عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۹
آن که در راه طلب ماند و پایی نکشد
گو سر رشته رها کن که به جایی نکشد
من خود از تربیت دل نکشم دست، ولی
ترسم این آئینه کارش به صفایی نکشد
آخر انصاف بده تا به کی از دست تهی
نگشاید کمری، بند قبایی نکشد
نکتهٔ عشق کجا، حوصلهٔ عقل کجا
تحفهٔ شاه کسی پیش گدایی نکشد
هر که گردی نفشاند ز رخ همسفران
سعی او در ره مقصود به جایی نکشد
سرکشی عادت ما نیست بگویید که عشق
لشکر برق به تسخیر گیایی نکشد
عرفی از نغمهٔ ناهید لب ناله مبند
ناله تا هست مرا دل به نوایی نکشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۸
فطرت آخر بر معاد از سعی اکمل می‌زند
رشته چون تابیده شد خود را به مغزل می‌زند
نشئهٔ تحقیق در صهبای این میخانه نیست
مست و مخمورش قدح از چشم احول می‌زند
خواب خود منعم مکن تلخ از حدیث بورپا
این نیستان آتشی دارد به مخمل می‌زند
ای بسا شیخی‌ که ارشادش دلیل گمرهی‌ست
غول اکثر راه خلق از شمع و مشعل می‌زند
طینت ظالم همان آمادهٔ ظلم است و بس
نشتر از رگ‌گر شود فارغ به دنبل می‌زند
چاره در تدبیر ما بیچارگان خون می‌خورد
پیشتر از دردسر سودن به صندل می‌زند
درد دل پیدا کنید از ننگ عصیان وارهید
با نمک چون جوش زد می جام در خل می‌زند
بر مآل کار تا چشم که را روشن کنند
شمع در هر انجمن آیینه صیقل می‌زند
بس که جوش حرص برد از خلق آثار تمیز
امتحان طاس ناخن بر سر کل می‌زند
ترک دعوی کن که در اقلیم گیر و دار فقر
کوس قدرت پای لنگ و پنجهٔ شل می‌زند
جاه دنیا را پیام پشت پا باید رساند
همّتت پست است بیدل کی بر این تل می‌زند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۲
تن‌پرستان‌که به این آب و نمک عیاشند
بی‌تکلف همه بالیدن نان و آشند
سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو
پر و خالی و سبک‌مغزتر از خشخاشند
ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است
چشم اگر باز شود چون مژه‌ها می پاشند
آه ازبن نامه‌سیاهان‌که ز مشق من و ما
تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
گفتگو گر ندرّد پرده‌، کسی اینجا نیست
همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
شش جهت‌ مطلع‌ خورشید و سیه‌ روزی چند
سایه‌پرورد قفای مژهٔ خفاشند
غارت هم چه خیال‌ست رود از دلشان
در نظر تا کفنی هست همان نباشند
انفعالی اگر آید به میان استهزاست
این نم‌اندوده جبینها عرقی می‌شاشند
عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق
کس ندانست‌که یاران به‌کجا می‌باشند
بی‌تمیز اهل دول می‌گذرند از سر جاه
همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل
رو میارید که این آینه‌ها نقاشند
بیدل از اهل ادب باش‌ که چون‌ گرد سحر
این تحمل‌نفسان عرصهٔ بی‌پرخاشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۶
زان زر و سیم ‌که این مردم باذل بخشند
یک درم مهر دو لب‌کو که به سایل بخشند
جود مطلق به حسابی‌ست‌که از فضل قدیم
کم و بیش همه‌کس از هم غافل بخشند
سر متابید ز تسدم‌که در عرصهٔ عشق
هیکل عافیت از زخم حمایل بخشند
دل مجنون به هواداری لیلی چه کم است
حیف فانوسی این شمع به محمل بخشند
تو و تمکین تغافل‌، من و بی‌صبری درد
نه ترا یاد مروت نه ‌مرا دل بخشند
دلکی دارم و چشمی که ‌کجا باز کنم
کاش این آیینه را تاب مقابل بخشند
لاف هستی زده از مرگ شفاعت‌خواه است
این از آن جنس خطاهاست‌ که مشکل بخشند
گر شوی مرکزپرگار حقیقت چوگهر
در دل بحر همان راحت ساحل بخشند
رهروانیم ز ما راست نیاید آرام
پای خوابیده همان به‌که به منزل بخشند
نیست خون من از آن ننگ ‌که در محشر شرم
جرم ‌آلودگی دامن قاتل بخشند
گرنه منظورکرم بخشش عبرت باشد
چه خیال است که دولت به اراذل بخشند
به هوس داد قناعت دهم و ناز کنم
دل بیدردی اگر با من بیدل بخشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۰
به‌ گفتگوی کسان مردمی که می‌لافند
چو خط به معنی خود نارسیده حرافند
مباش غره انصاف کاین نفس‌بافان
به پنبه‌کاری مغز خیال ندافند
توانگری‌که دم از فقر می‌زند غلط است
به موی‌کاسهٔ چینی نمد نمی‌بافند
تهیهٔ سپر از احتراز کن کامروز
به قطع هم‌، بد ونیک زمانه سیافند
سخن چه عرض نجابت دهد در آن محفل
که سیم و ‌‌زر نسبان همچو جدول اشرافند
غرض ز صحبت اگر پاس آبرو باشد
حذر کنید که ابنای جاه اجلافند
در بهشت معانی به رویشان مگشا
که این جهنمی چند ننگ اعرافند
به‌علم‌پوچ چوجهل مرکبند بسیط
به فطرت کشفی درسگاه ‌کشافند
ز وضعشان مطلب نیم نقطه همواری
که‌ یک قلم به خم و پیچ سرکشی ‌کافند
تمام بیهوده گویند و نازکی این است
که چشم بر طمع ربشخند انصافند
ازین خران مطلب مردمی‌ که چون‌گرداب
به موج آب منی غرق ‌تا لب نافند
به خاک تیره مزن نقد ابرو بیدل
درین دیارکه کوران چند صرافند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
کلاه هرکه فلک بر سماک می‌فکند
سرش چو آبله آخر به خاک می فکند
به‌ گم شدن چو نگین بی‌نیاز شهرت باش
که ناز نام تو را در مغاک می‌فکند
چو صبح تا ز گریبان سری برون آری
زمانه رخت‌ تو بر دوش‌ چاک می‌فکند
به‌ کارگاه تعین‌ که «‌لاشریک له‌» است
خلل اگر فکند اشتراک می‌فکند
ز جوش‌ گریهٔ مستانه‌ای‌ که دارد ابر
چه‌ شیشه‌ها که نه‌ در پای‌ تاک می‌فکند
ز امتلا مپسندید خواری نعمت
که شاخ میوه‌ ز سیری به خاک می‌فکند
عرق‌ که جبههٔ‌ تسلیم‌ سرفکندهٔ اوست
گره به رشتهٔ ما شرمناک می‌فکند
رهت‌ گل است به آهستگی قدم بردار
که جهد لکه به دامان پاک می‌فکند
ز عاجزی در اقبال امن زن بیدل
که طاقتت به جهان هلاک می‌فکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
تقلید از چه علم به لافم علم‌کند
طوطی نی‌ام‌که آینه بر من ستم‌کند
سعی غبار من که به جایی نمی‌رسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکه‌کشد شمع و خم‌کند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل ‌که فهم عدم ‌کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفس‌شمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بی‌حس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورم‌کند
خودسنجی‌ات به‌پلهٔ پستی نشانده است
جهدی‌که سنگ‌کوه وقار توکم‌کند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم‌ کند
پرواز می کنم چه‌کنم جای امن نیست
دامی نبیافتم‌که پرم را بهم کند
خجلت ‌گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشک‌کند جبهه نم‌کند
توهیچ باش و، علم وعمل‌ها به طاق نه
گو خلق هرزه‌فکر حدوث و قدم‌کند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشته‌ام
کو سایه‌ای که بر سر خاکم کرم کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
طبع دانا الم دهر مکدر نکند
گرد بر روی ‌گهر آن همه لنگر نکند
به خیالی نتوان غرهٔ تحقیق شدن
گر همه حسن دمد آینه باور نکند
می‌دهد عاقبت‌ کار حسد سینه به زخم
بدرگی تا به‌کجا تکیه به نشتر نکند
در خرابات‌، شیاطین نسبان بسیارند
دختر رز جلبی نیست ‌که شوهر نکند
بی‌زری ممتحن جوهر انسانی نیست
آدم آنست‌ که مال و حشمش خر نکند
شیشهٔ حرص به صهبای قناعت پرکن
کز تنگ‌حوصلگی ناله به ساغر نکند
مجلس‌آرای هوس با تو حسابی دارد
تا نسوزد دلت آرایش مجمر نکند
به نگاهی چو شرر قانع پیدایی باش
تا ترا در نظر خلق مکرر نکند
شبنم‌ گلشن ایجاد خجالت دارد
صبح تصویر بر آ تا نفست تر نکند
شوق دل حسرت‌ گلزار حضوری دارد
همچو طاووس چرا آینه دفتر نکند
خاک درگاه مذلت ز چه اکسیرکم است
کیمیا گو مس بیقدر مرا زر نکند
عشوهٔ الفت دنیا نخرد بیدل ما
نقد دل باخته سودای محقر نکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
میل هوس ز عافیتم فرد می‌کند
گر بشکنم‌کلاه‌، دلم درد می‌کند
تسلیم تحفه‌ای‌ست‌ که طبعم بر اهل ذوق
چو میوهٔ رسیده ره‌آورد می‌کند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع‌ کیست
دل را خیال مهرهٔ این نرد می‌کند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش
افراط آب چهرهٔ گل زرد می‌کند
رم می‌خورد ز سایهٔ غیرت فسردگی
تمثال مرد آینه را مرد می‌کند
از می حذر کنید که این دشمن حیا
کاری که از ادب نتوان کرد می‌کند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست
آب سفال دل ز هوس سرد می‌کند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست
آیینه را خیال که شبگرد می‌کند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفته‌ایم
بیدل به پرده رفتن ماگرد می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
بسکه زخم‌ کشتهٔ نازش تلاطم می‌کند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم می‌کند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن ‌گم می‌کند
پختگان دامن ز قید تن‌پرستی چیده‌اند
باده‌ات از خام‌ جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بی‌تکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم می‌کند
زین ‌نفس سوزی ‌که دارد خلق ‌بر طاق‌ و سرا
سعی عبرت‌بافی‌ کرم بریشم می‌کند
پیش‌بینی‌ کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره‌ کردن ریش را دم می‌کند
دهر لبریز مکافات‌ست اما کو تمیز
کم‌کسی اینجا به حال خود ترحم می‌کند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمه‌گون‌ چشمی درین ‌مخمل‌ تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم می‌کند
رحم بر بی ‌مغزی ما کن ‌که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم می‌کند
بیدل از بس بی‌نم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم می‌کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
مفلسی دست تهی بر سودن ارزانی کند
پنجهٔ بیکار بیعت با پشیمانی کند
چشم‌ من از درد بیخوابی‌ در این‌ وادی‌ گداخت
سایهٔ خاری نشد پیدا که مژگانی کند
از حیا هم شرم می‌دارم ز ننگ اشتهار
جامهٔ پوشندکی حیف است عریانی کند
دل به غفلت نه‌ که دردفع تمیز خوب و زشت
خانهٔ آیینه را زنگار دربانی کند
جز به موقع آبروریزی‌ست عرض هر کمال
غیر موسم ابر بر دریا چه نیسانی‌کند
تا به همواری رسد دور درشتیهای طبع
هرکه را رنگی‌ست باید آسیابانی کند
سبحه را گردآوری چون حلقهٔ زنار نیست
کفر چون هموار شدکار مسلمانی کند
نامه‌ای دارم بهار انشا که طبع بلبلش
چون صریر خامه پیش از خط غزلخوانی‌ کند
بی‌تامل هرزه‌نالیهایم از خود می‌برد
کاش چون بند نی‌ام خجلت‌ گریبانی‌ کند
شرم بیدردی عرق می‌خواهد ای بیدل مباد
بی‌نمی‌ها دیده را محتاج پیشانی کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
بلا‌کشان محبت‌ گل چه نیرنگند
شکسته‌اند به رنگی‌ که عالم رنگند
چه شیشه و چه پری خانه‌زاد حیرت ماست
به آرمیدگی دل‌که بیخودان سنگند
ز عیب‌پوی ابنای روزگار مپرس
یکی‌گر آینه پرداخت دیگران زنگند
فریب صلح مخور ازگشاده‌رویی خلق
که تنگ حوصلیگیهای عرصهٔ جنگند
به وادیی ‌که طلب نارسای مفصد اوست
بهوش باش ‌که منزل‌ رسیدن لنگند
نوای پرده ی بیتابی نفس این است
که عافیت‌طلبان سخت غفلت آهنگند
تو هر شکست‌ که خواهی به دوش ما بربند
وفا سرشته حریفان طبیعت رنگند
ز وهم بر سر مینای خود چه می‌لرزی
شنو ز شیشه‌گران در شکستن سنگند
به بستن مژه انجام‌کار شد معلوم
که آب آینه‌ها جمله طعمهٔ زنگند
حباب نیم‌نفس با نفس نمی‌سازد
ز خود تهی‌شدگان بر خود اینقدر تنگند
ز خلق آنهمه بیگانه نیستی بیدل
تو هرزه‌فکری و این قوم عالم بنگند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۶
گردی دگر نشد ز من نارسا بلند
هویی مگر چو نبض‌ کنم بیصدا بلند
بنیاد عجز و دعوی عزّت جنون‌کیست
مو، سربلند نیست شود تا کجا بلند
کم‌همّتی به ساز فراغم وفا نکرد
دامن نیافتم به درازای پا بلند
از نُه فلک دریغ مکن چین دامنی
یک زینه‌وار از همه منظر برآ بلند
دور است خواب قافله از معنی رحیل
ورنه نمی‌شد اینهمه بانگ درا بلند
پیری دکان نالهٔ ما گرم داشته‌ست
نرخ عصاست درخور قد دوتا بلند
خلق جهان جنون‌زدهٔ بی‌بضاعتی‌ست
ازکاسهٔ تهی‌ست خروش گدا بلند
فطرت محیط نه فلک آبگون شود
گر وارسیم آبله پست است یا بلند
ما بیخودان تظلم حسرت‌ کجا بریم
دست غریق عشق نشد هیچ جا بلند
چون نقش پا ز بس که نگونبخت فطرتیم
مژگان نمی‌شود به تماشای ما بلند
پستی مکش ز چتر کی و دستگاه جم
یک پشت پای بگذر از این دستها بلند
بیدل مگر تو درگذری ورنه پیش ما
دریاست بی‌کنار و پل مدّعا بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
غافل شدیم وگشت خروش هوس بلند
افسون خواب کرد غرور نفس بلند
یکسر به زیر چرخ‌، پر و بال ریختیم
پرواز کس نجست ز بام قفس بلند
از حرف و صوت راه قیامت‌گرفت خلق
منزل شد اینقدر ز فسون جرس بلند
سهل است دستگاه غرور سبکسران
آتش نگردد آن همه از خار و خس بلند
وحشت نواست شهرت اقبال ناکسان
بی‌پر زدن نگشت طنین مگس بلند
همّت در این جونکده زنجیر پای ماست
یارب مباد اینهمه دامان کس بلند
دردا که در قلمرو طاقت نیافتیم
یک ناله چون تغافل فریادرس بلند
دست تلاش خاک به ‌گردون نمی‌رسد
پر نارساست دانش و تحقیق بس بلند
بیدل اگر جنون نکند هرزه‌ تازیت
گرد دگر نمی‌شود از پیش و پس بلند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
آنها که لاف افسر و اورنگ می‌زنند
در بام هم سری‌ست‌که برسنگ می‌زنند
جمعی که پا به منزل و فرسنگ می‌زنند
در یاد دامن تو به دل چنگ می‌زنند
چون من‌کسی مباد نم‌اندود انفعال
کز عکس نامم آینه‌ها رنگ می‌زنند
در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست
رندان ز خنده‌ گل به سر ننگ می‌زنند
گردون حریف داغ محبت نمی‌شود
این خیمه در فضای دل تنگ می‌زنند
یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت
دامن به زیر پا به هوا چنگ می‌زنند
طاووس ما خجالت اظهار می‌کشد
زین حلقه‌ها که بر در نیرنگ می‌زنند
ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است
آیینه‌ها قدم به ره زنگ می‌زنند
زین رهروان کراست سر و برگ جستجو
گامی به زحمت قدم لنگ می‌زنند
گاهی به‌ کعبه می روم و گه به سوی دیر
دیوانه‌ام ز هر طرفم سنگ می‌زنند
بی‌پرده نیست صورت تحقیق‌کس هنوز
آثار خامه‌ای‌ست که در رنگ می‌زنند
بیدل به طاق ابروی وهمی‌ست جام خلق
چندانکه هوش‌کارکند سنگ می‌زنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این غافلان که آینه‌پرداز می‌دهند
در خانه‌ای که نیست کس آواز می‌دهند
خون شد دل از معامله‌داران وهم و ظن
تمثال ماست آن چه به ما باز می‌دهند
مجبور غفلتیم‌، قبول اثر کراست
یاران به‌گوش کر خبر راز می‌دهند
کم‌همتان به حاصل دنیای مختصر
در صید پشه زحمت شهباز می‌دهند
ناز غرور شیفتهٔ وضع عاجزی‌ست
رنگ شکسته را پر پرواز می‌دهند
غافل ز اعتبار شهید وفا مباش
خون مرا به آب رخ ‌ناز می‌دهند
آنجا که دل ادبکدهٔ راز عاشقی‌ست
آتش به دست کودک گلباز می‌دهند
تا بخیه‌گل‌کند زگریبان راز ما
دندان به لب گزیدن غماز می‌دهند
بیتابی نفس تپش آهنگی فناست
گردی‌ که می‌کنی به تک و تاز می‌دهند
بر باد ناله رفت دل و کس خبر نیافت
داغم ز نغمه‌ای ‌که به !ین ساز می‌دهند
در پیش خود کهن شده ای ورنه چون نفس
انجام خلق را پر آغاز می‌دهند
بیدل برون خویش به جایی نرفته‌ایم
ما را ز پرده بهر چه آواز می‌دهند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
علویانی ‌که به این عالم دون می‌آیند
عقل گم‌کرده به صحرای جنون می‌آیند
کیست پرسد که ‌گل و لالهٔ این باغ هوس‌
جز به آهنگ درون از چه برون می‌آیند
آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد
هرزه‌تازان همه بر رخش حرون می‌آیند
شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس
نخلها سر به هوایند و نگون می‌آیند
چه هوا دود دماغی‌ست که در دیدهٔ وهم
آفتابند گر از ذره فزون می‌آیند
حیرت این است‌که چون تیغ درین دشت ستم
آب دارند و همان تشنهٔ خون می‌آیند
چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت
نی سوار مژه از خانه برون می‌آیند
عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا
بیشتر آبله‌پایان به جنون می‌آیند
مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست
یارب این بیخبران با چه شگون می‌آیند
آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست
کارزوها ز عدم بوقلمون می‌آیند
بیدل این بیخردی چند به معراج خیال
می‌روند اینهمه‌ کز خویش برون می آیند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
اتفاق است آنکه هردشوار را آسان نمود
ورنه از تدبیر یک ناخن ‌گره نتوان‌ گشود
گر به شهرت مایلی با بی‌نشانی ساز کن
دهر نتواند نمودن آنچه عنقا وانمود
آرزو از نفی ما اثبا یار ایجاد کرد
هرچه ازآثار مجنون‌ کاست بر لیلی فزود
صافی دل تهمت‌آلودکلف شد از حسد
رنگ آب از سیلی امواج می‌گردد کبود
حیف طبعی‌کز وبال‌کبر وکین آگاه نیست
خاک ریزید از مزاری چند در چشم حسود
راحت این بزم برترک طمع موقوف بود
دستها بر هم نهادیم از طلب‌، مژگان غنود
حسن یکتا بیدل از تمثال دارد انفعال
جای زنگارت همین آیینه می‌باید زدود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مطلبی‌ گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود
زندگی‌جز نقد وحشت درگره چیزی نداشت
کاروان رنگ و بو را رفتنی در بار بود
غنچه‌ای پیدا نشد بوی گلی صورت نبست
هر چه دیدم زین چمن یا ناله یا منقار بود
دست همت ‌کرد از بی‌جرأتیها کوتهی
ورنه چون گل‌ کسوت ما یک گریبان‌وار بود
سوختن هم مفت عشرتهاست امّا چون شرار
کوکب ‌کم‌فرصت ما یک نگه سیار بود
غفلت سعی طلب بیرون نرفت از طینتم
خواب پایی داشتم چشمم اگر بیدار بود
عافیت در مشرب من بارگنجایش نداشت
بس که جامم چون شرر از سوختن سرشار بود
این دبستان چشم قربانی‌ست ‌کز بی‌مطلبی
نقش لوحش بیسواد و خامه‌ها بیکار بود
قصرگردون را ز پستی رفعت یک پایه نیست
گردن منصور را حرف بلندش دار بود
مصدر تعظیم شد هرکس ز بدخویی گذشت
نردبان اوج عزت وضع ناهموار بود
دل به‌حسرت خون‌شد و محرم‌نوایی برنخاست
نالهٔ فرهاد ما بیرون این ‌کهسار بود
شوخی نظاره بر آیینهٔ ما شد نفس
چشم بر هم بسته بیدل خلوت دیدار بود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
در ادبگاهی ‌که لب نامحرم تحریک بود
عافیت چون معنی عالی به دل نزدیک بود
مقصد خلق ازتب وتاب هوس موهوم ماند
پی غلط ‌کردند از بس جاده‌ها باریک بود
نفخ منعم ته شد از نم خوردن‌ کوس و دهل
باد و آب انفعالی در دماغ خیک بود
ناکجا غثیان نخندد بر دماغ اهل جاه
جام و صهبای تعین نیکدان و نیک بود
ساز نافهمیدگی‌کوک است‌،‌کو علم و چه فضل
هرکجا دیدیم بحث ترک با تاجیک بود
دل چه سازد جسم خاکی محرم رازش نخواست
آینه رو از که تابد خانه پُر تاریک بود
عشق ورزیدیم بیدل با خیالات هوس
این نفسها یکقلم از عالم تشکیک بود