عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
شبی که بر سرم آن سبزپوش می آید
صدای مقدم خضرم به گوش می آید
به یاد زلف و رخش گلشن از گل و سنبل
قبا دریده سلاسل به دوش می آید
ندا کنند به مسجد مؤذنان هر صبح
حذر کنید که آن باده نوش می آید
که رفته است به گلشن که عندلیب امروز
خموش می رود و در خروش می آید
فغان ماتمیان بزرگان غافل را
صدای ناله کبکی به گوش می آید
تو باده می خوری و من کباب می گردم
تو می کشی و مرا خون به جوش می آید
به روز مرگ دل از خواب می شود بیدار
کسی که می رود از خود به هوش می آید
چرا به خون نه نشینم چو سیدا امروز
که گل به داغ پی گلفروش می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
چو تیغ در کمر آن رشک آفتاب کند
دلم چو ذره تپد خونم اضطراب کند
رخ تو آئینه را دیده پر آب کند
قدت به جلوه زمین را در اضطراب کند
چرا به کشتن عشاق سعی می سازی
ندیده ایم کسی ملک خود خراب کند
ستمگر تو که چشمت دل من از مستی
هلاک سازد و آویزد و کباب کند
بهشت را طلبش در نظر نمی آرد
کسی که با تو شبی سیر ماهتاب کند
شکست در صف دلهای سرکشان افتد
گهی که غمزه تو پای در رکاب کند
به لوح سینه خود نقش بستم ابرویت
کسی که بیت نکو یافت انتخاب کند
حرارتی به خود ای سیدا نمی بینم
مروتی مگر امروز آفتاب کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چو بهر پرسشم آن شهسوار می آید
صف ملک ز یمین و یسار می آید
گهی که از غم او می زنم به دل ناخن
صدای کوهکن از کوهسار می آید
برم چو نامه اعمال در ترازوگاه
کتابتی که به سویم ز یار می آید
به باغ نوخط من دوش می کشید و هنوز
نسیم مست صبا مشکبار می آید
ز چاک سینه روشندل خدا ترسم
پیمبریست که بیرون ز غار می آید
ز بال مرغ چمن شد قفس گل صد برگ
که گفته است به بلبل بهار می آید
کدام لاله رخ امروز در چمن رفتست
به هر که می نگرم داغدار می آید
بر آستانه خود همچو نقش پا عمریست
نشسته ام به امیدی که بار می آید
کمند بوی گل آرد به باغ بلبل را
دلم به سوی تو بی اختیار می آید
به گرد کوی تو هر روز گردباد از دشت
به جستجوی من خاکسار می آید
اگر به کوه نهم پشت بر زمین ماند
غمی که بر من از این روزگار می آید
نگاه گرم تو می سوزد استخوانم را
کجا ز برق ترحم بخار می آید
خجالتی که کشی از گناه خود امروز
نگاه دار که فردا به کار می آید
سپندوار از آن کوی سیدا امروز
چه شد که سوخته و بی قرار می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
زلف تو شام بوی و جبین صبحگاه عید
ابر و هلال روزه و رخسار ماه عید
چشمم پر است از تو چو صحن نمازگاه
دروی خطت سیاه و جمال تو شاه عید
شاید که در کنار کشم از میان خلق
تا بازگشتن تو نشینم به راه عید
آنها که منکرند به امروز عید را
بوس و کنار ما و تو باشد گواه عید
غیر از تو بهره مند مرا دل ز شکوه پر
مردم ز عید خرم و من دادخواه عید
بر دامن تو تا نشیند ز ره غبار
از ابر دیده آب فشانم به راه عید
چندین هلال نو شد و عید آمد و گذشت
هرگز نکرد سایه به فرقم کلاه عید
ای سیدا رساند خطش نامه وصال
باشد بهشت آمدن تیر ماه عید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای مه شبی به خانه ام آیی چه می شود
بر من دری ز غیب گشایی چه می شود
تا کی ز پیش دیده من بگذری بناز
در چشم من چو سرمه درآیی چه می شود
یخ بسته ام چو شمع ز سرمای روزگار
ای آفتاب روی نمایی چه می شود
ایستاده ایم در ره تو نقد جان به کف
