عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دلی کز عشق تو جان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
ز کفر زلف ایمان برفشاند
دلی باید که گر صد جان دهندش
صد و یک جان به جانان برفشاند
وگر یک ذره درد عشق یابد
هزاران ساله درمان برفشاند
نیارد کار خود یک لحظه پیدا
ولی صد جان پنهان برفشاند
اگر جان هیچ دامن گیرش آید
به یک دم دامن از جان برفشاند
چه میگویم که از یک جان چه خیزد
که خواهد تا هزاران برفشاند
چو دوزخ گرم گردد سوز عشقش
بهشت از پیش رضوان برفشاند
اگر صد گنج دارد در دل و جان
ز راه چشم گریان برفشاند
نه این عالم نه آن عالم گذارد
که این برپا شد و آن برفشاند
چو جز یک چیز مقصودش نباشد
دو کون از پیش آسان برفشاند
چو آن یک را بیابد گم شود پاک
نماند هیچ تا آن برفشاند
بغرد همچو رعدی بر سر جمع
همه نقدش چو باران برفشاند
چو سایه خویش را عطار اینجا
بر آن خورشید رخشان برفشاند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
بر درد تو دل از آن نهادم
کان درد برای جان نهادم
از مال جهانم نیم جان بود
با درد تو در میان نهادم
از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که رایگان نهادم
هر روز هزار بار خود را
در بوتهٔ امتحان نهادم
از بوته چو پا برون گرفتم
مهر غم تو بر آن نهادم
آن سر که ببند کس نیاید
از دست تو در جهان نهادم
شوریده به شهر در فتادم
بنیاد جنون چنان نهادم
کز یک دم خویش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم
بس شب که در اشتیاق رویت
سر بر سر آستان نهادم
بس روز که دل کباب کردم
در پیش سگانت خوان نهادم
سودای تو سر چو بر نمیتافت
با مغز در استخوان نهادم
چه سود که بی تو بر من آمد
هر تیر که در کمان نهادم
صد ساله ذخیرهٔ ملامت
زان غمزهٔ دلستان نهادم
صد لقمهٔ زهر در دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم
هر فکر که از لب تو کردم
بندی است که بر دهان نهادم
عطار به جان رسیده را مهر
از مهر تو بر زبان نهادم
کان درد برای جان نهادم
از مال جهانم نیم جان بود
با درد تو در میان نهادم
از در سرشک و گوهر اشک
بس گنج که رایگان نهادم
هر روز هزار بار خود را
در بوتهٔ امتحان نهادم
از بوته چو پا برون گرفتم
مهر غم تو بر آن نهادم
آن سر که ببند کس نیاید
از دست تو در جهان نهادم
شوریده به شهر در فتادم
بنیاد جنون چنان نهادم
کز یک دم خویش هفت دوزخ
در جنب نه آسمان نهادم
بس شب که در اشتیاق رویت
سر بر سر آستان نهادم
بس روز که دل کباب کردم
در پیش سگانت خوان نهادم
سودای تو سر چو بر نمیتافت
با مغز در استخوان نهادم
چه سود که بی تو بر من آمد
هر تیر که در کمان نهادم
صد ساله ذخیرهٔ ملامت
زان غمزهٔ دلستان نهادم
صد لقمهٔ زهر در دهانم
زان لعل شکرفشان نهادم
هر فکر که از لب تو کردم
بندی است که بر دهان نهادم
عطار به جان رسیده را مهر
از مهر تو بر زبان نهادم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
اگر برشمارم غم بیشمارم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک میریزم و میشمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود مینگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل میسپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
ندارند باور یکی از هزارم
نیاید در انگشت این غم شمردن
مگر اشک میریزم و میشمارم
گر انگشت نتواند این غم به سر برد
به سر میبرد دیدهٔ اشکبارم
اگرچه فشاندم بسی اشک خونین
مبر ظن که من اشک دیگر نبارم
گرفتم ز خلق زمانه کناری
فشاندم بسی اشک خون در کنارم
چو روی نگارم ز چشمم برون شد
ز شوقش به خون روی خود مینگارم
چه کاری بر آید ز دست من اکنون
که شد کارم از دست و از دست کارم
مرا هست در دل بسی سر پنهان
ندانم که هرگز شود آشکارم
چو صاحب دلی اهل این سر ندیدم
همه سر به مهرش به دل میسپارم
چه گویی که عطار عیسی دمم من
چو زهره ندارم که یکدم برآرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
زیر بار ستمت میمیرم
روی در روی غمت میمیرم
شغل عشق تو چنان کرد مرا
کایمن از مدح و ذمت میمیرم
زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع
سر خود بر قدمت میمیرم
حرمت گرچه مرا روی نمود
روی سوی حرمت میمیرم
آستین چند فشانی بر من
که میان حشمت میمیرم
آستینت چو علم کرد مرا
زار زیر علمت میمیرم
تا شدم زندهدل از خط خوشت
سرنگون چون قلمت میمیرم
