عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست
هر که نظر میکنی محو تماشای اوست
عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست
مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست
آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست
هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست
حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست
روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست
شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست
روز مرا تیره ساخت ماه فروزندهای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست
کرده مرا تلخکام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست
علت هر حسرتی عشق غمافزای من
باعث هر عشرتی حسن طربزای اوست
در طلب وصل او طبع غزلخوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست
دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست
ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست
هر که نظر میکنی محو تماشای اوست
عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست
قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست
مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار
آن که لب شاهدش مساله فرمای اوست
آن بت طناز را خلوت دل منزل است
خواجه به دیر و حرم بیهده جویای اوست
هر که به سوداگری رفت به بازار عشق
مایهٔ سود جهان در سر سودای اوست
حلقهٔ دیوانگان سلسله را طالبند
تا سر زنجیرشان زلف چلیپای اوست
روز جزا گر دهند اجر شب هجر را
روضهٔ رضوان همین جای من و جای اوست
شادی امروز دل از غم رویش رسید
دیدهٔ امید من در ره فردای اوست
روز مرا تیره ساخت ماه فروزندهای
که آینهٔ آفتاب روی دل آرای اوست
کرده مرا تلخکام شاهد شیرین لبی
کاین همه جوش مگس بر سر حلوای اوست
علت هر حسرتی عشق غمافزای من
باعث هر عشرتی حسن طربزای اوست
در طلب وصل او طبع غزلخوان من
تشنه لب خون من لعل شکرخای اوست
دامن آن ترک را سخت فروغی بگیر
زان که مرا دادها بر در دارای اوست
ناصردین شاه یل مفخر شمس و زحل
آن که ز روز ازل رای فلک رای اوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
قطع نظر ز دشمن ما کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
دردی که داشتیم دوا کرد چشم دوست
در عین خشم اهل هوس را به خون کشید
کامی که خواستیم روا کرد چشم دوست
بر ما نظر فکند و ز بیگانه برگرفت
دیدی که التفات به جا کرد چشم دوست
جمعی بکشت و جمع دگر زنده ساخت باز
بنگر به یک نظاره چهها کرد چشم دوست
از بهر یک نگاه بلاخیز خویشتن
ما را به صد بلیه رضا کرد چشم دوست
دوشینه داد وعدهٔ خونریزیام به ناز
وقت سحر به وعده وفا کرد چشم دوست
قابل نبود خون من از بهر ریختن
این گردش از برای خدا کرد چشم دوست
تشبیه خود به آهوی دشت ختن نمود
مگذر ز حق که عین خطا کرد چشم دوست
هر تن که سر کشید ز فرمان شهریار
او را نشان تیر بلا کرد چشم دوست
شمسالملوک ناصردین شاه کامکار
کز رویش اقتباس ضیا کرد چشم دوست
شاهی که به هر خاک قدوم مبارکش
خود را غلام باد صبا کرد چشم دوست
هر سو فروغی از پی آشوب ملک دل
چندین هزار فتنه به پا کرد چشم دوست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
از تو ای ترک ختن لعبت چین خوشتر نیست
نقشی از روی تو در روی زمین خوشتر نیست
هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید
کز سر کوی تو فردوس برین خوشتر نیست
تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی
کز پرت شهپر جبریل امین خوشتر نیست
تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند
که سواری ز تو در خانهٔ زین خوشتر نیست
جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی
از تو ای ماه فروزنده جبین خوشتر نیست
خنده کن که زخم دل خونین مرا
مرهم از خندهٔ لعل نمکین خوشتر نیست
تا بناگوش تو زد راه دل محزون را
هیچ در گوشم از آواز حزین خوشتر نیست
گر در آخر نفسم همنفسی خواهی کرد
نفسی از نفس بازپسین خوشتر نیست
هر کجا میروم از گوشهٔ چشم سیهت
گوشهای بهر دل گوشه نشین خوشتر نیست
چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند
زان که اعجازی از این سحر مبین خوشتر نیست
راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط
ورکسی با تو خورد عیشی از این خوشتر نیست
ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت
دوری از دور ملک ناصردین خوشتر نیست
آن شه راد که در پیش کف در پاشش
کاری از بخشش درهای ثمین خوشتر نیست
تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی
پی آراستن تاج و نگین خوشتر نیست
نقشی از روی تو در روی زمین خوشتر نیست
هر که بیند رخت ای حور بهشتی گوید
کز سر کوی تو فردوس برین خوشتر نیست
تو همان طایر فرخندهٔ اوج شرقی
کز پرت شهپر جبریل امین خوشتر نیست
تا کسی سر به کمندت ننهد کی داند
که سواری ز تو در خانهٔ زین خوشتر نیست
جلوه کن جلوه که در شهر فروزان ماهی
