عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۱۰۹
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : دفتر اول
پاسخ دادن پاکبازهاتف غیب را و عجز آوردن او از خودی خود
در آن دم گفت تو جان جهانی
بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
تو داری هیچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیک دم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
اگرچه تو بیک دم جمله را پاک
دراندازی میان خون و درخاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که درجمله توئی بیشک که فردی
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیک دم
نمیخواهم جهان جانم این دم
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فناگردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
بکش ما را به تیغ هجر بی شک
که تا پنهان شوم ای دوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ای جان
تو مسکین خودت اینجا مرنجان
مرنجانم که جانم رهبر تست
تنم افتاده اینک بردرتست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گم کردست اینجا
گهی در وصل و گاهی درفراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
میان خود فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین درعین رسوائی فتاده
شده ای جان ودل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظرگاه تو بودست این دل ای دوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پرخونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او راکن تو یکبار دگر شاد
بکن با من که بیشک میتوانی
تو دانائی بهر چیزی که خواهی
کنی بنده که حکم پادشاهی
تو داری هیچکس جز تو ندارد
چنین حکم و یقین جز تو که دارد
اگر خواهی بسوزانی بیک دم
یقین میدانم اینجا هر دو عالم
اگرچه تو بیک دم جمله را پاک
دراندازی میان خون و درخاک
نگوید هیچکس کاینجا چه کردی
که درجمله توئی بیشک که فردی
نکردم هیچ بد دانای رازی
مرا باید که اینجا چاره سازی
رهائی ده مرا از دست خود دوست
که بیزارم کنون من زین رگ و پوست
شدم بیزار از جان نیز از دل
که ماندستم در این اندوه مشکل
وصالم شد فراق اینجا بیک دم
نمیخواهم جهان جانم این دم
جهان جان مرا ناید بکاری
مرا باید در اینجا مرد یاری
فناگردان مرا تا جاودانی
نباشم جز که عین بی نشانی
بکش ما را به تیغ هجر بی شک
که تا پنهان شوم ای دوست در یک
مرا ده راه این میخواهم ای جان
تو مسکین خودت اینجا مرنجان
مرنجانم که جانم رهبر تست
تنم افتاده اینک بردرتست
فتاده موج زن در خاک و در خون
دل بیهوش غمخوار است اکنون
میان خاک و خون خوردست اینجا
حقیقت راه گم کردست اینجا
گهی در وصل و گاهی درفراقت
میان خون فتاده ز اشتیاقت
میان خود فتادست و اسیراست
یقین وصل ترا او دستگیر است
میان خود فتادست و فسرده
بمگذارش که گردد زود مرده
بمگذارش چنین حیران فتاده
چنین درعین رسوائی فتاده
شده ای جان ودل در فرقت تو
ندیده اندر اینجا قربت تو
ره قربت نما و وارهانش
ز درگاه خود ای مسکین مرانش
ره قربت نما و دار معذور
ورا از نزد خود مفکن کنون دور
ره قربت نمایش هم برون آر
چنینش خوار و پر آزار مگذار
نظرگاه تو بودست این دل ای دوست
چنین چندین جفا او را نه نیکوست
نظرگاهست او را کن نظاره
حقیقت درد او را جوی چاره
پر از درد است و پرخونست بنگر
برون آور از این خونش تو بر در
برون آور از این خونش که دانی
که دارد او ترا راز نهانی
برون آور ز خویش و کن تو آزاد
مرا او راکن تو یکبار دگر شاد
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
پیر زالی بود با پشتی دو تاه
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
کشته بودندش جوانی همچو ماه
پیش مادر آن پسر را بر سپر
باز آوردند در خون جگر
پیرزن آمد بضعف از موی کم
سر برهنه موی کنده روی هم
کرده خون آلود روی و جامه را
گرد خویش آورده صد هنگامه را
گرچه پشتی کوژبودش چون کمان
تیر آهش میگذشت از آسمان
آن یکی گفتش که هان ای پیرزن
رخ بپوش و چادری در سرفکن
زانکه نبود این عمل هرگز روا
پیرزن در حال گفت ای بینوا
گر ترا این آتشستی بر جگر
هم روا میدارئی زین بیشتر
تا نیاید آتش من در دلت
این روا بودن نیاید حاصلت
چون نبودی مادر کشته دمی
کی توانی کرد چون من ماتمی
چون ترا میبینم از آزادگان
کی شناسی کار درد افتادگان
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
میرزادی بود بس خورشید چهر
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دولعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دولعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
وصف تو چه میکنم نگارا
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
آن وصف بود ثنا خدا را
از باده کیست نرگست مست
رویت زکه دارد این صفا را
شمشاد ترا که داد رفتار
کز پای فکند سروها را
از لطف که شد تن تو چون گل
وزقهر که شد دلت چو خارا
چشمان ترا که فتنه آموخت
کز ما رمقی نماند ما را
در مملکت خرد که سرداد
آن غمزهٔ شوخ دلربا را
در چشم خوش تو کیست ساقی
کز ما پی می ربود ما را
بر دانة خال عنبرینت
آن دام که گسترید یارا
آب رخت از کدام چشمه است