از ما به یک نگاه ربایی چه می شود
گردم به گرد کوی تو هر شب چو سیدا
یک ره تو هم ز خانه برآیی چه می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مرا ای بی مروت مهربان گردی چه خواهد شد
ز روی مرحمت آرام جان گردی چه خواهد شد
همه شب شمع با پروانه سرگرم سخن باشد
تو هم ای شعله با من همزبان گردی چه خواهد شد
ز پا افتاده ام در جستجویت گیر دستم را
تن زار مرا روح روان گردی چه خواهد شد
به صد خون جگر اسباب عیشی کرده ام بر پا
شبی در خانه من میهمان گردی چه خواهد شد
به یاد خط زلفت بی سرانجام و پریشانم
من بی خان و مان را خانمان گردی چه خواهد شد
چه نقص از وصل شبنم آفتاب ذره پرور را
تو هم همصحبت این ناتوان گردی چه خواهد شد
سمند جلوه را سرداده یی و من ز دنبالت
به این بی دست و پا گر همعنان گردی چه خواهد شد
به جام سیدا تا چند ریزی زهر ناکامی
دو سه روزی به کام دوستان گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ز من رنجیده یی صیاد هوش من که خواهد شد
کلید قفل لبهای خموش من که خواهد شد
لب لعل خود از پرسیدن احوال من بستی
حریف سرمه آواز گوش من که خواهد شد
به صد جان می خریدم باده از میخانه چشمت
به رویم بستی این در می فروش من که خواهد شد
چو گل در سینه پنهان بود از وصل تو راز من
ربودی دامن از کف پرده پوش من که خواهد شد
به جانم شورشی چون سیدا افگندی و رفتی
تو خود برگو زبان بند خروش من که خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
مرا در دیده همچون سرمه جا گردی چه خواهد شد
تو ای بیگانه مشرب آشنا گردی چه خواهد شد
به جان خرمنم ای برق تا کی می زنی آتش
به گرد دانه ام چون آسیا گردی چه خواهد شد
به درویشان زکوة مال باشد فرض شاهان را
تو هم گر دستگیر این گدا گردی چه خواهد شد
مکن منع از تماشای نگاهم طاق ابرو را
به این بیچاره محراب دعاگردی چه خواهد شد
به تکلیف من مشتاق ای گل پنبه در گوشی
به سوی خانه خود رهنما گردی چه خواهد شد
دلم تا وا شود چین از جبین بگشا و ساغر کش
مرا امروز باغ دلگشا گردی چه خواهد شد
ندارد روی صحت بی تو داغم ای طبیب من
به درد بی دوای من دوا گردی چه خواهد شد
دلم گردیده کوه آهن از پیکان بیدادست
مرا ای سنگدل آهن ربا گردی چه خواهد شد
به راهت سیدا افتاده است امروز رحمی کن
به این بی‌دست و پا گر دست و پا گردی چه خواهد شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چمن از رنگ و بو چون شد تهی بلبل فنا گردد
سرایی را که جود از وی رود ماتم سرا گردد
به احسان می توان تسخیر کردن خصم بد خو را
سگ بیگانه چون بیند مروت آشنا گردد
پر پروانه گردد بال عنقا خود نمایی را
نهال شعله از گردنکشی محو هوا گردد
تهیدستی به اهل عزت آخر آورد خواری
چو نی شکر شود از مغز خالی بوریا گردد
شود حرص ز دولت مانده افزون در علمداری
چو بیماری که صحت یافت صاحب اشتها گردد
اگر دیوار را امروز با خود متکا سازی
در تعظیم چون محراب بر روی تو وا گردد
جبین چون گل اگر صیقل دهی از چین ناکامی
به هر منزل کنی آرام باغ دلگشا گردد
چراغم روغن گل می کند سیلاب کلفت را
نمک در چشم داغم هر که ریزد توتیا گردد
سبک بنیادم و از سایه بر خود پشتبان دارم
گل تصویر را دیوار کاغذ متکا گردد
پر تیرت اگر بر استخوانم سایه اندازد
شود سبز و عصای شهپر بال هما گردد
فلک از بهر روزی آنقدر سرگشته ام دارد
اگر بر سر نهم دستار سنگ آسیا گردد
نباشد سیدا بر آستان ناله محرومی
