عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
با یاد نرگست، چو می ناب می زدم
پیمانه را به گوشهٔ محراب می زدم
آن کبک مستم از می مشرب که عمرها
در چنگل عقاب، شکر خواب می زدم
آن بلبلم که از اثر رنگ و بوی عشق
در خشک سال، نغمهٔ شاداب می زدم
بر سر چو شمع، در غم آن حسن دلفروز
از داغ آتشین، گل سیراب می زدم
بی مایه طاقتم، سرِ دیدارِ یار داشت
دام کتان، کمینگه مهتاب می زدم
کو ذوق گریه ای؟ که ز هر تار موی خویش
طوفان دشنه در دل سیلاب می زدم
شبها خیال روی تو چون بردیم زهوش
از های های گریه، به رخ آب می زدم
نازم فسون عشق که از دفتر فراق
فال وصال با دل بی تاب می زدم
آن خوش ترنّمم که ز لخت جگر حزین
بر تار ناله، ناخن مضراب می زدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
معنی کناره گیرد اگر از میان روم
خالی شود جهان چو برون از جهان روم
درکاروان شوق کسی بی دلیل نیست
دنبال بوی گل سحر از گلستان روم
پیش ره مرا نتواندکسی گرفت
خون دلم که از مژه ی خون فشان روم
بسیار دیده گردش ایام، نخل ما
همراه گل نیامده ام تا خزان روم
مردم ز هجر و دولت وصل تو رو نداد
هستم ز بخت پیر و به حسرت جوان روم
از یاد غیر، آتش غیرت به ما زدی
قربان شیوه های تو نامهربان روم
آمد شد بهار بسی دیدهام حزین
من برگ گل نیم که به باد خزان روم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
به یاد جلوهٔ شوخی، سبک ز جا رفتم
چو بوی گل همه جا همره صبا رفتم
میانهٔ من و آن تیر غمزه عهدی بود
به این نشانه که از خاطر وفا رفتم
گدا سرشت وصالم، گرسنه چشم نگاه
ز کوی او همه جا، روی در قفا رفتم
ز محفل سر زلفش خبر نبود مرا
به رهنمونی دلهای مبتلا رفتم
روا مدار که بیگانگی به پیش آید
که من ز ره به نگه های آشنا رفتم
سر ارادت همّت به پای تسلیم است
ز دیر و صومعه بی عرض مدّعا رفتم
ز دیر چشم دلم فیض کعبه یافت حزین
که آمدم هوس آلود و پارسا رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
من روشن روان غافل به زندان بدن رفتم
کشیدم آتشین آهی، چو شمع از خویشتن رفتم
گران جان نیستم در گلستان چون سرو پا در گل
سبک روحانه چون باد بهاران از چمن رفتم
نشد بال و پر پروانه ام گرم از تف شمعی
بساط زندگی افسرده بود، از انجمن رفتم
کشند آزادگان وادی قدس انتظارم را
وداعی ای گران جانان آب و گل که من رفتم
به ناکامی نشستن هم حزین اندازه ای دارد
به صد حسرت ز کویت رفتم، ای پیمان شکن رفتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
ز خون دیده باشد مایه دار، اشک غم آشامان
به آب خویش گردد آسیای گوهر غلتان
به حال زار بیمار غم، ای تیغ ستم رحمی
سرم را بیش ازین مپسند بر زانوی غمخواران
بهار حسن را شرط است ابر دیدهء عاشق
مخند ای شاخ گل بر چشم گریان هواداران
اگر نبود تو را پروای مهجوران عجب نبود
نمی دانی دل رسوا، نمی فهمی غم پنهان
حزین دور از وطن زین صعب تر دردی نمی باشد
بلای الفت دونان، غم مهجوری یاران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
نسرین بری گلگون قبا، از جلوه جانم سوخته
سودای مشکین طرّه اش سود و زیانم سوخته
برگ سفر روی وطن، دیگر ندارم هیچ یک
پرواز بالم ریخته، برق آشیانم سوخته
چون شمع سودای کسی، می سوزد آتش در سرم
نام محبت برده ام، کام و زبانم سوخته
اشک دمادم از نظر، بارم، به خون ز آن غرقه ام
دریای آتش در جگر دارم، از آنم سوخته