به ستم رزق هرگه که دهی
می خورم وز ستمت میمیرم
دم عیسی است تورا وین عجب است
تا چرا من ز دمت میمیرم
من بمیرم ز تو روزی صد بار
تا نگویی که کمت میمیرم
لیک چون لعل توام زنده کند
زین قدم دم به دمت میمیرم
درده از جام جمت آب حیات
هین که بی جام جمت میمیرم
بی تو گر زنده بماندم نفسی
هر نفس لاجرمت میمیرم
کرم عشق تو دیده است فرید
بر امید کرمت میمیرم
روی در روی غمت میمیرم
شغل عشق تو چنان کرد مرا
کایمن از مدح و ذمت میمیرم
زندهٔ بی سر از آنم که چو شمع
سر خود بر قدمت میمیرم
حرمت گرچه مرا روی نمود
روی سوی حرمت میمیرم
آستین چند فشانی بر من
که میان حشمت میمیرم
آستینت چو علم کرد مرا
زار زیر علمت میمیرم
تا شدم زندهدل از خط خوشت
سرنگون چون قلمت میمیرم
به ستم رزق هرگه که دهی
می خورم وز ستمت میمیرم
دم عیسی است تورا وین عجب است
تا چرا من ز دمت میمیرم
من بمیرم ز تو روزی صد بار
تا نگویی که کمت میمیرم
لیک چون لعل توام زنده کند
زین قدم دم به دمت میمیرم
درده از جام جمت آب حیات
هین که بی جام جمت میمیرم
بی تو گر زنده بماندم نفسی
هر نفس لاجرمت میمیرم
کرم عشق تو دیده است فرید
بر امید کرمت میمیرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
دست در عشقت ز جان افشاندهایم
و آستینی بر جهان افشاندهایم
ای بسا خونا که در سودای تو
از دو چشم خونفشان افشاندهایم
وی بسا آتش که از دل در غمت
از زمین تا آسمان افشاندهایم
تا دل از تر دامنی برداشتیم
دامن از کون و مکان افشاندهایم
دل گرانی کرد در کشتی عشق
رخت دل در یک زمان افشاندهایم
چون نظر بر روی آن دلبر فتاد
تن فرو دادیم و جان افشاندهایم
هرچه در صد سال میکردیم جمع
در دمی بر دلستان افشاندهایم
چون ز راه نیک و بد برخاستیم
دل ز بار این و آن افشاندهایم
چون دل عطار شد دریای عشق
بس جواهر کز زبان افشاندهایم
و آستینی بر جهان افشاندهایم
ای بسا خونا که در سودای تو
از دو چشم خونفشان افشاندهایم
وی بسا آتش که از دل در غمت
از زمین تا آسمان افشاندهایم
تا دل از تر دامنی برداشتیم
دامن از کون و مکان افشاندهایم
دل گرانی کرد در کشتی عشق
رخت دل در یک زمان افشاندهایم
چون نظر بر روی آن دلبر فتاد
تن فرو دادیم و جان افشاندهایم
هرچه در صد سال میکردیم جمع
در دمی بر دلستان افشاندهایم
چون ز راه نیک و بد برخاستیم
دل ز بار این و آن افشاندهایم
چون دل عطار شد دریای عشق
بس جواهر کز زبان افشاندهایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
تا به دام عشق او آویختیم
جان و دل را فتنهها انگیختیم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو دادیم و در نگریختیم
بس که اندر وادی سودای او
خون دل با خاک ره آمیختیم
خاک پای او به نوک برگ چشم
گاه میرفتیم و گه میبیختیم
چون نیامد بر سر غربیل هیچ
پای در گل خاک بر سر ریختیم
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم
همچو عطاری ز شوق روی او
صورتش با روی جان انگیختیم
جان و دل را فتنهها انگیختیم
دل چو در گرداب عشقش اوفتاد
تن فرو دادیم و در نگریختیم
بس که اندر وادی سودای او
خون دل با خاک ره آمیختیم
خاک پای او به نوک برگ چشم
گاه میرفتیم و گه میبیختیم
چون نیامد بر سر غربیل هیچ
پای در گل خاک بر سر ریختیم
گرچه ما زیرک ترین مرغی بدیم
لیک در دامش به حلق آویختیم
همچو عطاری ز شوق روی او
صورتش با روی جان انگیختیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تا ما ره عشق تو سپردیم
صد بار به زندگی بمردیم
ما را ز دو کون نیم جان بود
در عشق تو هم به تو سپردیم
بس روز که در هوای رویت
بگسسته نفس نفس شمردیم
بس شب که چو شمع در فراقت
دل پر آتش به روز بردیم
ای ساقی جان بیا که دیری است
تا در پی نیم جرعه دردیم
آبی در ده که این بیابان
در گرمی و تشنگی سپردیم
بی روی تو هر میی که خوردیم
خون گشت و ز روی خود ستردیم
عطار مکن به درد گرمی
چون از دم سرد تو فسردیم
صد بار به زندگی بمردیم
ما را ز دو کون نیم جان بود
در عشق تو هم به تو سپردیم
بس روز که در هوای رویت
بگسسته نفس نفس شمردیم
بس شب که چو شمع در فراقت
دل پر آتش به روز بردیم
ای ساقی جان بیا که دیری است
تا در پی نیم جرعه دردیم
آبی در ده که این بیابان
در گرمی و تشنگی سپردیم
بی روی تو هر میی که خوردیم
خون گشت و ز روی خود ستردیم
عطار مکن به درد گرمی
چون از دم سرد تو فسردیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
