عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۲
اختران را شب وصل است و نثاراست و نثار
چون سوی چرخ عروسی‌‌ست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و برو مژده بیار
کف مریخ که پرخون بود از قبضه تیغ
گشت جان بخش چو خورشید مشرف آثار
دلو گردون چو از آن آب حیات آمد پر
شود آن سنبله خشک ازو گوهربار
جوز پرمغز ز میزان و شکستن نرمد
حمل از مادر خود کی بگریزد به نفار؟
تیر غمزه چو رسید از سوی مه بر دل قوس
شب روی پیشه گرفت از هوسش عقرب وار
اندرین عید برو گاو فلک قربان کن
گر نه‌‌‌یی چون سرطان در وحلی کژرفتار
این فلک هست سطرلاب و حقیقت عشق است
هر چه گوییم از این گوش سوی معنی دار
شمس تبریز در آن صبح که تو درتابی
 روز روشن شود از روی چو ماهت شب تار
اختران را شب وصل است و نثاراست و نثار
چون سوی چرخ عروسی‌‌ست ز ماه ده و چار
زهره در خویش نگنجد ز نواهای لطیف
همچو بلبل که شود مست ز گل فصل بهار
جدی را بین به کرشمه به اسد می‌نگرد
حوت را بین که ز دریا چه برآورد غبار
مشتری اسب دوانید سوی پیر زحل
که جوانی تو ز سر گیر و برو مژده بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
پرده آن جام می را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصور جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر
جز به بغداد کویت یا خوش آباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خرابات مردان جام جان است گردان
نیست مانند ایشان هیچ خمار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پاره‌‌‌یی چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلستان‌ها باغ و گلزار دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
روز چون عذر آری شب سر خواب خاری
پای ما تا چه گردد هر دم از خار دیگر
جز که در عشق صانع عمر هرزه‌‌ست و ضایع
ژاژ دان در طریقت فعل و گفتار دیگر
بخت این است و دولت عیش این است و عشرت
کو جز این عشق و سودا سود و بازار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم برد عیار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نماند شک و انکار دیگر
راستی گوی ای جان عاشقان را مرنجان
جز تو در دلربایان کو دل افشار دیگر؟
چون کمالات فانی هستشان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم اشکار دیگر
چون خدا این جهان را کرد چون گنج پیدا
هر سری پر ز سودا دارد اظهار دیگر
هر کجا خوش نگاری روز و شب بی‌قراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماه رویی هر کجا مشک بویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم برین پرده تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نعار دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار
آه بی‌ساجد سجودی چون بود؟
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه‌ی دلت؟
اندرین گرمابه تا کی این قرار؟
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۶
گر ز سر عشق او داری خبر
جان بده در عشق و در جانان نگر
عشق دریایی‌‌ست و موجش ناپدید
آب دریا آتش و موجش گهر
گوهرش اسرار و هر سویی از او
سالکی را سوی معنی راه بر
سر کشی از هر دو عالم همچو موی
گر سر مویی از این یابی خبر
دوش مستی خفته بودم نیم شب