از تو ای ماه فروزنده جبین خوشتر نیست
خنده کن که زخم دل خونین مرا
مرهم از خندهٔ لعل نمکین خوشتر نیست
تا بناگوش تو زد راه دل محزون را
هیچ در گوشم از آواز حزین خوشتر نیست
گر در آخر نفسم همنفسی خواهی کرد
نفسی از نفس بازپسین خوشتر نیست
هر کجا میروم از گوشهٔ چشم سیهت
گوشهای بهر دل گوشه نشین خوشتر نیست
چشم جادوی تو چون لاف کرامت نزند
زان که اعجازی از این سحر مبین خوشتر نیست
راستی خوردن می مایه عیش است و نشاط
ورکسی با تو خورد عیشی از این خوشتر نیست
ساقیا می به قدح کن که فروغی خوش گفت
دوری از دور ملک ناصردین خوشتر نیست
آن شه راد که در پیش کف در پاشش
کاری از بخشش درهای ثمین خوشتر نیست
تا ابد سلطنتش باد کز او سلطانی
پی آراستن تاج و نگین خوشتر نیست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
عید مولود علی را تا شه والا گرفت
عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت
ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب
عید مولود علی عالی اعلی گرفت
عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک
بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت
تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد
مهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفت
ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد
پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت
الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است
روشنی میباید از آیینه دلها گرفت
تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار
دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت
من غلام همت آنم که در راه علی
قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت
هر که آمد بر سر سودای بازار علی
مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت
کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی
وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت
مدعی را نام نتوان برد در نزد علی
کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت
از علی عالیتری در عالم امکان مجوی
زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف
داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت
قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد
منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت
مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت
آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت
معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت
هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت
بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت
من کجا و مدح مولایی که دست احمدی
دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت
جان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفت
آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت
هر کسی دامان پیری را به دست آورده است
دست امید فروغی دامن مولا گرفت
عقل کل گفتا که کار دین حق بالا گرفت
ناصرالدین شاه کفر افکن که در ماه رجب
عید مولود علی عالی اعلی گرفت
عیسی از چارم فلک آمد به ایوان ملک
بس که این عید همایون را خوش و زیبا گرفت
تا ملک مهر علی را در دل خود جای داد
مهر روشن دل و مهرش به دلها جا گرفت
ظل حق را پرتو مهر علی خورشید کرد
پرتوی باید ز خورشید جهان آرا گرفت
الحق از مهر علی آیینهٔ دل روشن است
روشنی میباید از آیینه دلها گرفت
تا علی عالی از طاق حرم شد آشکار
دامن مقصود خود هم پیر و هم برنا گرفت
من غلام همت آنم که در راه علی
قطره داد امروز و فردا در عوض دریا گرفت
هر که آمد بر سر سودای بازار علی
مایهٔ سود دو عالم را از این سودا گرفت
کیست دست حق و نفس مصطفی الا علی
وین کسی داند که از حق خاطر دانا گرفت
مدعی را نام نتوان برد در نزد علی
کی توان اسم سها را در بر بیضا گرفت
از علی عالیتری در عالم امکان مجوی
زان که رسم هر مسمی باید از اسما گرفت
نام او را هر که بر تن ساخت جوشن بی خلاف
داد خود را در مصاف از لشکر اعدا گرفت
قنبر او پنجه با هفت اختر سیار زد
منبر او نکته بر نه گنبد خضرا گرفت
مه به پای پاسبانش چهره تابان نهاد
خور ز خاک آستانش دیدهٔ بینا گرفت
آفتاب از حضرت او طلعت زیبا ستاند
آسمان از دولت او خلعت دیبا گرفت
معدن از دست سخایش گوهر سیراب یافت
قلزم از ابر عطایش لؤلؤ لالا گرفت
هم هوا را لطف او پر نافه اذفر نمود
هم چمن را خلق او در عنبر سارا گرفت
هم ز حسنش تابشی بر دیدهٔ موسی فتاد
هم ز عشقش آتشی در سینهٔ سینا گرفت
بامدادان با علی اسرار خود را فاش کرد
آن چه احمد از احد در لیلةالاسری گرفت
من کجا و مدح مولایی که دست احمدی
دفتر اوصافش از یکتای بی همتا گرفت
جان اگر مولا بخواهد، لا نمیبایست گفت
آهن خود گرم باید داد و این حلوا گرفت
هر کسی دامان پیری را به دست آورده است