قصد کرد از سرکشی یارم به جان
قصد او را من خریدارم به جان
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم به جان
عشق او دل خواهد و زین چاره نیست
دل بدادم چون گرفتارم به جان
ماهرویا جان من در حکم توست
جان ببر چند آوری کارم به جان
نی چو عشقم هست جانم گو مباش
من ز جان خویش بیزارم به جان
جانم از شادی نگنجد در جهان
گر دهی ای ماه زنهارم به جان
گر بسوزی بند بندم از جفا
من وفای تو به جان دارم به جان
هرچه فرمایی وگر جان خواهیم
پیشباز آیم به جای آرم به جان
چون دل عطار از زاری بسوخت
کم طلب زین بیش آزارم به جان
قصد او را من خریدارم به جان
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم به جان
عشق او دل خواهد و زین چاره نیست
دل بدادم چون گرفتارم به جان
ماهرویا جان من در حکم توست
جان ببر چند آوری کارم به جان
نی چو عشقم هست جانم گو مباش
من ز جان خویش بیزارم به جان
جانم از شادی نگنجد در جهان
گر دهی ای ماه زنهارم به جان
گر بسوزی بند بندم از جفا
من وفای تو به جان دارم به جان
هرچه فرمایی وگر جان خواهیم
پیشباز آیم به جای آرم به جان
چون دل عطار از زاری بسوخت
کم طلب زین بیش آزارم به جان
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
در رهت حیران شدم ای جان من
بی سر و سامان شدم ای جان من
چون ندیدم از تو گردی پس چرا
در تو سرگردان شدم ای جان من
در فروغ آفتاب روی تو
ذرهٔ حیران شدم ای جان من
در هوای روی تو جان بر میان
از میان جان شدم ای جان من
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دلی بریان شدم ای جان من
تا تو را جان و دل خود خواندهام
بی دل و بی جان شدم ای جان من
چون سر زلف توام از بن بکند
بی سر و بن زان شدم ای جان من
من بمیرم تا چرا با درد تو
از پی درمان شدم ای جان من
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی
در کفن پنهان شدم ای جان من
بر امید آنکه بر من بگذری
با زمین یکسان شدم ای جان من
خاک شد عطار و من بر درد او
ابر خون افشان شدم ای جان من
بی سر و سامان شدم ای جان من
چون ندیدم از تو گردی پس چرا
در تو سرگردان شدم ای جان من
در فروغ آفتاب روی تو
ذرهٔ حیران شدم ای جان من
در هوای روی تو جان بر میان
از میان جان شدم ای جان من
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دلی بریان شدم ای جان من
تا تو را جان و دل خود خواندهام
بی دل و بی جان شدم ای جان من
چون سر زلف توام از بن بکند
بی سر و بن زان شدم ای جان من
من بمیرم تا چرا با درد تو
از پی درمان شدم ای جان من
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی
در کفن پنهان شدم ای جان من
بر امید آنکه بر من بگذری
با زمین یکسان شدم ای جان من
خاک شد عطار و من بر درد او
ابر خون افشان شدم ای جان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
چند باشم در انتظار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشکلب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پایکوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آوردهای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
فتنهٔ روی چون نگار تو من
خشکلب مانده نعل در آتش
تشنهٔ لعل آبدار تو من
وقت آمد که بر میان بندم
کمر از زلف مشکبار تو من
برقع از روی برفکن تا جان
پایکوبان کنم نثار تو من
گر جهان آمده است با روزی
سر نهم مست در کنار تو من
گرچه آوردهای به جان کارم
تا به جان در شدم به کار تو من
بر من از صد هزار عزت بیش
آنکه باشم ذلیل و خوار تو من
شد قرارم که چند خواهد بود
چشم بر راه بیقرار تو من
تیره شد روز من چرا نکنم
دیده روشن به روزگار تو من
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
ای چشم بد را برقعی بر روی ماه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیلدان وین قصه بی تأویلدان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
صد یوسف گم گشته را زلفت به چاه آویخته
ماه است روی خرمت دام است زلف پر خمت
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آویخته
فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
میزان عزت ساخته پیش سپاه آویخته
مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
پس جمله را بر دارها از چار راه آویخته
شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
دل بی جنایت سوخته جان بی گناه آویخته