کاوفتاد آن ماه را بر ما گذر
دید روی زرد من در ماهتاب
کرد روی زرد ما از اشک تر
رحمش آمد شربت وصلم بداد
یافت یک یک موی من جانی دگر
گر چه مست افتاده بودم از شراب
گشت یک یک موی بر من دیده ور
در رخ آن آفتاب هر دو کون
مست لایعقل همی‌کردم نظر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۷
عقل بند رهروان است ای پسر
بند بشکن ره عیان است ای پسر
عقل بند و دل فریب و جان حجاب
راه ازین هر سه نهان است ای پسر
چون ز عقل و جان و دل برخاستی
این یقین هم در گمان است ای پسر
مرد کو از خود نرفت او مرد نیست
عشق بی‌درد آفسانه‌‌ست ای پسر
سینه خود را هدف کن پیش دوست
هین که تیرش در کمان است ای پسر
سینه‌‌‌یی کز زخم تیرش خسته شد
در جبینش صد نشان است ای پسر
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است ای پسر
هر که او مر عاشقان را بنده شد
خسرو و صاحب قران است ای پسر
عشق را از کس مپرس از عشق پرس
عشق ابر درفشان است ای پسر
ترجمانی منش محتاج نیست
عشق خود را ترجمان است ای پسر
گر روی بر آسمان هفتمین
عشق نیکونردبان است ای پسر
هر کجا که کاروانی می‌رود
عشق قبله‌ی کاروان است ای پسر
این جهان از عشق تا نفریبدت
کین جهان از تو جهان است ای پسر
هین دهان بربند و خامش چون صدف
کین زبانت خصم جان است ای پسر
شمس تبریز آمد و جان شادمان
چون که با شمسش قران است ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۸
آمدم من بی‌دل و جان ای پسر
رنگ من بین نقش برخوان ای پسر
نی غلط من نامدم تو آمدی
در وجود بنده پنهان ای پسر
همچو زر یک لحظه در آتش بخند
تا ببینی بخت خندان ای پسر
در خرابات دلم اندیشه‌هاست
درهم افتاده چو مستان ای پسر
پای دار و شور مستان گوش دار
در شکست و جست دربان ای پسر
آمدم و آوردمت آیینه‌‌‌یی
روی بین و رو مگردان ای پسر
کفر من آیینه ایمان توست
بنگر اندر کفر ایمان ای پسر
می‌زنم من نعره‌ها در خامشی
آمدم خاموش گویان ای پسر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۹
ای نهاده بر سر زانو تو سر
وز درون جان جمله باخبر
پیش چشمت سرکس روپوش نیست
آفرین‌ها بر صفای آن بصر
بحر خون است ای صنم آن چشم نیست
الحذر ای دل ز زخم آن نظر
در مژه‌ی او گر چه دل را مژده‌هاست
الحذر ای عاشقان از وی حذر
او به زیر کاه آب خفته است
پا منه گستاخ ور نی رفت سر
خفته شکلی اصل هر بیداری‌‌‌یی
تا ز خوابش تو نخسپی ای پسر
پاره خواهم کرد من جامه ز تو
ای برادر پاره‌‌‌یی زین گرم تر
سرکه آشامی و گویی شهد کو؟
دست تو در زهر و گویی کو شکر؟
روح را عمری‌‌ست صابون می‌زنی
یا تو را خود جان نبوده‌‌ست ای مگر
تا به کی صیقل زنی آیینه را؟
شرم بادت آخر از آیینه گر
سوی بحر شمس تبریزی گریز
تا برآرد زاینه‌ی جانت گهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۰
بس که می‌انگیخت آن مه شور و شر
بس که می‌کرد او جهان زیر و زبر
مر زبان را طاقت شرحش نماند
خیره گشته همچنین می‌کرد سر
ای بسا سر همچنین جنبان شده
با دهان خشک و با چشمان تر
در دو چشمش بین خیال یار ما
رقص رقصان در سواد آن بصر
من به سر گویم حدیثش بعد از این
من زبان بستم ز گفتن ای پسر
پیش او رو ای نسیم نرم رو
پیش او بنشین به رویش درنگر
تیز تیزش بنگر ای باد صبا
چشم و دل را پر کن از خوبی و فر