دست امید فروغی دامن مولا گرفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر
که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت
ز عنبرین دم باد سحر توان دانست
که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت
حکایت غم او من نگفتهام تنها
که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت
فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی
که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت
دل شکستهٔ ما را درست نتوان کرد
غم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفت
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است
که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت
کسی به خلوت جانان رسد به آسانی
که ترک جان به امید حضورش آسان گفت
غلام خاک در خواجهٔ خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت
مرید جذبهٔ بی اختیار منصورم
که سر عشق تو را در میان میدان گفت
نظر مپوش ز احوال آن پریشانی
که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت
کمال حسن تو را من به راستی گفتم
که حد خوبی گل را هزار دستان گفت
به آفتاب تفاخر سزد فروغی را
که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت
ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک
که منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
چرا به سر ننهد هدهد صبا افسر
که وصف شهر سبا را بر سلیمان گفت
ز عنبرین دم باد سحر توان دانست
که داستانی از آن زلف عنبرافشان گفت
حکایت غم او من نگفتهام تنها
که این مقدمه هم گبر و هم مسلمان گفت
فغان که کام مرا تلخ کرد شیرینی
که با لبش نتوان حرف شکرستان گفت
دل شکستهٔ ما را درست نتوان کرد
غم نهفتهٔ او را به غیر نتوان گفت
ز توبه دادن مستان عشق معلوم است
که میر مدرسه تب کرده بود و هذیان گفت
کسی به خلوت جانان رسد به آسانی
که ترک جان به امید حضورش آسان گفت
غلام خاک در خواجهٔ خراباتم
که خدمت همه کس را به قدر امکان گفت
مرید جذبهٔ بی اختیار منصورم
که سر عشق تو را در میان میدان گفت
نظر مپوش ز احوال آن پریشانی
که پیش زلف تو حال دل پریشان گفت
کمال حسن تو را من به راستی گفتم
که حد خوبی گل را هزار دستان گفت
به آفتاب تفاخر سزد فروغی را
که مدح گوهر گیتی فروز سلطان گفت
ستوده ناصر دین شاه، شهریار ملوک
که منشی فلکش قبلهگاه شاهان گفت
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
مدام ذکر ملک این کلام شیرین باد
که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد
کبوتری که نیاید به زیر پنجهٔ شاه
سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد
سمند چرخ که بیتازیانه میرقصد
پی سواری او زیر زین زرین باد
کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است
سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد
نشیب حضرت او سجدهگاه خورشید است
فراز رایت او بوسهگاه پروین باد
بساط بارگهش چهرهٔ امیران است
چراغ انجمنش دیدهٔ سلاطین باد
غبار رزمگهش بر سر سماوات است
شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد
زمانه در صف میدان او به توصیف است
ستاره بر در ایوان او به تحسین باد
جمال او همه روز آفتاب اجلال است
جلال او همه شب آسمان تمکین باد
رخ محب وی از جام باده گلگون است
کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد
همه دعای فروغی به دولت شاه است
همیشه ورد زبان فرشته آمین باد
که خسرو ملکان شاه ناصرالدین باد
کبوتری که نیاید به زیر پنجهٔ شاه
سرش ز دست قضا پایمال شاهین باد
سمند چرخ که بیتازیانه میرقصد
پی سواری او زیر زین زرین باد
کفش همیشه به شمشیر جوهرافشان است
سرش هماره به دیهیم گوهر آگین باد
نشیب حضرت او سجدهگاه خورشید است
فراز رایت او بوسهگاه پروین باد
بساط بارگهش چهرهٔ امیران است
چراغ انجمنش دیدهٔ سلاطین باد
غبار رزمگهش بر سر سماوات است
شهاب تیزپرش در دل شیاطین باد
زمانه در صف میدان او به توصیف است
ستاره بر در ایوان او به تحسین باد
جمال او همه روز آفتاب اجلال است
جلال او همه شب آسمان تمکین باد
رخ محب وی از جام باده گلگون است
کنار خصم وی از خون دیده رنگین باد
همه دعای فروغی به دولت شاه است
همیشه ورد زبان فرشته آمین باد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
روزی که خدا کام دل تنگ دلان داد
کام دل تنگ من از آن تنگدهان داد
گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند
خندید که از هیچ که را بهره توان داد
خرم دل مستی که گه بادهپرستی
با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد
المنة لله که سبکبار نشستم
تا ساقی میخانه به من رطل گران داد
چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها
کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد
سودای نیاز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد
در راه طلب جان عزیزم به لب آمد
خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد
گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست
زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت
فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغی
در خاتم انگشت سلیمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز روی کرم داد دل اهل جهان داد
کام دل تنگ من از آن تنگدهان داد
گفتم که مرا از دهنت هیچ ندادند
خندید که از هیچ که را بهره توان داد
خرم دل مستی که گه بادهپرستی
با شاهد مقصود چنین گفت و چنان داد
المنة لله که سبکبار نشستم
تا ساقی میخانه به من رطل گران داد
چون قمری از این رشک ننالد به چمن ها
کاین اشک روان را به من آن سرو روان داد
سودای نیاز من و ناز تو محال است
نتوان به هم آمیزش پیدا و نهان داد
در راه طلب جان عزیزم به لب آمد
خوش آن که مقیم در جانان شد و جان داد
گر ایمنم از فتنهٔ دوران عجبی نیست
زیرا که به من چشم تو سر خط امان داد
آخر خم ابروی تو خون همه را ریخت
فریاد ز دستی که به دست تو کمان داد
آن روز ملائک همه در سجده فتادند
کز پرده رخت را ملک العرش نشان داد
هر اسم معظم که خدا داشت فروغی
در خاتم انگشت سلیمان زمان داد
فخر همه شاهان عجم ناصردین شاه
کز روی کرم داد دل اهل جهان داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
مصوری که تو را چین زلف مشکین داد
ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد
فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن
که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد
گرهگشایی کارم کسی تواند کرد
که تار زلف خم اندر تو را چین داد
من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم
که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد
همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد
صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد
ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد
کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد
مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم
که خوشهٔ عرقش گوش مال پروین داد
چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم
که در حضور رقیبم شراب رنگین داد
کمر به کشتن من نازنین نگاری بست
که خون بهای مرا از کف نگارین داد
ببین چه میکشم از دست پاسبان درش
که میبرم به در شاه ناصرالدین داد
خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین
که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد
شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ
که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد
کدام اهل دل امشب دعای شه میکرد
که جبرئیل امین را زبان آیین داد
شها برای فروغی همین سعادت بس
که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد
ز مشک زلف تو ما را سرشک خونین داد
فدای خامهٔ صورت گری توان گشتن
که زیب عارضت از خط عنبرآگین باد
گرهگشایی کارم کسی تواند کرد
که تار زلف خم اندر تو را چین داد
من از دو زلف پراکندهٔ تو حیرانم
که جمع دل شدگان را چگونه تسکین داد
همان که سکهٔ شاهی به نام حسن تو زد
صلای عشق تو بر عاشقان مسکین داد
ز تلخ کامی فرهاد کی خبر دارد
کسی که بوسه دمادم به لعل شیرین داد
مهی ز مهر می از شیشه ریخت در جامم
که خوشهٔ عرقش گوش مال پروین داد
چنان حبیب خجل شد ز اشک رنگینم
که در حضور رقیبم شراب رنگین داد
کمر به کشتن من نازنین نگاری بست
که خون بهای مرا از کف نگارین داد
ببین چه میکشم از دست پاسبان درش
که میبرم به در شاه ناصرالدین داد
خدیو روی زمین آفتاب دولت و دین
که کمترین خدمش حکم بر سلاطین داد
شکوه افسر و فر و سریر و زینت کاخ
که تخت را قدمش صدهزار تمکین داد
کدام اهل دل امشب دعای شه میکرد
که جبرئیل امین را زبان آیین داد
شها برای فروغی همین سعادت بس
که پیش تخت تو بختش لسان تحسین داد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
شبی که دل به برم یاد زلف دلبر کرد
دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد
خیال دانهٔ خال مهی اسیرم ساخت
که صید مرغ دل از جعد دام گستر کرد
شهید خنجر مژگان شاهدی شدهام
که زنده کشتهٔ خود را به زخم دیگر کرد
مخور فریب نگاهش اگر مسلمانی
که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد
به جان رسیدهام از دست سادهلوحی دل
که یار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد
سراغی از دل گم گشته دوش میکردم
اشارتی به خم طرهٔ معنبر کرد
یکی ز حسرت روی تو چاک بر دل زد
یکی ز دامن کوی تو خاک بر سر کرد
یکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفت
یکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کرد
یکی رخ تو شباهت به ماه تابان داد
یکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد
یکی ز خط خوشت خانه را معطر ساخت
یکی ز ماه رخت دیده را منور کرد
گرفت زلف سیه تا رخ تو را گفتم
غلام زنگی شه روم را مسخر کرد
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که قطره را کف جودش محیط گوهر کرد
