عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
جهان و کار جهان سر به سر اگر باد است
چرا ز باد مکافات داد و بیداد است
به باد و بود محمد نگر که چون باقی‌ست
ز بعد ششصد و پنجاه سخت بنیاد است
ز باد بولهب و جنس او نمی‌بینی؟
که از برای فضیحت فسانه‌شان یاد است
چنین ثبات و بقا باد را کجا باشد؟
درین ثبات که قاف کمتر آحاد است
نبود باد دم عیسی و دعای عزیر
عنایت ازلی بد که نور استاد است
اگر چه باد سخن بگذرد سخن باقی‌ست
اگر چه باد صبا بگذرد چمن شاد است
ز بیم باد جهان همچو برگمی‌لرزد
درون باد ندانی که تیغ پولاد است؟
کهی بود که به جز باد در جهان نشناخت
کهی کهی نکند زان که که نه فرهاد است
تو باخبر نشوی گر کنم بسی فریاد
که از درون دلم موج‌های فریاد است
اگر تو بحر ببینی و موج بر تو زند
یقین شود که نه باد است ملک آباد است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
طرب ای بحر اصل آب حیات
ای تو ذات و دگر مهان چو صفات
اه چه گفتم کجاست تا به کجا
کو یکی وصف لایق چو تو ذات؟
هر که در عشق روت غوطی خورد
ریش خندی زند به هست و فوات
شرق تا غرب شکرین گردد
گر نماید بدو شکرت نبات
جان من جام عشق دلبر دید
لعل چون خون خویش گفت که هات
جان بنوشید و از سرش تا پای
آتشی برفروخت از شررات
مست شد جان چنان که نشناسد
خویشتن را ز می جز از طاعات
بانگ آمد ز عرش مژده تو را
که ز من درگذشت نور عطات
مژده از بخششی که نتوان یافت
به دو صد سال خون چشم و عنات
که به هر قطره از پیالهٔ او
مرده زنده شود عجوز فتات
گرش از عشق دوست بو بودی
کی نگوسار گشتی هرگز لات
چون شدی مست او کجا دانی؟
تو رکوع و سجود در صلوات
چون که بیخود شدی ز پرتو عشق
جسم آن شاه ماست جان صلات
چون بمردی به پای شمس الدین
زنده گشتی تو ایمنی ز ممات
داد مخدوم از خداوندیش
بهر ملک ابد مثال و برات
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
کیست که او بندهٔ رای تو نیست؟
کیست که او مست لقای تو نیست؟
غصه کشی کو که ز خوف تو نیست؟
یا طربی کان ز رجای تو نیست؟
بخل کفی کو که ز قبض تو نیست؟
یا کرمی کان ز عطای تو نیست؟
لعل لبی کو که ز کان تو نیست؟
محتشمی کو که گدای تو نیست؟
متصل اوصاف تو با جان‌ها
یک رگ بی‌بند و گشای تو نیست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخای تو نیست؟
چشم که دیده‌ست درین باغ کون
رقص گلی کان ز هوای تو نیست؟
غافل ناله کند از جور خلق
خلق به جز شبه عصای تو نیست؟
جنبش این جمله عصاها ز توست
هر یک جز درد و دوای تو نیست
زخم معلم زند، آن چوب کیست؟
کیست که او بند قضای تو نیست؟
همچو سگان چوب تو را می‌گزند
در سرشان فهم جزای تو نیست
دفع بلای تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثنای تو نیست
بشکنی این چوب، نه چوبش کم است
دفع دو سه چوب رهای تو نیست
صاحب حوت از غم امت گریخت
جان به کجا برد که جای تو نیست؟
بس کن وز محنت یونس بترس
با قدر استیزه به پای تو نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
همچو گل سرخ برو دست دست
همچو میی خلق ز تو مست مست
بازوی تو قوس خدا یافت یافت
تیر تو از چرخ برون جست جست
غیرت تو گفت برو راه نیست
رحمت تو گفت بیا هست هست
لطف تو دریاست و منم ماهی‌اش
غیرت تو ساخت مرا شست شست
مرهم تو طالب مجروح‌هاست
نیست غم ار شست توام خست خست
ای که تو نزدیک تر از دم به من
دم نزنم پیش تو جز پست پست
گر چه یکی یوسف و صد گرگ بود
از دم یعقوب کرم رست رست
مست همی‌گرد درین شهر ما
دزد و عسس را شه ما بست بست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
صبر مرا آینه بیماری است
آینهٔ عاشق غم خواری است
درد نباشد ننماید صبور
که دل او روشن یا تاری است
آینه جویی‌ست نشان جمال