ور ببینی یار ما را روترش
پرده‌‌‌یی باشد ز غیرت در نظر
مو نباشد عکس مو باشد در آب
صورتی باشد ترش اندر شکر
توبه کردم از سخن این باز چیست
توبه نبود عاشقانش را مگر؟
توبه شیشه عشق او چون گازراست
پیش گازر چیست کار شیشه گر؟
بشکنم شیشه بریزم زیر پای
تا خلد در پای مرد بی‌خبر
شحنه یار ماست هر کو خسته شد
گو مرا بسته به پیش شحنه بر
شحنه را چاه زنخ زندان ماست
تا نهم زنجیر زلفش پای بر
بند و زندان خوش ای زنده دلان
خوش مرا عیشی‌‌ست آن جا معتبر
گر چه می‌کاهم چو ماه از عشق او
گر چه می‌گردم چه گردون بر قمر
بعد من صد سال دیگر این غزل
چون جمال یوسفی باشد سمر
زان که دل هرگز نپوسد زیر خاک
این ز دل گفتم نگفتم از جگر
من چو داوودم شما مرغان پاک
وین غزل‌ها چون زبور مستطر
ای خدایا پر این مرغان مریز
چون به داوودند از جان یارگر
ای خدایا دست بر لب می‌نهم
تا نگویم زان چه گشتم مست تر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۱
نرم نرمک سوی رخسارش نگر
چشم بگشا چشم خمارش نگر
چون بخندد آن عقیق قیمتی
صد هزاران دل گرفتارش نگر
سر برآر از مستی و بیدار شو
کار و بار و بخت بیدارش نگر
اندرآ در باغ‌ بی‌پایان دل
میوه شیرین بسیارش نگر
شاخ‌های سبز رقصانش ببین
لطف آن گل‌های بی‌خارش نگر
چند بینی صورت نقش جهان
بازگرد و سوی اسرارش نگر
حرص بین در طبع حیوان و نبات
بعد از آن سیری و ایثارش نگر
حرص و سیری صنعت عشق است و بس
گر ندیدی عشق را کارش نگر
گر ندیدی عشق رنگ آمیز را
رنگ روی عاشق زارش نگر
با چنین دشوار بازاری که اوست
با زر و‌ بی‌زر خریدارش نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۳
رفتم آن جا مست و گفتم ای نگار
چون مرا دیوانه کردی گوش دار
گفت بنگر گوش من در حلقه‌‌یی‌ست
بسته آن حلقه شو چون گوشوار
زود بردم دست سوی حلقه اش
دست بر من زد که دست از من بدار
اندرین حلقه تو آن گه ره بری
کز صفا دری شوی تو شاهوار
حلقه زرین من وان گه شبه
کی رود بر چرخ عیسی با حمار؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
باز شد در عاشقی بابی دگر
بر جمال یوسفی تابی دگر
مژده بیداران راه عشق را
آن که دیدم دوش من خوابی دگر
ساخته شد از برای طالبان
غیر این اسباب اسبابی دگر
ابرها گر می‌نبارد نقد شد
از برای زندگی آبی دگر
یارکان سرکش شدند و حق بداد
غیر این اصحاب اصحابی دگر
سبزه زار عشق را معمور کرد
عاشقان را دشت و دولابی دگر
وین جگرهایی که بد پرزخم عشق
شد درآویزان به قلابی دگر
عشق اگر بدنام گردد غم مخور
عشق دارد نام و القابی دگر
کفشگر گر خشم گیرد چاره شد
صوفیان را نعل و قبقابی دگر
گر نداند حرف صوفی دان که هست
دردهای عشق را بابی دگر
از هوای شمس دین آموختم
جانب تبریز آدابی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
ای خیالت در دل من هر سحور
می‌خرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وان گه چه شور
آتشی کردی و گویی صبر کن؟
من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست؟
ماه بودی؟ یا پری؟ یا جان حور؟
آن سخن‌هایی که گفتی چون شکر؟
وان اشارت‌ها که می‌کردی ز دور؟
دست بر لب می‌زدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور؟
دست بر لب می‌نهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور؟
