عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
ای خدایی که چو حاجات به تو بر گیرند
هر مرادی که بودشان همه در بر گیرند
جان و دل را چو به پیک در تو بسپارند
جان باقی خوش شاد معطر گیرند
بندگانند تو را کز تو تویی‌شان مقصود
پای در راه تو بنهند و کم سر گیرند
ترک این شرب بگویند درین روزی چند
عوض شرب فنا شربت کوثر گیرند
چون ستاره شب تاریک پی مه گردند
چو مه چارده رخسار منور گیرند
گر بمانند یتیم از پدر و مادر خاک
پدر و مادر روحانی دیگر گیرند
چون ببینند که تن لقمهٔ گور است یقین
جان و دل زفت کنند و تن لاغر گیرند
بس کن این لکلک گفتار رها کن پس ازین
تا سخن‌ها همه از جان مطهر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
از دلم صورت آن خوب ختن می‌نرود
چاشنی شکر او ز دهن می‌نرود
بالله ار شور کنم هر نفسی عیب مکن
گر برفت از دل تو از دل من می‌نرود
بوالحسن گفت حسن را که ازین خانه برو
بوالحسن نیز درافتاد و حسن می‌نرود
جان پروانهٔ مسکین ز پی شعلهٔ شمع
تا نسوزد پر و بالش ز لگن می‌نرود
همه مرغان چمن هر طرفی می‌پرند
بلبل از واسطهٔ گل ز چمن می‌نرود
مرغ جان هر نفسی بال گشاید که پرد
وز امید نظر دوست ز تن می‌نرود
زن ز شوهر ببرد چون به تو آسیب زند
مرد چون روی تو بیند سوی زن می‌نرود
جان منصور چو در عشق تواش دار زدند
در رسن کرد سر خود ز رسن می‌نرود
جان ادیم و تو سهیلی و هوای تو یمن
از پی تربیت تو ز یمن می‌نرود
چون خیال شکن زلف تو در دل دارم
این شکسته دلم از عشق شکن می‌نرود
گر سبو بشکند آن آب سبو کی شکند؟
جان عاشق به سوی گور و کفن می‌نرود
حیله‌ها دانم و تلبیسک و کژبازی­ها
جان ز شرم تو به تلبیس و به فن می‌نرود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
ای دریغا که حریفان همه سر بنهادند
بادهٔ عشق عمل کرد و همه افتادند
همه را از تبش عشق قبا تنگ آمد
کله از سر بنهادند و کمر بگشادند
این همه عربده و تندی و ناسازی چیست؟
نه همه هم‌ره و هم قافله و هم‌زادند؟
ساقیا دست من و دامن تو مخمورم
تو بده داد دل من دگران بیدادند
من عمارت نپذیرم که خرابم کردی
ای خراب از می تو هر که درین بنیادند
ای خدا رحم کن آن را که مرا رحم نکرد
به صفات تو که در کشتن من استادند
بی­خودم کن که از آن حالتم آزادی­هاست
بندهٔ آن نفرم کز خود خود آزادند
دختران دارم چون ماه پس پردهٔ دل
ماه رویان سماوات مرا دامادند
دخترانم چو شکر سرتاسر شیرینند
خسروان فلک اندر پی­شان فرهادند
چون همه باز‌نظر از جز شه دوخته‌اند
گرد مردار نگردند نه ایشان خادند
همه لب بر لب معشوق چو نی نالانند
دل ندارند و عجب این که همه دلشادند
گر فقیرند همه شیردل و زربخش‌اند
این فقیران تراشیده همه خرادند
خود از آن کس که تراشیده تو را زو بتراش
دگران حیله گر و ظالم و بی‌فریادند
رو ترش کرده چرایی که خریدارم نیست
عاشقانند تو را منتظر میعادند
تن زدم لیک دلم نعره زنان می‌گوید
بادهٔ عشق تو خواهم که دگرها بادند
شمس تبریز به نور تو که ذرات وجود
همه در عشق تو موم­‌اند اگر پولادند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند
زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند
عاشقان را چو همه پیشه و بازار تویی
عاشقان از جز بازار تو بیزار شدند
سفها سوی مجالس گرو فرج و گلو
فقها سوی مدارس پی تکرار شدند
همه از سلسلهٔ عشق تو دیوانه شدند
همه از نرگس مخمور تو خمار شدند
دست و پاشان تو شکستی چو نه پا ماند و نه دست
پر گشادند و همه جعفر طیار شدند
صدقات شه ما حصهٔ درویشان است
عاشقان حصه بر آن رخ و رخسار شدند
ما چو خورشیدپرستان همه صحرا کوبیم
سایه جویان چو زنان در پس دیوار شدند
تو که در سایهٔ مخلوقی و او دیواری­ست
ورنه زآسیب اجل چون همه مردار شدند؟
جان چه کار آید اگر پیش تو قربان نشود؟
جان کنون شد که چو منصور سوی دار شدند
همه سوگند بخورده که دگر دم نزنند
مست گشتند صبوحی سوی گفتار شدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۵
ما نه زان محتشمانیم که ساغر گیرند