شها ثنای تو در دست قدسیان افتاد
که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد
فروغ طبع فروغی گرفت عالم را
که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد
دماغ جان مرا تا سحر معطر کرد
خیال دانهٔ خال مهی اسیرم ساخت
که صید مرغ دل از جعد دام گستر کرد
شهید خنجر مژگان شاهدی شدهام
که زنده کشتهٔ خود را به زخم دیگر کرد
مخور فریب نگاهش اگر مسلمانی
که هر چه کرد به من آن دو چشم کافر کرد
به جان رسیدهام از دست سادهلوحی دل
که یار وعده خلاف آن چه گفت باور کرد
سراغی از دل گم گشته دوش میکردم
اشارتی به خم طرهٔ معنبر کرد
یکی ز حسرت روی تو چاک بر دل زد
یکی ز دامن کوی تو خاک بر سر کرد
یکی ز یاد قدت سرگذشت طوبی گفت
یکی ز شوق لبت گفتگوی کوثر کرد
یکی رخ تو شباهت به ماه تابان داد
یکی دهان تو نسبت به تنگ شکر کرد
یکی ز خط خوشت خانه را معطر ساخت
یکی ز ماه رخت دیده را منور کرد
گرفت زلف سیه تا رخ تو را گفتم
غلام زنگی شه روم را مسخر کرد
ستوده خسرو بخشنده ناصرالدین شاه
که قطره را کف جودش محیط گوهر کرد
شها ثنای تو در دست قدسیان افتاد
که هر چه بنده نوشتم فرشته از بر کرد
فروغ طبع فروغی گرفت عالم را
که مدح ذات تو را آفتاب دفتر کرد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
هر که افتادهٔ آن جنبش قامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
برنخیزد اگر آشوب قیامت باشد
یار اگر قاتل صاحب نظران خواهد بود
حیف از آن کشته که چشمش به غرامت باشد
کار هر کس که بر آن ترک کماندار افتاد
باید از جان هدف تیر ملامت باشد
تا ز خون چهره منقش نکنی لاف مزن
عاشق آن است که دارای علامت باشد
ما که بستیم به دل نقش قد موزونش
گو مؤذن ز پی بستن قامت باشد
در همه عمر به جز عشق نکردم کاری
آه اگر حاصل این کار ندامت باشد
عهد کردم که به سر چشمهٔ کوثر نروم
گر به پای خم می جای اقامت باشد
کی توان باده ننوشید در ایام بهار
گر قدح ریخت سر شیشه سلامت باشد
نشود صدرنشین در میخانهٔ عشق
آن که شایستهٔ محراب امامت باشد
هر چه گشتیم فروغی به جز از سایه حق
کس ندیدیم که خورشید کرامت باشد
دادگر داور بخشنده ملک ناصردین
که فلک پیرو او تا به قیامت باشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
هر دلی کز عشق ماهی اندرو راهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد
بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید
آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد
ای که میگویی به آهی نرم کن سنگین دلش را
غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد
زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق
لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد
زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل
زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد
ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان
شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد
هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد
هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم
عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد
ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد
زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد
لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد
ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم
جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد
بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه
بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد
مهر با رای منیرش ذرهای کمتر نماید
کوه را نسبت بخرمنش عرضهٔ کاهی نباشد
فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را
تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد
کشوری ویرانه دانش کاندرو شاهی نباشد
بوستان دلبری را چون قدت سروی نروید
آسمان نیکویی را چون رخت ماهی نباشد
ای که میگویی به آهی نرم کن سنگین دلش را
غافلی کز ضعف در من قوت آهی نباشد
زهر قهرت گر چه شیرین است اندر کام عاشق
لیک قهر آن به که گاهی باشد و گاهی نباشد
زاهدان آگاه از علمند و از عشقند غافل
زان همی گویم که زاهد مرد آگاهی نباشد
ای دل از زلف دل آویزش مکن قصد زنخدان
شب بسی تار است بنگر در رهت چاهی نباشد
هر کجا شامی بود او را سحرگاهی است در پی
شام هجران است و بس کاو را سحرگاهی نباشد
هر سر ماهی ز عشق روی تو دیوانه گردم
عشق ماه است این و چون او را سر ماهی نباشد
ای که پرسی سر گذشتم، پایم اندر گل فروشد
زان که در راه غمم جز اشک همراهی نباشد
لیک شادم در جهان و جاهم از چرخ است برتر
زان که غیر از چاکری خسروام جاهی نباشد
ناصرالدین شاه غازی آن که اندر ملک عالم
جز وجود پاک او دیگر شهنشاهی نباشد
بندگی اوست فخر پادشاهان زمانه
بنده را از بندگی خواجه اکراهی نباشد
مهر با رای منیرش ذرهای کمتر نماید