به این در هر که آرد التجا حاجت روا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
وقت شد خط پا بر آن گلبرگ تر خواهد نهاد
رسم و آئین تو را نوع دگر خواهد نهاد
تیر مژگان تو خواهد از کسادی خاک خورد
چون کمان ابروی تو هر گوشه سر خواهد نهاد
از سواد زلف گردد حسن شوخت ناپدید
شام چون آمد شفق رو در سفر خواهد نهاد
فوطه زاری ز گردن فاخته خواهد گرفت
سرو تو زین غصه بر دیوار سر خواهد نهاد
پنجه زورآوران از دامنت کوتاه بود
بهله دست اکنون بر آن موی کمر خواهد نهاد
هندوی خط را اگر صدبار از پا افگنی
چون ز جا برداشت سرپا پیشتر خواهد نهاد
دل نبندد سیدا غیر از تو با شوخ دگر
پیش او از لب اگر حلوای تر خواهد نهاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دست کوتاهم اگر منظور چشم او شود
آستین من کمند گردن آهو شود
خال او را عشقبازی های من داد امتیاز
رنگ زردم ز عفر پیشانی هندو شود
جنگ دو شمشیر از دو ابروی او اوج یافت
تیغها گردد علم روزی که چار ابرو شود
می کند دست تهی دیوانه دنیا دوست را
شانه از زلفش چو دور افتد پریشان گو شود
می کند ظالم به اندک تقویت گردنکشی
شعله لاغر ز خار و خس قوی بازو شود
می خورند اهل سخن از ناتوانی پیچ و تاب
در کف من خامه می ترسم که کلک مو شود
سیدا را زهر خندش داغ دل شد کامیاب
بخت اگر سازد مددگاری نمک دارو شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
می شود هنگام پیری موی چون عنبر سفید
این بیابان می شود زین برف سرتاسر سفید
بس که شب تا روز می سوزم به یاد قد دوست
استخوان گشت همچون شمع در پیکر سفید
کرده خورشید فلک از کهکشان بر کف عصا
می رود در کوی او همچون گدای سر سفید
عمرها بر آستانش سر نهادم سیدا
خانه ام یک ره نشد از روی آن دلبر سفید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
شبی که خانه ام از روی یار گلشن بود
دماغ سوخته من چو شمع روشن بود
به گرد یار چو پروانه رقص می رفتم
میان آب و عرق شمع تا به گردن بود
چمن چو تاج سیاهوش می نمود از دور
به دشت در نظرم لاله چاه بیژن بود
کریم را نشود دست کوتاه از احسان
به دیده هر گهری داشتم به دامن بود
مباد صبح به بزمم زند شبیخونی
ز شام تا به سحر چشم من بروزن بود
ز جوی شیر نشد نرم سینه شیرین
چو کوهکن جگر او ز سنگ و آهن بود
نمی رسید خیالم به فکر غازیی بیک
شبی که دوش سخن پای تکیه من بود
چو سیدا ز دلم گریه گرد کلفت برد
چراغ خانه ام امشب ز آب روشن بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
عالم به چشم مستان چون آب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
می پرستی های آن لبهای خندانت چه شد
تلخ گوئی های لعل شکرافشانت چه شد
فوطه زاری همان در گردن قمری بجاست
سرکشی ها کردن سرو خرامانت چه شد
سبزه ات چون سنبل از دیوار گلشن سرکشید
آب و تاب شبنم و بزم گلستانت چه شد
ناوکت با یک ادا از جوشن جان می گذشت
قوت بازو و دلدوزیی مژگانت چه شد
صد کمند انداز را زلفت به یک مو بسته بود
تیزدستی های آن زلف پریشانت چه شد
نسبت خود گل به دامان قیامت می رساند
صبحدم سر می زد از چاک گریبانت چه شد
آنکه عمری با تو لاف آشنایی می زدند
کم نما گشتند یارانت به یارانت چه شد
از اسیران تو غیر از سیدا یک کس نماند
در حق آن قوم چندین لطف و احسانت چه شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بی تو امشب ساغر و پیمانه ام در جنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
جهان پر شهد از لبهای خندان تو می گردد
