عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شده‌ست ازین جام دم به دم
می‌زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر می­زن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهل­زنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
می‌ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا می­زند به جوش؟
از من شنو که بحری­ام و بحر اندرم
تنگ آمده‌ست و می‌طلبد موضع فراخ
برمی­جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می‌زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی­ست
ما راضی‌ایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکنده‌یی به شهر
خاموشی‌‌اش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۸
تا کی گریزی از اجل در ارغوان و ارغنون؟
نک کش کشانت می‌برند، انا الیه راجعون
تا کی زنی بر خانه‌ها تو قفل با دندانه‌ها؟
تا چند چینی دانه‌ها؟ دام اجل کردت زبون
شد اسب و زین نقره­گین، بر مرکب چوبین نشین
زین بر جنازه نه، بیین دستان این دنیای دون
برکن قبا و پیرهن، تسلیم شو اندر کفن
بیرون شو از باغ و چمن، ساکن شو اندر خاک و خون
دزدیده چشمک می‌زدی، همراز خوبان می‌شدی
دستک‌زنان می‌آمدی، کو یک نشان زان‌ها کنون؟
ای کرده بر پاکان زنخ، امروز بستندت زنخ
فرزند و اهل و خانه‌ات، از خانه کردندت برون
کو عشرت شب‌های تو؟ کو شکرین لب‌های تو؟
کو آن نفس کز زیرکی بر ماه می‌خواندی فسون؟
کو صرفه و استیزه‌ات، بر نان و بر نان ریزه‌ات؟
کو طوق و کو آویزه‌ات؟ ای در شکافی سرنگون
کو آن فضولی‌های تو؟ کو آن ملولی‌های تو؟
کو آن نغولی‌های تو در فعل و مکر؟ ای ذوفنون
این باغ من، آن خان من، این آن من، آن آن من
ای هر منت هفتاد من، اکنون کهی از تو فزون
کو آن دم دولت زدن، بر این و آن سبلت زدن
کو حمله‌ها و مشت تو، وان سرخ گشتن از جنون
هرگز شبی تا روز تو، در توبه و در سوز تو
نابوده مهراندوز تو، از خالق ریب المنون
امروز ضربت‌ها خوری، وز رفته حسرت‌ها خوری
زان اعتقاد سرسری، زان دین سست بی‌­سکون
زان سست بودن در وفا، بیگانه بودن با خدا
زان ماجرا با انبیا کین چون بود ای خواجه چون؟
چون آینه باش ای عمو خوش بی‌­زبان افسانه گو
زیرا که مستی کم شود، چون ماجرا گردد شجون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
ای در غم بیهوده رو کم ترکوا برخوان
وی حرص تو افزوده رو کم ترکوا برخوان
از اسپک و از زینک پربادک و پرکینک
وز غصه بپالوده رو کم ترکوا برخوان
در روده و سرگینی باد هوس و کینی
ای غافل آلوده رو کم ترکوا برخوان
ای شیخ پر از دعوی وی صورت‌ بی‌معنی
نابوده و بنموده رو کم ترکوا برخوان
منگر که شه و میری بنگر که‌ همی‌میری
در زیر یکی توده رو کم ترکوا برخوان
آن نازک و آن مشتک آن ما و من زشتک
پوسیده و فرسوده رو کم ترکوا برخوان
رخ بر رخ زیبایان کم نه بنگر پایان
رخسار تو فرسوده رو کم ترکوا برخوان
گر باغ و سرا داری با مرگ چه پا داری؟
در گور گل اندوده رو کم ترکوا برخوان
رفتند جهان داران خون خواره و عیاران
بر خلق نبخشوده رو کم ترکوا برخوان
تابوت کسان دیده وز دور بخندیده
وان چشم تو نگشوده رو کم ترکوا برخوان
بس کن ز سخن گویی از گفت چه می‌جویی؟
ای بادبپیموده رو کم ترکوا برخوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