و نه زان مفلسکان که بز لاغر گیرند
ما از آن سوختگانیم که از لذت سوز
آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند
چو مه از روزن هر خانه که اندر تابیم
از ضیا شب صفتان جمله ره در گیرند
ناامیدان که فلک ساغر ایشان بشکست
چو ببینند رخ ما طرب از سر گیرند
آن که زین جرعه کشد جمله جهانش نکشد
مگر او را به گلیم از بر ما بر گیرند
هر که او گرم شد این جا نشود غرهٔ کس
اگرش سرد مزاجان همه در زر گیرند
در فروبند و بده باده که آن وقت رسید
زردرویان تو را که می احمر گیرند
به یکی دست می خالص ایمان نوشند
به یکی دست دگر پرچم کافر گیرند
آب ماییم به هر جا که بگردد چرخی
عود ماییم به هر سور که مجمر گیرند
پس این پردهٔ ازرق صنمی مه رویی­ست
که ز نور رخش انجم همه زیور گیرند
زاحتراقات و ز تربیع و نحوست برهند
اگر او را سحری گوشهٔ چادر گیرند
تو دو رای و دو دلی و دل صاف آنها راست
که دل خود بهلند و دل دلبر گیرند
خمش ای عقل عطارد که درین مجلس عشق
حلقهٔ زهره ییانت همه تسخر گیرند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
آن که عکس رخ او راه ثریا بزند
گر ره قافلهٔ عقل زند تا بزند
آن که نقل و می او در ره صوفی نقد است
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
گر پراکنده دلی دامن دل گیر که دل
خیمهٔ امن و امان بر سر غوغا بزند
عمری باید تا دیو ازو بگریزد
احمدی باید تا راه چلیپا بزند
در هر آن کنج دلی که غم تو معتکف است
نیم­شب تابش خورشید بر آن جا بزند
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علی در صف هیجا بزند
زین گذر کن که رسیده­ست شهنشاه کرم
خیز تا جان تو بر عیش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهی بستان
تا شعاع می جان بر رخ و سیما بزند
رخ و سیمای تو زان رونق و نوری گیرد
که کف شق قمر بر مه بالا بزند
بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند
خواجه بربند دو گوش و بگریز از سخنم
ورنه در رخت تو هم آتش یغما بزند
بگریز از من و از طالع شیرافکن من
کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند
هین خمش باش که نور تو چو بر دل‌ها زد
نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۷
آنچه روی تو کند نور رخ خور نکند
وانچ عشق تو کند شورش محشر نکند
هر که بیند رخ تو جانب گلشن نرود
هر که داند لب تو قصهٔ ساغر نکند
چون رسد طرهٔ تو مشک دگر دم نزند
چون رسد پرتو تو عقل دگر سر نکند
مالک الملک چنان سنجق عشاق فراشت
که کسی را هوس ملکت سنجر نکند
تاب آن حسن که در هفت فلک گنجا نیست
جز که آهنگ دل خستهٔ لاغر نکند
دل ویران که درو گنج هوای ابدی­ست
رخ عاشق زچه رو همچو رخ زر نکند؟
من ندانم تو بگو آه چه باشد آن چیز
که دلارام به یک غمزه میسر نکند؟
توبه کردم که نگویم من از آن توبه شکن
هر که بیند شکنش توبهٔ دیگر نکند
قیمت فهم من است این نبود قیمت عشق
جز که گوهر صنما قیمت گوهر نکند
یارب ار صبر نیابد ز تو دل زاتش عشق
تا ابد قصه کند قصه مکرر نکند
گرچه با خاک برابر کند او قالب ما
خاک ما را به دو صد روح برابر نکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
آه کان طوطی دل بی‌شکرستان چه کند؟
آه کان بلبل جان بی‌گل و بستان چه کند؟
آن که از نقد وصال تو به یک جو نرسید
چو گه عرض بود بر سر میزان چه کند؟
آن که بحر تو چو خاشاک به یک سوش افکند
چو بجویند ازو گوهر ایمان چه کند؟
نقش گرمابه ز گرمابه چه لذت یابد؟
در تماشاگه جان صورت بی‌جان چه کند؟
با بد و نیک بد و نیک مرا کاری نیست
دل تشنه لب من در شب هجران چه کند؟
دست و پا و پر و بال دل من منتظرند
تا که عشقش چه کند عشق جز احسان چه کند؟
آن که او دست ندارد چه برد روز نثار؟
وان که او پای ندارد گه خیزان چه کند؟
آن که بر پردهٔ عشاق دلش زنگله نیست
پردهٔ زیر و عراقی و سپاهان چه کند؟
آن که از بادهٔ جان گوش و سرش گرم نشد
سرد و افسرده میان صف مستان چه کند؟
آن که چون شیر نجست از صفت گرگی خویش
چشم آهوفکن یوسف کنعان چه کند؟
گرچه فرعون به در ریش مرصع دارد