رو به بالا می‌کنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۶
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
تو نکو دانی که هر چیز از کجاست
گر خطاها رفت آن از ما مگیر
روستایی گر بوم آن توام
روستایی خویش را رستا مگیر
چون مرا در عشق استا کرده‌یی
خود مرا شاگرد گیر استا مگیر
تو مرا از ذوق می‌گیری گلو
تا بنالم گویمت آن جا مگیر
سوی بحرم کش که خاشاک توام
تو مرا خود لایق دریا مگیر
از الست آمد صلاح الدین تمام
تو ورا ز امروز و از فردا مگیر
راز را اندر میان نه وامگیر
بنده را هر لحظه از بالا مگیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
ساقیا باده چون نار بیار
دفع غم را تو ز اسرار بیار
باده‌یی را که ز دل می‌جوشد
زود ای ساقی دلدار بیار
کافر عشق بیا باده ببین
نیست شو در می و اقرار بیار
ساقیا دست همه مستان گیر
همچنان جانب گلزار بیار
پیش این شاهد ما خوبان را
گردن بسته ز بلغار بیار
مومنان را همه عریان کردی
گروی نیز ز کفار بیار
شمس تبریز بگو دولت را
بپذیر اندک و بسیار بیار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
روزی خوش است رویت از نور روز خوش تر
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
هر بسته‌‌یی که باشد امروز برگشاید
هر تشنه‌‌یی نشیند بر آب حوض کوثر
هر‌ بی‌دلی ز دلبر انصاف خود بیابد
 کامروز بزم عام است این را به عاشقان بر
هر دم دهد بت من نو ساغری به ساقی
گویی همه شراب است خود نیست هیچ ساغر
یک ساغر لطیفی کز غایت لطیفی
باده نکوست لیکن ساقی ز می نکوتر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
هر کس به جنس خویش درآمیخت ای نگار
هر کس به لایق گهر خود گرفت یار
او را که داغ توست نیارد کسی خرید
آن کو شکار توست کسی چون کند شکار؟
ما را چو لطف روی تو‌ بی‌خویشتن کند
ما را ز روی لطف تو‌ بی‌خویشتن مدار
چون جنس همدگر بگرفتند جنس جنس
هر جنس جنس گوهر خود کرد اختیار
با غیر جنس اگر بنشیند بود نفاق
مانند آب و روغن و مانند قیر و قار
تا چون به جنس خویش رود از خلاف جنس
زین سوی تشنه‌تر شده باشد بدان کنار
هرک از تو می‌گریزد با دیگری خوش است
وانک از تو می‌رمد به کسی دارد او قرار
وان کو ترش نشست به پیش تو همچو ابر
خندان دل است پیش دگر کس چو نوبهار
گویی که نیست از مه غیبم به جز دریغ
وز جام و خمر روح مرا نیست جز خمار
آن نای و نوش یاد نمی‌آیدت که تو
خوش می‌خوری ز دست یکی دیو سنگ سار
صد جام درکشی ز کف دیو آن گهی
بینی ترش کنی بخور ای خام پخته خوار
این جا سرک فکنده و رویک ترش ولیک
آن جا چو اژدهای سیه فام کوهسار
با جنس همچو سوسن و با غیر جنس گنگ
با جنس خویش چون گل و با غیر جنس خار
رو رو به جمله خلق نتانی تو جنس بود
شاخی ز صد درخت نشد حامل ثمار
چون شاخ یک درخت شدی زان دگر ببر
جویای وصل این شده‌یی دست از آن بدار
گر زان که جنس مفخر تبریز گشت جان
احسنت ای ولایت و شاباش کار و بار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
دل ناظر جمال تو آنگاه انتظار؟
جان مست گلستان تو آنگاه خار خار؟
هر دم ز پرتو نظر او به سوی دل
حوری‌‌ست بر یمین و نگاری‌‌ست بر یسار
هر صبح دم که دام شب و روز بردریم
از دوست بوسه‌‌یی و ز ما سجده صد هزار