ای داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
سرهای پیران هدی بر شاهراه آویخته
آن خواجهٔ روز جزا، بر چارسوی کبریا
از بهر دست آویز ما زلف سیاه آویخته
ابلیس را حالی عجب در بحر حرمان خشک لب
از بهر یک ترک ادب از سجدگاه آویخته
عطار این تفصیلدان وین قصه بی تأویلدان
عالم یکی قندیل دان، ز ایوان شاه آویخته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
پروانه شبی ز بی قراری
بیرون آمد به خواستاری
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش
کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود
رستی ز غم و ز غمگساری
من ماندهام ز شام تا صبح
در گریه و سوختن به زاری
گه میخندم ولیک بر خویش
گه میگریم ز سوکواری
میگویندم بسوز خوش خوش
تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش
گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب
شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانهٔ او منم چنین گرم
زان یافتهام مزاج زاری
من میسوزم ازو تو از من
این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب
پروانه بسی فتد شکاری
تا میماند نشان عطار
میخواهد سوخت شمع واری
بیرون آمد به خواستاری
از شمع سؤال کرد کاخر
تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش
کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد
در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود
رستی ز غم و ز غمگساری
من ماندهام ز شام تا صبح
در گریه و سوختن به زاری
گه میخندم ولیک بر خویش
گه میگریم ز سوکواری
میگویندم بسوز خوش خوش
تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش
گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب
شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانهٔ او منم چنین گرم
زان یافتهام مزاج زاری
من میسوزم ازو تو از من
این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز
در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب
پروانه بسی فتد شکاری
تا میماند نشان عطار
میخواهد سوخت شمع واری
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت خسروی که سگ تازی خود را رها کرد
خسروی میرفت در دشت شکار
گفت ای سگبان سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بیادب را در جهان
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بیآن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
گفت ای سگبان سگ تازی بیار
بود خسرو را سگی آموخته
جلدش از اکسون و اطلس دوخته
از گهر طوقی مرصع ساخته
فخر را در گردنش انداخته
از زرش خلخال و دست ابرنجنش
رشته ابریشمین در گردنش
شاه آن سگ را سگ بخرد گرفت
رشتهٔ آن سگ به دست خود گرفت
شاه میشد، در قفاش آن سگ دوان
در ره سگ بود لختی استخوان
سگ نمیشد کاستخوان افتاده بود
بنگرست آن شاه سگ استاده بود
آتش غیرت چنان بر شاه زد
کاتش اندر آن سگ گمراه زد
گفت آخر پیش چون من پادشاه
سوی غیری چون توان کردن نگاه
رشته را بگسست و گفتش این زمان
سر دهید این بیادب را در جهان
گر بخوردی سوزن آن سگ صد هزار
بهترش بودی که بیآن رشته کار
مرد سگبان گفت سگ آراستست
جملهٔ اندام سگ پر خواستست
گرچه این سگ دشت و صحرا را سزاست
اطلس و زر و گهر ما را هواست
شاه گفتا هم چنان بگذار و رو
دل ز سیم و زر او بگذار و رو
تا اگر باخویش آید بعد ازین
خویش را آراسته بیند چنین
یادش آید کاشنایی یافتست
وز چو من شاهی جدایی یافتست
ای در اول آشنایی یافته
و آخر از غفلت جدایی یافته
پای در عشق حقیقی نه تمام
نوش کن با اژدها مردانه جام
زانکه اینجا پای داو اژدهاست
عاشقان را سربریدن خون بهاست
آنچ جان مرد را شوری دهد
اژدها را صورت موری دهد
عاشقانش گر یکی و گر صداند
در ره او تشنهٔ خون خوداند
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
جامهای کان دوستتر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز میسوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
بردهام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامهای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه ماندهای ای سرفراز
جامهای کان دوستتر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز میسوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