نقص عیار من حزین نبود اگر افغان کنم
در بوتهٔ هجران او تاب و توانم سوخته
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
برده ست غمت، دست و دل ازکار، کجایی؟
ای مونس دلهای گرفتار کجایی؟
هر غنچه ز بویت به شکرخند بهار است
ای چشم و چراغ دل بیدارکجایی؟
تا چند سرآریم به تاریکی هجران
ای شمع فروزان شب تار، کجایی؟
نی بی من ونه با منی ازناز، چه حال است
ای عهدشکن یار وفادار کجایی؟
گل های گلستان، همه پروردهٔ خارند
عارض بنما، ای گل بی خار کجایی؟
از قدّ و رخت، بلبل و قمری به سرودند
ای جلوه طراز گل و گلزار کجایی؟
با آنکه بود جلوه گهت، کوچه و بازار
ای یار نه در کوچه و بازار، کجایی؟
بر هم زده ام خانه ی دل را به سراغت
چون نیست کسی غیر تو در دار، کجایی؟
بگشا گره از کار فروبستهٔ دل ها
ای عقده گشایندهٔ هر کار کجایی؟
ای نور یقین، چشم جهان بین دو عالم
ای جان حزین ، ای دل و دلدار کجایی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
به ناکامی گذشت، ای شاخ گل، دور از تو ایامی
کسی را چون برآید کام دل از چون تو خودکامی؟
درین مدت که آهم نامه بود و اشک من قاصد
نه یاد از نامه ام کردی و نه شادم به پیغامی
اگر عیبم به رسوایی کنی، داربم معذورت
پی دل، هرگز ای نامهربان، ننهاده ای گامی
توان افروخت شمع کشته از هر تار موی من
درین محفل که دارد دعوی عشق تو، هر خامی
ز نعمتهای الوان محبت، لذتی دارم
کباب من نمک سود است، از اشک جگر فامی
چو خورشید از دل پر خون خود رطل گران دارم
به دوران ها مگر یابی، چو من خون دل آشامی
فراموشی حدی دارد، تغافل مدتی دارد
دعاگوی توام، دل را تسلی کن به پیغامی
به نارعنایی شمشاد، کمتر در جهان دیدم
کنون در سایهٔ سرو تو پیداکرده اندامی
ندارد جای داغی دفتر دل، تا قلم گنجد
بِحَمْدِ اللّه، کتاب عشق را، دادیم انجامی
بهشتی روی من دارد به سویم گوشهٔ چشمی
ز نعمتهای جنت قسمتم گردیده، بادامی
مرا بخت سیه، سرگشته دارد ور نه در کویش
سفیدی می کند در انتظارم، دیدهٔ دامی
در آن عالم که عشق او مرا دارد، نمی باشد
بیاض گردن صبحی، سواد طرّه ی شامی
درین قحط الرجال، آوازه دارد خاک خاموشان
به جز سنگ مزار، امروز نبود صاحب نامی
حزین از درد تاکی می توان گرداند بالین را؟
مگر بر بستر خواب عدم، گیریم آرامی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
در هجر حزین، از غم جانکاه بمیر
چون شمع سحرگاه، به یک آه بمیر
آن قدر نداری که درآیی به نجف
جان تو درآید، تو درین راه بمیر
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
ای درد، ز مرگ فکر درمان نکنی
آزار دل شکسته حالان نکنی
در جان، غم یار دارم آسان ندهم
ای محنت هجر، مردن آسان نکنی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۲
به بالینم نشستی، قد به ناز افراشتی رفتی
نهال حسرتی، در سینهء من کاشتی رفتی
ندادی فرصت آن، تا بمالم دیده بر پایت
به مشتی خاکساران، سرگرانی داشتی رفتی
به دنبالت نیارم تا نگاه حسرتی کردن
دلم خون کردی و چشم ترم انباشتی رفتی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۵
می رود صید دلم، سخت کمانی در پی
نیم جانی به لب و آفت جانی در پی
این چه آیین خرام است نگارا که تو راست؟
سرگران می گذری، دل نگرانی در پی
یا رب از چشم بد خلق گزندت مرساد
چشم من، می روی و چشم جهانی در پی
حزین لاهیجی : اشعار عربی
شمارهٔ ۴
غنت مطوّقهٔ أفنانها البان
ملهوفهٔ للاحَیْباب الّذی بانوا
الغصن منسجم و السّجع منتظم
و البرق مبتسِمّ و المزن الوان
تفیض عینی دما من ثغر لؤلؤهٍٔ
الدمع یاقوتهًٔ و الجفن مرجان
اها لأیّام العدیب و لعلع
بعذب عیشٍ و اهل الحیّ جیران
رهط شهامتهم کالشمس باهرهٔ
قومٌ بضاعتهم حسنٌ و احسان
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حدیث روضۀ رضوان و نار نیرانش
حکایتی است ز اوضاع وصل و هجرانش
بریز سیل سرشکم که جان به در نبرد
هزار کشتی نوح از بلای طوفانش
تو خضر راه شو ای عشق تا در این دم مرگ
رسانی از ظلماتم به آب حیوانش
علاج این دل دیوانه را توانم کرد
به دست افتد اگر طرّۀ پریشانش
دلا متاع گرانمایه ایست گوهر عمر
ولی چه سود که ما میدهیم ارزانش
بسی نمانده که یکباره برطرف گردد
سحاب چشم من از بس که ریخت بارانش
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ز جورت بس که شبها ناله چون مرغ سحر کردم
ز بیداد تو مرغان سحر را با خبر کردم
به راه عشق هرکس اوفتاد از پا به سر پوید
خلاف من کز اول گام ترک پا و سر کردم
اگر عشاق را خون جگر اشک روان گردد
من از عشق تو اشک چشم را خون جگر کردم
شنیدم کاتش دل می نشاند اشک چشم ما
ندیدم بلکه من از آتش دل دیده تر کردم
پر پروانه از شمع محبت سوخت اما من
سراپا خویش را از پرتو این شمع پر کردم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ساقی بیار جامی کز چشم اشکبارم
خاطر خوشست امروز برطرف جویبارم
ساقی ز جام دیگر آبی بر آتشم زن
زان پیشتر کزین جام برجان فتد شرارم
از باغ وصل جانان هر بلبلی گلی چید
بیچاره من تهی دست در پا شکست خارم
بر اشک چشم سدّی از خون دل ببندم
وز سوز دل به آهی دود از جهان برآرم
باد صبا سحرگه بوئی ز زلفش آورد
بر باد داد یکجا محصول روزگارم
روز الست کردند از نیم جرعه مستم
امروز صد خم مِی می نشکند خمارم
از دیده در کنارم صد جوی خون روان شد
دهقان دهر ننشاند یک سرو در کنارم
روزی که پا نهادم در کارگاه هستی
پیچید دست قدرت با درد پود و تارم
گردید تا زعمرم کوته ز گردش چرخ
تاری به کف نیامد زان زلف تابدارم
خاکستر وجودم خالی ز اخگری نیست
در آب دیده شویی گر صد هزار بارم
دانی چرا غبارا پیوسته اشک ریزم
تا باد برندارد زین رهگذر غبارم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
چندانکه جهد کردم با زهد و پاسایی
دل را ز دام زلفت ممکن نشد رهایی
بگشا گره ز کارم کاندر جهان نیاید
جز عقده های زلفت از کَس گره گشایی
با شیخ الفت ما البته راست ناید
ما صوفئیم و بدنام او زاهد ریائی
ساقی بیا که گر دوست بیگانگی ز ما کرد
ما با کسی نداریم پروای آشنایی
دی پیر می فروشم گفت از سر نصیحت
تا در ده خدائی بگذر ز کدخدایی
کشتی شکستگان را چون بخت واژگون شد
گشتند غرق دریا از لاف ناخدایی
رحمت نگر که هرگز از عاجزان مسکین
دوری نمیکند دوست با وصف کبریایی
در عین دل شکستن در کار دلنوازیست
در حال جان ستانی مشغول جان فزائی
بر حال زارم اکنون جانانه رحمت آورد
کافر و رنج حرمان بر صدمت جدائی
خوشتر ز زندگی چیست مردن به نامرادی
بهتر ز کامرانی ماندن به بینوائی
دست از طلب ندارم زین پس که مرد درویش
کشکول خویش پر کرد از دولت گدائی
هرگز غبار ازین بحر بیرون نمیبری جان
کس در جهان ندیدست بی دست و پا شنائی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی