عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۴
هوای باده و آهنگ جام خواهم کرد
به کوی باده فروشان مقام خواهم کرد
ز خاک کوی خرابات و آب دیده جام
مقاصد دو جهانی تمام خواهم کرد
به صبح و شام نخواهم نهاد جام از دست
شراب خوارگیی بر دوام خواهم کرد
ز جور دور دلم ساغری ست پرخوناب
دوای او به می لعل فام خواهم کرد
بریختم به ستم خون پیر جام و کنون
هر آنچه هست مرا وقف جام خواهم کرد
شرابخانه چو دار سلامت است مرا
طواف گلشن دارالسّلام خواهم کرد
حلال باد مرا می که بعد از او بر خود
نعیم دنیی و عقبی حرام خواهد کرد
ازین خیال که بیهوده در سرم پیداست
گه عمر در سر سودای خام خواهم کرد
ز جام عشق تو مدهوش و مست خواهم بود
ز خاک چون به قیامت قیام خواهم کرد
چنین که شرط ثبات و وفا به جای آورد
جلال را سگ کوی تو نام خواهم کرد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۹۶
باده بیاور که نوبهار آمد
غلغل بلبل ز شاخسار آمد
زلف بنفشه چو عنبرافشان شد
کاکل سنبل عبیر بار آمد
سرو چو بستد مثال آزادی
سربکشید و به جویبار آمد
از چمن آمد مرا صبا به مشام
رایحۀ نافه تتار آمد
باد صبا سرّ سینه غنچه
گفت به هر جا که در گذار آمد
بود صبا پرده دار گل و اکنون
پرده دریدن ز پرده دار آمد
باده به دور آر کاندرین دوران
خاک بر آن سر که هوشیار آمد
دست و دل زاهدان ز کار افتاد
گلبن می خوارگان به بار آمد
زباده بخور، غم مخور به فصل بهار
شادی آن کس که شاد خوار آمد
در صفت نوبهار شعر جلال
خوشتر از نقش نوبهار آمد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۸
بویی ز سر زلف نگارین به من آرید
یک نافه از آن طرّه مشکین به من آرید
از چشم و رخم سیم و گهر تحفه بریدش
وز زلف و رُخش سنبل و نسرین به من آرید
تا بوک به شیرینی جان را به لب آرم
یک ره سخنی زان لب شیرین به من آرید
مخمورم و جانم به سوی مَی نگران است
آخر سبک آن ساغر سنگین به من آرید
با کعبه به من می نرسد بوی خرابات
از پیش دلم آن ببرید این به من آرید
کو صبر که از دور رسد نوبت مخمور
یک جرعه مَی از دور نخستین به من آرید
خواهید که از خاک برآیم پس صد سال
از میکده بوی می رنگین به من آرید
هر گه که غمی گشت به دیدار دلم گفت
غم را نخورد جز دل غمگین به من آرید
احوال جلال از غم هجران به چه سان است
روزی خبر عاشق مسکین به من آرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۸
به سر طواف کنم بر در شراب فروش
که حلقه در این کعبه کرده ام در گوش
ز جام باده اگر یافتم حیات ابد
عجب مدار که آب حیات کردم نوش
ندانم این مَی ناب از کدام میکده بود
که عاشقان همه مستند و عارفان مدهوش
چنان ز بزم طرب برکشیم نعره شوق
که در حظیره قدس اوفتد غریو و خروش
از آن زمان که سر من گران شد از مَی عشق
همیشه غاشیه سر همی کشم بر دوش
به عهد حُسن تو از عاشقان فغان برخاست
به دور گل ننشینند بلبلان خاموش
مکن ملامت مستان عشق ای هشیار!