او حدیث چو در موسی عمران چه کند؟
آن که او لقمهٔ حرص است به طمع خامی
او دم عیسی و یا حکمت لقمان چه کند؟
بس کن و جمع شو و بیش پراکنده مگو
بی‌دل جمع دو سه حرف پریشان چه کند؟
شمس تبریز تویی صبح شکرریز تویی
عاشق روز به شب قبلهٔ پنهان چه کند؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۰
واقف سرمد تا مدرسهٔ عشق گشود
فرقه­‌یی مشکل چون عاشق و معشوق نبود
جز قیاس و دوران هست طرق لیک شده‌ست­
بر اولوالفقه و طبیب و متنجم مسدود
اندرین صورت و آن صورت بس فکرت تیز
از پی بحث و تفکر ید بیضا بنمود
فرق گفتند بسی جامع‌شان راه ببست
رو به جامع چو نهادند دو صد فرق فزود
فکر محدود بد و جامع و فارق بی‌حد
آنچه محدود بد آن محو شد از نامحدود
محو سکر است پس محو بود صحو یقین
شمس عاقب بود ار چند بود ظل ممدود
این از آن است که یطوی به زبان لایحکی
زان که اثبات چنین نکته بود نفی وجود
این سخن فرع وجود است و حجاب است ز نفی
کشف چیزی به حجابش نبود جز مردود
نه ز مردود گریزی نه ز مقبول خلاص
بهل این را که نگنجد نه به بحث و نه سرود
تو پس این را بهلی لیک تو را آن نهلد
جان ازین قاعده نجهد به قیام و به قعود
جان قعود آرد آنش بکشد سوی قیام
جان قیام آرد آنش بکشد سوی سجود
این یگانه نه دوگانه‌ست که از وی برهی
به سلام و به تشهد نرهد جان ز شهود
نه به تحریمه درآمد نه به تحلیله رود
نه به تکبیره ببست و نه سلامش بگشود
مگس روح درافتاد درین دوغ ابد
نه مسلمان و نه ترسا و نه گبر و نه جهود
هله می‌گو که سخن پر زدن آن مگس است
پر زدن نیز نماند چو رود دوغ فرود
پر زدن نوع دگر باشد اگر نیز بود
رقص نادر بودت بر زبر چرخ کبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
این کبوتربچه هم عزم هوا کرد و پرید
چون صفیری و ندایی ز سوی غیب شنید
آن مراد همه عالم چو فرستاد رسول
که بیا جانب ما چون نپرد جان مرید؟
بپرد جانب بالا چو چنان بال بیافت
بدرد جامهٔ تن را چو چنان نامه رسید
چه کمند است که پر می‌کشد این جان‌ها را
چه ره است آن ره پنهان که از آن راه کشید
رحمتش نامه فرستاد که این جا بازآ
که در آن تنگ قفص جان تو بسیار طپید
لیک در خانهٔ بی‌در تو چو مرغی بی‌پر
این کند مرغ هوا چون که به چستی افتید
بی قراریش گشاید در رحمت آخر
بر در و سقف همی‌کوب پر این است کلید
تا نخوانیم ندانی تو ره واگشتن
که ره از دعوت ما گردد بر عقل پدید
هر چه بالا رود ار کهنه بود نو گردد
هر نوی کاید این­جا شود از دهر قدید
هین خرامان رو در غیب سوی پس منگر
فی امان الله کان جا همه سود است و مزید
هله خاموش برو جانب ساقی وجود
که می پاک وی­ات داد درین جام پلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
هله پیوسته سرت سبز و لبت خندان باد
هله پیوسته دل عشق ز تو شادان باد
غم پرستی که تو را بیند و شادی نکند
همه سرزیر و سیه کاسه و سرگردان باد
چون که سرزیر شود توبه کند باز آید
نیک و بد نیک شود دولت تو سلطان باد
نور احمد نهلد گبر و جهودی به جهان
سایهٔ دولت او بر همگان تابان باد
گم­رهان را ز بیابان همه در راه آرد
مصطفی بر ره حق تا به ابد رهبان باد
آن خیال خوش او مشعلهٔ دل‌ها باد
وان نمکدان خوشش بر زبر این خوان باد
کمترین ساغر بزم خوش او شد کوثر
دل چون شیشهٔ ما هم قدح ایشان باد
شمس تبریز تویی واقف اسرار رسول
نام شیرین تو هر گم­شده را درمان باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۵
وقت آن شد که ز خورشید ضیایی برسد
سوی زنگی شب از روم لوایی برسد
به برهنه شدهٔ عشق قبایی بدهند
وز شکرخانهٔ آن دوست نوایی برسد
این همه کاسهٔ زرین زبر خوان فلک
بهر آن است که یک روز صلایی برسد
بره و خوشهٔ گردون ز برای خورش است
تا ز خرمنگه آن ماه عطایی برسد
عاشقان را که جزین عشق غذایی دگر است
کاسهٔ کدیهٔ ایشان به ابایی برسد
نوخرانی که رهیدند ز بازار کهن
کهنهٔ کاسد ایشان به بهایی برسد
مه پرستان که ستاره همه شب می‌شمرند
آخر این کوشش و اومید به جایی برسد
رو ترش کرده چو ابری که ببارید جفا