کوه را نسبت بخرمنش عرضهٔ کاهی نباشد
فخریا برگو دعای دولت شاه جهان را
تا جهان باشدبه ملک شاه بدخواهی نباشد
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بر زلف تو باید که ره شانه ببندند
یا مشکفروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
برقع بگشاند و در خانه ببندند
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
بنمای به مرغان چمن دانهٔ خالت
تا دل به خریداری این دانه ببندند
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
گو بادهفروشان در میخانه ببندند
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
یا مشکفروشان در کاشانه ببندند
آن جا که تویی جای نظر بستن ما نیست
گو اهل نصیحت لب از افسانه ببندند
خرم دل قومی که به یاد لب لعلت
پیمان همه با گردش پیمانه ببندند
عیشی به از این نیست که از روی تو عشاق
برقع بگشاند و در خانه ببندند
بگشا گرهی از شکن جعد مسلسل
تا گردن یک سلسله دیوانه ببندند
بنمای به مرغان چمن دانهٔ خالت
تا دل به خریداری این دانه ببندند
شاید که به تحصیل تو ای گوهر شهوار
شاهان جهان همت شاهانه ببندند
کیفیت چشم تو کفاف همه را کرد
گو بادهفروشان در میخانه ببندند
بیرون نرود رنج خمار از سر مردم
گر دیده از آن نرگس مستانه ببندند
اهل نظر از زلف تو خواهند کمندی
تا دست عدوی شه فرزانه ببندند
کوشنده محمدشه غازی که سپاهش
دست فلک از بازوی مردانه ببندند
ای شاه فروغی به تجلی گه آن شمع
مپسند رقیبان پر پروانه ببندند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
چون بتان دستی به ناز زلف پر چین میبرند
شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند
چون شهیدان طلب را زنده میسازند باز
کوهکن را بر سر بازار شیرین میبرند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی میزنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین میبرند
چون به یاد چشم او اهل نظر را میکشند
یک جهان کیفیت جام جهانبین میبرند
ترک جان میبایدم گفتن که این شیرینلبان
بوسه میبخشند، اما جان شیرین میبرند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین میبرند
هر که سر از عنبری خط جوانان میکشد
حلقهها در حلقش از گیسوی مشکین میبرند
من به باغی باغبانی میکنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین میبرند
من به بزمی باده مینوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین میبرند
من بتی را قبله میسازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین میبرند
بر همه گردن فرازان سجده واجب میشود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین میبرند
هم دعای دولتش خیل ملائک میکنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین میبرند
هر کجا بر تخت شاهی مینشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین میبرند
چون فروغی در سر هر هفته میسازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین میبرند
شیخ را از کعبه در بتخانهٔ چین میبرند
چون شهیدان طلب را زنده میسازند باز
کوهکن را بر سر بازار شیرین میبرند
چون خداوندان خوبی کوش شاهی میزنند
صبر و آرام از دل عشاق مسکین میبرند
چون به یاد چشم او اهل نظر را میکشند
یک جهان کیفیت جام جهانبین میبرند
ترک جان میبایدم گفتن که این شیرینلبان
بوسه میبخشند، اما جان شیرین میبرند
تنگ شد کار شکر امشب مگر میخوارگان
نقل مجلس را از آن لب های نوشین میبرند
هر که سر از عنبری خط جوانان میکشد
حلقهها در حلقش از گیسوی مشکین میبرند
من به باغی باغبانی میکنم با چشم تر
کز درختش دیگران گل های رنگین میبرند
من به بزمی باده مینوشم که مستانش مدام
مایهٔ مستی از آن چشم خمارین میبرند
من بتی را قبله میسازم که در دیر و حرم
اسم او را مؤمن و ترسا به تمکین میبرند
بر همه گردن فرازان سجده واجب میشود
چون به مجلس نام سلطان ناصرالدین میبرند
هم دعای دولتش خیل ملائک میکنند
هم غبار موکبش چشم سلاطین میبرند
هر کجا بر تخت شاهی مینشیند شاد کام
نو عروس بخت را آن جا به آیین میبرند
چون فروغی در سر هر هفته میسازد غزل
نزد شاهش از پی احسان و تحسین میبرند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶
زان سبب جان آفرینش جان روشن لطف کرد
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهد
مرد میباید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خمخانهات پیمانهاش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
تا همایون سایهاش را بندگی از جان کند
چون وجودش نیک خواه شاه جم جاه است بس
فرصتش بادا که نیکیهای بی پایان کند
نیک حال و نیک فال و نیک خوی و نیک خواه
نیک بخت آن کس که با وی جنبش جولان کند
پاک یزدان فطرت پاکش ز پاکی آفرید
تا تمام عمر میل صحبت پاکان کند
شب در ایوانی که از جاهش حکایت کردهاند
صبح کیوان فلک تعظیم آن ایوان کند
سخت پیمانتر ندید از وی جهان سست عهد
مرد میباید که با مردی چنین پیمان کند
گر ز معماری ندارد اطلاعی پس، چرا
فکر آبادی برای هر دل ویران کند
