عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۰
با توانایی به اهل فقر استغنا مزن
عاجزان را دستگیری کن، به دولت پا مزن
با قضای آسمانی چاره جز تسلیم نیست
در محیط بیکران زنهار دست و پا مزن
جز در دل نیست امید گشاد از هیچ در
می توان بر سینه زد تا سنگ، بر درها مزن
با قد خم نیست لایق حلقه هر در شدن
زینهار این حلقه را جز بر در دلها مزن
تا برآید از گریبانت به یکدم آفتاب
دست خود چون صبح جز بر دامن شبها مزن
گر طمع داری که گردد سینه ات کان گهر
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت، سر وا مزن
تا نسازی جمع دل از فکر زاد آخرت
پشت پا چون سالکان خام بر دنیا مزن
از در پوشیده برگردند مهمانان غیب
بخیه از خواب گران بر دیده بینا مزن
عالمی را از نفس چون می توانی داد جان
مهر خاموشی به لب در مهد چون عیسی مزن
تا نگیرد خوشه اشک ندامت دامنت
دست بر هر شاخ همچو تاک بی پروا مزن
بر سیه چشمان مگردان سرخ صائب چشم خویش
کاسه در خون جگر چون لاله حمرا مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۱
حلقه بر هر در چو خورشید سبک لنگر مزن
تا در دل می توان زد حلقه بر هر در مزن
هست با لب تشنگی حسن گلوسوز دگر
ساغر تبخاله را بر چشمه کوثر مزن
می توان زد دست بی مانع چو در دامان شب
دست چون بی حاصلان بر دامن دیگر مزن
شکوه از گردون نیلی می کند دل را سیاه
مهر بر لب زن، نفس در زیر خاکستر مزن
از تهیدستی مکن اندیشه، ای کوتاه بین
در دل دریا گره بر آب چون گوهر مزن
بر نیاید خامشی با راز عالمسوز عشق
مهر موم از سادگی بر روزن مجمر مزن
هست در عین عدالت آب جان بخش حیات
قطره در دریای ظلمت همچو اسکندر مزن
ساغری کز خود برآرد می، ترا آماده است
بوسه با آن لعل میگون بر لب ساغر مزن
خامشی رزق تو، گفتارست رزق دیگران
تا توان گل در گریبان ریختن، بر سر مزن
بهر مشتی خون که صائب می شوی رزق زمین
دست در دامان قاتل در صف محشر مزن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۵
چون سکندر خانه عمر از اثر آباد کن
این بنای سست پی را آهنین بنیاد کن
می شود وقتی که فریادت شود فریادرس
تا نفس در سینه داری ناله و فریاد کن
سرو را تشریف آزادی به رعنایی فکند
بنده خود کن، ز رعنایی مرا آزاد کن
روزگار کامرانی را زکاتی لازم است
در حریم شعله ما را ای سمندر یاد کن
نیست غیر از عشق خضری در بیابان وجود
هر کجا گم گشته ای یابی، به عشق ارشاد کن
چند ای گل جلوه در کار تماشایی کنی؟
بینوایان قفس را هم به برگی یاد کن
می رساند موج کشتی را به ساحل بی خطر
صبر بر جور ادیب و سیلی استاد کن
گر دو صد تیغ زبان باشد ترا در عرض حال
در نیام خامشی چون سوسن آزاد کن
از کمند پیچ و تاب عشق صائب سر مپیچ
همچو جوهر ریشه محکم در دل فولاد کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۶
روز چون روشن شود زان روی انور یاد کن
شب چو گردد تیره زان زلف معنبر یاد کن
صبح با خورشید تابان چون شود دست و بغل
از بیاض گردن و رخسار دلبر یاد کن
می توان کردن به عادت زهر را شیرین چو قند
در حیات از مرگ تلخ خود مکرر یاد کن
چون به بالین سر نهی یادآور از خشت لحد
چون برآری سر ز خواب از صبح محشر یاد کن
پیشتر زان کز فراموشان کند گردون ترا
گاه گاه از دوستان نیک محضر یاد کن