بردهام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامهای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت مفلسی که عاشق ایاز شد و گفتگوی او با محمود
گشت عاشق بر ایاز آن مفلسی
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
این سخن شد فاش در هر مجلسی
چون سواره گشتی اندر ره ایاس
میدویدی آن گدای حق شناس
چون به میدان آمدی آن مشک موی
رند هرگز ننگرستی جز بگوی
آن سخن گفتند با محمود باز
کان گدایی گشت عاشق بر ایاز
روزدیگر چون به میدان شد غلام
میدوید آن رند در عشقی تمام
چشم درگوی ایاز آورده بود
گوییی چون گوی چوگان خورده بود
کرد پنهان سوی او سلطان نگاه
دید جانش چون جو و رویش چو کاه
پشت چون چوگان و سرگردان چو گوی
میدوید از هر سوی میدان چو گوی
خواندش محمود و گفتش ای گدا
خواستی هم کاسگی پادشاه
رند گفتش گر گدا میگوییم
عشق بازی را ز تو کمتر نیم
عشق و افلاس است در همسایگی
هست این سرمایهٔ سرمایگی
عشق از افلاس میگیرد نمک
عشق مفلس را سزد بیهیچ شک
تو جهان داری دلی افروخته
عشق را باید چو من دل سوخته
ساز وصل است اینچ تو داری و بس
صبر کن در درد هجران یک نفس
وصل را چندین چه سازی کار و بار
هجر را گر مرد عشقی پای دار
شاه گفتش ای ز هستی بیخبر
جمله چون برگوی میداری نظر
گفت زیرا گو چو من سرگشته است
من چو او و او چو من آغشته است
قدر من او داند و من آن او
هر دو یک گوییم در چوگان او
هر دو در سرگشتگی افتادهایم
بی سرو بی تن به جان استادهایم
او خبر دارد ز من، من هم ازو
باز میگوییم مشتی غم ازو
دولتیتر آمد از من گوی راه
کاسب او را نعل بوسد گاه گاه
گرچه همچون گوی بی پا و سرم
لیک من از گوی محنت کش ترم
گوی برتن زخم از چوگان خورد
وین گدای دلشده بر جان خورد
گوی گرچه زخم دارد بیقیاس
از پی او میدود آخر ایاس
من اگر چه زخم دارم بیش ازو
درپیم بی او و من در پیش ازو
گوی گه گه در حضور افتاده است
وین گدا پیوسته دور افتاده است
آخر او را چون حضوری میرسد
از پی وصلش سروری میرسد
من نمییارم ز وصلش بوی برد
گوی وصلی یافت و از من گوی برد
شهریارش گفت ای درویش من
دعوی افلاس کردی پیش من
گر نمیگویی دروغ ای بینوا
مفلسی خویش را داری گوا
گفت تا جان من بود مفلس نیم
مدعیام، اهل این مجلس نیم
لیک اگر در عشق گردم جان فشان
جان فشاندن هست مفلس را نشان
در تو ای محمود کو معنی عشق
جان فشان، ورنه مکن دعوی عشق
این بگفت و بود جانیش از جهان
داد جان بر روی جانان ناگهان
چون به داد آن رند جان بر خاک راه
شد جهان محمود را زان غم سیاه
گر به نزدیک تو جان بازیست خرد
تو درآ تا خود ببینی دست برد
گر ترا گویند یک ساعت درآی
تا تو زین ره بشنوی بانگ درای
چون چنان بی پا و سرگردی مدام
کانچ داری جمله در بازی تمام
چون درافتی، تا خبر باشد ترا
عقل و جان زیر و زبر باشد ترا
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
حکایت مفلسی که عاشق پسر پادشاه شد و بدین گناه او را محکوم به مرگ کردند
پادشاهی ماه وش، خورشید فر
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه
گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
زلف عالم سوز آن شمع طراز
کار کردی برهمه عالم دراز
وصف شست زلف آن یوسف جمال
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
آتش اندر جملهٔ عالم زدی
خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بیبهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
چو برون راندی سوی میدان فرس
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
هرک سوی آن پسر کردی نگاه
برگرفتندیش در ساعت ز راه
بود درویشی گدایی بیخبر
بیسر و بن شد ز عشق آن پسر
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
جانش میشد زهرهٔ گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق و غم درجان و در دل میکشت او
روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان میگشت با غم بیجنان
روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی
جملهٔ بازار پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز
خلق یک سر آمدندی درگریز
چاوشان از پیش و از پس میشدند
هر زمان در خون صد کس میشدند
بانگ بردا برد میرفتی به ماه
قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار
تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از زیر او گشتی روان
گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بیخبر
