عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : باغ آینه
مثلِ اين است...
مثلِ این است، در این خانه‌ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که می‌جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران‌جاست
مثلِ این است که می‌خواند مرگ
در سکوتی که به غمخانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
به‌گریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهاده‌ست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایه‌ی غم بنهفته‌ست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصه‌ی مرگ به گوش‌اش گفته‌ست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا می‌گیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا می‌گیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک می‌ریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فردایی‌ست!
27 آذر 1328 در مجله‌ی علمی
احمد شاملو : باغ آینه
حريقِ قلعه‌يی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله‌ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه‌ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعه‌ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه‌ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
19 اسفند 1336

احمد شاملو : باغ آینه
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه‌ی شب ــ می‌خورَد اندوه

شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.

کاج‌های پیر تاریکند و در اندیشه‌ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.

من چنان
چون کاج‌های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده‌ست.

می‌کشم بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود
پای
می‌کشم بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...



«ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی‌تکفیرِ
بی‌زنجیرِ
بی‌شمشیر!

در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی‌کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت‌های رعب‌انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می‌بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه‌ی مغرور!

زهرِ رنج از ناتوانی‌های معصومانه‌تان در دل،
هم‌چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه‌ی شب می‌خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم‌نمی باران نباریده‌ست.

می‌کشم
بی‌نقشه
در غم‌خانه‌ی خود پای...
می‌کشم
بی‌وقفه
بر پیشانیِ خود دست...

۱۳۳۶
زندانِ موقت

احمد شاملو : باغ آینه
فقر
از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

۱۳۳۸

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ‌دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش‌ریش
نه راهی نه ذی‌روحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته‌راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: «یاران، در این دشت تنها، منم»؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُرده‌آباد که‌ش زنده نیست...
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفس‌مرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کوره‌ی آفتاب.
برو مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُل‌جویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است!
۱۳۳۷ـ۱۳۳۹ تهران

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
ميان ِ ماندن و رفتن...
ميان ِ ماندن و رفتن حکايتي کرديم
که آشکارا در پرده‌ي ِ کنايت رفت.
مجال ِ ما همه اين تنگ‌مايه بود و، دريغ
که مايه خود همه در وجه ِ اين حکايت رفت.

۲۸ خرداد ِ ۱۳۳۹

احمد شاملو : لحظه‌ها و همیشه
شبانه
به گوهرِ مراد
کوچه‌ها باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و کمونچه

مُرده می‌برن
کوچه به
کوچه.



نگا کن!
مُرده‌ها
به مُرده
نمی‌رن،

حتا به
شمعِ جون‌سپرده
نمی‌رن،

شکلِ
فانوسی‌ین
که اگه خاموشه

واسه نَف‌نیس
هَنو
یه عالم نف توشه.



جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم

به «خوب»
امید و
از «بد» گله
ندارم.

گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،

کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!



کوچه‌ها
باریکن
دُکّونا
بسته‌س،

خونه‌ها
تاریکن
تاقا
شیکسته‌س،

از صدا
افتاده
تار و
کمونچه

مُرده
می‌برن
کوچه به
کوچه...

۱۳۴۰

احمد شاملو : ققنوس در باران
Postumus
۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...


در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهاده‌ام
در خود به کاوش‌ام
در خود
ستمگرانه
من چاه می‌کَنَم
من نقب می‌زنم
من حفر می‌کُنَم.



در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بی‌پناهی‌ زندگی
از ذُروه‌ی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بی‌قیدانه
نطفه‌ی زهرآگینش را پذیرا می‌شود.



در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده‌تر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانه‌وار
باقیمانده‌ی زندگی را مصرف می‌کند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت می‌نگرد.



سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵


۲
از بیم‌ها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینه‌یی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینه‌یی می‌جُست،
و با هر سینه‌ی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.

تا پناهی از بیم‌ام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.

سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
به‌گشاده‌دستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به‌تمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطره‌ی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای‌ابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه‌های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودم‌اش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهایی‌ِ خود وانهادمش به گونه‌یِ مُردارْلاشه‌یی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه‌یی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.

تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بی‌بازگشت ماند.

جان از شوقِ فصلی از این‌دست
خروشی کرد.



پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه‌یی باران‌شُسته را می‌مانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه‌ی تن نظر کردم و در شادی‌ِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزه‌های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید می‌کوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بی‌انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی‌گذشت.

و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسه‌ی زهری
در خود فروریختم.

دریغا مسکین‌تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندی‌ِ روح را به جز این راه نیست.

آنک تنم، به‌خواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که به‌سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می‌گذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگی‌ِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندی‌ها برگذشته،
که در کومه‌های آزاده‌مردم از این‌سان به‌پستی می‌نگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می‌گوارد!

«ــ آه، باید که بر این اوجِ بی‌بازگشت
در تنهایی بمیرم!»



بر دورترین صخره‌ی کوهساران، آنک «هفت‌خواهران»‌اند
که در دل‌ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامه‌های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می‌شوند.

ستارگان سوگند می‌خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده‌اند
به هنگامی که بر جنازه‌ی خویش می‌گریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که می‌خشکید
چرا که ریشه‌هایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُه‌گینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵


۳
بی‌خیالی و بی‌خبری.

تو بی‌خیال و بی‌خبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو می‌بندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریده‌رنگی‌ِ گونه‌هایش
کز خشم نیست
آن‌قدر
کز حسد.

و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربسته‌پایی
آن‌قدر
کز شگفتی.



شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری می‌کردی
و چندان که بر پهنه‌ی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرین‌زرهی می‌گسترد
تو را
از تیغِ دریغ‌ها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی می‌مانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبه‌دست!



به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟

پریده‌رنگیِ شامگاهان
دنباله‌ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
۲۰ مردادِ ۱۳۴۵

احمد شاملو : دشنه در دیس
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز

با سُم‌ضربه‌ی رقصانِ اسبش می‌گذرد
از کوچه‌ی سرپوشیده
سواری،
بر تَسمه‌بندِ قَرابینش
برقِ هر سکّه
ستاره‌یی
بالای خرمنی
در شبِ بی‌نسیم
در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد
چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند
و از عبورِ سوار
خاطره‌یی
همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد
چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
شبِ ایرانشهر

جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشم‌آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می‌کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه‌یی که بر گِردِ آن کشیده‌ایم
خطا نکند.

و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانه‌ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!



ماه می‌گذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده‌ایم و
روز
نمی‌آید.

۲۳ آذرِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
عاشقانه
آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
خنیاگرِ غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود



آنکه می‌گوید دوستت می‌دارم
دلِ اندُه‌گینِ شبی‌ست
که مهتابش را می‌جوید.

ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود

هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من.

عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود

۳۱ تیرِ ۱۳۵۸

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
شبانه
گویی
همیشه چنین است
ای غریوِ طلب ــ:
تو در آتشِ سردِ خود می‌سوزی
و خاکسترت
نقره‌ی ماه است
تا تو را
در کمالِ بَدرِ تو نیز
باور نکنند.



چه استجابتِ غمناکی!
زخم‌ات
از آن
بَدرِ تمام بود
تا مجوسان
بر گُرده‌ی ارواحِ کهن
به قلعه درتازند.

همیشه چنین بوده؟
همیشه چنین است؟

مردادِ ۱۳۵۹

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سلاخی می‌گريست...
سلاخی
می‌گريست

به قناری کوچکی
دل باخته بود.

۱۳۶۳
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
کویری
برای «زیور»ِ کلیدر
به وسیله‌ی محمود دولت‌آبادی

نیمی‌ش آتش و نیمی اشک
می‌زند زار
زنی
بر گهواره‌ی خالی

گُلم وای!

در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه‌های کهنه‌نِهالی

گُلم وای
گُلم!

در قلعه‌ی ویران
به بیراهه‌ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
به بی‌خیالی.

گُلم وای
گُلم وای
گُلم!

۱۳۶۴

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
سرودِ آوارگان
برای پری‌یوش گنجی

در معبرِ من
دیگر
هیچ چیز نجوا نمی‌کند:
نه نسیم و نه درخت
نه آبی درگذر.

شِرِّه شِرِّه نوحه‌یی گسیخته می‌جنبد
تنها
سیاه‌تر از شب
بر گرده‌ی سرگردانیِ‌ باد.



دور
شهرِ من آنجاست
تنها مانده
در غروبی هموار
که آسان نمی‌گذرد. ــ

شهرِ تاریک
با دو دریچه‌ی مهربان
که بازگشتِ دردناکِ مرا انتظار می‌کشد
در پس‌کوچه‌ی پنهان.

۲۸ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : در آستانه
حکایت
مطرب درآمد
با چکاوکِ سرزنده‌یی بر دسته‌ی سازش.
مهمانانِ سرخوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشمِ ینگه‌ی مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطره‌یی
به زیر غلتید.



عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمه‌ها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.

تالارِ آشوب تهی ماند
با سفره‌ی چیل و
کرسی‌ باژگون و
سکّوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش.

۶ فروردینِ ۱۳۶۴

احمد شاملو : در آستانه
خاطره
شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگش را
پلکِ آشفته‌ی مرگش را،
و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ‌ نگرانِ دره
فروريخت.



تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته
به‌ترکِ کوه گفتيم.

۱۲ شهريورِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : در آستانه
بر کدام جنازه زار می‌زند...؟
بر کدام جنازه زار می‌زند این ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان می‌گرید
این سازِ بی‌زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ می‌موید این سیم و زِه، این پنجه‌ی نادان؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافی
زاری بر لقاحِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراعِ بلندِ نسیم
زاری بر سپیدارِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردینِ ماهی و باد چه می‌کند این مدیحه‌گوی تباهی؟
مطربِ گورخانه به شهر اندر چه می‌کند
زیرِ دریچه‌های بی‌گناهی؟

بگذار برخیزد مردمِ بی‌لبخند
بگذار برخیزد!

۱۸ شهریور ۱۳۷۲
احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
می‌دانستند دندان برای...
می‌دانستند دندان برای تبسم نیز هست و
تنها
بردریدند.



چند دریا اشک می‌باید
تا در عزای اُردواُردو مُرده بگرییم؟

چه مایه نفرت لازم است
تا بر این دوزخ‌دوزخ نابکاری بشوریم؟

۱۳۶۳

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
شبانه
ــ بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

ــ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن می‌گویم.

شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرند‌گانِ کوچ
دیرگاه‌ها می‌گذرد.
اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا
تلخه‌ی این تالاب نیست؟



ــ از این گونه
بی‌اشک
به چه می‌گریی؟
ــ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.

به هر اندازه که بیگانه‌وار
به شانه‌بَرَت سَر نهم
سنگ‌باری آشناست
سنگ‌باری آشناست غم.

۲۲ خردادِ ۱۳۷۳