از وفا رست جفا هم به وفایی برسد
آن که دانست یقین مادر گل‌ها خار است
همچو گل خندد چون خار جفایی برسد
خضری گرد جهان لاف زد از آب حیات
تا به گوش دل ما طبل بقایی برسد
گر ز یاران گل آلود بریدی مگری
چون ز گل دور شود آب صفایی برسد
دل خود زین دو دلان سرد کن و پاک بشوی
دل خم شسته شود چون به سقایی برسد
ناسزا گفتن از آن دلبر شیرین عجب است
ناسزا گفت که تا جان به سزایی برسد
یار چون سنگ­دلان خانهٔ ما را بشکست
تا که هر خانه شکسته به سرایی برسد
دوش در خواب بدیدم صلاح الدین را
گسترد سایهٔ دولت چو همایی برسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن تن که بدو مژدهٔ جانی نرسد
سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
هیچ از مطبخ تو کاسه و خوانی نرسد
وای آن دل که ز عشق تو در آتش نرود
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد
مریم دل نشود حامل انوار مسیح
تا امانت ز نهانی به نهانی نرسد
حس چو بیدار بود خواب نبیند هرگز
از جهان تا نرود دل به جهانی نرسد
غفلت مرگ زد آن را که چنان خشک شده‌ست
از غم آن که ورا تره به نانی نرسد
این زمان جهد بکن تا ز زمان باز رهی
پیش از آن دم که زمانی به زمانی نرسد
هر حیاتی که ز نان رست همان نان طلبد
آب حیوان به لب هر حیوانی نرسد
تیره صبحی که مرا از تو سلامی نرسد
تلخ روزی که ز شهد تو بیانی نرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
زاول روز که مخموری مستان باشد
شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد
پیش او ذره صفت هر سحری رقص کنیم
این چنین عادت خورشیدپرستان باشد
تا ابد این رخ خورشید سحر در سحر است
تا دل سنگ ازو لعل بدخشان باشد
ای صلاح دل و دین تو ز برون جهتی
تا چنین شش جهت از نور تو رخشان باشد
بندهٔ عشق تو در عشق کجا سرد شود؟
چون صلاح دل و دین آتش سوزان باشد
تو رضای دل او جو اگرت دل باید
دل او چون طلبد آن که گران جان باشد؟
ای بس ایمان که شود کفر چو با او نبود
ای بسی کفر که از دولتش ایمان باشد
گلخنی را چو ببینی به دل و روی سیاه
هر چه از کان گهر گوید بهتان باشد
شمس تبریز تو سلطان همه خوبانی
هم جمال تو مگر یوسف کنعان باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جان است و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخی­ست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینهٔ تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کندرین بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینهٔ عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حملهٔ شیر نر و کبر پلنگی نبود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
سفرهٔ کهنه کجا درخور نان تو بود؟
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود؟
در زمانی که بگویی هله هان تان چه کم است؟
کو زبانی که مجابات زبان تو بود؟
گر سیه روی بود زنگی و هندوی تو است
چه غم است از سیهی چون که ازآن تو بود؟
ببری در خم خویش و خوش و یک­رنگ کنی
تا همه روح بود فر و نشان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظیم بزن
در مقامی که عطاها و امان تو بود
ما همه بر سر راهیم و جهانی گذری­ست
چشم روشن نفسی کان ز جهان تو بود
دل اگر بی‌ادبی کرد برین صبر مگیر
طمعش بد که درین جنگ عوان تو بود
سگ به هر سو که چخد نعره به کوی تو زند
شیر گیرش که بود تا که زیان تو بود
هین صبوح است بده می که همه مخموریم
تا که جان یک نفسی مست ضمان تو بود
در قدح درنگری زود فرح بخش شود
گرگ چون دید سگ کهف شبان تو بود
همه خفتند و دو مخمور چنین بیدارند
نظری کن سوی خم‌ها که نهان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهی بشود
برسد چون نرسد چون که رسان تو بود
هله درویش بخور نک قدح زفت رسید
سست بودن چه بود چون که اوان تو بود
هله امروز نشستیم به عشرت تا شب
چه کم آید می و مطرب چو بیان تو بود
خاک بر سر همه را دامن این دولت گیر
چو برین خاک نشستی همه آن تو بود