هر لئیمی را که بر خلق خوش او راه نیست
کی مشام خلق را مشکین و مشک افشان کند
هر کسی بر خوان هستی خورده نانش را بسی
خود چنین کس را خدا البته صاحب نان کند
هر دلی کز نعمت الوان او آسوده نیست
عنقریب از آتش جوعش قضا بریان کند
هر ز پا افتاده پیری را گرفت از لطف دست
من جوان مردی ندیدم کاین همه احسان کند
کو جوادی همچو او کاندر حق بیچارگان
هر چه مقدورش بود در عالم امکان کند
داغ دلها را به دست مرحمت مرهم نهد
درد جانها را ز فرط مکرمت درمان کند
یارب از خمخانهات پیمانهاش در دور باد
تا فلک ساقی صفت گردد زمین دوران کند
خضرسان از چشمهٔ احسان هستی بخش نوش
جرعهٔ باقی بنوشد عمر جاویدان کند
بر فروغی لازم است اوصاف این بخشنده را
زیور دفتر نماید زینت دیوان کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸
کاشکی ساقی ز لعلش می به جام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند
گرمتر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند
تا نریزم دانههای اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند
پنجهای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند
آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند
با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند
گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند
گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند
گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه میباید که تحسین کلام من کند
ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند
دیگر از مشرق نمیتابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
چرخ مینا تا سحر گردش به کام من کند
گر به جنت هم نشین با ابلهان باید شدن
کاش دوزخ را خدا یک جا مقام من کند
گرمتر از آتش حسرت بباید آتشی
تا علاج سردی سودای خام من کند
تا نریزم دانههای اشک رنگین را به خاک
طایر دولت کجا تمکین دام من کند
پنجهای در پنجهٔ شیر فلک خواهم زدن
گر چنین آهو رمی را بخت رام من کند
آفتاب آید ز گردون بر سجود بام من
گر چنین تابنده ماهی رو به یاد من کند
با خیال روی و مویش غرق نور و ظلمتم
کو نظربازی که سیر صبح و شام من کند
قامتی دیدم که میگوید گه برخاستن
کو قیامت تا تماشای قیام من کند
گر بدان درگاه عالی گام من خواهد رسید
سیرگاهش را فلک در زیر گام من کند
گر غلام خویشتن خواند مرا سلطان عشق
هر چه سلطان است از این منصب غلام من کند
گر به درویشی برد نام مرا آن شاه حسن
هر خطیبی خطبه در منبر به نام من کند
گوهر شهوار شد نظم گهربارم بلی
شاه میباید که تحسین کلام من کند
ناصرالدین شه که فرماید به شاه اختران
لشکرت باید که تعظیم نظام من کند
دیگر از مشرق نمیتابد فروغی آفتاب
گر نظر بر منظر ماه تمام من کند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر که را که بخت، دیده میدهد، در رخ تو بیننده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
وان که میکند سیر صورتت، وصف آفریننده میکند
خوی ناخوشش میکشد مرا، روی مهوشش زنده میکند
یار نازنین هر چه میکند، جمله را خوشانده میکنند
هر گه از درش خیمه میکنم، جامه میدرم، نعره میزنم
من به حال دل گریه میکنم، دل به کار من خنده میکند
هست مدتی کان شکر دهن، میدهد مرا ره در انجمن
من حکایت از رفته میکنم، او حدیث از آینده میکند
گر در این چمن من به بوی یار، زندگی کنم بس عجب مدار
کز شمیم خود باد نوبهار، خاک مرده را زنده میکند
چون به روی خود پرده میکشد، روز روشنم تیره میشود
چون به زلف خود شانه میزند، خاطرم پراکنده میکند
چون به بام حسن میزند علم، ماه را پس پرده میبرد
چون به باغ ناز مینهد قدم، سرو را سرافکنده میکند
کاسهٔ تهی هر چه باقی است، پر کنندهاش دست ساقی است
ما در این گمان کانچه میکند، آسمان گردنده میکند
گاه میدهد جام می به جم، گاه میزند پشت پا به غم
پیر می فروش از سر کرم، کارهای فرخنده میکند
جام باده چیست، کشتی نجات، باده خور کز اوست مایهٔ حیات
ورنه عاقبت سیل حادثات، خانهٔ تو برکنده میکند
گاهی آگهم، گاه بیخبر، گاه ایمنم، گاه در خطر
گاهم اختیار شاه تاجور، گاهم اضطرار بنده میکند
نو عروس بخت هر شب از دری، جلوه میدهد ماه انوری
وان چه میکند مشق دلبری، بهر خان بخشنده میکند
خازن ملک، گنج خوش دلی، نام او حسین، اسم وی علی
کز جبین اوست هر چه منجلی، آفتاب تابنده میکند
زان فروغی از شور آن پری، مشتهر شدم در سخنوری
کز فروغ خود مهر خاوری، ذره را فروزنده میکند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
هر که را کار بدان چشم دل آزار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود
شاهد ار میطلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود
من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیدهست قوی کشتهٔ بیمار بود
دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود
من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود
کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود
کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود
گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گلزار بود
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود
گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
عجبی نیست گرش کشته شدن کار بود
شاهد ار میطلبی بر سر این کار ز من
نظم دربار شهنشاه جهاندار بود
من قوی پنجه و چشم تو ز بیماران است
کس شنیدهست قوی کشتهٔ بیمار بود
دانی از بهر چه شب تا به سحر بیدارم
چشم عاشق همه شب باید بیدار بود
من به جز چشم سیه مست تو کم تر دیدم
ترک مستی که پی مردم هشیار بود
کرده تا چشم تو از غمزه اسیرم گفتم
شیرگیری صف آهوی تاتار بود
کی کند در همه عمرش هوس آزادی
آن که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بود
گر تو صیاد دل اهل محبت باشی
دام البته به از دامن گلزار بود
تو به هر جا که روی سنبل پر چین بر دوش
خاک مشکین شود و مشک به خروار بود
زین تطاول که دل از طرهٔ طرار تو دید
گر بدادش برسد شاه سزاوار بود
دادگر خسرو بخشنده ملک ناصردین
کافتاب فلکش حاجب دربار بود
گر نه منظور فروغی به حقیقت شاه است
پس چرا خاطر او مشرق انوار بود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مانع رفتن به جز مهر و وفای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمهای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایتهای گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبتهای پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقدهها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
ور نه در کوی بتان بندی به پای من نبود
گر نبودی کوه اندوه محبت در میان
لقمهای هرگز بقدر اشتهای من نبود
دانی از بهر چه کامم را دهان او نداد
انتها در خواهش بی منتهای من نبود
آن که در هر پرده نقش صورت شیرین کشید
با خبر از شاهد شیرین ادای من نبود
حلقهٔ گیسوی او با من سر سودا نداشت
ور نه کوتاهی ز اقبال رسای من نبود
تا فتادم در قفای چشم سحرانگیز او
کو نظربازی که چشمش در قفای من نبود
عرصهٔ نازش که از اندازه بیرون رفته بود
تنگ شد از کشتگان چندان که جای من نبود
گر شهیدان را به محشر خون بها خواهند داد
پس چرا قاتل به فکر خون بهای من نبود
از پس آتش زدن خاکسترم برباد داد
این عنایتهای گوناگون سزای من نبود
من که الا عاشقی جرمی نکردم هیچ وقت
این عقوبتهای پی در پی جزای من نبود
صد گره زلفش گشود اما ز کار دیگران
صد نگه چشمش نمود اما برای من نبود
عقدهها زد بر دل گویا که آن زلف بلند
واقف از عدل شه کشورگشای من نبود
ناصرالدین شاه عادل آن که هنگام دعا
جز بقای دولت او مدعای من نبود
از دعا آخر فروغی حاصلم شد مدعا
تا نپنداری اجابت در دعای من نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
قدح باده اگر چشم بت ساده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
این همه مستی خلق از قدح باده نبود
سبب باده ننوشیدن زاهد این است
که سراسر همه اسباب وی آماده نبود
دوش در دامن پاک صنم بادهفروش
اثری بود که در دامن سجاده نبود
تا به درها نروی هر سحری کی دانی
که دری غیر در میکده بگشاده نبود
هر که دل بردن معشوق بیند داند
که گناه از طرف عاشق دل داده نبود
هرگز ایجاد نمیکد خدا آدم را
عین مقصود گر آن شوخ پری زاده نبود
قاصد ار دوست به سویم نفرستاد خوشم
که میان من و او جای فرستاده نبود
روز محشر به چه امید ز جا بر خیزد
هر سری کز دم شمشیر تو افتاده نبود
واقف از داغ دل لاله نخواهد بودن
هر نهادی که در آن داغ تو بنهاده نبود
با که من قابل قلاده نبودم هرگز
یا سگ کوی تو محتاج به قلاده نبود
کی فروغی ز فلک سر خط آزادی داشت
گر به درگاه ملک بندهٔ آزاده نبود
آفتاب فلک جود ملک ناصردین
که به قدر کرمش گوهر بیجاده نبود
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود
بوسهگاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ میخانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بودهام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسلهجنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود
بوسهگاه لب رندان لب پیمانه نبود
گوشه چشمش اگر نشئه ندادی می را
یک جهان مست به هر گوشهٔ میخانه نبود
مایهٔ مستی ما باده نبودی هرگز
ساقی بزم گر آن نرگس مستانه نبود
بعد چندی که شدم داخل کاشانهٔ دوست
آن هم از دشمنی چرخ به کاشانه نبود
آشنای حرمی بودهام از جذبهٔ عشق
که در آنجا گذر محرم و بیگانه نبود
از پی مقصد دل در همه عالم گشتیم
گنج مقصود در این عالم ویرانه نبود
من به هر کشوری از عشق نبودم رسوا
گر به هر مجلسی از حسن تو افسانه نبود
پرتو روی تو آتش به دلم زد وقتی
که به پیرامن شمع این همه پروانه نبود
تا سر زلف تو شد سلسلهجنبان جنون
کس ندیدم به همه شهر که دیوانه نبود
با وجود غزل شاه فروغی چه کند
زان که در طبع گدا گوهر یک دانه نبود
تاج بخشنده خورشید ملک ناصردین
که رهین فلک از همت مردانه نبود