عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود
کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب
به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود
ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم
ولی چه سود دریغا که پایدار نبود
به باغ عیش گل آرزو همی چیدم
به کام خویش زمانی که بیم خار نبود
به بوستان وصالش نوای مرغ دلم
ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود
به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم
به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود
هزار سحر که بنمود نرگس رعنا
یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود
هزار ناله بکردم ز درد و یک سر موی
به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود
هزار شربت زهر از غم جهان خوردم
ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
من که بی لاله رخی ساکن گلخن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
زآتش عشق چنین سوخته خرمن شده ام
بی گل روی تو و گلشن کویت عمریست
فارغ از میل گل و رغبت گلشن شده ام
می شوی یار کسان می کشی از غصه مرا
جان من راضی ازین غصه بمردن شده ام
گلبن پر گل و گلزار غم خوار مبین
من عریان که بداغ تو مزین شده ام
می جهد آتشم از دل همه شب در کویت
ز آتش دل شجر وادی ایمن شده ام
هیچ کس نیست که در بند غم زلف تو نیست
نه همین بسته زنجیر غمت من شده ام
دوست را نیست فضولی غم ناکامی من
آه ازین غم که بکام دل دشمن شده ام
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - غزل
جان ز من خواسته جانان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
چکنم گر ندهم جان چکنم؟!
منع دل میکنم از عشق، ولی
چون دلم نیست بفرمان چکنم؟!
پیرم و، عشق جوانی دستم
برندارد ز گریبان، چکنم؟!
باورم نامد ازو عهد، ولی
خورد سوگند به قرآن چکنم؟!
جان برآمد ز تن و برناید؛
دل از آن چاه زنخدان چکنم؟!
وعده ی قتل بمن داده، اگر
شود از وعده پشیمان چکنم؟!
طشت رسواییم از بام افتاد
عاشقم آذر پنهان چکنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
نه دست من همین بهر هلاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
بسد امید اگر آیی بخاکم دامنت گیرد
از آن ناله که میترسم مرا با ذوق بیدادت
چو بیند دیگری بعد از هلاکم دامنت گیرد
مده چاک گریبان در کف آلوده دامانان
که دست عشق پاک از جیب چاکم دامنت گیرد
دهی بر باد اگر خاکم ز دامانت غباری کم
که باشم من که دستی در هلاکم دامنت گیرد
تو خرسندی که از قتلم زغم فارغ شدی من زین
که گر خود گردانگیزی زخاکم دامنت گیرد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
می کنم جان در غم او کندن جانم عبث
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
در وفایش عهد کردم عهد و پیمانم عبث!
ناله ام بشنید و تأثیری به گوش او نکرد
از فراقش گریه و فریاد و افغانم عبث!
دانه اشکم نشد سرسبز در باغ امید
در رهش شد قطره های چشم گریانم عبث
نیست از عشقش مرا سرمایه جز سامان غم
لیک در هجران او تمهید سامانم عبث!
چون سگان نان دادمش تا رام من گردد رقیب
حسرتا با این سگ دیوانه شد نانم عبث!
در مریض عشق بی درمانی درمان می شود
هیچ درمانی به دردم نیست درمانم عبث!
مقصدم زین نسخه طغرل آنکه ماند نام من
گر نماند نام من این نقش دیوانم عبث!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
ز جوش اشک در آبم گهربار اینچنین باید
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
ز شام غم سیه روزم شب تار اینچنین باید!
نمی باشد به غیر یأس دیگر دستگیر من
به نکبت خانه دنیا مددگار اینچنین باید!
نداند کفر زلفش هیچ آئین مسلمانی
به کیش اهرمن البته زنار اینچنین باید!
ز دست ناکسی همسنگ پای مور گردیدم
به میزان محبت وزن و مقدار این چنین باید!
متاع هر دو عالم نقد محنت را نمی ارزد
قماش جنس غم را نرخ بازار این چنین باید!
ادیب طفل اشک عاشقان باشد سرشک من
بلی در سلک جوهر در شهوار اینچنین باید!
پر پروانه باشد روغن شمع وفا امشب
به عرض مدعا سامان اظهار اینچنین باید!
عرق گل می کند از جوهر عکس رخش هر دم
به حیرت خانه آئینه معمار اینچنین باید!