که رخم از عیب و کلف عاری است
ور کلفی باشد عاریتی ست
قابل داروست و تب افشاری است
آینهٔ رنج ز فرعون دور
کان رخ او زنگی و زنگاری است
چند هزاران سر طفلان برید
کم ز قضا دردسری ساری است
من در آن خوف ببندم تمام
چون که مرا حکم و شهی جاری است
گفت قضا بر سر و سبلت مخند
کین قلمی رفته ز جباری است
کور شو امروز که موسیٰ رسید
در کف او خنجر قهاری است
حلق بکش پیش وی و سر مپیچ
کین نه زمان فن و مکاری است
سبط که سرشان بشکستی به ظلم
بعد توشان دولت و پاداری است
خار زدی در دل و در دیده‌شان
این دمشان نوبت گلزاری است
خلق مرا زهر خورانیده‌یی
از منشان داد شکرباری است
از تو کشیدند خمار دراز
تا به ابدشان می و خماری است
هیزم دیگ فقرا ظالم است
پخته بدو گردد کو ناری است
دم نزنم زان که دم من سکست
نوبت خاموشی و ستاری است
خامش کن تا که بگوید حبیب
آن سخنان کز همه متواری است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر
شیرین شهی کین تلخ را در دم نکوآیین کند
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان
بر بنده او احسان کند هم بنده را تحسین کند
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند
گوید بگو یا ذالوفا اغفر لذنب قد هفا
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند
آمین او آن است کو اندر دعا ذوقش دهد
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند
ذوق است کندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد
کین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند
با ذوق مسکین رستمی بی‌ذوق رستم پرغمی
گر ذوق نبود یار جان جان را چه با تمکین کند؟
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند
مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
در عشق گشتم فاش‌تر وز همگنان قلاش‌تر
وز دلبران خوش‌باش‌تر مستان سلامت می‌کنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت می‌کنند
افسون مرا گوید کسی توبه ز من جوید کسی؟
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت می‌کنند
ای آرزوی آرزو آن پرده را بردار زو
من کس نمی‌دانم جز او مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا
وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
حیران کن و بی‌رنج کن ویران کن و پرگنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت می‌کنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی‌خبر هم باخبر
وی از تو دل صاحب‌نظر مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه‌رو را بگو وان چشم جادو را بگو
وان شاه خوش‌خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو
وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن‌جا که یک باخویش نیست یک مست آن‌جا بیش نیست
آن جا طریق و کیش نیست مستان سلامت می‌کنند
آن جان بی‌چون را بگو وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن توبه‌سوزم را بگو وان خرقه‌دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام‌الدین ما ای فخر جمله اولیا
ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲
بیگاه شد بیگاه شد خورشید اندر چاه شد
خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد
روزی‌ست اندر شب نهان ترکی میان هندوان
هین ترک تازی‌یی بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بری زان روشنی آتش به خواب اندر زنی
کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد
گردیم ما آن شب روان اندر پی ما هندوان
زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ‌ها چو گل افروخته کان بیذق ما شاه شد
بشکست بازار زمین بازار انجم را ببین
کز انجم و در ثمین آفاق خرمنگاه شد
تا چند ازین استور تن کو کاه و جو خواهد ز من؟
بر چرخ راه کهکشان از بهر او پرکاه شد
استور را اشکال نه رخ بر رخ اقبال نه
اقبال آن جانی که او بی‌مثل و بی‌اشباه شد
تن را بدیدی جان نگر گوهر بدیدی کان نگر
این نادره ایمان نگر کایمان درو گمراه شد
معنی همی‌گوید مکن ما را درین دلق کهن
دلق کهن باشد سخن کو سخرهٔ افواه شد
من گویم ای معنی بیا چون روح در صورت درآ
تا خرقه‌ها و کهنه‌ها از فر جان دیباه شد
بس کن رها کن گازری تا نشنود گوش پری
کان روح از کروبیان هم سیر و خلوت خواه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۴
ای که ز یک تابش تو کوه احد پاره شود
چه عجب ار مشت گلی عاشق و بیچاره شود
چون که به لطفش نگری سنگ حجر موم شود
چون که به قهرش نگری موم تو خود خاره شود
نوحه کنی نوحه کنی مردهٔ دل زنده شود
کار کنی کار کنی جان تو این کاره شود
عزم سفر دارد جان می‌نهی‌اش بند گران
برسکلد بند تو را عاقبت آواره شود
چون که سلیمان برود دیو شهنشاه شود
چون برود صبر و خرد نفس تو اماره شود
عشق گرفته‌ست جهان رنگ نبینی تو ازو
لیک چو بر تن بزند زردی رخساره شود
شه بچه‌یی باید کو مشتری لعل بود
نادره‌یی باید کو بهر تو غم خواره شود
بشنو از قول خدا هست زمین مهد شما
گر نبود طفل چرا بستهٔ گهواره شود؟
چون بجهی از غضبش دامن حلمش بکشی
آتش سوزنده تو را لطف و کرم باره شود
گردش این سایهٔ من سخرهٔ خورشید حق است
نی چو منجم که دلش سخرهٔ استاره شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸
چشم تو ناز می‌کند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد؟
چشم تو ناز می‌کند لعل تو داد می‌دهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشید خنجری لعل نمود شکری
بو که میان کش مکش هدیه به آشنا رسد
سلطنت است و سروری خوبی و بنده پروری
وانچه به گفت ناید آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه‌ام مستی بی‌کرانه‌ام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد؟
چرخ سجود می‌کند خرقه کبود می‌کند
چرخ زنان چو صوفیان چون که ز تو صلا رسد
جز تو خلیفهٔ خدا کیست بگو به دور ما؟
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکیان نگر کز ملکند پاک‌تر
پرورش این چنین بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنین سری کاید تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسی کز سوی کبریا رسد
نقد الست می‌رسد دست به دست می‌‌رسد
زود بکن بلی بلی ور نکنی بلا رسد
من که خریدهٔ وی‌ام پرده دریدهٔ وی‌ام
رگ به رگ مرا ازو لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمی راز غمش بگفتمی
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
پنبه ز گوش دور کن بانگ نجات می‌رسد
آب سیاه درمرو کاب حیات می‌رسد
نوبت عشق مشتری بر سر چرخ می‌زند
بهر روان عاشقان صد صلوات می‌رسد
جمله چو شهد و شیر شو وز خود خود فقیر شو
زان که ز شه فقیر را عشر و زکات می‌رسد
رحمت اوست کاب و گل طالب دل همی‌شود
جذبهٔ اوست کز بشر صوم و صلات می‌رسد
در ظلمات ابتلا صبر کن و مکن ابا
کاب حیات خضر را در ظلمات می‌رسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
ای خواجهٔ بازرگان از مصر شکر آمد
وان یوسف چون شکر ناگه ز سفر آمد
روح آمد و راح آمد معجون نجاح آمد
ور چیز دگر خواهی آن چیز دگر آمد
آن میوهٔ یعقوبی وان چشمهٔ ایوبی
از منظره پیدا شد هنگام نظر آمد
خضر از کرم ایزد بر آب حیاتی زد
نک زهره غزل گویان در برج قمر آمد
آمد شه معراجی شب رست ز محتاجی
گردون به نثار او با دامن زر آمد
موسی نهان آمد صد چشمه روان آمد
جان همچو عصا آمد تن همچو حجر آمد
زین مردم کارافزا زین خانهٔ پرغوغا
عیسی نخورد حلوا کین آخر خر آمد