خواست تا خورشید درگیرد ببر
میشد آن شه زاده روزی با سپاه
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بیخویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن میگفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ میزد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او
چاوش شه زاده زو آگاه شد
عزم غمزش کرد، پیش شاه شد
گفت بر شهزادهٔ تو شهریار
عشق آوردست رندی بیقرار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد
گفت برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید
در زمان رفتند خیل پادشا
حلقهای کردند گرد آن گدا
پس بسوی دار کردندش کشان
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش و زیر
ز آتش حسرت برآمد زو نفیر
گفت مهلم ده ز بهر کردگار
تا کنم یک سجده باری زیر دار
مهل دادش آن وزیر خشم ناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
پس میان سجده گفتا ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بیگناه
پیش از آن کز جان برآیم بیخبر
روزیم گردان جمال آن پسر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواه تست
عاشقتست و کشتهٔ این راه تست
هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز
چون تو حاجت میبر آری صد هزار
حاجت من کن روا کارم برآر
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه
تیر او آمد مگر بر جایگاه
چون شنید آن راز او پنهان و زیر
درد کردش دل ز درد آن فقیر
رفت پیش پادشاه و میگریست
حال آن دل داده برگفتش که چیست
زاری او در مناجاتش بگفت
در میان سجده حاجاتش بگفت
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شهزاده را
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خونخوار شو
مستمند خویش را آواز ده
بیدل تست او، دل او بازده
لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید
از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر
رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن خورشید روی آتشین
تا شود با ذرهٔ خلوت نشین
رفت آن دریای پر گوهر خوشی
تا کند با قطره دست اندرکشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
پای برکوبید، دستی برزنید
آخر آن شهزاده زیر دار شد
چون قیامت فتنهٔ بیدار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده
محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم
چون چنان دید آن به خون افتاده را
آب در چشم آمد آن شهزاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه
بر نمیآمد مگر با اشک شاه
اشک چون باران روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
هرک او در عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
گر به صدق عشق پیش آید ترا
عاشقت معشوق خویش آید ترا
عاقبت شهزاده خورشید فش
از سر لطف آن گدا را خواند خوش
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه
در برابر دید روی پادشاه
آتش سوزنده با دریای آب
گرچه میسوزد، نیارد هیچ تاب
بود آن درویش بیدل آتشی
قربتش افتاد با دریا خوشی
جان به لب آورد، گفت ای شهریار
چون چنینم میتوانی کشت زار
حاجت این لشگر گر بز نبود
این بگفت و گوییی هرگز نبود
نعرهای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت
سالکان دانند در میدان درد
تا فنای عشق با مردان چه کرد
ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته
تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر
دست بگشاده چو برقی جستهای
وز خلاشه پیش برقی بستهای
این چه کارتست مردانه درآی
عقل برهم سوز دیوانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب
هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست
در فنا گم گشتم و چون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه
داشت چون یوسف یکی زیبا پسر
کس به حسن او پسر هرگز نداشت
هیچ خلق آن حشمت و آن عز نداشت
خاک او بودند دلبندان همه
بندهٔ رویش خداوندان همه
گر به شب از پرده پیدا آمدی
آفتابی نو به صحرا آمدی
روی او را وصف کردن روی نیست
زانک مه از روی او یک موی نیست
گر رسن کردی از آن زلف دو تاه
صد هزاران دل فرو رفتی به چاه
زلف عالم سوز آن شمع طراز
کار کردی برهمه عالم دراز
وصف شست زلف آن یوسف جمال
هیچ نتوان گفت در پنجاه سال
چشم چون نرگس اگر بر هم زدی