ای که چون خم تا به گردن در میان باده ای
از خمارآلودگان گاهی به ساغر یاد کن
وقت سیر برق و باران، ای بهار زندگی
از دهان خشک ما و دیده تر یاد کن
ای که ساغر می زنی چون خضر از آب حیات
از دل گرم و لب خشک سکندر یاد کن
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
چون ببینی آفتاب از روی دلبر یاد کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۷
با کمند زلف تسخیر دل افگار کن
این کهن اوراق را شیرازه از زنار کن
نیست جرمی در جهان بالاتر از هستی تو
تا نفس در سینه داری صرف استغفار کن
بر لب بام آ، به زردی چون نهد رو آفتاب
وقت رفتن شربتی در کار این بیمار کن
در خراب آباد عالم آشنارویی نماند
روی چون آیینه خورشید در دیوار کن
دزد آتشدست غفلت در کمین فرصت است
شمع بالین خود از چشم و دل بیدار کن
هیچ کس را نیست در روی زمین درد سخن
نامه خود را به کار رخنه دیوار کن
نیستی صائب حریف منت ابر بهار
کشت خود را سبز از مژگان گوهربار کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۶۹
بهر معنی های رنگین لفظ را پرداز کن
باده شیراز را در شیشه شیراز کن
بوی گل در غنچه سربسته ایمن از صباست
لب ببند از گفتگو، خون در دل غماز کن
آبرو را در عوض دریادلان گوهر دهند
پیش ابر نوبهاران چون صدف لب باز کن
از بصیرت ترک دنیا سهل و آسان می شود
بهر پوشیدن، درین هنگامه چشمی باز کن
از هوس ها قالب خود را تهی چون ساختی
بر میان گلرخان چون بهله دست انداز کن
زود دلگیر از تماشای چمن خواهی شدن
در حریم بیضه سامان پر پرواز کن
راه بی پایان خود تا کنی یک نعره وار
خرده جان را سپند شعله آواز کن
از نیاز پست فطرت ناز مردم می کشی
بی نیازی پیشه خود کن، به عالم ناز کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۱
سینه را از آرزو چون بی نیازان پاک کن
از دل بی مدعا خون در دل افلاک کن
برنمی آیی به شرم نوبهار رستخیز
دانه خود را بسوزان، آنگهی در خاک کن
تا نیفتاده است از پرگار، غربال بدن
خرمن خود را به چندین چشم از غش پاک کن
در طریق جانفشانی از شراری کم مباش
خرده جان صرف آن رخسار آتشناک کن
بر امید صبحدم شب را به غفلت مگذران
فیض صبح از آه سرد خویشتن ادراک کن
هیزم تر بیش ازین مفروش پیش عارفان
دست کوتاه از عصا و شانه و مسواک کن
انتظار مرگ بی پروا کشیدن کاهلی است
راه خود نزدیک چون پروانه چالاک کن
چند بر بستر نهی پهلو چو خواب آلودگان؟
چون سبکروحان کمند وحدت از فتراک کن
یوسف سیمین بدن را با قبا در بر مکش
از نسیم صبحدم چون گل گریبان چاک کن
در زمین پاک ریزد دانه ابر نوبهار
گوهر شهوار خواهی چون صدف دل پاک کن
تا درین بستان به کف داری عنان اختیار
گریه ای، صائب به عذر کجروی چون تاک کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۲
سرکشی بگذار پیش امر حق تسلیم کن
آتش نمرود را گلزار ابراهیم کن
بر تو دشوارست اگر یکجا وداع مال و جان
پیشتر از رفتن جان، مال را تسلیم کن
نخل بهتر در زمین نرم بالا می کشد
خاکساران جهان را بیشتر تعظیم کن
برمدار از سجده حق هفت عضو خویش را
همچو مردان خدا تسخیر هفت اقلیم کن
هیچ نگشاید به جز وسواس از علم نجوم
چهره را از جدول خون صفحه تقویم کن
در گذر از ثابت و سیار، صائب همچو برق