ببین که پرده خود می درند پرده بپوش
به جان همی خرم آیین و رسم رندان را
خلاف شیوه آن زاهدان زرق فروش
اگر جلال بنالد ز شوق معذور است
که هر چه بر سر آتش بود بر آرد جوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۷
غلغل میخوارگان و غلغله چنگ
طرفه نماید به طرف باغ شباهنگ
اختر شادی چو در قدح بدرخشد
غم نتواند قدم نهاد به فرسنگ
باده گساران نمی دهند مَی از دست
پرده سرایان نمی نهند دف از چنگ
همچو به دور گل است ناله بلبل
باده که در گردش است و غلغله چنگ
لاله تو گویی ز شاخ سرو شکفته است
بر کف ساقی سرو قد مَی گلرنگ
بر گل رعنا نظاره کن که ببینی
چهره گل چهر و رنگ گونه اورنگ
سرکشد از غنچه سرو راست نیاید
صحبت آزادگان و مردم دلتنگ
آتش جان من است بر دل جانان
لاله حمرا که سر برآورد از سنگ
ننگ بود کز جلال نام بر آید
مردم اوباش را ز نام بود ننگ
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۳
رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام
به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام
به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس
که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام
بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش
که کار سوختگان پخته گردد از می خام
بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح
گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام
مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد
درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام
مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی
که ما به کوی خرابات یافتیم مقام
من از ملامت مردم ندارم اندیشه
مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام
کسی که کام دل از زمانه می خواهد
همین که باده به کامش رسد رسید به کام
دل جلال به زنجیر عشق دربند است
که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۷
ساقی بده به باده خلاصم ز چنگ غم
بنمای رنگ شادی و بزدای زنگ غم
سرخاب شیر گیر بیاور که پرکند
میدان ز خون لعل چو آید به جنگ غم
سرهنگ روزگار به صد لعب هر زمان
در گردن دلم فکند پالهنگ غم
پیش آر آبگینه شادی که روزگار
بشکست آبگینه دل را به سنگ غم
ای غافل زمانه! مبر بیش ازین خیال
دل را اسیر و خسته مگردان به چنگ غم
از جام آفتاب برافروز مشعلی
در دل که هست خانه تاریک و تنگ غم
رویم هر آنکه بدید بدانست حال من
کز چهره ام معاینه پیداست رنگ غم
بردار جام باده که در دست تو ای جلال
دریای شادی است چه باک از نهنگ غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۱
ما شب و روز رند و و مَی خواریم
ساکن آستان خمّاریم
جام در دست و دوست پیش نظر
وز دو عالم فراغتی داریم
صبحدم چون نهیم مَی بر کف
عالم هست نیست پنداریم
دو جهان را به نیم جو نخریم
جام مَی را به جان خریداریم
روز و شب رند و مست و مدهوشیم
کس نبیند دمی که هشیاریم
ما صبوحی کشان سرمستیم
ما خراباتیان مَی خواریم
شامگه بر کنار صحراییم
صبحدم در میان گلزاریم
دل و دین گو برو ز دست که ما
شیوه خود ز دست نگذاریم
سلطنت دونِ ماست تا چو جلال
بنده خسرو جها نداریم
هر زمان نام شیخ ابواسحق
بر دل و دست و دیده بنگاریم
ما غلامان حلقه در گوشیم
بر جبین داغ بندگی داریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۳
بیا که داد صبوح از بهار بستانیم
برات بی غمی از روزگار بستانیم
بیا که هر چه بدان دسترس بود بدهم
ز دست و جام مَی خوشگوار بستانیم
اگر ز توبه در اندیشه ای به گردن ما
که فتوی از گل و از نوبهار بستانیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۰
بیاور ای بت ساقی شراب دوشینه
بزن برآتشم امروز آب دوشینه
چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما
چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه
کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب
که در کنار تو خوش بود خواب دوشینه
هزار شمع نهادیم و خانه تاریک است
چو نور می ندهد ماهتاب دوشینه
همان سرشک و همان دل بجاست تا دانی
که حاضر است شراب و کباب دوشینه
غلام خویشتنم خوانده ای به مستی دوش
سرم ز چرخ گذشت از خطاب دوشینه
مده شراب به ما امشب ای ندیم که ما
هنوز بی خبریم از شراب دوشینه
معاشران همه هشیار گشته اند و جلال
هنوز بی خود و مست و خراب دوشینه
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۶
تا چرخْ صفت تو راست خندان لب لعل
جز باده نگشت همدم آنِ لب لعل
از لطف لب خوشت نماید دندان
گوهر بگزد بسی به دندان لب لعل
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
نشیند وقتها با من به مَی خوردن، ولی چندان