می‌پرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا می‌کشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا می‌نهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو،‌ بی‌نشان رو،‌ بی‌نشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو می‌ستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرین‌تر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینه‌ست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینه‌ات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقه‌های ‌زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام‌‌ بی‌دریغ در اندیشه‌‌ها بریز
در بی‌خودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشه‌‌ها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بی‌خودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه‌‌ بی‌حرف گو سخن
بی‌لب حدیث عالم‌‌ بی‌چون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۳
خنک آن جان که رود مست و خرامان بر او
برهد از خر تن در سفر مصدر او
خلع نعلین کند وز خود و دنیا بجهد
همچو موسی قدم صدق زند بر در او
همچو جرجیس شود کشتهٔ عشقش صد بار
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
سر دیگر رسدش جز سر پر درد و صداع
مغفرت بنهد بر فرق سرش مغفر او
کیلهٔ رزقش اگر درشکند میکائیل
عوضش گاه بود خلد و گهی کوثر او
پدر و مادر و خویشان چو به خاکش بنهند
شود او ماهی و دریا پدر و مادر او
عشق دریای حیات است که او را تک نیست
عمر جاوید بود موهبت کمتر او
می رود شمس و قمر هر شب در گور غروب
می دهدشان فر نو، شعشعهٔ گوهر او
ملک الموت به صد ناز ستاند جانی
که بود باخبر و دیده ور از محشر او
تن ما خفته دران خاک به چشم عامه
روح چون سرو روان در چمن اخضر او
نه به ظاهر تن ما معدن خون و خلط است؟
هیچ جان را سقمی هست ازین مقذر او؟
در چنین مزبله جان را دو هزاران باغ است
پس چرا ترسد جان از لحد و مقبر او؟
آن که خون را چو می ناب غذای جان کرد
بنگر در تن پر نور و رخ احمر او
هله دلدار بخوان باقی این بر منکر
تا دو صد چشمه روان گردد از مرمر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۴
ای طبل رحیل از طرف چرخ شنیده
وی رخت ازین جای بدان جای کشیده
ای نرگس چشم و رخ چون لاله، کجایی؟
از گور تو آن نرگس و آن لاله دمیده
اندر لحد بی‌در و بی‌بام مقیمی
ای بر در و بر بام به صد ناز دویده
کو شیوهٔ ابروی تو؟ کو غمزهٔ چشمت؟
ای چشم بد مرگ بدان هر دو رسیده
ای دست تو بوسه گه لب‌های عزیزان
در دست فنا مانده تو با دست بریده
این‌ها همه سهل است، اگر مرغ ضمیرت
بر چرخ پریده بود و دام دریده
صورت چه کم آید چه برد جان به سلامت؟
موزه چه کم آید چو بود پای رهیده؟
صد شکر کند جان چو رهد از تن و صورت
ای بی‌خبر از چاشنی جان جریده
کو لذت آب و گل و کو آب حیاتی
کو قبهٔ گردونی و کو بام خمیده
یا رب چه طلسم است کزان خلد نفوریم
ما در تک این دوزخ امشاج خزیده
محسود فلک بوده و مسجود ملایک
وز همت ناپاک ز ما دیو رمیده
باغ آی و ز باران سخن نرگس و گل چین
نرگس ندهد قطرهٔ از بام چکیده
بربند دهان از سخن و بادهٔ لب نوش
تا قصه کند چشم خمار از ره دیده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
تو دوش زهیدی و شب دوش رهیدی
امروز مکن حیله، که آن رفت که دیدی
ما را به حکایت به در خانه ببردی
بر در بنشاندی و تو بر بام دویدی
صد کاسهٔ همسایهٔ مظلوم شکستی
صد کیسه درین راه به حیلت ببریدی
آن کیست که او را به دغل خفته نکردی؟
وز زیر سر خفته گلیمی نکشیدی؟
