عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تو بشکن چنگ ما را ای معلا
هزاران چنگ دیگر هست این جا
چو ما در چنگ عشق اندرفتادیم
چه کم آید بر ما چنگ و سرنا
رباب و چنگ عالم گر بسوزد
بسی چنگی پنهانی‌ست یارا
ترنگ و تنتنش رفته به گردون
اگر چه ناید آن در گوش صما
چراغ و شمع عالم گر بمیرد
چه غم، چون سنگ و آهن هست برجا
به روی بحر خاشاک است اغانی
نیاید گوهری بر روی دریا
ولیکن لطف خاشاک از گهر دان
که عکس عکس برق اوست بر ما
اغانی جمله فرع شوق وصلی ست
برابر نیست فرع و اصل اصلا
دهان بربند و بگشا روزن دل
از آن ره باش با ارواح گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
تا چند تو پس روی؟ به پیش آ
در کفر مرو، به سوی کیش آ
در نیش تو نوش بین، به نیش آ
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند به صورت از زمینی
پس رشتهٔ گوهر یقینی
بر مخزن نور حق امینی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
خود را چو به بیخودی ببستی
می‌دانک تو از خودی برستی
وز بند هزار دام جستی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
از پشت خلیفه‌یی بزادی
چشمی به جهان دون گشادی
آوه که بدین قدر تو شادی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
هر چند طلسم این جهانی
در باطن خویشتن تو کانی
بگشای دو دیدهٔ نهانی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون زادهٔ پرتو جلالی
وز طالع سعد نیک فالی
از هر عدمی تو چند نالی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
لعلی به میان سنگ خارا
تا چند غلط دهی تو ما را
در چشم تو ظاهراست یارا
آخر تو به اصل اصل خویش آ
چون از بر یار سرکش آیی
سرمست و لطیف و دلکش آیی
با چشم خوش و پرآتش آیی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
در پیش تو داشت جام باقی
شمس تبریز شاه و ساقی
سبحان الله زهی رواقی
آخر تو به اصل اصل خویش آ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما را سفری فتاد بی‌ما
آن جا دل ما گشاد بی‌ما
آن مه که ز ما نهان همی‌شد
رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی‌ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما
بی ما شده‌ایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بی‌ما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما
با ما دل کیقباد بنده‌ست
بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
دولتی همسایه شد، همسایگان را الصلا
زین سپس باخود نماند، بوالعلی و بوالعلا
عاقبت از مشرق جان، تیغ زد چون آفتاب
آن که جان می‌جست او را، در خلاء و در ملا
آن ز دور آتش نماید، چون روی نوری بود
همچنان که آتش موسی برای ابتلا
الصلا پروانه جانان قصد آن آتش کنید
چون بلی’ گفتید اول، درروید اندر بلا
چون سمندر در میان آتشش باشد مقام
هر که دارد در دل و جان، این چنین شوق و ولا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را
بی بصیرت کی توان دیدن، چنین تبریز را؟
هر چه بر افلاک روحانی‌ست از بهر شرف
می‌نهد بر خاک پنهانی جبین تبریز را
پا نهادی بر فلک از کبر و نخوت بی‌درنگ
گر به چشم سر بدیدستی زمین تبریز را
روح حیوانی تو را و عقل شب کوری دگر
با همین دیده دلا بینی همین تبریز را؟
تو اگر اوصاف خواهی هست فردوس برین
از صفا و نور سر بنده‌ی کمین تبریز را