که توبه بشکنم، چون توبه ام بشکست برخیزد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست وی‌اش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخنده‌های مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش می‌گذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - آتش طور
رخت در جان‌گدازی آتش طور است پنداری
زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری
دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری
ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری
دل پرشورم از شیرین‌لبی دور است پنداری
اگر هم‌صحبت چندین چمن نورسته شمشادم
و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم
هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم
چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم
که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری
ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم
ز هجرت تا سحر می‌سوزم و از گریه خاموشم
ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم
شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم
به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری
تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم
زدم تا دست بر زلفت پریشان‌‌خاطر عشقم
در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم
سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم
کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری
ندارد گر چه قدری هیچ در پیشت بیان من
بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من
اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من
صف صحرای محشر می‌شود پر از فغان من
نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
بیار ساقی گلرخ شراب ناب امروز
که همچو نرگس مستت شوم خراب امروز
بیا که حاصل عمرم زمان صحبت تست
بسان عمر برفتن مکن شتاب امروز
مرا که کعبه سر کوی تست ممکن نیست
ز آستان تو رفتن بهیچ باب امروز
گرت بود سر عشرت بیا که هست مرا
ز دیده جام شراب و ز دل کباب امروز
ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت
بدوستی که رخ از دوستان متاب امروز
بصبحدم نفس سرد میزند خورشید
مگر ز چهره برافکنده ای نقاب امروز
فروغ روی تو آفاق را چنان بگرفت
که احتیاج ندارم بآفتاب امروز
مگر ملک بدعای حسین آمین گفت
که شد دعای دل خسته مستجاب امروز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۸۷ - تسلّی دادن ترجتا سیتا را
چو سیتا بر هلاک خود برآشفت
تسلّی را به گوشش ترجتا گفت
همانا اندرجت گرفیل زور است
چو در خورشید حیران موش کور است
بر آن کس ذره خود کی دست یابد
که دستش پنجۀ خورشید تابد
مخور غم ز آنچه دیدی و شنیدی
طلسمی بود جادویی که دیدی
وگرنه رام و لچمن را به میدان
کم از زالی بود صد پور دستان
شود رام از هزاران بند آزاد
به صد افسون نماند در قفس باد
اگر چه مار جادو بی شمار است
عصای موس وی سر کوب مار است
نیابد عنکبوت از ما قدم رام
به نازش پای پیلان کی شود رام ؟
اگر صرصر بر اندازد جهان را
نیارد کشت شمع آسمان را
نباشد رام را از دشمنان باک
شود خود کشته زهر از بوی تریاک
تو ای نامهربان بر خود مشو زار
مکش خود را پی ناکشته دلدار
پری زان دیو زن گردید ممنون
که بر افعی گزیده خواند افسون
کزین مژده دهانت پر شکر باد
به مرگم زندگانی می دهی یاد
تو ای عیسی نفس دادی مرا جان
هزاران جان شیرین بر تو قربان
دلش گفتا که دلبر ناقتیل است
حیات تو حیاتش را دلیل است
ترا از زندگانی هست مایه
بدین بی جان زید بی شخص سایه
وگر روحش تویی، او هست قالب
بحمدالله کشد روز تو هم شب
چنین بهر نجات از غرق هر بار
زدی دست سبب در هر خس و خار
ز عشق آمد ندا کین رمز دریاب
نمیرد عاشق از کشتن چو سیماب
شنید از هاتف عشق این بشارت
به آب دیده نو کرده طهارت
همه تن شد جبین سجده شکر
ارم کرده زمین سجده شکر
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱ - بنام خداوند بخشایشگر مهربان
سبب انشای مثنوی ولدی در بیان اسرار احدی آن بود که حضرت والدم و استادم و شیخم سلطان العلماء و العارفین مولانا جلال الحق والدین محمدبن محمد بن الحسین البلخی قدسنا اللّه بسره العزیز در مثنوی خود قصه‌ٔهای اولیاء گذشته را ذکر کرده است و کرامات و مقامات ایشان را بیان فرموده غرضش از قصه‌های ایشان اظهار کرامات و مقامات خود بود و از آن اولیائی که همدل و همدم و همنشین او بودند مثل سلطان الواصلین سید برهان الدین محقق ترمدی و سلطان المحبوبین و المعشوقین شمس الدین محمد تبریزی و قطب الاقطاب صلاح الدین فریدون زرکوب قونوی و زبدة الاولیاء و السالکین چلبی حسام الدین حسن ولد اخی ترک قونوی عظمنا اللّه بذکرهم، احوال خود را و احوال ایشان را بواسطۀ قصه های پیشنیان در آنجا درج کرده چنانکه فرموده است.