هزارش آفرین طغرل برین یک مصرع بیدل
ز هر مو دام بر دوشم گرفتار اینچنین باید!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مراد من ز وصال تو بر نمی آید
بلای عشق تو بر من به سر نمی آید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو بر نمی آید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمی آید
در آرزوی تو بر من دمی نمی گذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمی آید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمی آید
دلم برفت به جائی غریب سر بنهاد
وزان ضعیف و غریبم خبر نمی آید
اگر چه جستن وصل تو سر به سر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمی آید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمی آید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمی آید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمی آید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چگویمت که به گوشت مگر نمی آید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزان هزار یکی کارگر نمی آید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمی آید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که توئی با تو بر نمی آید
به شب ز ناله من عالمی نمی خسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمی آید
بلای عشق تو بر من به سر نمی آید
شب جوانی من در امید تو بگذشت
هنوز صبح وصال تو بر نمی آید
درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم
برفت عمر و هنوز آن به بر نمی آید
در آرزوی تو بر من دمی نمی گذرد
که بر دلم ز تو جوری دگر نمی آید
دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم
که تیر هجر تو جز بر جگر نمی آید
دلم برفت به جائی غریب سر بنهاد
وزان ضعیف و غریبم خبر نمی آید
اگر چه جستن وصل تو سر به سر خطر است
ترا ز کشتن من خود خطر نمی آید
رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود
که یادم از گل و تنگ شکر نمی آید
خیال روی تو در چشم من چنان بنشست
که آفتاب و مهم در نظر نمی آید
بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر
اگر چه در نظرت سیم و زر نمی آید
ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود
چگویمت که به گوشت مگر نمی آید
هزار تیر ز شست دعا رها کردم
وزان هزار یکی کارگر نمی آید
ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست
ولیک هیچ به چشم تو در نمی آید
بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق
بدین چنین که توئی با تو بر نمی آید
به شب ز ناله من عالمی نمی خسبند
مگر به گوش تو آه سحر نمی آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
زان دم که با تو عهد گسل عهد بسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
با هر که عهد بسته همان دم شکسته ام
هر جا شنیده ام که تو روزی گذشته ای
هر روز رفته تا به شب آنجا نشسته ام
خو کرده ام به گوشه ی دام تو ورنه من
آن مرغ زیرکم که ز صد دام جسته ام
دانه مکش ز من که من از بخت واژگون
بر خویش اگرچه شوم به یاران خجسته ام
یوسف رخی و خضر قدم عیسوی دمی
بنگر به من که عاجز و بیمار و خسته ام
خیرات تندرستی و شکر جوانیت
بر حال من ببخش که پیر و شکسته ام
می ترسد او که ساعدش آلایدم بخون
من خود رفیق ورنه ز جان دست شسته ام
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
از لطف نمی بینی سویم چه خطا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
جز آنکه جفا دیدم جز آنکه وفا کردم
گفتی ز غمم جایی کردی به کسی شکوه
این حرف کرا گفتم این شکوه کجا کردم
درمان چو نشد حاصل بر مرگ نهادم دل
یکچند دگر گیرم بیهوده دوا کردم
شاید که به صد خاری در خون کشیم آری
عشق چو تو خونخواری انکار چرا کردم
یک عمر جفا دیدم نادیده وفای تو
نالم ز که چون من خود بر خویش جفا کردم
صد دفعه فزون دیدم بیداد و ثنا گفتم
صد بار فزون گفتی دشنام [و] دعا کردم
آواز درا هرگز زین قافله نشنیدم
هر چند رفیق آواز مانند درا کردم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
دل دیوانه خود را نشان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
نشان تیر آن ابروکمان کردم ندانستم
به صد افتادگی چون مهر بردم راه در کویش
به آن بی مهر خود را مهربان کردم ندانستم
به امیدی که روزی پا نهد در خانه چشمم
سر خود فرش بر هر آستان کردم ندانستم
یقینم شد که با بیگانگان دارد سر الفت
به خود من آشنا او را گمان کردم ندانستم
به یاد متکای ابروی او سیدا عمری
چو جوهر بردم تیغ آشیان کردم ندانستم
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در نعت حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی «صلیاله علیه و آله»
چرا چو ابر نبارد سرشگ از بصرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
که همچو برق گذر کرد عمر از نظرم
ز بسکه موج سرشگم فرو گرفته کنار
بدان رسیده که این آب بگذرد ز سرم
بهار عمر گذشت و رسید فصل خزان
هنوز غنچه صفت من درون پرده درم
مکررات همانا چو اشتر عصار
بخط دایره مانند کرده ره سپرم
چو کرم پیله همی گرد خود تنم ای کاش
بشیوه مگس نحل بود بال و پرم
تو گر ز ماضی و مستقبل آگهی خوشباش
من فلک زده از حال خویش بیخبرم
سفر ز کتم عدم کردهام بملک وجود
ولیک بیخبر از سیر خود در این سفرم
یکی درخت ز بستان گیتیم اما
بحیرتم که کدام است سایه و ثمرم
زبسکه بار گنه راستی بدوش منست
عجب مبر که شود خم چو بیستون کمرم
نکرده لغزش و عصیان خویش را جبران
بهر دقیقه گرفتار لغزش دگرم
همه زبان ملامت بود ز من بر من
هر آنچه موی بینی ز پای تا به سرم
نه همتی که ببندم بخود ره از دشمن
نه خدمتی که کند نزد دوست معتبرم
عجب نباشد اگر لاله رویدم ز مزار
که داغ بندگی دوست مانده بر جگرم
ز طبع آتشیم هیچ طرف بسته نشد
کنون چه صرفه برم چون زیخ فسردهترم
ز هیچ روی ندارم بخویش چشم امید
جز اینکه بنده درگاه خواجه بشرم
حبیب حق شه کونین قائد اسلام
که من ز بندگیش در دو کون مفتخرم
شهی که حضرت او را محب مادرزاد
من از نتیجه پاکی دامن پدرم
به پیشه و هنر خود خوشم که در مه و سال
مدیح احمد و آل است پیشه و هنرم
چنین که در خطر آباد این جهان خراب
علی بود همه جا دستگیر و راهبرم
امیدوار چنانم که هم در آن عالم
علی نجات دهد از مهالک و خطرم
چه غم ز دست تهی رفتنم که بس باشد
محبت علی و آل زاد و ماحضرم
چه باک از گنهم چون بوصف معصومین
خدای کرده موفق به سفتن گهرم
دلم تهی است زهر آرزو بغیر از این
که منتظر به ظهور امام منتظرم
بصد هزار غمم شاد کز جوان بختی
بلطف حضرت پیراست دیدگان ترم
کجا صغیر گذارند من ز پا افتم
چو دستگیر بزرگان شدند در صغرم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
من بی گناه و یار به کین می کشد مرا
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
این می کشد مرا، که چنین می کشد مرا
گویم که من ز اهل وفایم، مرا مکش
وین طرفه تر که بهر همین می کشد مرا
بد خوی من گذشت ز قتل من و هنوز
آن زهرچشم و چین جبین می کشد مرا
زین سان که لاابالی و رندم، ز اشتیاق
آن خانه سوز پرده نشین می کشد مرا
چون نیم کشت ناز شوم زان نگاه گرم
ذوق تبسم نمکین می کشد مرا
میلی هلاک گشتی وآن مست پر غرور
گوید ترا نمی کشم، این می کشد مرا!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
میا به پرستش من، جون امید صحت نیست
به حال مرگ مرا دیدن از محبت نیست
به غایتی هوس گفتوگوست با تو مرا
که تاب خامُشیام با وجود حیرت نیست
کنون که جان به لب آمد مرا، دمی بنشین
مرو، که وقت چنین رفتن از مروّت نیست
خطت نقاب حیا برفکنده و ز حجاب
هنوز با تو مرا آرزوی صحبت نیست
ز بی وفایی خود، گرچه شرمسار منی
هنوز پیش توام جرئت شکایت نیست
تو با رقیبی و میلی تغافلی دارد
تغافلی که کم از صد نگاه حسرت نیست
به حال مرگ مرا دیدن از محبت نیست
به غایتی هوس گفتوگوست با تو مرا
که تاب خامُشیام با وجود حیرت نیست
کنون که جان به لب آمد مرا، دمی بنشین
مرو، که وقت چنین رفتن از مروّت نیست
خطت نقاب حیا برفکنده و ز حجاب
هنوز با تو مرا آرزوی صحبت نیست
ز بی وفایی خود، گرچه شرمسار منی
هنوز پیش توام جرئت شکایت نیست
تو با رقیبی و میلی تغافلی دارد
تغافلی که کم از صد نگاه حسرت نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