می او خور همه او شو سر شش گوش مباش
مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود
ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود
ور به یاری و کریمی شبکی روز آری
از برای دل پرآتش یاران چه شود
ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد
کوری دیده ناشسته شیطان چه شود
ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت
همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود
آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست
پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود
ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو
این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود
ور سواره تو برانی سوی میدان آیی
تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود
دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع
صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود
به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست
بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود
چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید
گر خر نفس شود لایق جولان چه شود
بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست
گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود
هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور
جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
عشرتی هست در این گوشه غنیمت دارید
دولتی هست حریفان سر دولت خارید
چو شکر یک دل و آغشته این شیر شوید
که ظریفید و لطیفید و نکومقدارید
دانه چیدن چه مروت بود آخر مکنید
که امیران دو صد خرمن و صد انبارید
با چنین لاله رخان روح چرا نفزایید
در چنین معصره ای غوره چرا افشارید
دست در دامن همچون گل و ریحانش زنید
نه که پرورده و بسرشته آن گلزارید
رنگ دیدیت بسی جان و حیاتیش نبود
مه خوبان مرا از چه چنین پندارید
چون ره خانه ندانید که زاده وصلید
چون سره و قلب ندانید کز این بازارید
فخر مصرید چو یوسف هله تعبیر کنید
چو لب نوش وفا جمله شکر می‌کارید
ملکانید و ملک زاده ز آغاز و سرشت
گر چه امروز گدایانه چنین می‌زارید
ساقیان باده به کف گوش شما می‌پیچند
گرد خمخانه برآیید اگر خمارید
همه صیاد هنر گشته پی بی‌عیبی
همه عیبید چو در مجلس جان هشیارید
شمس تبریز درآمد به عیان عذر نماند
دیده روح طلب را به رخش بسپارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
گروی‌ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید
واخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمین است خرد می‌نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر که جنس است برین آتش عشاق نهید
هرچه نقد است به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشی‌ست سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود
آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد؟
وان که برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتی‌ست ز شهوت که تو را پرده کشد
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
شمس تبریز کزو دیده به دیدار دهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
خوش تر از جان چه بود از سر آن برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار و چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیده‌ست از این بار گران
ای سبک روح ز تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پری بخش مرا
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفته‌ست همی‌گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ برآرد که شبان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو به ام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
هین خمش دل پنهان است کجا؟ زیر زبان
آشکارا شود این دل چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد