عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟
وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟
دل به پروانه غم شمع من از من بستند
می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود
گرچه آواز رباب است مخالف با شرع
راستی او ره تحقیق به عشاق نمود
در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی
روی خورشید به گل چون بتوانم اندود
ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن
کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم
دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود
دیده ما به خیال لب عنابی تو
بس که از جام زجاجی عنبی می پالود
بنشستیم پس پرده تقوی، عمری
ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود
سود سلمان همه این است که سر بر در تو
سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود
وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟
دل به پروانه غم شمع من از من بستند
می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود
گرچه آواز رباب است مخالف با شرع
راستی او ره تحقیق به عشاق نمود
در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی
روی خورشید به گل چون بتوانم اندود
ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن
کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم
دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود
دیده ما به خیال لب عنابی تو
بس که از جام زجاجی عنبی می پالود
بنشستیم پس پرده تقوی، عمری
ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود
سود سلمان همه این است که سر بر در تو
سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
بگو ای ماه تا ساقی ز می مجلس بیاراید
که خورشید جهانآرا به دولتخانه میآید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید
ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل
مبارک روضهای کان را چنین سروی بیاراید
خیال سرو بالایت در آب و گل نمیگنجد
مقام و منزل جانان به غیر از دل نمیشاید
خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید
سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمیباید
سر شوریده را سلمان از آن رو مینهد بر کف
که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند
کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید
که خورشید جهانآرا به دولتخانه میآید
به بستان رو به پیروزی دمی تا باد نوروزی
به بوی زلف مشکین تو عنبر بر سمن ساید
ز راه موکبت نرگس، به چشمان خار برچیند
ز باد دامنت نسرین، به عارض گرد بزداید
همایون گلشنی کانجا ازین ماهی کند منزل
مبارک روضهای کان را چنین سروی بیاراید
خیال سرو بالایت در آب و گل نمیگنجد
مقام و منزل جانان به غیر از دل نمیشاید
خنک بادی که از خاک سر کوی تو بر خیزد
خوشا جانی کز انفاس خوشش جانی بیاساید
سری دارم به سودای تو مستغنی ز هر بابی
که غیر از درگه وصل تو هیچش در نمیباید
سر شوریده را سلمان از آن رو مینهد بر کف
که در پایش کشد چون زلف اگر تشریف فرماید
در آن مجلس که چشم یار جام حسن گرداند
کسی گر باده پیماید حقیقت باد پیماید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
مرا که نقش خیال تو در درون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و میترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
عجب مدار ز اشکم که لاله گون آید
وثاق توست درونم، نمیدهد دل بار
که جز خیال تو غیری اندرون آید
کسی به بوی وصال تو تازه دارد جان
که همچو گل ز هوایت ز خود برون آید
هزا نقش به دستان برآورم هر دم
بدان هوس که نگارم بدست چون آید
ز غصه شد جگرم خون چو مشک و میترسم
که گر نفس زنم از غصه بوی خون آید
شب است و بادیه و باد و من چنین گمره
مگر سعادتی از غیب رهنمون آید
قبول خاک کف پایت افتد ار سر من
به خاک پای تو کز دوش سر نگون آید
حدیث زلف چو زنجیرت ارکند سلمان
به هیچ در سخنی کز سر جنون آید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
یار میآید و در دیده چنان میآید
که پری پیکری از عالم جان میآید
سر سودای تو گنجی است نهان در دل من
به زیان میرود آن چون به زبان میآید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان میآید؟