روی از یک قبله روشن همچو ابراهیم کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۳
صبح شد ساقی بیا فکر من افتاده کن
از می چون آفتاب این سنگ را بیجاده کن
آب و رنگی ده غبار آلودگان زهد را
باده در قندیل و گل در دامن سجاده کن
هر که باشد می تواند نقش را از دل زدود
از قبول نقش لوح خویشتن را ساده کن
دامن سروی به دست آور درین بستانسرا
نقد جان را صرف راه مردم آزاده کن
هیچ مرهم به ز خون گرم نبود زخم را
رخنه دل را رفوکاری به درد باده کن
در زمین ساده دهقان می فشاند تخم را
از خس و خاشاک بی حاصل زمین را ساده کن
عقل سختی دیدگان شمشیر صیقل داده ای است
مشورت زنهار با مردان کار افتاده کن
خاکساری پیشه خود ساز چون آب روان
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کن
هست اگر صائب ترا در سر هوای صید عام
دانه از تسبیح ساز و دام از سجاده کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۴
سر به پیش انداختن از بردباری پیشه کن
رخنه در بنیاد کوه بیستون زین تیشه کن
بگسل از طول امل سررشته پیوند دل
میوه نخل حیات خویش را بی ریشه کن
چون بود معشوق شیرین، جان شیرین قحط نیست
نقد جان چون کوهکن نقل دهان تیشه کن
با پری در شیشه کردن دیو را انصاف نیست
عقل را واکن ز سر در کار عشق اندیشه کن
بوی این می خرمن عقل را بر باد داد
آنچه کردی در قدح ساقی دگر در شیشه کن
بوته خاری است صائب چرخ از صحرای عشق
گر نداری زهره شیران گذر زین بیشه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۵
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتبار اندیشه کن
نیست بی زهر پشیمانی حضور این جهان
از رگ خواب فراغت همچو مار اندیشه کن
روی در نقصان گذارد ماه چون گردد تمام
چون شود لبریز جامت از خمار اندیشه کن
بوی خون می آید از آزار دلهای دونیم
رحم کن بر جان خود، زین ذوالفقار اندیشه کن
گوشه گیری دردسر بسیار دارد در کمین
در محیط پر شر و شور از کنار اندیشه کن
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن
فتنه در دنبال دارد اختر دنباله دار
چون برآرد خط، ز خال روی یار اندیشه کن
می توان از نبض پی بردن به احوال درون
مرد دریا نیستی در جویبار اندیشه کن
پشه با شب زنده داری خون مردم می خورد
زینهار از زاهد شب زنده دار اندیشه کن
چون فلک آغاز و انجامی ندارد آرزو
زین محیط بی سر و بن زینهار اندیشه کن
ای که می خندی چو گل در بوستان بی اختیار
از گلاب گریه بی اختیار اندیشه کن
این زمین و آسمان گردی و دودی بیش نیست
از دخان صائب بیندیش از غبار اندیشه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۶
ساقیا صبح است می از شیشه در پیمانه کن
حشر خواب آلودگان از نعره مستانه کن
مجلس از دود چراغ کشته ماتمخانه ای است
این مصیبت خانه را از باده عشرتخانه کن
از بت پندار زناری است هر مو بر تنم
تیشه مردانه ای در کار این بتخانه کن
سرمه سایی می کند در مغزها دود خمار
این جهان تیره را روشن به یک پیمانه کن
چهره گلگون برافروز از شراب آتشین
برگ برگ این چمن را بلبل و پروانه کن
ساغری لبریز کن از باده اندیشه سوز
هر که دعوای خردمندی کند دیوانه کن
می رود فیض صبوح از دست تا دم می زنی
پیش این دریای رحمت دست را پیمانه کن
در جهان بیخودی هوش و خرد بیگانه است
صاف ملک خویش را از لشکر بیگانه کن
کلک صائب پرده از کار جهان برداشته است
ساغر مردافکنی در کار این دیوانه کن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۸
گر طلبکار حضوری لب به غیبت وامکن
عیب خود پوشیده و از دیگران پیدا مکن
دورباش هرزه گویان است مهر خامشی
ایمنی می خواهی از زخم زبان، لب وا مکن
زنده مخلوق، چون خفاش باشد بی بصر
تحفه جان را قبول از معجز عیسی مکن
آبروی خود به گوهر کن مبدل چون صدف
هیچ جز همت، گدایی از در دل ها مکن
چون کشیدی پای در دامان تسلیم و رضا
تیغ اگر چون کوه بارد بر سرت پروا مکن
در طلاق اهل غیرت نیست رجعت، زینهار
از خداجویان تمنا دولت دنیا مکن
از سبکروحی چو کردی لنگر خود بادبان
چون کف از موج خطر اندیشه در دریا مکن
زین سیاهی منزل مقصود می گردد عیان
مرکز پرگار خود جز نقطه سودا مکن
باش چون مینای می هنگام ریزش خنده رو
وقت احسان روی خود را تلخ چون دریا مکن
نیست بیش از دست بالا کردنی معراج سنگ
با گرانجانی هوای عالم بالا مکن
از بهاران صلح کن چون غنچه گل با نسیم
در به روی هر که نگشاید ازو دل، وا مکن
تا نگردانی سبک دامان طفلان را ز سنگ
رو چو مجنون از سواد شهر در صحرا مکن
می کند شهرت پریشان صائب اوراق حواس
دربدر خود را چو خورشید جهان آرا مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷۹
نیستی چون اهل معنی لب به دعوی وا مکن
عیبجویان را به عیب خویشتن گویا مکن
بهر مشتی خون که خواهد خرج خاک تیره شد
لب به حرف خونبها چون خودفروشان وا مکن
تا نسازی دامن اطفال را خالی ز سنگ
از سواد شهر رو در دامن صحرا مکن
از خرد دورست مس کردن طلای خویش را
روی زرد خویش سرخ از باده حمرا مکن
تا نسازی جمع صائب دل ز زاد آخرت
پشت خود چون سالکان خام بر دنیا مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۰
صید دل زین بیش با موی میان خود مکن
کینه جوی من ستم بر ناتوان خود مکن
هر سر موی ترا دستی است در تسخیر دل
باز این تکلیف با موی میان خود مکن
کار فرمودن مروت کی بود بیمار را؟
غارت دلها به چشم ناتوان خود مکن
هر چه می آید به دست باد دستان، می رود
اعتماد دل به زلف دلستان خود مکن
از خدنگ انتقام آه مظلومان بترس
ای ستمگر تکیه بر زور کمان خود مکن
تخم راز از سنگ خارا می جهد همچون شرر
هیچ کس را محرم راز نهان خود مکن
عالمی در رهگذارت دل به کف استاده اند
از تغافل عالمی دل را زیان خود مکن
در چنین فصلی که هر خار از نزاکت چون گل است
خاطر(ی) مجروح از تیغ زبان خود مکن
گر هوای سیر عالم هست صائب در سرت
پا به دامن کش، سفر از آستان خود مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۱
سرمه را هم محرم چشم سیاه خود مکن
گر توانی آشنایی با نگاه خود مکن
رنگ بر رخساره عصمت مبادا بشکند
دستبازی با سر زلف سیاه خود مکن
قبله من، عکس در شرع حیا نامحرم است
خلوت آیینه را هم جلوه گاه خودمکن
خاطر رنگ حیا از برگ گل نازکترست
شاخ گل را زینت طرف کلاه خود مکن
لشکر غارتگر خط می رسد از گرد راه
تکیه بر جمعیت زلف سیاه خود مکن
پند صائب را در گوش غرور حسن ساز
بیش ازین آزار جان بی گناه خود مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۲
ای دل روشن حجاب از طارم اخضر مکن
آفتاب خویش را مغلوب نیلوفر مکن
زیر گردون باش چندانی که جسمت جان شود
