عبارات مورد جستجو در ۱۹۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
بهار نغمه تر ساز می کند سیلاب
ز شوق کف زدن آغاز می کند سیلاب
بود ز وضع جهان های های گریه من
ز سنگلاخ فغان ساز می کند سیلاب
مجوی در سفر بی خودی مقام از من
که در محیط، کمر باز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
شود ز زخم زبان خارخار شوق افزون
که خار را پر پرواز می کند سیلاب
سیاهکاری ما بر امید رحمت اوست
ز بحر، آینه پرداز می کند سیلاب
نیم ز خانه خرابی حباب وار غمین
که از دلم گرهی باز می کند سیلاب
من آن شکسته بنایم درین خراب آباد
که در خرابی من ناز می کند سیلاب
قرار نیست به یک جای بی قراران را
که در محیط، سفر ساز می کند سیلاب
گذشتن از دل من سرسری، مروت نیست
درین خرابه کمر باز می کند سیلاب
غبار خجلت از آن است بر رخش صائب
که قطع راه به آواز می کند سیلاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
می سنگ اگر زند به ایاغم شگفت نیست
گر بوی گل خورد به دماغم شگفت نیست
سودای زلف ریشه به مغزم دوانده است
خون مشک اگر شود به دماغم شگفت نیست
پروانه داغ گرمی هنگامه من است
دامن اگر زند به چراغم شگفت نیست
از کاوکاو ناخن الماس اگر جهد
برق از سیاه خانه داغم شگفت نیست
با عندلیب هم سبق ناله بوده ام
دلتنگ اگر ز صحبت زاغم شگفت نیست
صائب ز سوز سینه آتش فشان اگر
آتش چکد ز پنبه داغم شگفت نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۳
چشم خونبارم گرو ز ابر بهاری می برد
نبض من از برق دست از بیقراری می برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نیست
سیل از ویرانه من شرمساری می برد
شبنم از فیض سحر خیزی عزیز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده داری می برد
هر که حرف راست بر تیغ زبانش بگذرد
از میان چون صبح صادق زخم کاری می برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روی زمین بر خاکساری می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۰
ز کاوش دلم آزار رنگ می بازد
به پای من چو رسد خار رنگ می بازد
اگر ز نغمه سیراب، پرده بردارم
هزار غنچه منقار رنگ می بازد
نسیم شوخ می پرده در چو تند شود
به سینه غنچه اسرار رنگ می بازد
به او چه از دل خونین خود سخن گویم؟
که حرف بر لب اظهار رنگ می بازد
شکسته رنگ نگشتی ز عشق، ای بیدرد
ز عشق، چهره دیوار زنگ می بازد
ز ساده لوحی اگر با رخش حریف شود
گل شکفته (چه) بسیار رنگ می بازد
کسی چه تحفه به بازار روزگار برد؟
که گل ز سردی بازار رنگ می بازد
اگر به صورت دیبا نگاه تلخ کنی
ز چهره تا گل دستار رنگ می بازد
چه حرف از گل تسبیح می زنی صائب؟
خمش که سنبل زنار رنگ می بازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹۸
از کف عنان گذاشته منزل چه می کند
موج رمیده دامن ساحل چه می کند
دست ز کار رفته چه محتاج دامن است
شمع گدازیافته محفل چه می کند
از پیچ وتاب دل خبری نیست جسم را
با پای خفته دوری منزل چه می کند
یک دل هواس جمع مرا تار ومار کرد
زلف شکسته تو به صد دل چه می کند
مجنون نمی کند گله از سنگ کودکان
داند اگر شعور به عاقل چه می کند
آنجاکه هست بیخبری می چه حاجت است
پای به خواب رفته سلاسل چه می کند
هرجلوه ای ازو رقم قتل عالمی است
آن مست ناز تیغ حمایل چه می کند
ای بحر از حباب نظر باز کن ببین
کاین موج بیقرار به ساحل چه می کند
خواهی نفس گداخته آمدبه خانه ام
گر بشنوی فراق تو با دل چه می کند
لب تلخ از سوال نکردی چه غافلی
کاین زهر جانگداز به سایل چه می کند
صائب ز اشک تلخ دلم لاله زار شد
با خاک نرم دانه قابل چه می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۰
مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد
صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد
بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد
هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد
هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد
عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد
این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۷
خامشی سازد من بیتاب را دیوانه تر
می کند بند گران سیلاب را دیوانه تر
بیش شد از بستن لب بیقراریهای دل
بخیه سازدزخم پرخوناب رادیوانه تر
در فلاخن می شود بال وپر پرواز،سنگ
صبر می سازد دل بیتاب را دیوانه تر
اشک را در سینه روشندلان آرام نیست
می کند آیینه این سیماب را دیوانه تر
قلقل مینا به دور انداخت جام باده را
شور دریا می کند گرداب را دیوانه تر
جلوه هم چشم، سیلاب بنای طاقت است
طاق ابرو می کند محراب را دیوانه تر
شد فزون از پند ناصح بیقراریهای من
می کند افسانه اینجا خواب را دیوانه تر
می کند از روشنی آیینه دلهای پاک
پرتو خورشید عالمتاب را دیوانه تر
بالب خشک صدف تردستی نیسان کند
تشنگان گوهر سیراب رادیوانه تر
نوبهار خط مشکین هر قدر گردد کهن
می کند صائب من بیتاب را دیوانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۱
از سوختن زیاده شود برگ و بار دل
چون داغ لاله است درآتش بهار دل
ماهی ز آب بحر ندارد شکایتی
چون باده است تلخی غم سازگار دل
از مرکزست گردش پرگار زینهار
غافل مشو ز نقطه گردون مدار دل
آب گهر ز قرب صدف سنگ گشته است
افتاده است در گره از جسم کار دل
گرد یتیمی به غریبی فتاده ای است
جز دل به هر کجا که نشیند غبار دل
بر شیشه حباب هوا سنگ می شود
دارد خطر ز سایه خود شیشه بار دل
یک بار است کن به غلط وعده مرا
کز وعده دروغ شدم شرمسار دل
نازکدلان به پرتوی از کار می روند
مهتاب کار سیل کند در دیار دل
دیوی است در لباس پریزاد جلوه گر
عکس جهان درآینه بی غبار دل
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
کز گوشمال چرخ بود گوشوار دل
گویی است چرخ درخم چوگان قدرتش
چون پای در رکاب کند شهسوار دل
مشغول خاکبازی طفلانه است اشک
در تنگنای سینه من از غبار دل
این تار چون گسسته شد آهنگ می شود
خوش باش اگر زهم گسلد پودو تار دل
صائب سرش همیشه بود همچو سرو سبز
آزاده ای که سعی کند در شکار دل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰۵
نه بهر آب از سوز دل بیتاب می گردم
که چون تبخال من از تشنگی سیراب می گردم
سفیدی کرد چشمم را کف دریای نومیدی
همان من در تلاش گوهر نایاب می گردم
پر از گوهر کنم گر چون صدف دامان سایل را
همان چون ابرنیسان از خجالت آب می گردم
چه حاصل کز درازی رشته عمرم شود افزون
چو من از بیقراری خرج پیچ و تاب می گردم
جواب خشک می گوید به رویم ابر دریا دل
چو گوهر گر چه از یک قطره من سیراب می گردم
همان مشت خس و خاری است از گردش مرا حاصل
به گرد خویشتن چندان که چون گرداب می گردم
به صد جانب برد دل در نمازم از پریشانی
به رنگ سبحه من سرگشته در محراب می گردم
ندارد نفس کافر در مقام فیض دست از من
گران از خواب غفلت بیش در محراب می گردم
شبستان جهان را گر چه روشن از بیان دارم
همان چون شمع صائب از خجالت آب می گردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۲۳
به ظاهر گر چه مهری بر لب خاموش خود دارم
حباب آسا محیطی در ته سرپوش خود دارم
ندارد اختیاری آسمان در سیر و دور خود
که این خمخانه را من بیقرار از جوش خود دارم
نمی آساید از مشق کشاکش رشته جانم
اگر چه بحر را چون موج در آغوش خود دارم
کنم با روی خندان تلخکامان را دهن شیرین
نیم زنبور تا از نیش پاس نوش خود دارم
کند دل هر نفس در کوچه ای جولان ز خود کامی
چه خونها در جگر زین طفل بازیگوش خود دارم
به قدر بیخودی چون می توان گل چیدن از ساقی
درین محفل چه افتاده است پاس هوش خود دارم
سراپا یک دهن خمیازه ام صائب از حیرانی
اگر چه ماه را چون هاله در آغوش خود دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۱
آنقدر عقل نداریم که فرزانه شویم
آنقدر شور نداریم که دیوانه شویم
چند سرگشته میان حق و باطل باشیم
تا کی از کعبه برآییم و به بتخانه شویم
سنگ بی منت اطفال به وجد آمده است
خوش بهاری است بیایید که دیوانه شویم
چون به سیلاب بلا بر نتوانیم آمد
چاره ای بهتر ازین نیست که ویرانه شویم
سخت بی حاصل و بسیار پریشان حالیم
چشم موری نشود سیر اگر دانه شویم
قسمت روز ازل خانه ما می داند
چه ضرورست که ما بر در هر خانه شویم
ما که در سینه چراغی چو دل خود داریم
چه ضرورست غبار دل پروانه شویم
سیر گل باعث آزادی طفلان شده است
صرفه وقت درین است که دیوانه شویم
رفت بر باد فنا عمر گرامی صائب
بیش ازین در شکن زلف چرا شانه شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱۰
چند آواز تو از بیرون رباید هوش من؟
ره نیابد دردرون چون حلقه در گوش من
در میان سرو، قمری دست خود را حلقه کرد
چند باشد حلقه بیرون در آغوش من؟
چون شراب کهنه ام آسوده در مینا، ولی
می نماید خویش را در کاسه سر، جوش من
کوه را از بردباری گر چه بر سر می نهم
سایه دست نوازش برنتابد دوش من
دشمنان را می شود از هیبت من دل دو نیم
جوهر تیغ دو دم دارد لب خاموش من
بیش می گردد جنون من ز سنگ کودکان
نیستم بحری که از لنگر نشیند جوش من
چون شکرخندی دهد رو، می شوم صائب غمین
نیش چون زنبور در دنبال دارد نوش من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶۴
چند ای دل غمین به مداران گریستن؟
عیب است قطره قطره ز دریا گریستن
از گریه خوشه های گهر چید دست تاک
دارد درین حدیقه ثمرها گریستن
صبح امید می دمد از دیده سفید
دارد در آستین ید بیضا گریستن
آرد نفس گسسته برون صبح وصل را
با سوز دل چو شمع به شبها گریستن
از آه حسرت است اگر هست صیقلی
آن را که دل سیاه شد از ناگریستن
کار دل شکسته پر خون من بود
چون شیشه شکسته سراپا گریستن
این آب از فشردن دل می شود روان
حاصل نمی شود به تمنا، گریستن
ریزش سفید می کند ابر سیاه را
روشن شود دل از دل شبها گریستن
بر استقامت نظر شمع شاهدست
یکسان به سور و ماتم دنیا گریستن
با اشک الفتی که بود دیده مرا
طفل یتیم را نبود با گریستن
گلگون اشک، تشنه میدان وسعت است
مجنون صفت خوش است به صحرا گریستن
بر فوت وقت هم بفشان یک دو قطره اشک
تا کی به فوت مطلب دنیا گریستن؟
بعد از هزار سعی که بی پرده شد رخش
شد دیده را حجاب تماشا گریستن
شوریده گر چنین شود اوضاع روزگار
باید به حال مردم دنیا گریستن
افسوس جان پاک بر این جسم بی ثبات
بر مرگ خر بود ز مسیحا گریستن
بختش همیشه سبز بود، هر که را بود
در آستین چو شمع مهیا گریستن
زنگ هوس ز آینه دل نمی برد
از چشم سرمه دار زلیخا گریستن
بی دخل مشکل است کرم، ورنه ابر را
سهل است با ذخیره دریا گریستن
نم در دل محیط نماند، اگر مرا
باید به قدر خنده بیجا گریستن
شد شمع را دلیل به پروانه نجات
خامش به روز بودن و شبها گریستن
از چشم زخم، گوهر خود را نهفتن است
پنهان شکفته بودن و پیدا گریستن
چون گریه است عاقبت هر شکفتگی
با خنده جمع ساز چو مینا گریستن
صد پیرهن عرق ز خجالت کنیم روز
صائب شبی که فوت شد از ما گریستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۱
همچشم آبله است دل اشکبار من
در پرده دل است گره نوبهار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
از پاک گوهری چو صدف در دل محیط
گهواره ای است بهر یتیمان کنار من
از ضعف نیست خاستنش چون خط غبار
بر صفحه دلی که نشیند غبار من
دارد نشاط روی زمین در کنار بحر
از گرد بی کسی گهر شاهوار من
چون حرف دور ازان لب میگون فتاده ام
میخانه ها کم است برای خمار من
چون گردباد، بال و پر سیر من شود
خاری که سربرآورد از رهگذار من
از سایه تخم سوخته را سبز می کند
سروی که قد کشد به لب جویبار من
در راه ابر نیست مرا چشم انتظار
چون عنبرست از نفس خود بهار من
آسوده از خرابی سیلاب فتنه ام
همواری من است چو صحرا حصار من
هر وادیی که آید ازو بوی خون، بود
از وحشت کناره طلب لاله زار من
بر صفحه زمین اثر از کوه غم نماند
تا آرمیده گشت دل بی قرار من
خورشید چون هلال شود پای در رکاب
چون پای در رکاب کند شهسوار من
دل می خورد ز قحط خریدار، عمرهاست
در سینه صدف گهر شاهوار من
صائب مرا نظر به خزان و بهار نیست
بر یک قرار جوش زند چشمه سار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۱
نمی آید از من دگر بردباری
دو دست من و دامن بی قراری
من و طفل شوخی که صد خانه زین
ز مردان تهی ساخت در نی سواری
معلم کباب است از شوخی او
کند برق را ابر چون پرده داری؟
کند کبک تقلید رفتار او را
ادب نیست در مردم کوهساری!
مرا کارافتاده صائب به شوخی
که کاری ندارد به جز زخم کاری
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۲۲
بال و پر محیط ز موج آشکاره شد
گردد یکی هزار چو دل پاره پاره شد
بالیدگی است لازمه التفات خلق
فربه به یک دو هفته هلال از اشاره شد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۱
نیست پروای علایق طبع وحشت دیده را
خار نتواند گرفتن دامن برچیده را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۶
نشاط ظاهر از دل کی برد غم های پنهان را؟
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۳
اگر این رنگ دارد خنده های شرم بیزارش
گل این باغ خواهد بر دماغ باغبان خوردن
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ای بخت بد
ای بخت بد که هیچ نبودم من از تو شاد
هر لحظه ای ز زخم تو درد دگر کشم
بس آب گرم و باد خنک هر شبی که من
از دیدگان ببارم و از سینه برکشم
یا پاره کن به قهر گریبان عمر من
یا دامنی بده که بدان پای درکشم