به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید
میکنم در نظرم تیغ و سنان میآید
به حیاتت که اگر میخورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حیاتم به دهان میآید
تا تویی در دل من کی دگری میگنجد؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان میآید؟
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن میآید
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جان عزیز است، گران میآید
که پری پیکری از عالم جان میآید
سر سودای تو گنجی است نهان در دل من
به زیان میرود آن چون به زبان میآید
من گرفتم که ز عشق تو حکایت نکنم
چه کنم کز در و دیوار فغان میآید؟
به جمالت که اگر بی تو نظر بر خورشید
میکنم در نظرم تیغ و سنان میآید
به حیاتت که اگر میخورم از دست تو زهر
خوشتر از آب حیاتم به دهان میآید
تا تویی در دل من کی دگری میگنجد؟
یا کجا در نظرم هر دو جهان میآید؟
مرهم لطف خوش آید همه کس را لیکن
زخم تیغ تو مرا خوشتر از آن میآید
بر دلم صحبت آن کس که ندارد ذوقی
گر همه جان عزیز است، گران میآید
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
بر گل رفتم از غالیه تر زدهای باز
گل را به خط نسخ قلم در زدهای باز
گل را ز رهی ساختهای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زدهای باز
بر گل زدهای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زدهای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زدهای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زدهای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زدهای باز
بر ساغر ما سنگ جفا میزنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زدهای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بیواسطهام همچو قلم سرزدهای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زدهای زلف و به هم برزدهای باز
گل را به خط نسخ قلم در زدهای باز
گل را ز رهی ساختهای از گره زلف
تا راه کدامین دل غمخور زدهای باز
بر گل زدهای حلقه و بر تنگ شکر قفل
امروز همه بر گل و شکر زدهای باز
آن ژاله صبح است و ا آب حیات است
یا آب گل ترکه به گل بر زدهای باز
گل را به چه دل خنده برآید ز خجالت؟
بس خنده که بر روی گل تر زدهای باز
هر سیم سر شکم که روان بود به سودا
بر سکه رویم همه با زر زدهای باز
بر ساغر ما سنگ جفا میزنی ای دوست!
با تو چه توان گفت که ساغر زدهای باز؟
همچون قلم اندر خطم از زلف تو زیراک
بیواسطهام همچو قلم سرزدهای باز
گفتی که به هم بر نزم کار تو، سلمان!
در هم زدهای زلف و به هم برزدهای باز
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
ای صبا برخیز و کوی دلستان ما بپرس
جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا
زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش
حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست
گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!
رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بیآنکه باشد درد سر
قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی میکند
عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
اینکه میگویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟
یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس
جان ما آنست، حال جان ما آنجا بپرس
اندک اندک پیش رو، وآن جان بیمار مرا
زیر لب بسیار بسیار از زبان ما بپرس
خفته است آن نرگس بیمار و ابرو بر سرش
حال بیماران ز جان ناتوان ما بپرس
انحرافی در مزاج مستقیم سرو ماست
گو بیا چون است سر و بوستان ما بپرس
رنگ رویم کرد پیدا رنج پنهان، ای طبیب!
رنگ ما را بین و از رنج نهان ما بپرس
شمع سان دارم سری بیآنکه باشد درد سر
قصه ما یک یک از اشک روان ما بپرس
کار ما عشق است و آنگه عقل سعیی میکند
عقل را باری چه کار اندر میان ما بپرس
اینکه میگویی: چرا سلمان جهان و جان بباخت؟
یک سخن یک بار از آن جان و جهان ما بپرس
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بر سر کوی دلارام، به جان میگردم
روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان میگردم
ناوک غمزه جادو به من انداز که من
پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد
چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فریاد کنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من
میدهم بوسه و چون آب روان میگردم
تو مکان ساختهای در دل سلمان وانگه
من مسکین ز پیت کون و مکان میگردم
روز و شب در پی دل، گرد جهان میگردم
غم دوران جهان کرد مرا پیر و چه غم
بخت اگر یار شود باز جوان میگردم
دیدهام طلعت زیباش که آنی دارد
این چنین واله و مست از پی آن میگردم
تا نسیمی سر زلف تو بیابم چو صبا
شب همه شب من بیمار به جان میگردم
ناوک غمزه جادو به من انداز که من
پیش تیرت ز پی نام و نشان میگردم
تا مگر نوش لبی چون تو به من باز خورد
چون قدح گرد لب نوش لبان میگردم
تو چو گل در تتق غنچه و من چون بلبل
گرد خرگاه تو فریاد کنان میگردم
دامن از من مکش ای سرو که در پای تو من
میدهم بوسه و چون آب روان میگردم
تو مکان ساختهای در دل سلمان وانگه
من مسکین ز پیت کون و مکان میگردم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
حاشا که من بنالم، ور تن شود چو نالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم
گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم
پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم
بوی شما شنیدم، کز شوق میدهم جان
دیر است تا بدان بو، دم میدهد شمالم
گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم
من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم
بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم
سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
من نی نیم که هر دم، از دست دوست نالم
گر خون دل خورندم، چون جام می بخندم
ور سرزنش کنندم، چون شاخ رز ننالم
آسودگان چه دانند، احوال دردمندان؟
آشفته حال داند، آشفتگی حالم
پروانه وار خواهم، پرواز کرد لیکن
کو آن مجال قربم کو آن فراغ بالم
بوی شما شنیدم، کز شوق میدهم جان
دیر است تا بدان بو، دم میدهد شمالم
گرچه دلم شکستی، در زلف خویش بستی
مرغ شکسته بالم لیکن خجسته فالم
من صد ورق حکایت، از هر نمط چو بلبل
دارم ولی ندارد، گل برگ قیل و قالم
بیمارم و ندارم، بر سر به غیر دیده
یاری که ریزد آبی، بر آتش ملالم
سلمان مرا همین بس، کز پیش دوست هر شب
بر عادت عبادت، آید به سر خیالم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز
آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر
که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان
بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گرز سر خوان تو ما را راندند
تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی
سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود
هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست
جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت
للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید
گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
در راه غمت کرده ز سر پای بپویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
ور دست دهد، ترک سر و پای بگویم
در بحر غم عشق که پایاب ندارد
غوصی کنم آن گوهر نایاب بجویم
در دامن پاک تو نشاید که زنم دست
تا ز آب و گل خویش به کل دست بشویم
آشفته زلف تو چنانم که گل من
هر کس که ببوید شود آشفته ببویم
خون دل من دیده روان کرده بدین روی
دیدی که چه آمد ز دل و دیده به رویم؟
ای محتسب از کوی خرابات مرانم
بگذار که من معتکف این سر و کویم
بر کهنه سفال قدح می چه زنی سنگ؟
کان عهد کهن را زده بر سنگ و بسویم
بر دوش کشد پیر مغان باده به بویش
وز باده دوشین شده من مست ببویم
گویند که سلمان ره میخانه چه پویی
پویم که نسیمی زخم را ز ببویم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
آمد آن خسرو خوبان جهان از باکو
میکند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان میکند و جان همه عالم اوست
میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او
میکند قصد جهانی و ندارد باک او
قصد جان میکند و جان همه عالم اوست
میخورم زهر فراق و ندهد تریاک او
چو رسید آن گل خوشبو ز دیار باکو
هیچ خوف و خطرش نیست زهی بیباک او
خسته بر خاک ره افتاده و چشمم بر راه
دید و بگذشت و مرا بر نگرفت از خاک او
گر هلال خم ابروی تو بیند مه نو
رخ به شامی ننماید دگر از افلاک او
غنچه گر بشنود او وصف گل از بلبل باز
دامن از شوق کند تا به گریبان چاک او
من چو صیدی به کمند سر زلفش شدهام
تا دگر کشته در آویزدم از فتراک او
اگرش دامن ازین غصه بگیرم کو دست
وگر از جور فراقش بگریزم پاک او
در فشانیست که کردست درین ره سلمان
مرد باید که سخن گوید از ادراک او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
باز میافکند آن زلف کمند افکن او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شدهام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
مینماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زدهای زلف به هم برزدهای
که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمدهاند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او
کار آشفته ما را همه در گردن او
مکش ای باد صبا دامن گل را که نهاد
کار خود بلبل سودا زده بر دامن او
آتش عارض او از دل ماهر دودی
که برآورد بر آمد همه پیرامن او
اینکه مویی شدهام در غم آن موی میان
کاج ( کاش ) مویی شدمی همچو میان بر تن او
چه کنم حال درون عرض که حال دل من
مینماید رخ چون آینه روشن او
آهن سرد چه کوبم؟ که دم آتشیم
نکند هیچ اثر در دل چون آهن او
باز بر هم زدهای زلف به هم برزدهای
که رباید دل مسکین من و مسکن او
رحم کن بر دل سلمان که به تنگ آمدهاند
مردم از شیوه چشم تو و از شیون او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
بیمار و بر افتاد نفس دوش سحرگه
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
پیغام تو آورد صبا سلمه الله
چون خاک رهم بود قراری و سکونی
باد آمد و بر بوی توام میبرد از ره
باد سحر از بوی تو بخشید مرا جان
بادم به فدای قدم باد سحرگه
ای خیل خیالت سر زلفت به شبیخون
هر نیم شبی بر سر من تاخته ناگه
از شرم عذار تو برآورده عرق گل
وز فکر جمال تو فرو رفته به خود مه
بگریست به خون جگر و زار بنالید
در نامه چو شد خامه ز حال دلم آگه
حال من شوریده چه محتاج بیان است
رنگ رخ من بین که بیانی است موجه
از خاک رهم خوارتر افتاده ه کویت
سلمان نه فتاده است که بر خیزد ازین ره
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
هر دم به تیز غمزه دلم را چه میزنی؟
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
خود را گذاشتم به تو خود در دل منی
بر هم زند ابروی و چشم تو وقت من
خود وقت کیست آنکه تو بر هم نمیزنی؟
ای رهروان عشق چو پرگار دورها
گردیده در پی تو به نعلین آهنی
سر تا سر جهان ظلمات است و یک چراغ
مردم نهادهاند همه سر را به روشنی
ما و شرابخانه و صوفی و صومعه
او را می طهور و مرا دردی دنی
با من سخن غرضت دلخوشیم نیست
بر ریش پارهام نمکی میپراکنی
امروز خاک پای سگ دوست شد کسی
کو کرد در جهان سری و دوش گردنی
ای باد اگر رهت ندهد پردهدار دوست
خود را چو آفتاب ز روزن در افکنی
گویی که ای چو آب حیاتت به عینه
پاکیزگی و خوی خوش و پاک دامنی
تو سرو سر بلندی و چون سایه کار من
افتادگی و مسکنت است و فروتنی
سلمان تو در درون به هوای صنوبرش
غم را چه مینشانی و جان را چهع می
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
تا سودا شب نقاب صبح صادق کردهای
روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای
برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای
یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
روز را در دامن مشکین شب پروردهای
ای بسا شبها که با مهرت به روز آوردهام
تا تو بر رغم دلم یک شب به روز آوردهای
از بخاری چشمه خورشید را آشفتهای
وز غباری خاطر گلبرگ را آزردهای
مه رخان چین به هندویت خطی دادهاند
زان سیه کاری که با خورشید رخشان کردهای
گر چه جان بخشیدهای از پسته تنگم ولی
شد ز عناب لبت روشن که خونم خوردهای
مردم چشم جهان بینت اگر خوانم رواست
زانکه در چشم منی وز چشم من در پردهای
جاودان در بوستان عارضت سرسبز باد
آن نبات تازه کز وی آب شکر بردهای
گرد عنبر بر عذار ارغوان افشاندهای
برگ سوسن بر کنار نسترن گستردهای
یار کنار چشمه حیوان به مشک آلودهای
یا غبار درگه صاحب به لب بستردهای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
رفتی از دست من ای یار و نه آن شهبازی
که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی
دل و جان دادم و سر نیز فدا میکنمت
چون کنم چون تو بدین هیچ نمیپردازی
گفتهای کار تو میسازم اگر خواهی ساخت
ز انتظارم به چه میسوزی و کی مییازی
سوخت چون عود مرا عشق و بران میپوشم
دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده گل ز هوا میدرد و کی ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص
گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان
زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
که بدست آورمت، باز به بازی بازی
بر تو چون آب من ای سرو روان میباشم
چه شود سایه اگر بر سر من اندازی
همه آنی همه حسنی همه لطفی همه ناز
به چنان حسن و لطافت رسدت گر نازی
دل و جان دادم و سر نیز فدا میکنمت
چون کنم چون تو بدین هیچ نمیپردازی
گفتهای کار تو میسازم اگر خواهی ساخت
ز انتظارم به چه میسوزی و کی مییازی
سوخت چون عود مرا عشق و بران میپوشم
دامن از دود درونم نکند غمازی
پرده گل ز هوا میدرد و کی ماند
غنچه مستور که با باد کند همرازی
درم خالص قلبم نکند میل خلاص
گر تو در بوته غم دم به دمش بگدازی
پرده بردار ز رخ تا پس ازین بر سلمان
زاهد پرده نشین را نرسد طنازی
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
جز باد همدمی نه که با او زنم دمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند
در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک
رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
دریای عشق در دل ما جوش میزند
ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست
در زیر پرده فلک امروز مرحمی
جز باده مونسی نه که از دل برد غمی
جز دیده کو به خون رخ ما سرخ میکند
در کار ما نکرد کس از مردمی، دمی
خوردم هزار زخم ز هر کس به هیچ یک
رحمی نکرد بر من مسکین به هر مرهمی
دریای عشق در دل ما جوش میزند
ز آنجا سحاب دیده ما میکشد نمی
سرمست عشق را ز دو عالم فراغت است
زیرا که دارد او به سر خویش عالمی
زان پیش روی بر در او داشتم که داشت
روی زمین غباری و پشت فلک خمی
سلمان مگوی را ز دل الا به خود که نیست
در زیر پرده فلک امروز مرحمی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۹
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۴
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۲
بلقیس ثانی ای که صد پایه رای تو
بالای دست را بعه آسمان نشست
لطفت به آستین کرم پاک میکند
گردی که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشید مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حدیث توست که در طبع کان نشست
گردی است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنیزکی تو بر خود نهاد گل
زان بر سریر مملکت بوستان نشست
شاها امید بود که داعی به دولتت
بر مرکبی بلند جوان روان نشست
اسپیم پیر کوته کاهل همی دهند
اسبی نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبی سیه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبی چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستی
گستاخی است بر زبر مهتران نشست
اسب سیه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نیست خنگ نیک بفرمای تا مرا
اسبی چنان دهند که بر وی توان نشست
ظلت ظلیل باد که گیتی به دولتت
در سایه مظله امن و امان نشست
بالای دست را بعه آسمان نشست
لطفت به آستین کرم پاک میکند
گردی که گرد دامن آخر زمان نشست
خورشید مهر توست که در جان چرخ تافت
گوهر حدیث توست که در طبع کان نشست
گردی است کز نشاط تو برخاست آسمان
آنگه به خدمت آمد و بر آستان نشست
نام کنیزکی تو بر خود نهاد گل
زان بر سریر مملکت بوستان نشست
شاها امید بود که داعی به دولتت
بر مرکبی بلند جوان روان نشست
اسپیم پیر کوته کاهل همی دهند
اسبی نه آنچنان که توانم بران نشست
چون کلک مرکبی سیه و سست و لاغر است
جهل مرکب است بر اسبی چنان نشست
از بنده مهتر است به ده سال و راستی
گستاخی است بر زبر مهتران نشست
اسب سیه نخواهم و خواهم به دولتت
بر خنگ باد سرعت آتش عنان نشست
ور نیست خنگ نیک بفرمای تا مرا
اسبی چنان دهند که بر وی توان نشست
ظلت ظلیل باد که گیتی به دولتت
در سایه مظله امن و امان نشست