خوشتر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
لیکن چون بعضی را آن فطانت و زیرکی نبود که مصدوقۀ حال را فهم کنند و غرض او را بدانند در این مثنوی مقامات و کرامات حضرتش را و از آن مصاحبانش که همدم او بودند که بیت
مقصود ز عالم آدم آمد
مقصود ز آدم آندم آمد
شرح کرده شد تا مطالعه کنندگان و مستمعان را معلوم شود که آنهمه احوال او و مصاحبانش بوده است تا شبهت و گمان از ایشان برود زیرا چون فهم کنند که این اوصاف همان اوصاف است که در قصه‌ٔهای ایشان فرموده است معلوم کنند که مقصود احوال خود و مصاحبانش بوده است و حکمتی دیگر آنست که آنچه مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز فرمود قصه‌ٔهای پیشنیان است، در این مثنوی قصه‌ٔهائیست که در زمان ما واقع شده است. غرض دیگر آنکه مرید باید که باخلاق شیخ خود متخلق گردد و پیروی شیخ کند همچو مأموم بامام و مقتدی با مقتدی مثل خرقه پوشیدن و سرسپردن و سماع کردن و غیره از اعمال شیخ آنقدر که تواند چنانکه میفرماید تخلقوا باخلاق اللّه و هم حضرت والدم مولانا عظم اللّه ذکره مرا از برادران و مریدان و عالمیان مخصوص گردانید بتاج انت اشبه الناس بی خلقا و خلقا این ضعیف نیز بر وفق اشارت حضرتش بقدر وسع طاقت اجتهاد نمود که لایکلف الله نفسا الا وسعها و بر مقتضای من اشبه اباه فما ظلم در موافقت و متابعت و مشابهت حضرتش سعی کرد حضرتش دواوین در اوزان مختلفه و رباعیات انشاء فرمود بطریق متابعت دیوانی گفته شد آخرالامر دوستان التماس کردند که چون بمتابعت مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز دیوانی ساختی در مثنوی نیز متابعت لازم است بنابر آن و جهت آنکه خود را مانند ای حضرتش گردانم از اول ماه ربیع الاول سنۀ تسعین و ستمأه در این مثنوی شروع رفت تا هم از پی ضعیف نیز بعد از رحلت یادآوردی بماند. فی الجمله در هرچه توانستم و دست رسی بود خود را بحضرتش مانند کردم. باقی حضرتش را مقامات است و مرا نیست مگر بود، که آنجا نخوان رسیدن مگر حق تعالی بعنایت خود برساند چنانکه بدینمقدار رسانید هیچ نوع امید از حضرتش نمی‌ٔبرم و همچو بدگمانان که یظنون بالله ظن السوء نومید نیستم که انه لاییاس من روح الله الا القوم الکافرین و الحمدللّه وحده و الصلوة علی نبیه محمد و آله اجمعین الطاهرین و سلم.