کز چشم بریخت آب ما را
تیر مژه از کمان ابرو
بر دل که زند بگو خدا را
این حسن و جمال دلفریبت
از بهر که صید کرد ما را
ازشیوه یار فیض آموخت
در پرده ثنا کند خدا را
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
یکنفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا
سربسر گشتم جهانرا خشک وتر دیدم بسی
جز جمال او بچشم تر نمی آید مرا
هم محبت جان ستاندهم محبت جان دهد
بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا
شربت شهد شهادت کی بکام دل رسد
ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا
جان بخواهم دادآخر در ره عشق کسی
هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا
تانفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی
یکنفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا
غیروصف عاشق و معشوق و حرف عشق فیض
درّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا
گر سخن گویم دگر از عشق خواهم گفت و بس
جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آیی
در خدمت تو باشم یک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد به منزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد به قالب
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر می بارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آیی
در خدمت تو باشم یک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد به منزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد به قالب
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر می بارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت
بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت
دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت
دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت
تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی
که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت
گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی
چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت
بنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشم
بحلاوت خطانت بملاحت عتیبت
بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان
بنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبت
بنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریز
بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت
دل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهد
تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبت
من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا
من و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبت
بدر تو فیض آمد بامید آنکه یابد
زعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت
بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت
دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت
دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت
تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی
که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت
گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی
چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت
بنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشم
بحلاوت خطانت بملاحت عتیبت
بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان
بنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبت
بنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریز
بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت
دل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهد
تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبت
من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا
من و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبت
بدر تو فیض آمد بامید آنکه یابد
زعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
صحرا وباغ و خانه ندانم کجا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است
در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گومباش غمین از بلای ما
ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست
با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم
برخاک کوی دوست که آب وهوا خوش است
مقصود مازدیدن خوبان لقای تست
زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است
خوبست دلبری و جفا و ستمگری
گه گه زمهوشان و گهی هم وفا خوش است
خوبان این زمانه زکس دل نمیبرند
حسن ارچه در کمال بود با حیا خوش است
از دلیران وفا نکند فیض کس طمع
الحق زخوبرویان رسم جفا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است
در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گومباش غمین از بلای ما
ما عاشقان غمزده را در بلا خوشست
با آب چشم و آتش دل گشته ام مقیم
برخاک کوی دوست که آب وهوا خوش است
مقصود مازدیدن خوبان لقای تست
زاهد ترا بقا خوش و ما را لقا خوش است
خوبست دلبری و جفا و ستمگری
گه گه زمهوشان و گهی هم وفا خوش است
خوبان این زمانه زکس دل نمیبرند
حسن ارچه در کمال بود با حیا خوش است
از دلیران وفا نکند فیض کس طمع
الحق زخوبرویان رسم جفا خوش است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
راز در دل شده کره محرم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
مردم فهمیده در عالم کجاست
در گلو بس قصه دل غصه شد
برنیارم زد نفس همدم کجاست
زخم این نامحرمانم دل بخست
محرمی کو در جهان مرهم کجاست
غم بخواهد کنند بنیاد مرا
راه آن معمورهٔ بی غم کجاست
در جهان کو صاحب فهم درست
تا بگوید چارهٔ این غم کجاست
در دو عالم یک سخن فهمم بسست
تا دلی خالی کنم آنهم کجاست
گشته ام بیگانه از خویش و تبار
عشق را پروای خال و عم کجاست
شد مخمر طینت آدم به غم
در بنی آدم دل خرم کجاست
نیش نوشی در جهان بی نیش غم
یک گل بیخار در عالم کجاست
فیض تا کی شکوه از ابنای دهر
ناله کم کن محرم این دم کجاست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
بر رخ مه طلعتان زلف پریشان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
دلبری و ناز و استغنا از اینان خوش نماست
عاشقان را زاری و مسکینی و افتادگی
دلبران را پرسش احوال ایشان خوش نماست
خوبرویان را پریشان اختلاطی خوب نیست
امتناع و شرم و تمکین از نکویان خوش نماست
هر جفائی کز نکو رویان رسد باید کشید
صبر بر آزار یار از مهر کیشان خوش نماست
از لب شیرین عتاب تلخ شیرینست و خوش
تیر زهرآلوده از مژگان خوبان خوش نماست
هر چه با هر کس کنند این قوم ایشان را رسد
از نگاهی عالمی سازند ویران خوش نماست
تا نظر افکنده چندین عابد از ره برده اند
دلربائی اینچنین از دلربایان خوش نماست
بر درت افتاده ام خواهی بکش خواهی ببخش
هرچه باعاشق کنی در کیش عشق آن خوش نماست
هر چه میخواهی بگو کآید سخن زان لب نکو
تلخ و دشنام از لب شیرین دهانان خوش نماست
ساعتی برخیز و بخرام و قیامت راست کن
جلوهای قامت سرو خرامان خوش نماست
عاقلان گر چشم پوشند از نکویان عیب نیست
از خردمند این و از صاحب نظران خوش نماست
فیض ازین پس گر نگوئی شعر در طور مجاز
نسپری الا طریق اهل عرفان خوش نماست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
یار را روی دل بسوی منست
منبع لطف رو بروی منست
نظر لطف هر کجا فکند
گوشه چشم او بسوی منست
چشم او ساغر و نگاهش می
لطف و قهرش می و سبوی منست
در لبش آب و شیر و خمر و عسل
آندهان اصل چارجوی منست
وصل او منتهای مقصد ما
جلوه حسنش آرزوی منست
کار من جست جوی او دایم
کار او نیز جستجوی منست
سخنم گفتگوی اوست مدام
سخنش نیز گفتگوی منست
هر کجا فتنهٔ و آشوبیست
شرح احوال تو بتوی منست
ناله گر زخستهٔ شنوی
آن صدائی زهای و هوی منست
هر کجا هر چه هر که میگوید
بیگمان فیض گفتگوی منست
منبع لطف رو بروی منست
نظر لطف هر کجا فکند
گوشه چشم او بسوی منست
چشم او ساغر و نگاهش می
لطف و قهرش می و سبوی منست
در لبش آب و شیر و خمر و عسل
آندهان اصل چارجوی منست
وصل او منتهای مقصد ما
جلوه حسنش آرزوی منست
کار من جست جوی او دایم
کار او نیز جستجوی منست
سخنم گفتگوی اوست مدام
سخنش نیز گفتگوی منست
هر کجا فتنهٔ و آشوبیست
شرح احوال تو بتوی منست
ناله گر زخستهٔ شنوی
آن صدائی زهای و هوی منست
هر کجا هر چه هر که میگوید
بیگمان فیض گفتگوی منست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
حاشا که مداوای من از پند توان کرد
دیوانه به افسانه خردمند توان کرد
شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم
ای لیلیش افزون بشکر خند توان کرد
پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق
در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد
واعظ سخن بیهده تا چند توان گفت
یا گوش به افسانه تو چند توان کرد
خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروی
با چشم چسان گوش باین پند توان کرد
با موج محیط غمش آرام توان داشت
شوریده بصحرای جنون بند توان کرد
ای هم نفسان حال دل زار مپرسید
نوعی نشکسته است که پیوند توان کرد
از شهد سخنهای شکر بار تو ای فیض
عالم همه پرشکر و پرقند توان کرد
دیوانه به افسانه خردمند توان کرد
شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم
ای لیلیش افزون بشکر خند توان کرد
پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق
در سوخته آتش بچه سان بند توان کرد
واعظ سخن بیهده تا چند توان گفت
یا گوش به افسانه تو چند توان کرد
خود چشم ندارد که دهد توبه از آنروی
با چشم چسان گوش باین پند توان کرد
با موج محیط غمش آرام توان داشت
شوریده بصحرای جنون بند توان کرد
ای هم نفسان حال دل زار مپرسید
نوعی نشکسته است که پیوند توان کرد
از شهد سخنهای شکر بار تو ای فیض
عالم همه پرشکر و پرقند توان کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
خوشا آن سر که سودای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید به جز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی میطپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفتوگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
خوشا آندل که غوغای تو دارد
ملک غیرت برد افلاک حسرت
جنونی را که شیدای تو دارد
دلم در سر تمنای وصالت
سرم در دل تماشای تو دارد
فرود آید به جز وصل تو هیهات
سر شوریده سودای تو دارد
دلم کی باز ماند چون بپرواز
هوای قاف عنقای تو دارد
چو ماهی میطپم بر ساحل هجر
که جانم عشق در پای تو دارد
دل و جانرا کنم ماوای آن کو
دل و جان بهر ماوای تو دارد
نهم در پای آن شوریده سر کو
سر شوریده در پای تو دارد
فدایت چون کنم بپذیر جانا
چرا کاین سر تمنای تو دارد
چگونه تن زند از گفتوگویت
چو در سر فیض هیهای تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
خورشید فلک روشنی از روی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
هرجاست گلی چاشنی از بوی تو دارد
چشمی که رباید دل خلقی به نگاهی
آن دلبری از نرگس جادوی تو دارد
هرجا که زند خیمه بر و بوم بسوزد
قربان شومت عشق تو هم خوی تو دارد
حیرت کدهٔ گشت سرا پای وجودم
هر ذره خدا چشم و دلی سوی تو دارد
گه سوزی و گه داغ نهی گاه گدازی
هر عیش که دلراست ز پهلوی تو دارد
هر عاشق بیچاره که در بند بلا نیست
آشفتگی از نگهت گیسوی تو دارد
چون فیض نباشد ز هم اجزای وجودش
هر ذره جدا عزم سر کوی تو دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
مستی ز شراب لب جانان مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
چون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشید
بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد
لعل لبش آندم که درآید به تبسم
شوریدن ما در شکرستان مزه دارد
مستان چو درآید که شود ساقی مستان
در پای وی افتادن مستان مزه دارد
آن دانه مشگین که سفیدست و بر آتش
بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد
ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس
خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد
یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید
بیهوشی دل بیخودی جان مزه دارد
ای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشق
این نوع سخنهای پریشان مزه دارد
نی نی غلطم این چه سخن بود که گفتم
از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
می خوردن از آن لعل بدخشان مزه دارد
چون پرده بر اندازد از آن روی چه خورشید
بر گردنش آن زلف پریشان مزه دارد
لعل لبش آندم که درآید به تبسم
شوریدن ما در شکرستان مزه دارد
مستان چو درآید که شود ساقی مستان
در پای وی افتادن مستان مزه دارد
آن دانه مشگین که سفیدست و بر آتش
بر عارض آن خسرو خوبان مزه دارد
ظلمات بمان زلف برانداز و لبش بوس
خضر آب حیات از لب جانان مزه دارد
یک شب اگرم تنگ در آغوش درآید
بیهوشی دل بیخودی جان مزه دارد
ای فیض بگو شعر ازین گونه که در عشق
این نوع سخنهای پریشان مزه دارد
نی نی غلطم این چه سخن بود که گفتم
از روی بتان خواندن قرآن مزه دارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
دم بدم از تو یاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
هوش جانرا زیاد خواهم کرد
دستم از وصل چون شود کوتاه
دل بیاد تو شاد خواهم کرد
تا که از خود شود فراموشم
لطف و قهر تو یاد خواهم کرد
هم ز دام فراق خواهم جست
هم شکار مراد خواهم کرد
زاد عقبای جان من عشقست
زاد جان را ز یاد خواهم کرد
دم بدم عشق تازه گر نبود
بچه تحصیل زاد خواهم کرد
ناله را سر بکوه خواهم داد
از غم هجر داد خواهم کرد
فیض را درد عشق میسازد
دل بدین درد شاد خواهم کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
آن دل که توئی در وی غمخانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد
آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سری کو در صدف سینه است
سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد
آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند
واندل که تواش دلبر بتخانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان
در کالبد بیجان جانانه چرا باشد
رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن
حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد
فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد
چون گشت ستون مسند حنانه چرا باشد
غمخانه دلی باشد کان بیخبر است از تو
چون جای تو باشد دل غمخانه چرا باشد
بیگانه کسی باشد کو با تو نباشد یار
آنکس که تواش یاری بیگانه چرا باشد
دیوانه کسی بوده است کو عشق نفهمیده است
آنکس که بود عاشق دیوانه چرا باشد
فرزانه کسی باشد کو معرفتی دارد
آنکو نبود عارف فرزانه چرا باشد
دردانه بود سری کو در صدف سینه است
سنگی که بود بیجان دردانه چرا باشد
آن دل که بدید آنرو بو برد ز عشق هو
عشق دگر آنرا او کاشانه چرا باشد
آن جان که تواش جانان غیر از تو کرابیند
واندل که تواش دلبر بتخانه چرا باشد
نورت چو بدل تابد راهی بتو دل یابد
شمع رخ حوران را پروانه چرا باشد
زاهد چو کند جانان چون نیست تنش را جان
در کالبد بیجان جانانه چرا باشد
رو سوره یوسف خوان تا بشنوی از قرآن
حقست حدیث عشق افسانه چرا باشد
فیض است ز حق خرم هرگز نخورد او غم
چون یافت عمارت دل ویرانه چرا باشد