گفتی که ازان عالم کس بازنیامد
امروز ببینی چو بدین حال رسیدی
امروز ببینی که چه مرغی و چه رنگی
کز زخم اجل بند قفص را بدریدی
امروز ببینی که کیان را یله کردی
امروز ببینی که کیان را بگزیدی
یا شیر ز پستان کرامات چشیدی
یا شیر ز پستان سیه دیو مکیدی
ای باز کلاه از سر و روی تو برون شد
خوش بنگر و خوش بشنو آنچ نشنیدی
آن جا بردت پای که در سر هوسش بود
وان جا بردت دیده که آن جا نگریدی
بر تو زند آن گل، که به گلزار بکشتی
در تو خلد آن خار، که در یار خلیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیایی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز، ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر زشت و پلیدی
گر آب حیاتی تو وگر آب سیاهی
این چشم ببستی تو دران چشمه رسیدی
با جمله روان‌ها به پر روح، روانی
این است سزای تو گر از نفس جهیدی
با خالق آرام تو آرام گرفتی
وز آب و گل تیرهٔ بیگانه رمیدی
امروز تو را بازخرد شعلهٔ آن نور
کین جا زدل و جان، به دل و جانش خریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای تو بر حال ضعیفان
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
خاموش و دهان را به خموشی تو دوا کن
زیرا که ز پستان سیه دیو چشیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
ای آنکه به دل‌ها ز حسد خار خلیدی
این‌ها همه کردی و دران گور خزیدی
تلخی دهد امروز تو را در دل و در کام
آن زهرگیاهی که درین دشت چریدی
آن آهن تو نرم شد امروز ببینی
که قفل درییا جهت قفل کلیدی
طوق ملکی این دم اگر گوهر پاکی
رد فلکی این دم اگر جان پلیدی
با جمله روان‌ها به تک روح روانی
سلطان جهادی، اگر از نفس جهیدی
با خالق آرام، تو آرام گرفتی
وز دیو رمیده، تو به هنگام رهیدی
امروز تو را بازخرد از غمش آن نور
کو را چو دل و جان، به دل و جان بخریدی
آن سیمبر اندر بر سیمین تو آید
کو را چو نثار زر ازین خاک بچیدی
ای عشق ببخشای برین خاک، که دانی
کز خاک همان رست، که در خاک دمیدی
خامش کن و منمای به هر کس سر دل، زانک
در دیدهٔ هر ذره چو خورشید پدیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی
ومماتی فی حیاتی وحیاتی فی مماتی
اقتلونی، ذاب جسمی، قدح القهوة قسمی
هله بشکن قفص ای جان، چو طلب کار نجاتی
زسفر بدر شوی تو، چو یقین ماه نوی تو
زشکست از چه تو تلخی، چو همه قند و نباتی؟
چو تویی یار مرا تو، به ازین دار مرا تو
برسان قوت حیاتم، که تو یاقوت زکاتی
چو بسی قحط کشیدم، بنما دعوت عیدم
که نشد سیر دو چشمم، به تره و نان براتی
حرکت کن، حرکت‌هاست کلید در روزی
مگرت نیست خبر تو، که چه زیبا حرکاتی؟
به چنین رخ که تو داری، چه کشی ناز سپیده؟
که نگنجد به صفت در، که چه محمود صفاتی
بنه ای ساقی اسعد، تو یکی بزم مخلد
که خماری‌ست جهان را ز می و بزم نباتی
به حق بحر کف تو، گهر باشرف تو
که به لطف و به گوارش، تو به از آب فراتی
مثل ساغر آخر، تو خرابی عقولی
که چو تحریمهٔ اول، سر ارکان صلاتی
کرمت مست برآید، کف چون بحر گشاید
بدهد صدقه، نپرسد که تو اهل صدقاتی
به کرم فاتح عقدی، به عطا نقدهٔ نقدی
برهان منتظران را ز تمنای سباتی
نه در ابروی تو چینی، نه دران خوی تو کینی
به عدو گوید لطفت که بنینی و بناتی
رسی از ساغر مردان به خیالات مصور
ز ره سینه خرامان، کنساء خفرات
وجوار ساقیات وسواق جاریات
تو بگو باقی این را، انا فی سکر سقاتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۴
بگو به جان مسافر ز رنج‌ها چونی؟
ز رنج‌های جهان و ز رنج ما چونی؟
تو همچو عیسی و اندیشه‌ها جهودانند
ز مکر و فعل جهودان، بگو مرا چونی؟
ز دشمنان و ز بیگانگان، زیانت نیست
که از دو چشم تو دورند، زآشنا چونی؟
ایا کسی که خوشی، با وفا و صحبت خلق
بپرسمت، ز وفاهای بی‌وفا چونی؟
تو همچو مرغ ز باز اجل گریزانی
ز ترس و جهد پریدن، درین هوا چونی؟
اجل حیات تو است ار چه صورتش مرگ است
اگر نه غافلی از وی، گریزپا چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۷
میان تیرگی خواب و نور بیداری
چنان نمود مرا دوش در شب تاری
که خوب طلعتی از ساکنان حضرت قدس
که جمله محض خرد بود و نور هشیاری
تنش چو روح مقدس، بری ز کسوت جسم
چو عقل و جان گهردار، وز غرض عاری
مرا ستایش بسیار کرد و گفت ای آن
که در جحیم طبیعت، چنین گرفتاری
شکفته گلبن جوزا، برای عشرت توست
تو سر به گلخن گیتی چرا فرود آری؟
سریر هفت فلک تخت توست، اگرچه کنون
ز دست طبع، گرفتار چار دیواری
کمال جان چو بهایم، ز خواب و خور مطلب
که آفریده تو زین سان نه بهر این کاری
بدی مکن که درین کشت زار زود زوال
به داس دهر همان بدروی که می‌کاری
پی مراد چه پویی، به عالمی که درو
چو دفع رنج کنی، جمله راحت انگاری؟
حقیقت این شکم از آز پر نخواهد شد
اگر به ملک همه عالمش بینباری
گرفتمت که رسیدی بدان چه می‌طلبی
ولی چه سود ازان، چون به جاش بگذاری؟
شب جوانی‌ات ای دوست، چون سپیده دمید
تو مست خفته و آگه نه‌یی ز بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۶
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی هرجا
بنگر آخر، جز او که را داری؟
لطف‌‌‌هایی که کرد چندین گاه
یاد آور، اگر وفاداری
چشم سر داد و چشم سر ایزد
چشم جای دگر چرا داری؟
عمر ضایع مکن، که عمر گذشت
زرگری کن، که کیمیا داری
هر سحر مر تورا ندا آید
سوی ما آ، که داغ ما داری
پیش ازین تن، تو جان پاک بدی
چند خود را ازان جدا داری؟
جان پاکی، میان خاک سیاه
من نگویم، تو خود روا داری؟
خویشتن را تو از قبا بشناس
که ازین آب و گل قبا داری
می روی هر شب از قبا بیرون
که جز این دست، دست و پا داری
بس بود، این قدر بدان گفتم
که درین کوچه آشنا داری
ای دل ار محنت و بلا داری
بر خدا اعتمادها داری
این چنین حضرتی و تو نومید؟
مکن ای دل، اگر خدا داری
رخت اندیشه می‌کشی
بنگر آخر، جز او که را داری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۰
ای که تو از عالم ما می‌روی
خوش ز زمین سوی سما می‌روی
ای قفص اشکسته و جسته ز بند
پر بگشادی به کجا می‌روی؟
سر ز کفن بر زن و ما را بگو
کز وطن خویش چرا می‌روی؟
نی غلطم، عاریه بود این وطن
سوی وطنگاه بقا می‌روی
چون ز قضا دعوت و فرمان رسید
در پی سرهنگ قضا می‌روی
یا که ز جنات نسیمی رسید
در پی رضوان رضا می‌روی
یا ز تجلی جلال قدیم
مضطرب و‌ بی‌سر و پا می‌روی
یا ز شعاعات جمال خدا
مست ملاقات لقا می‌روی
یا ز بن خم جهان همچو درد
صاف شدی سوی علا می‌روی
یا به صفاتی که خموشان کنند
خامش و مخفی و خفا می‌روی
مولوی : ترجیعات
بیست و یکم
هله، رفتیم و گرانی ز جمالت بردیم
روی ازینجا به جهانی عجبی آوردیم
دوست یک جام پر از زهر چو آورد به پیش
زهر چون از کف او بود، به شادی خوردیم
گفت: « خوش باش که بخشیمت صدجان دگر
ما کسی را به گزافه ز کجا آزردیم؟! »
گفتم: « ابحان چو توی از تن ما جان خواهد
گر درین داد، بپیچیم یقین نامردیم »
ما نهالیم، بروییم، اگر در خاکیم
شاه با ماست چه باکست اگر رخ زردیم؟!