آتش اندر جملهٔ عالم زدی
خندهٔ او چون شکر کردی نثار
صد هزاران گل شکفتی بیبهار
از دهانش خود نشد معلوم هیچ
زانک نتوان گفت از معدوم هیچ
چون ز زیر پرده بیرون آمدی
هر سر مویش به صد خون آمدی
فتنهٔ جان و جهان بود آن پسر
هرچ گویم بیش از آن بود آن پسر
چو برون راندی سوی میدان فرس
برهنه بودیش تیغ از پیش و پس
هرک سوی آن پسر کردی نگاه
برگرفتندیش در ساعت ز راه
بود درویشی گدایی بیخبر
بیسر و بن شد ز عشق آن پسر
قسم ازو جز عجز و آشفتن نداشت
جانش میشد زهرهٔ گفتن نداشت
چون بیافت آن درد را هم پشت او
عشق و غم درجان و در دل میکشت او
روز و شب در کوی او بنشسته بود
چشم از خلق جهان بربسته بود
هیچ کس محرم نبودش در جهان
همچنان میگشت با غم بیجنان
روز و شب رویی چو زر، اشکی چو سیم
منتظر بنشسته بودی دل دو نیم
زنده زان بودی گدای نا صبور
کان پسر گه گاه بگذشتی ز دور
شاه زاد، از دور چون پیدا شدی
جملهٔ بازار پر غوغا شدی
در جهان برخاستی صد رستخیز
خلق یک سر آمدندی درگریز
چاوشان از پیش و از پس میشدند
هر زمان در خون صد کس میشدند
بانگ بردا برد میرفتی به ماه
قرب یک فرسنگ بگرفتی سپاه
چون شنیدی بانگ چاوش آن گدا
سر بگشتیش و در افتادی ز پا
غشیش آوردی و در خون ماندی
وز وجود خویش بیرون ماندی
چشم بایستی در آن دم صد هزار
تا برو بگریستی خون زار زار
گاه چون نیلی شدی آن ناتوان
گاه خون از زیر او گشتی روان
گاه بفسردی ز آهش اشک او
گاه اشکش سوختی از رشک او
نیم کشته، نیم مرده، نیم جان
وز تهی دستی نبودش نیم نان
این چنین کس را چنین افتاده پست
آن چنان شه زاده چون آید به دست
نیم ذره سایه بود آن بیخبر
خواست تا خورشید درگیرد ببر
میشد آن شه زاده روزی با سپاه
آن گدا یک نعره زد آن جایگاه
زو برآمد نعره و بیخویش شد
گفت جانم سوخت و عقل از پیش شد
چند خواهم سوخت جان خویش ازین
نیست صبر و طاقت من بیش ازین
این سخن میگفت آن سرگشته مرد
هر زمان بر سنگ میزد سر ز درد
چون بگفت این، گشت زایل هوش او
پس روان شد خون ز چشم و گوش او
چاوش شه زاده زو آگاه شد
عزم غمزش کرد، پیش شاه شد
گفت بر شهزادهٔ تو شهریار
عشق آوردست رندی بیقرار
شاه از غیرت چنان مدهوش شد
کز تف دل مغز او پر جوش شد
گفت برخیزید بردارش کشید
پای بسته، سر نگوسارش کشید
در زمان رفتند خیل پادشا
حلقهای کردند گرد آن گدا
پس بسوی دار کردندش کشان
بر سر او گشت خلقی خون فشان
نه ز دردش هیچ کس آگاه بود
نه کسش آنجا شفاعت خواه بود
چون به زیر دار آوردش و زیر
ز آتش حسرت برآمد زو نفیر
گفت مهلم ده ز بهر کردگار
تا کنم یک سجده باری زیر دار
مهل دادش آن وزیر خشم ناک
تا نهاد او روی خود بر روی خاک
پس میان سجده گفتا ای اله
چون بخواهد کشت شاهم بیگناه
پیش از آن کز جان برآیم بیخبر
روزیم گردان جمال آن پسر
تا ببینم روی او یک بار نیز
جان کنم بر روی او ایثار نیز
چون ببینم روی آن شه زاد خوش
صد هزار جان توانم داد خوش
پادشاها بنده حاجت خواه تست
عاشقتست و کشتهٔ این راه تست
هستم از جان بندهٔ این در هنوز
گر شدم عاشق، نیم کافر هنوز
چون تو حاجت میبر آری صد هزار
حاجت من کن روا کارم برآر
چون بخواست این حاجت آن مظلوم راه
تیر او آمد مگر بر جایگاه
چون شنید آن راز او پنهان و زیر
درد کردش دل ز درد آن فقیر
رفت پیش پادشاه و میگریست
حال آن دل داده برگفتش که چیست
زاری او در مناجاتش بگفت
در میان سجده حاجاتش بگفت
شاه را دردی ازو در دل فتاد
خوش شد و بر عفو کردن دل نهاد
شاه حالی گفت آن شهزاده را
سر مگردان آن ز پا افتاده را
این زمان برخیز زیر دار شو
پیش آن سرگشتهٔ خونخوار شو
مستمند خویش را آواز ده
بیدل تست او، دل او بازده
لطف کن با او که قهر تو کشید
نوش خور با او که زهر تو چشید
از رهش برگیر سوی گلشن آر
چون بیایی، با خودش پیش من آر
رفت آن شه زادهٔ یوسف جمال
تا نشیند با گدایی در وصال
رفت آن خورشید روی آتشین
تا شود با ذرهٔ خلوت نشین
رفت آن دریای پر گوهر خوشی
تا کند با قطره دست اندرکشی
از خوشی این جایگه بر سر زنید
پای برکوبید، دستی برزنید
آخر آن شهزاده زیر دار شد
چون قیامت فتنهٔ بیدار شد
آن گدا را در هلاک افتاده دید
سرنگون بر روی خاک افتاده دید
خاک از خون دو چشمش گل شده
عالمی پر حسرتش حاصل شده
محو گشته، گم شده، ناچیز هم
زین بتر چه بود دگر، آن نیز هم
چون چنان دید آن به خون افتاده را
آب در چشم آمد آن شهزاده را
خواست تا پنهان کند اشک از سپاه
بر نمیآمد مگر با اشک شاه