حلاوت کامیاب از شکرستان تو می گردد
نگه از گوشه چشم تو ترکش بسته می خیزد
سپاه فتنه سرگردان مژگان تو می گردد
نزاکت می خورد از روی آتشناک تو سیلی
لطافت آب از چاه زنخدان تو می گردد
فلک داری هوای دست بوس آستین تو
زمین چون گرد در دنبال دامان تو می گردد
پریشان کرده خود را نافه آهو به کشورها
به جستجوی زلف عنبرافشان تو می گردد
ز شب تا روز گردون از کواکب آسمانها را
چراغان کرده بر صحن گلستان تو می گردد
کنار حیرتم واکرده آغوش تهیدستی
چو طوق هاله گرد ماه تابان تو می گردد
در آتش می نشیند می گدازد آب می گردد
چراغ طور تا شمع شبستان تو می گردد
به گردن کرده سرو از طوق قمری فوطه زاری
به استقبال شمشاد خرامان تو می گردد
حصاری کی تواند ساختن فانوس مشعل را
سر خود می خورد هر کس نگهبان تو می گردد
نظر از کوچه باغ آستینت تازه می آید
تماشا خرم از چاک گریبان تو می گردد
کند در دیده اش نظاره کار میل آتش را
همان چشمی که محروم از گلستان تو می گردد
تنم را پیرهن چون تار تا گردن فرو برده
مگر دست نسیمی طرف دامان تو می گردد
ز چشم انتظارت سیدا بادام می روید
کدام آهو نگه امروز مهمان تو می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
شنیدم زین دیار آن گل بسر عزم سفر دارد
مرا همچون نسیم ناامیدی در بدر دارد
نمی دانم که بی او حال زار من چه خواهد شد
فلک در کار من امروز آهنگ دگر دارد
وداعش می کنم شاید سرم در پیش زین بندد
مرصع خنجری بر دست تیغی بر کمر دارد
به دوش کاروان ناله بستم رخت هستی را
ز دنبالش رود هر کس که داغی بر جگر دارد
بده تعلیم خاکسترنشینی با من ای آتش
که آن طوطی سخن سودای هندوستان بسر دارد
مگر بلبل به گلشن خیربادش کرده می آید
که گل با خون دل رو شسته شبنم چشم تر دارد
دل از خود رفته و می جوید از مردم سراغش را
خبر می پرسد از دلدار و از خود کی خبر دارد
روم ای سیدا مانند نقش پا ز دنبالش
مرا چون سرمه شاید چشم او از خاک بردارد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
جان ز دنبالش ز جسم ناتوانم می رود
ای طبیبا خیر بادم کن که جانم می رود
می نشینم بر سر راهش نمایان چون نشان
هر کجا چون تیر آن ابرو کمانم می رود
لذت پیکان او از بس که دارم بر جگر
پیش پیش ناوک او استخوانم می رود
خانهای خویش را ای قمریان آتش زنید
از کنار بوستان سرو روانم می رود
می کند امروز صبر و عقل و هوش از من وداع
بار خود را بسته فردا کاروانم می رود
شد یقین کار من بیمار اکنون با خداست
از سر بالین طبیب مهربانم می رود
خواهم از بهر سلامت رفتنش گویم دعا
جوهر گفتار از تیغ زبانم می رود
همچو نقش پای خواهم کرد خود را خاکمال
سوی گلبن بس که شاخ ارغوانم می رود
سیدا روز وداعش چون تصور می کنم
اشک ناکامی ز چشم خونفشانم می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دامن گلستانش تا مرا به چنگ آمد
پیرهن بر اعضایم همچو غنچه تنگ آمد
جلوه چون تذرو باغ جامه چون پر طاووس
چهره چون گل رعنا با هزار رنگ آمد
بسته بر کمر ترکش تیغ شعله و آتش
بر سر من آن سرکش از برای جنگ آمد
در محیط سودایش کشتی دل افگندم
شد حباب او گرداب موج او نهنگ آمد
خط نامسلمانش داد عقل و دین بر باد
بهر غارت روی لشکر فرنگ آمد
برشکست بزم من آسمان فلاخن شد
بر دهان مینایم جای پنبه سنگ آمد
گل بسر هوس کردم خارم از بدن گل کرد
مرهم آرزو بردم ناخن پلنگ آمد
سیدا شده فرهاد بر هلاک خود راضی
تیشه بس که شد دلگیر بیستون به تنگ آمد