بدرون بر فلکیم و به بدن زیر زمین
به صفت زنده شدیم ارچه به صورت مردیم
چونک درمان جوان طالب دردست و سقم
ما ز درمان بپریدیم و حریف دردیم
جان چو آئینهٔ صافی است، برو تن گردیست
حسن در ما ننماید چو به زیر گردیم
این دو خانه‌ست دو منزل به یقین ملک ویست
خدمت نو کن و شاباش که خدمت کردیم
چون بیامد رخ تو بر فرس دل شاهیم
چون بیامد قدحت، صاف شویم ار دردیم
می دهنده چو توی، فخر همه مستانیم
پرورنده چو توی، زفت شویم ار خردیم
هین به ترجیع بگو شرح زبان مرغان
گر نگویی به زبان، شرح کنش از ره جان
در جهان آمد و روزی دو به ما رخ بنمود
آنچنان زود برون شد که ندانم که کی بود
گفتم: « از بهر خدا ای سره مهمان عزیز
اینچنین زود کنی معتقدان را بدرود؟ »
گفت: « کس دید درین عالم یک روز سپید
که سیاه آبه نباریدش ازین چرخ کبود؟ »
از برای کشش ما و سفر کردن ما
پیک بر پیک همی آید از آن اصل وجود
هر غم و رنج که اندر تن ودر دل آید
می‌کشد گوش شما را به وثاق موعود
نیم عمرت به شکایت شد و نیمی در شکر
حمد و ذم را بهل و رو به مقام محمود
چه فضولی تو؟ که این آمد و آن بیرون شد
کارافزایی تو غیر ندامت نفزود
پای در باغ خرد نه، به طلب امن و خلاص
سربنه، پای بکش زیر درختان مرود
باد امرود همی ریزد اگر نفشانی
می‌فتد در دهن هرکی دهان را بگشود
این بود رزق کریمی که وفادار بود
که ز دست و دهن تو نتوانندربود
قایمم مات نیم، تا بنگویند که مرد
که چه کوتاه قیامست و درازست سجود
شرح این زرق که پاکست ز ظلم و توزیع
گوش را پهن گشا تا شنوی در ترجیع
همچو گل خنده‌زنان از سر شاخ افتادیم
هم بدان شاه که جان بخشد، جان را دادیم
آدمی از رحم صنع دوباره زاید
این دوم بود که مادر دنیا زادیم
تو هنوز ای که جنینی بنبینی ما را
آنک زادست ببیند که کجا افتادیم
نوحه و درد اقارب خلش آن رحم است
او چه داند که نمردیم و درین ایجادیم
او چه داند که جهان چیست، که در زندانیست
همه دان داند ما را که درین بغدادیم