چون بسته نبود آن دم در شش جهت عالم
در جستن او گردون بس زیر و زبر آمد
آن کو مثل هدهد بی‌تاج نبد هرگز
چون مور ز مادر او بربسته کمر آمد
در عشق بود بالغ از تاج و کمر فارغ
کز کرسی و از عرشش منشور ظفر آمد
باقیش ز سلطان جو سلطان سخاوت خو
زو پرس خبرها را کو کان خبر آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
چونی و چه باشد چون تا قدر تو را داند؟
جز پادشه بی‌چون قدر تو کجا داند؟
عالم ز تو پر نور است ای دلبر دور از تو
حق تو زمین داند یا چرخ سما داند
این پردهٔ نیلی را بادی‌ست که جنباند
این باد هوایی نی بادی که خدا داند
خرقه‌ی غم و شادی را دانی که که می‌دوزد؟
وین خرقه ز دوزنده خود را چه جدا داند
اندر دل آیینه دانی که چه می‌تابد؟
داند چه خیال است آن آن کس که صفا داند
شقه‌ی علم عالم هر چند که می‌رقصد
چشم تو علم بیند جان تو هوا داند
وان کس که هوا را هم داند که چه بیچاره‌ست
جز حضرت الاالله باقی همه لا داند
شمس الحق تبریزی این مکر که حق دارد
بی‌مهرهٔ تو جانم کی نرد دغا داند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
در تابش خورشیدش رقصم به چه می‌باید؟
تا ذره چو رقص آید از منش به یاد آید
شد حامله هر ذره از تابش روی او
هر ذره از آن لذت صد ذره همی‌زاید
در هاون تن بنگر کز عشق سبک روحی
تا ذره شود خود را می‌کوبد و می‌ساید
گر گوهر و مرجانی جز خرد مشو این جا
زیرا که درین حضرت جز ذره نمی‌شاید
در گوهر جان بنگر اندر صدف این تن
کز دست گران‌جانی انگشت همی‌خاید
چون جان بپرد از تو این گوهر زندانی
چون ذره به اصلش شد خوانیش ولی ناید
ور سخت شود بندش در خون بزند نقبی
عمری برود در خون موییش نیالاید
جز تا به چه بابل او را نبود منزل
تا جان نشود جادو جایی بنیاساید
تبریز ز برج تو گر تابد شمس الدین
هم ابر شود چون مه هم ماه درافزاید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هر ذره که بر بالا می نوشد و پا کوبد
خورشید ازل بیند وز عشق خدا کوبد
آن را که بخنداند خوش دست برافشاند
وان را که بترساند دندان به دعا کوبد
مست است از آن باده با قامت خم داده
این چرخ برین بالا ناقوس صلا کوبد
این عشق که مست آمد در باغ الست آمد
کانگور وجودم را در جهد و عنا کوبد
گر عشق نه مستستی یا باده پرستستی
در باغ چرا آید انگور چرا کوبد؟
تو پای همی‌کوبی وانگور نمی‌بینی
کین صوفی جان تو در معصره‌ها کوبد
گویی همه رنج و غم بر من نهد آن همدم
چون باغ تو را باشد انگور که را کوبد؟
هم خرقهٔ ایوبی زان پای همی‌کوبی
هر کو شنود ارکض او پای وفا کوبد
از زمزمهٔ یوسف یعقوب به رقص آمد
وان یوسف شیرین لب پا کوبد پا کوبد
ای طایفه پا کوبید چون حاضر آن خوبید
باشد که سعادت پا در پای شما کوبد
این عشق چو باران است ما برگ و گیا ای جان
باشد که دمی باران بر برگ و گیا کوبد
پا کوفت خلیل الله در آتش نمرودی
تا حلق ذبیح الله بر تیغ بلا کوبد
پا کوفته روح الله در بحر چو مرغابی
با طایر معراجی تا فوق هوا کوبد
خاموش کن و بی‌لب خوش طال بقا می‌زن
می‌ترس که چشم بد بر طال بقا کوبد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
نومید مشو جانا کاومید پدید آمد
اومید همه جان‌ها از غیب رسید آمد
نومید مشو گرچه مریم بشد از دستت
کان نور که عیسی را بر چرخ کشید آمد
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان
کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد
یعقوب برون آمد از پردهٔ مستوری
یوسف که زلیخا را پرده بدرید آمد
ای شب به سحر برده در یارب و یارب تو
آن یارب و یارب را رحمت بشنید آمد
ای درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وی قفل فروبسته بگشا که کلید آمد