نفس تو عجل سمین و تو مثال سامری
چون شناسد دیدهٔ عجل سمین تبریز را؟
همچو دریایی‌ست تبریز از جواهر وز درر
چشم در، ناید دو صد در ثمین تبریز را
گر بدان افلاک، کین افلاک گردان است ازآن
وافروشی، هست بر جانت غبین تبریز را
گر نه جسمستی، تو را من گفتمی بهر مثال
جوهرین یا از زمرد یا زرین تبریز را
چون همه روحانیان روح قدسی عاجزند
چون بدانی تو بدین رای رزین تبریز را؟
چون درختی را نبینی مرغ کی بینی برو؟
پس چه گویم با تو جان جان این تبریز را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای هوس‌های دلم، بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم، بیا بیا بیا بیا
مشکل و شوریده‌ام، چون زلف تو، چون زلف تو
ای گشاد مشکلم، بیا بیا بیا بیا
از ره و منزل مگو، دیگر مگو، دیگر مگو
ای تو راه و منزلم، بیا بیا بیا بیا
درربودی از زمین یک مشت گل، یک مشت گل
در میان آن گلم، بیا بیا بیا بیا
تا ز نیکی وز بدی من واقفم، من واقفم
از جمالت غافلم، بیا بیا بیا بیا
تا نسوزد عقل من در عشق تو، در عشق تو
غافلم، نی عاقلم، بیا بیا بیا بیا
شه صلاح الدین که تو هم حاضری، هم غایبی
ای عجوبه واصلم، بیا بیا بیا بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
چمنی که تا قیامت گل او به بار بادا
صنمی که بر جمالش دو جهان نثار بادا
ز پگاه میر خوبان به شکار می‌خرامد
که به تیر غمزهٔ او دل ما شکار بادا
به دو چشم من ز چشمش چه پیام‌هاست هر دم
که دو چشمم از پیامش خوش و پرخمار بادا
در زاهدی شکستم به دعا نمود نفرین
که برو که روزگارت همه بی‌قرار بادا
نه قرار ماند و نی دل به دعای او ز یاری
که به خون ماست تشنه که خداش یار بادا
تن ما به ماه ماند که ز عشق می‌گدازد
دل ما چو چنگ زهره که گسسته تار بادا
بگداز ماه منگر به گسستگی زهره
تو حلاوت غمش بین که یکش هزار بادا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش
چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا
به عذار جسم منگر که بپوسد و بریزد
به عذار جان نگر که خوش و خوش عذار بادا
تن تیره همچو زاغی و جهان تن زمستان
که به رغم این دو ناخوش ابدا بهار بادا
که قوام این دو ناخوش به چهار عنصر آمد
که قوام بندگانت به جز این چهار بادا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که می‌باشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانه‌یی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بی‌لوایی، بی‌لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده‌یی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
زآتش شهوت برآوردم تو را
وندر آتش بازگستردم تو را
از دل من زاده‌یی همچون سخن
چون سخن من هم فروخوردم تو را
با منی وز من نمی‌دانی خبر
چشم بستم جادوی کردم تو را
تا نیازارد تو را هر چشم بد
از برای آن بیازردم تو را
رو جوامردی کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوامردم تو را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
ای دل رفته ز جا، بازمیا
به فنا ساز و درین ساز میا
روح را عالم ارواح به است
قالب از روح بپرداز میا
اندر آبی که بدو زنده شد آب
خویش را آب درانداز میا
آخر عشق به از اول اوست
تو ز آخر سوی آغاز میا
تا فسرده نشوی همچو جماد
هم در آن آتش بگداز میا
بشنو آواز روان‌ها ز عدم
چو عدم هیچ به آواز میا
راز کاواز دهد، راز نماند
مده آواز تو ای راز میا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بشکن سبو و کوزه، ای میرآب جان‌ها
تا وا شود چو کاسه، در پیش تو دهان‌ها
بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خردها
تا وارهد به گیجی، این عقل ز امتحان‌ها
ناقوس تن شکستی، ناموس عقل بشکن
مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها
ور جادویی نماید، بندد زبان مردم
تو چون عصای موسی، بگشا برو زبان‌ها
عاشق خموش خوش تر، دریا به جوش خوش تر
چون آینه‌ست خوش تر در خامشی بیان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ای بنده بازگرد، به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه می‌نگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نام شتر به ترکی چبود؟ بگو دوا
نام بچه‌ش چه باشد؟ او خود پی‌اش دوا
ما زادهٔ قضا و قضا مادر همه‌ست
چون کودکان دوان شده‌ایم از پی قضا
ما شیر ازو خوریم و همه در پی‌اش پریم
گر شرق و غرب تازد، ور جانب سما
طبل سفر زده‌ست، قدم در سفر نهیم
در حفظ و در حمایت و در عصمت خدا
در شهر و در بیابان، همراه آن مهیم
ای جان غلام و بندهٔ آن ماه خوش لقا
آن جاست شهر کان شه ارواح می‌کشد
آن جاست خان و مان که بگوید خدا بیا
کوته شود بیابان، چون قبله او بود
پیش و سپس چمن بود و سرو دلربا
کوهی که در ره آید هم پشت خم دهد
کی قاصدان معدن اجلال مرحبا
همچون حریر نرم شود سنگلاخ راه
چون او بود قلاوز آن راه و پیشوا
ما سایه‌وار در پی آن مه دوان شدیم
ای دوستان همدل و همراه، الصلا
دل را رفیق ما کند آن کش که عذر هست
زیرا که دل سبک بود و چست و تیزپا
دل مصر می‌رود که به کشتیش وهم نیست
دل مکه می‌رود که نجوید مهاره را
از لنگی تن است و ز چالاکی دل‌ست
کز تن نجست حق و ز دل جست آن وفا
اما کجاست آن تن همرنگ جان شده
آب و گلی شده‌ست بر ارواح پادشا
ارواح خیره مانده که این شوره خاک بین
از حد ما گذشت و ملک گشت و مقتدا
چه جای مقتدا که بدان جا که او رسید
گر پا نهیم پیش، بسوزیم در شقا
این در گمان نبود، درو طعن می‌زدیم
در هیچ آدمی منگر خوار ای کیا
ما همچو آب در گل و ریحان روان شویم
تا خاک‌های تشنه ز ما بر دهد گیا
بی دست و پاست خاک، جگر گرم بهر آب
زین رو دوان دوان رود آن آب جوی‌ها
پستان آب می‌خلد، ایرا که دایه اوست
طفل نبات را طلبد، دایه جا به جا
ما را ز شهر روح چنین جذبه‌ها کشید
در صد هزار منزل تا عالم فنا
باز از جهان روح رسولان همی‌رسند
پنهان و آشکارا بازآ به اقربا
یاران نو گرفتی و ما را گذاشتی
ما بی‌تو ناخوشیم اگر تو خوشی ز ما
ای خواجه این ملالت تو ز آه اقرباست
با هر که جفت گردی، آنت کند جدا
خاموش کن که همت ایشان پی تو است
تأثیر همت‌ست تصاریف ابتلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
چه خیره می‌نگری در رخ من ای برنا؟
مگر که در رخم است آیتی ازان سودا؟
مگر که بر رخ من داغ عشق می‌بینی؟
میان داغ نبشته که نحن نزلنا
هزار مشک همی‌خواهم و هزار شکم
که آب خضر لذیذ است و من در استسقا
وفا چه می‌طلبی از کسی که بی‌دل شد
چو دل برفت، برفت از پی‌اش وفا و جفا
به حق این دل ویران و حسن معمورت
خوش است گنج خیالت، درین خرابه ما
غریو و ناله جان‌ها، ز سوی بی‌سویی
مرا ز خواب جهانید دوش وقت دعا
ز ناله گویم یا از جمال، ناله کنان؟
ز ناله گوش پر است، از جمالش آن عینا
قرار نیست زمانی تو را برادر من