یاد ما گر بکنی هم به خیالی نگری
نه خیالیم، نه صورت نه زبون بادیم
لیک ما را چو بجویی سوی شادیها جو
که مقیمان خوش آباد جهان شادیم
پیشهٔ ورزش شادی ز حق آموخته‌ایم
اندر آن نادره افسون چو مسیح استادیم
مردن و زنده‌شدن هر دو وثاق خوش ماست
عجبی‌وار نترسیم، خوش و منقادیم
رحما بینهم آید، همچون آییم
چو اشداء علی الکفر بود، پولادیم
هر خیالی که تراشی ز یکی تا به هزار
هم عدد باشد، و می‌دانک برون ز اعدادیم
از پی هر طلب تو عوضی از شاهست
همچو عطسه که پیش یرحمک‌الله است
شربت تلخ بنوشد خرد صحت جو
شربتی را تو چه گویی که خوش است و دارو؟
عاشقان از صنم خویش دو صد جور کشند
چون بود آن صنمی که حسن است و خوش‌خو؟
در چنین دوغ فتادی که ندارد پایان
منگر واپس، وز هر دو جهان دست بشو
این شب قدر چنانست که صبحش ندمد
گشت عنوان برات تو رجال صد قوا
چو از این بحر برون رفتنت اومید نماند
احمقی باشد ازین پس طلب خنب و سبو
ز آسمان آید این بخت، نه از عالم خاک
کار اقبال و ستاره‌ست، نه کار بازو
چون چنین روی بدیدی نظرت روشن شد
پشت را باز شناسد نظر تو از رو
هر کرا آخر کار این سبقت خواهد بود
هم ز اول بود او شیفته و سوداخو
صدفی باشد گردان به هوای گوهر
سینه‌اش باز شود بیند در خود لولو
جعد خود را چو بیند بکند ترک کلاه
خانه چون یافته شد، بیش نگوید: « کوکو »
جوزها گرچه لطیفند و یقین پر مغزند
بشکن و مغز برون آور و ترجیع بگو
گرچه بی‌عقل بود، عقل شد او را هندو
ورچه بی‌روی بود او بگذشت از بارو
مولوی : ترجیعات
چهل و دوم
ماییم و بخت خندان، تا تو امیر مایی
ای شیوهات شیرین، تو جان شیوهایی
آن لب که بسته باشد، خندان کنیش در حین
چشمی که درد دارد، او را چو توتیایی
سوگند خورده باشد، تا من زیم، نخندم
سوگند او بسوزد، چون چهره برگشایی
هر مردهٔ که خواهی برگیر و امتحان کن
پاره کند کفن را، گیرد قدح ربایی
روزی که من بمیرم، بر گور من گذر کن
تا رستخیز مطلق، از خیز من نمایی
خود کی بمیرد آنکس که ساقیش توبودی؟!
سرسبز آن زمینی، که تش کنی سقایی
همراه باش ما را، گو باش صد بیابان
تا بردریم آن ره، ما را چو دست و پایی
گفتم به ماه و اختر: « تا کی روید بر سر؟! »
از دوری رهست این، یا خود ز خیره‌رایی؟! »
ای مه که تو همامی، گه زار و گه تمامی
در روز چون خفاشی، شب صاحب لوایی
یک چیز را کمالی، یک چیز را وبالی
یک چیز را هلاکی، یک چیز را دوایی
شاگرد ماه من شو، زیر لواش می‌رو
تا وارهی ز تلوین، در عصمت خدایی »
گفتا: « اگر تو خواهی، کاشکال را بشویم
ترجیع کن، که تا من احوال را بگویم »
ای بازگشت جانها در وقت جان پریدن
وقت کفن بریدن، وقت قبا دریدن
ای گفته: جان چه باشد؟! یا آن جهان چه باشد؟
ای جان، به لب رسیدی، آمد گه رسید
ای دل که کف گشودی، از این آن ربودی
چیزی نماندت ای دل، الا که دل طپیدن
گه سیم و زر کشیدی، که سیمبر کشیدی
داد آن کشش خمارت هنگام جان کشیدن
ای رفته از تباهی، در خون مرغ و ماهی
آنچ چشید جانشان، باید ترا چشیدن
ای شاد آنک از حق آموخت سحر مطلق
پیش از اجل چو شیران، پیش اجل دویدن
دو گوش را ببستن، از عشوهٔ حریفان
آنک آخر او ببرد، پیشین ازو بریدن
از خاک زادهٔ وز بستان خاک مستی
لب را بشو ز شیرش، در قوت دل چریدن
تا شیرخواره باشی، دندان دل نروید
از قوت روح آید دندان دل دمیدن
میل کباب جستن، طمع شراب خوردن
اندر مزید ناید، با شیرها مزیدن
ای در هوس نشسته، وی هردو گوش بسته
پنبه ز گوش برکش، تا دانی این شنیدن
پنبه اگر نکندی، پنبهٔ دگر میفزا
ترجیع دیگر آمد، یک دم به خویش بازآ
مولوی : دفتر اول
بخش ۹ - فرستادن پادشاه رسولان به سمرقند به آوردن زرگر
چون که سلطان از حکیم آن را شنید
پند او را از دل و جان برگزید
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان و کافیان بس عدول
تا سمرقند آمدند آن دو امیر
پیش آن زرگر ز شاهنشه بشیر
کی لطیف استاد کامل معرفت
فاش اندر شهرها از تو صفت
نک فلان شه از برای زرگری
اختیارت کرد، زیرا مهتری
اینک این خلعت بگیر و زر و سیم
چون بیایی، خاص باشی و ندیم
مرد مال و خلعت بسیار دید
غره شد، از شهر و فرزندان برید
اندر آمد شادمان در راه مرد
بی‌خبر کان شاه قصد جانش کرد
اسب تازی برنشست و شاد تاخت
خون‌بهای خویش را خلعت شناخت
ای شده اندر سفر با صد رضا
خود به پای خویش تا سوء القضا
در خیالش ملک و عزو مهتری
گفت عزرائیل رو آری بری
چون رسید از راه آن مرد غریب
اندر آوردش به پیش شه طبیب
سوی شاهنشاه بردندش به ناز
تا بسوزد بر سر شمع طراز
شاه دید او را، بسی تعظیم کرد
مخزن زر را بدو تسلیم کرد
پس حکیمش گفت کی سلطان مه
آن کنیزک را بدین خواجه بده
تا کنیزک در وصالش خوش شود
آب وصلش دفع آن آتش شود
شه بدو بخشید آن مه روی را
جفت کرد آن هر دو صحبت جوی را
مدت شش ماه می‌راندند کام
تا به صحت آمد آن دختر تمام
بعد از آن از بهر او شربت بساخت
تا بخورد و پیش دختر می‌گداخت
چون ز رنجوری جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون‌که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک‌اندک در دل او سرد شد
عشق‌هایی کز پی رنگی بود
عشق نبود، عاقبت ننگی بود
کاش کان هم ننگ بودی یک سری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری
خون دوید از چشم همچون جوی او
دشمن جان وی آمد روی او
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
ای من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش برای پوستین
ای من آن پیلی که زخم پیل بان
ریخت خونم از برای استخوان
آن که کشتستم پی مادون من
می‌نداند که نخسبد خون من
بر من است امروز و فردا بر وی است
خون چون من کش چنین ضایع کی است؟
گر چه دیوار افکند سایه‌ی دراز
باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوی ما آید نداها را صدا