اشک چون باران روان کرد آن زمان
گشت حاصل صد جهان درد آن زمان
هرک او در عشق صادق آمدست
بر سرش معشوق عاشق آمدست
گر به صدق عشق پیش آید ترا
عاشقت معشوق خویش آید ترا
عاقبت شهزاده خورشید فش
از سر لطف آن گدا را خواند خوش
آن گدا آواز او نشنیده بود
لیک بسیاری ز دورش دیده بود
چون گدا برداشت روی از خاک راه
در برابر دید روی پادشاه
آتش سوزنده با دریای آب
گرچه میسوزد، نیارد هیچ تاب
بود آن درویش بیدل آتشی
قربتش افتاد با دریا خوشی
جان به لب آورد، گفت ای شهریار
چون چنینم میتوانی کشت زار
حاجت این لشگر گر بز نبود
این بگفت و گوییی هرگز نبود
نعرهای زد، جان ببخشید و بمرد
همچو شمعی باز خندید و بمرد
چون وصال دلبرش معلوم گشت
فانی مطلق شد و معدوم گشت
سالکان دانند در میدان درد
تا فنای عشق با مردان چه کرد
ای وجودت با عدم آمیخته
لذت تو با عدم آمیخته
تا نیاری مدتی زیر و زبر
کی توانی یافت ز آسایش خبر
دست بگشاده چو برقی جستهای
وز خلاشه پیش برقی بستهای
این چه کارتست مردانه درآی
عقل برهم سوز دیوانه درآی
گر نخواهی کرد تو این کیمیا
یک نفس باری بنظاره بیا
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
آفتاب فقر چون بر من بتافت
هر دو عالم هم ز یک روزن بتافت
من چو دیدم پرتو آن آفتاب
من بماندم باز شد آبی به آب
هرچ گاهی بردم و گه باختم
جمله در آب سیاه انداختم
محو گشتم، گم شدم، هیچم نماند
سایه ماندم ذرهٔ پیچم نماند
قطره بودم، گم شدم در بحر راز
مینیابم این زمان آن قطره باز
گرچه گم گشتن نه کار هر کسیست
در فنا گم گشتم و چون من بسیست
کیست در عالم ز ماهی تا به ماه
کو نخواهد گشت گم این جایگاه
عطار نیشابوری : سیمرغ در پیشگاه سیمرغ
گفتهٔ مجنون که دشنام لیلی را بر آفرین همهٔ عالم ترجیح میداد
گفت مجنون گر همه روی زمین
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
هر زمان بر من کنندی آفرین
من نخواهم آفرین هیچ کس
مدح من دشنام لیلی باد و بس
خوشتراز صد مدح یک دشنام او
بهتر از ملک دو عالم نام او
مذهب خود با توگفتم ای عزیز
گر بود خواری چه خواهد بود نیز
گفت برق عزت آید آشکار
پس برآرد از همه جانها دمار
چون بسوزد جان به صد زاری چه سود
آنگهی از عزت و خواری چه سود
بازگفتند آن گروه سوخته
جان ما و آتش افروخته
کی شود پروانه از آتش نفور
زانک او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار
سوختن ما را دهد دست، اینت کار
گر رسیدن سوی آن دلخواه نیست
پاک پرسیدن جز اینجا راه نیست
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
مرد بی حاصل نیابد یار با تحصیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
جان ابراهیم باید عشق اسماعیل را
گر هزاران جان لبش را هدیه آرم گویدم
نزد عیسا تحفه چون آری همی انجیل را
زلف چون پرچین کند خواری نماید مشک را
غمزه چون بر هم زند قیمت فزاید نیل را
چون وصال یار نبود گو دل و جانم مباش
چون شه و فرزین نباشد خاک بر سر فیل را
از دو چشمش تیز گردد ساحری ابلیس را
وز لبانش کند گردد تیغ عزراییل را
گر چه زمزم را پدید آورد هم نامش به پای
او به مویی هم روان کرد از دو چشمم نیل را
جان و دل کردم فدای خاکپایش بهر آنک
از برای کعبه چاکر بود باید میل را
آب خورشید و مه اکنون برده شد کو بر فروخت
در خم زلف از برای عاشقان قندیل را
ای سنایی گر هوای خوبرویان میکنی
از نخستت ساخت باید دبه و زنبیل را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
گر سال عمر من به سر آید روا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود
پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیدهای که عشق برای بلا بود
پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود
دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود
آن را که زندگیش به عشقست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود
اندی که سال عیش همیشه به جا بود
پایان عاشقی نه پدیدست تا ابد
پس سال و ماه و وقت در او از کجا بود
ای وای و حسرتا که اگر عشق یک نفس
در سال و ماه عمر ز جانم جدا بود
ای آمده به طمع وصال نگار خویش
نشنیدهای که عشق برای بلا بود
پروانهٔ ضعیف کند جان فدای شمع
تا پیش شمع یک نظرش را سنا بود
دیدار وی همان بود و سوختن همان
گویی فنای وی همه اندر بقا بود
آن را که زندگیش به عشقست مرگ نیست
هرگز گمان مبر که مر او را فنا بود