ببین که می‌کشدت هر طرف تقاضاها
مثال گویی اندر میان صد چوگان
دوانه تا سر میدان و گه ز سر تا پا
کجاست نیت شاه و کجاست نیت گوی؟
کجاست قامت یار و کجاست بانگ صلا؟
ز جوش شوق تو من همچو بحر غریدم
بگو تو ای شه دانا و گوهر گویا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
هله ای کیا، نفسی بیا
در عیش را سره برگشا
این فلان چه شد؟ آن فلان چه شد؟
نبود مرا سر ماجرا
نهلد کسی سر زلف او
نرهد دلی ز چنین لقا
نکند کسی ز خوشی سفر
نرود کسی ز چنین سرا
بهل این همه، بده آن قدح
که شنیده‌ام، کرم شما
قدحی که آن، پر دل شود
بپرد دلم به سوی سما
خمش این نفس، دم دل مزن
که فدای تو، دل و جان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
خیک دل ما، مشک تن ما
خوش نازکنان بر پشت سقا
از چشمه جان پر کرد شکم
کی تشنه بیا، ای تشنه بیا
سقا پنهان، وان مشک عیان
لیکن نبود، از مشک جدا
گر رقص کند آن شیر علم
رقصش نبود جز رقص هوا
دورم ز نظر، فعلم بنگر
تا بوی بود، بر عود گوا
از بوی تو جان قانع نشود
ای چشمه جان، ای چشم رضا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
چند نهان داری آن خنده را؟
آن مه تابنده فرخنده را؟
بنده کند روی تو صد شاه را
شاه کند خنده تو بنده را
خنده بیاموز گل سرخ را
جلوه کن آن دولت پاینده را
بسته بدان است در آسمان
تا بکشد چون تو گشاینده را
دیده قطار شترهای مست
منتظرانند کشاننده را
زلف برافشان و در آن حلقه کش
حلق دو صد حلقه رباینده را
روز وصال است و صنم حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را
عاشق زخم است دف سخت رو
میل لب است آن نی نالنده را
بر رخ دف چند طپانچه بزن
دم ده آن نای سگالنده را
ور به طمع ناله برآرد رباب
خوش بگشا آن کف بخشنده را
عیب مکن گر غزل ابتر بماند
نیست وفا خاطر پرنده را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
فدیتک یا ذا الوحی آیاته تتریٰ
تفسرها سرا و تکنی به جهرا
وانشرت امواتا واحییتهم بها
فدیتک ما ادریٰک بالامر ما ادریٰ
فعادوا سکاریٰ فی صفاتک کلهم
و ما طعموا اثما و لا شربوا خمرا
ولٰکن بریق القرب افنیٰ عقولهم
فسبحان من ارسیٰ و سبحان من اسریٰ
سلام علیٰ قوم تنادی قلوبهم
بألسنة الاسرار شکرا له شکرا
فطوبیٰ لمن ادلیٰ من الجد دلوه
و فی الدلو حسنا یوسف قال یا بشریٰ
یطالع فی شعشاع وجنة یوسف
حقائق اسرار یحیط بها خبرا
تجلیٰ علیه الغیب و اندک عقله
کما اندک ذاک الطور و استهدم الصخرا
فظل غریق العشق روحا مجسما
و نورا عظیما لم یذر دونه سترا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
تعالوا کلنا ذا الیوم سکریٰ
باقداح تخامرنا و تتریٰ
سقانا ربنا کأسا دهاقا
فشکرا ثم شکرا ثم شکرا
تعالوا ان هٰذا یوم عید
تجلیٰ فیه ما ترجون جهرا
طوارق زرننا و اللیل ساج
فما ابقین فی التضییق صدرا
ز کف هر یکی دریای بخشش
نثرن جواهرا جما و وفرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
مولانا، مولانا، اغنانا، اغنانا
امسینا عطشانا، اصبحنا ریانا
لا تأس، لا تنس، لا تخش طغیانا
اوطانا اوطانا، من اجلک اوطانا
شرفنا، آنسنا، ان کنت سکرانا
یا بارق یا طارق، عانقنا عریانا
من کان ارضیا، ما جاء مرضیا
فلیعبد، فلیعبد فرقانا فرقانا
من کان علویا، قد جاء حلویا
نرویهم معنانا الوانا الوانا
و الباقی و الباقی بینه یا ساقی
یا محسن، یا محسن، احسانا احسانا