این بگفت و رفت در دم زیر خاک
آن کنیزک شد ز عشق و رنج پاک
زان که عشق مردگان پاینده نیست
زان که مرده سوی ما آینده نیست
عشق زنده در روان و در بصر
هر دمی باشد ز غنچه تازه‌تر
عشق آن زنده گزین کو باقی است
کز شراب جان‌فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله‌ی انبیا
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۲ - کشتن وزیر خویشتن را در خلوت
بعد ازان چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
چون که خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامت گاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه‌دران، در شور او
کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب، وز ترک، وز رومی و کرد
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش
جمله از درد و فراقش در فغان
هم شهان و هم مهان و هم کهان
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۷ - داستان پیر چنگی کی در عهد عمر رضی الله عنه از بهر خدا روز بی‌نوایی چنگ زد میان گورستان
آن شنیدستی که در عهد عمر
بود چنگی مطربی با کر و فر؟
بلبل از آواز او بی‌خود شدی
یک طرب زآواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دمش آراستی
وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل کآوازش به فن
مردگان را جان درآرد در بدن
یا رسیلی بود اسرافیل را
کز سماعش پر برستی فیل را
سازد اسرافیل روزی ناله را
جان دهد پوسیدۀ صد ساله را
انبیا را در درون هم نغمه‌هاست
طالبان را زان حیات بی‌بهاست
نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس
کز ستم‌ها گوش حس باشد نجس
نشنود نغمه‌ی پری را آدمی
کو بود زاسرار پریان اعجمی
گر چه هم نغمه‌ی پری زین عالم است
نغمۀ دل برتر از هر دو دم است
که پری و آدمی زندانی‌اند
هر دو در زندان این نادانی‌اند
معشر الجن سورۀ رحمان بخوان
تستطیعوا تنفذوا را باز دان
نغمه‌های اندرون اولیا
اولا گوید که ای اجزای لا
هین ز لای نفی سرها بر زنید
این خیال و وهم، یک سو افکنید
ای همه پوسیده در کون و فساد
جان باقیتان نرویید و نزاد
گر بگویم شمه‌یی زان نغمه‌ها
جان‌ها سر بر زنند از دخمه‌ها
گوش را نزدیک کن کان دور نیست
لیک نقل آن به تو دستور نیست
هین که اسرافیل وقت‌اند اولیا
مرده را زیشان حیات است و نما
جان هر یک مرده‌یی از گور تن
بر جهد زآوازشان اندر کفن
گوید این آواز زآواها جداست
زنده کردن کار آواز خداست
ما بمردیم و به کلی کاستیم
بانگ حق آمد، همه برخاستیم
بانگ حق اندر حجاب و بی‌حجاب
آن دهد، کو داد مریم را ز جیب
ای فناتان نیست کرده زیر پوست
بازگردید از عدم زآواز دوست
مطلق آن آواز خود از شه بود
گرچه از حلقوم عبدالله بود
گفته او را من زبان و چشم تو
من حواس و من رضا و خشم تو
رو، که بی یسمع و بی‌یبصر تویی
سر تویی، چه جای صاحب ‌سر تویی
چون شدی من کان لله از وله
من تو را باشم که کان الله له
گه تویی گویم تو را، گاهی منم
هرچه گویم، آفتاب روشنم
هر کجا تابم ز مشکات دمی
حل شد آن‌جا مشکلات عالمی
ظلمتی را کافتابش برنداشت
از دم ما گردد آن ظلمت چو چاشت
آدمی را او به خویش اسما نمود
دیگران را زآدم اسما می‌گشود
خواه زآدم گیر نورش، خواه ازو
خواه از خم گیر می، خواه از کدو
کین کدو با خمب پیوسته‌ست سخت
نی چو تو، شاد آن کدوی نیک بخت
گفت طوبی من رآنی مصطفی
والذی یبصر لمن وجهی رای
چون چراغی نور شمعی را کشید
هرکه دید آن را، یقین آن شمع دید
هم‌چنین تا صد چراغ ار نقل شد
دیدن آخر لقای اصل شد
خواه از نور پسین بستان تو آن
هیچ فرقی نیست، خواه از شمع جان
خواه بین نور از چراغ آخرین
خواه بین نورش ز شمع غابرین