امسال حلقه‌یی‌‌ست ز سودای عاشقان
گر نیست بازگشت درین عشق عمر پار
بنواز چنگ عشق تو به نغمات لم یزل
کز چنگ‌های عشق تو جان است تار تار
اندر هوای عشق تو از تابش حیات
بگرفته بیخ‌های درخت و دهد ثمار
غوطی بخورد جان به تک بحر و شد گهر
این بحر و این گهر ز پی لعل توست زار
از نغمه‌های طوطی شکرستان توست
در رقص شاخ بید و دو دستک زنان چنار
از بعد ماجرای صفا صوفیان عشق
گیرند یکدگر را چون مستیان کنار
مستانه جان برون جهد از وحدت الست
چون سیل سوی بحر نه آرام و نه قرار
جزوی چو تیر جسته ز قبضه‌ی کمان کل
او را نشانه نیست به جز کل و نی گذار
جانی‌‌ست خوش برون شده از صد هزار پوست
در چاربالش ابد او راست کار و بار
جان‌های صادقان همه در وی زنند چنگ
تا بانوا شوند از آن جان نامدار
جان‌ها گرفته دامنش از عشق و او چو قطب
بگرفته دامن ازل محض مردوار
تبریز رو دلا و ز شمس حق این بپرس
تا بر براق سر معانی شوی سوار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
میر شکار من که مرا کرده‌ای شکار
بی‌تو نه عیش دارم و نه خواب و نه قرار
دلدار من تویی سر بازار من تویی
این جمله جوربر من مسکین روا مدار
ای آن که یار نیست تو را در جهان عشق
من در جهان فکنده که ای یار یار یار
درده از آن شراب که اول بداده‌یی
زان چشم‌‌های مست تو بشکن مرا خمار
از آسمان فرست شرابی کزان شراب
اندر زمین نماند یک عقل هوشیار
روزی هزار کار برآری به یک نظر
آخر یکی نظر کن و این کار را برآر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در
زین پس مباش ماها در ابر و پرده در
ما جمع عاشقان تو خوش قد و قامتیم
ما را صلای فتنه و شور و هزار شر
خورشید تافته‌ست ز روی تو چاشتگاه
در عشق قرص روی تو رفتیم بام بر
مستی‌ست در سر از می و این تاب آفتاب
در سر بتافته‌ست پس از دست رفت سر
ای مطرب هوای دل عاشقان روح
بنواز لحن جان که تنن تن لطیف تر
تا جان‌ها ز خرقه تن‌ها برون شود
تا بر سرین خرقه رود جان باخبر
از جام صاف باده تو خاشاک جسم را
بردار تا نهیم به اقبال بر به بر
تا دیده‌ها گذاره شود از حجاب‌‌‌‌‌ها
تا وارهد ز خانه و مان و ز بام و در
سیمرغ جان و مفخر تبریز شمس دین
بیند هزار روضه و یابد هزار پر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
آمد بهار خرم و آمد رسول یار
مستیم و عاشقیم و خماریم و‌ بی‌قرار
ای چشم و ای چراغ روان شو به سوی باغ
مگذار شاهدان چمن را در انتظار
اندر چمن ز غیب غریبان رسیده اند
رو رو که قاعده‌‌ست که القادم یزار
گل از پی قدوم تو در گلشن آمده‌ست
خار از پی لقای تو گشته‌‌ست خوش عذار
ای سرو گوش دار که سوسن به شرح تو
سر تا به سر زبان شد بر طرف جویبار
غنچه گره گره شد و لطفت گره گشاست
از تو شکفته گردد و بر تو کند نثار
گویی قیامت است که برکرد سر ز خاک
پوسیدگان بهمن و دی مردگان پار
تخمی که مرده بود کنون یافت زندگی
رازی که خاک داشت کنون گشت آشکار
شاخی که میوه داشت همی‌نازد از نشاط
بیخی که آن نداشت خجل گشت و شرمسار
آخر چنین شوند درختان روح نیز
پیدا شود درخت نکوشاخ بخت یار
لشکر کشیده شاه بهار و بساخت برگ
اسپر گرفته یاسمن و سبزه ذوالفقار
گویند سر بریم فلان را جو گندنا
آن را ببین معاینه در صنع کردگار
آری چو دررسد مدد نصرت خدا
نمرود را برآید از پشه‌‌یی دمار