گندمت چون آرد شد در آسیا لنگر مکن
حق نمایی کار هر آیینه بی زنگ نیست
تا بود دل، روی در آیینه دیگر مکن
دام تزویرست خاموشی سگ گیرنده را
نفس اگر عاجز نماید خویش را باور مکن
مرگ چون مو از خمیرت می کشد آسان برون
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر مکن
لنگر بحر حوادث دل به دریا کردن است
سیر این دریای پر آشوب، بی لنگر مکن
سفله را با خود طرف کردن طریق عقل نیست
زینهار از ناکسان صائب شکایت سر مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۳
بر نظربازان ستم در ابتدای خط مکن
خشک مغزی در بهار جانفزای خط مکن
قطع پیوند محبت می کند مکتوب خشک
سرکشی با عاشقان در ابتدای خط مکن
می کند بیدار آب این سبزه خوابیده را
تیغ را از ساده لوحی آشنای خط مکن
چشم تا بر هم زنی این مور گردیده است مار
بی سبب تعجیل در نشو و نمای خط مکن
شعله خس می شود خامش به اندک فرصتی
تکیه بر حسن سبکسیر صفای خط مکن
از زبان بازی پریشان می شود زلف حواس
شانه را تا می توانی آشنای خط مکن
می شود زیر و زبر از لشکر بیگانه ملک
زلف را باز از سر خود از برای خط مکن
حکم نتوان بر فلک راندن به تقویم کهن
ناز بر صاحبدلان در انتهای خط مکن
از نزول آیه رحمت خجل گشتن خطاست
روی خود پنهان ز صائب از حیای خط مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۴
در سرانجام عمارت عمر خود باطل مکن
در زمین عاریت چون غافلان منزل مکن
تا دل ویرانه ای را می توان تعمیر کرد
نقد اوقات گرامی صرف آب و گل مکن
جز زمین گیری ندارد پله عشق مجاز
آشیان چون قمریان بر سر و پا در گل مکن
چشم اگر داری که پا در دامن منزل کشی
همرهی در قطع ره با مردم کاهل مکن
نقد جان را عاقبت تسلیم چون خواهی نمود
از تپیدن بیش ازین خون در دل قاتل مکن
نقل زاد آخرت با دست تنها مشکل است
بخل در برگ و نوا زنهار با سایل مکن
بی نگهبان نفس سرکش می شود مطلق عنان
از کمین خویشتن صیاد را غافل مکن
صرف باطل ساختی سر جوش ایام حیات
باری این ته جرعه اوقات را باطل مکن
شمع از آتش زبانی سر به جای پا نهاد
از سبک مغزی زبان بازی به یک محفل مکن
یک جهت شو در طریق عشق چون مردان مرد
بیش ازین اوقات صائب صرف لاطایل مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸۵
دل غمین ز اندیشه روزی درین عالم مکن
بهر گندم پشت بر فردوس چون آدم مکن
ریزش خود را ز چشم مردمان پوشیده دار
در سخاوت خویش را افسانه چون حاتم مکن
گر نمی خواهی شود روشن به مردم حال تو
راز خود را اخگر پیراهن محرم مکن
عالم بالاست جای این نهال بارور
ریشه خود در زمین عاریت محکم مکن
نسیه کردن نعمت آماده را از عقل نیست
التفات از کاسه زانو به جام جم مکن
عالم روشن به چشمت زود می سازد سیاه
پشت خود خم در تلاش نام چون خاتم مکن
رو میاور در طواف کعبه با آلودگی
گرد عصیان را غبار خاطر زمزم مکن
لب ببند از حرف نیک و بد درین عبرت سرا
خاطر آسوده خود شاهراه غم مکن
چشم اگر داری که با خورشید همزانو شوی
گر ز گل بستر کنندت، خواب چون شبنم مکن
پیش هر ناشسته رویی آبروی خود مریز
در زمین شور، ابر خویش را بی نم مکن
خون ما را نیست جز اشک پشیمانی ثمر
جوهر شمشیر خود را حلقه ماتم مکن
هر چه صائب می دهد قسمت، به آن خرسند باش
خاطر خود را غمین از فکر بیش و کم مکن