ای روزه گرفته تو از مایدهٔ بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غرهٔ عید آمد
خامش کن و خامش کن زیرا که ز امر کن
آن سکتهٔ حیرانی بر گفت مزید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
عید آمد و عید آمد وان بخت سعید آمد
برگیر و دهل می‌زن کان ماه پدید آمد
عید آمد ای مجنون غلغل شنو از گردون
کان معتمد سدره از عرش مجید آمد
عید آمد ره جویان رقصان و غزل گویان
کان قیصر مه رویان زان قصر مشید آمد
صد معدن دانایی مجنون شد و سودایی
کان خوبی و زیبایی بی‌مثل و ندید آمد
زان قدرت پیوستش داوود نبی مستش
تا موم کند دستش گر سنگ و حدید آمد
عید آمد و ما بی‌او عیدیم بیا تا ما
بر عید زنیم این دم کان خوان و ثرید آمد
زو زهر شکر گردد زو ابر قمر گردد
زو تازه و تر گردد هر جا که قدید آمد
برخیز به میدان رو در حلقهٔ رندان رو
رو جانب مهمان رو کز راه بعید آمد
غم‌ها ش همه شادی بندش همه آزادی
یک دانه بدو دادی صد باغ مزید آمد
من بندهٔ آن شرقم در نعمت آن غرقم
جز نعمت پاک او منحوس و پلید آمد
بربند لب و تن زن چون غنچه و چون سوسن
رو صبر کن از گفتن چون صبر کلید آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
نک ماه رجب آمد تا ماه عجب بیند
وز سوختگان ره گرمی و طلب بیند
گر سجده کنان آید در امن و امان آید
ور بی‌ادبی آرد سیلی و ادب بیند
حکمی که کند یزدان راضی بود و شادان
ور سر کشد از سلطان در حلق کنب بیند
گر درخور عشق آید خرم چو دمشق آید
ور دل ندهد دل را ویران چو حلب بیند
گوید چه سبب باشد آن خرم و این ویران
جان خضری باید تا جان سبب بیند
آمد شعبان عمدا از بهر برات ما
تا روزی و بی‌روزی از بخشش رب بیند
ماه رمضان آمد آن بند دهان آمد
زد بر دهن بسته تا لذت لب بیند
آمد قدح روزه بشکست قدح‌ها را
تا منکر این عشرت بی‌باده طرب بیند
سغراق معانی را بر معدهٔ خالی زن
معشوقهٔ خلوت را هم چشم عزب بیند
با غرهٔ دولت گو هم بگذرد این نوبت
چون بگذرد این نوبت هم نوبت تب بیند
نوبت بگذار و رو نوبت زن احمد شو
تا برف وجود تو خورشید عرب بیند
خامش کن و کمتر گو بسیار کسی گوید
کو جاه و هوا جوید تا نام و لقب بیند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
تا باد سعادت ز محمد خبر افکند
زان مردی و زان حمله شقاوت سپر افکند
از حال گدا نیست عجب گر شود او پست
تیغ غم تو از سر صد شاه سر افکند
روزی پسر ادهم اندر پی آهو
مانند فلک مرکب شبدیز بر افکند
دادیش یکی شربت کز لذت و بویش
مستیش به سر برشد و از اسپ در افکند
گفتند همه کس به سر کوی تحیر
مسکین پسر ادهم تاج و کمر افکند
از نام تو بود آن که سلیمان به یکی مرغ
در ملکت بلقیس شکوه و ظفر افکند
از یاد تو بود آن که محمد به اشارت
غوغای دو نیمه شدن اندر قمر افکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
بار دگر آن آب به دولاب درآمد
وان چرخهٔ گردنده در اشتاب درآمد
بار دگر آن جان پر از آتش و از آب
در لرزه چو خورشید و چو سیماب درآمد
بار دگر آن صورت پنهانی عالم
از روزن جان دوش چو مهتاب درآمد
خورشید که می‌درد ازو مشرق و مغرب
از لطف بود گر به صطرلاب درآمد
بار دگر آن صبح بخندید و بتابید
تا خفتهٔ صد ساله هم از خواب درآمد
بار دگر آن قاضی حاجات ندا کرد
خیزید که آن فاتح ابواب درآمد
بار دگر از قبله روان گشت رسالت
در گوش محمد چو به محراب درآمد
چون رفت محمد به در خیبر ناسوت
نقبی بزد از نصرت و نقاب درآمد
از بیم ملک جمله فلک رخنه و در شد
وز بیم مسبب همه اسباب درآمد
آری لقبش بود سعادت بک عالم
زان پیش که اشخاص به القاب درآمد
بگشاد محمد در خمخانهٔ غیبی
بسیار کسادی به می ناب درآمد
از بهر دل تشنه و تسکین چنین خون
آن جام می لعل چو عناب درآمد
خاموش کن امروز که این روز سخن نیست
زحمت مده آن ساقی اصحاب درآمد