عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
دلا با خوبرویان عهد بستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
بود پیمان عقل و دین شکستن
دلی کاو پرنیان عشق پوشد
هوس خارش شود در پای خستن
از آن سیمین تنان آهنین دل
خطا باشد وفا و عهد جستن
بسی به از کف غیر آب خوردن
بپیش دوست بر آتش نشستن
در دل بازو عشق تست طرار
چه میآید بگو از دیده بستن
گهی خندم چو صبح و باز چون شمع
بحال خود مرا باید گرستن
گسستم از جهان قید تعلق
زقید عشق نتوانم گسستن
خرامد گر گلم در باغ ایگل
نمیباید تو را از خاک رستن
بدامان علی باید زدن چنگ
زخلق آشفته میبایست رستن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
باز برقی را نظر بر خرمنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
اشک خونین را رهی بر دامنم افتاده است
یک سر مویم ز آسیب جنون آسوده نیست
چاک بر هر رشته ی پیراهنم افتاده است
آخر از کوتاهی خود، بخیه ی زخمی نشد
رشته ی گوهر ز چشم سوزنم افتاده است
طوطی ام، وز بینوایی همچو طوق فاخته
رفتن هندوستان بر گردنم افتاده است
خواهد از کوی وصال او کند دورم سلیم
آسمان گویا به فکر کشتنم افتاده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در وادی وفا ره و رفتار نازک است
چون رنگ گل، طبیعت هر خار نازک است
شرم تو کرده با همه کس آشنا ترا
چون برگ لاله، روی تو بسیار نازک است
می بایدم ز کوچه ی سنگین دلان گذشت
با شیشه ای که چون دل بیمار نازک است
خود را به پیری از غم عالم نگاه دار
از گل رسد قصور چو دستار نازک است
وصف متاع خویش مکن هر نفس سلیم
خاموش باش، طبع خریدار نازک است
چون رنگ گل، طبیعت هر خار نازک است
شرم تو کرده با همه کس آشنا ترا
چون برگ لاله، روی تو بسیار نازک است
می بایدم ز کوچه ی سنگین دلان گذشت
با شیشه ای که چون دل بیمار نازک است
خود را به پیری از غم عالم نگاه دار
از گل رسد قصور چو دستار نازک است
وصف متاع خویش مکن هر نفس سلیم
خاموش باش، طبع خریدار نازک است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
هما به طالع من بال و پر ز بوم گرفت
نسیم گل به رهم عادت سموم گرفت
به روز حشر ترا دادخواه چندان نیست
که دامن تو توانم در آن هجوم گرفت
چو عزم غارت من کرد، اول از دستم
جنون عشق تو سررشته ی رسوم گرفت
فروغ حسن تو هرجا که زور پنجه نمود
ز سنگ، آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم، مانع آه دلم نشد ناصح
چگونه روزن مجمر توان به موم گرفت؟
نسیم گل به رهم عادت سموم گرفت
به روز حشر ترا دادخواه چندان نیست
که دامن تو توانم در آن هجوم گرفت
چو عزم غارت من کرد، اول از دستم
جنون عشق تو سررشته ی رسوم گرفت
فروغ حسن تو هرجا که زور پنجه نمود
ز سنگ، آینه ی آب را به موم گرفت
سلیم، مانع آه دلم نشد ناصح
چگونه روزن مجمر توان به موم گرفت؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
حسن با مهر و وفا بیگانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
هر که عاشق می شود، دیوانه است
نیست بی یاران هوای گلشنم
باغبان فصل خزان در خانه است
بی لب میگون او در انجمن
شیشه سرگردان تر از پیمانه است
حسن بهر عشقبازان قحط نیست
هر که شمعی دارد از پروانه است
راز عالم را به پایان کس نبرد
گوش ما بر آخر افسانه است
در محبت مهر خاموشی سلیم
بر لب من قفل آتشخانه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
همه تن خون دل من همچو دهان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
همه اندام من از درد، مکان زخم است
چاره ی درد دلم کاوش مژگان تو کرد
این غلط بوده که الماس زیان زخم است
زخم از بس به سر زخم بود بر دل من
تا جگر تیر تو آنجا به میان زخم است
باورم نیست که تا روز قیامت برود
حسرت روی تو در دل چو نشان زخم است
مرهم از زخم دلم می کشد آزار سلیم
بی سبب نیست اگر دشمن جان زخم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
شد باغ از بهار، سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم چو لاله در اطراف باغ می رقصد
جنون ز بوی گلم در دماغ می رقصد
اصول دایره ی روزگار خارج نیست
به مجلسی که چو مستان ایاغ می رقصد
ز شیونی که کنم، بخت من چه غم دارد
چو عندلیب کند ناله، زاغ می رقصد
چراغ دیده ازو گشت روشن و از ذوق
مژه به دیده چو دود چراغ می رقصد
سماع من بود از اضطراب عشق سلیم
سپند آتش، کی از فراغ می رقصد
جنون ز بوی گلم در دماغ می رقصد
اصول دایره ی روزگار خارج نیست
به مجلسی که چو مستان ایاغ می رقصد
ز شیونی که کنم، بخت من چه غم دارد
چو عندلیب کند ناله، زاغ می رقصد
چراغ دیده ازو گشت روشن و از ذوق
مژه به دیده چو دود چراغ می رقصد
سماع من بود از اضطراب عشق سلیم
سپند آتش، کی از فراغ می رقصد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
همچو شمعم آتش از مژگان به دامن می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
اشک در ویرانه ام از چشمم روزن می چکد
خویش را کشتم زشوق دلخراشی عاقبت
خون من از ناخنم چون تیغ دشمن می چکد
آنکه زخمم دوخت، آگه نیستم از حال او
این قدر دانم که خون از چشم سوزن می چکد
آب بر آتش زدن، کار بتان هند نیست
کز سر هر مویشان، چون شمع، روغن می چکد
در وداع خویش، چشم غیر را آن گل سلیم
می کند پاک و سرشک از دیده ی من می چکد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
چون گل ز پاره ی دلم اسباب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
چون لاله ز آتش جگرم آب داده اند
خواهد بهانه از پی خون ریختن، مگر
تیغ ترا ز دیده ی من آب داده اند؟
زحمت مکش که کس نتواند به جور کشت
ما را که سخت جانی سیماب داده اند
قطع نظر ز طاعت حق، سجده کردنی ست
این طاق ابرویی که به محراب داده اند
خال تو همچو حلقه ی زلف تو دلرباست
این دانه را ز چشمه ی دام آب داده اند
بیهوده نیست روی به صحرا اگر نهند
دیوانگان که خانه به سیلاب داده اند
ساحل غبار بود ز خاطر سلیم رفت
تا راه ما به حلقه ی گرداب داده اند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
چو گل به آب روان شد، چو می به تاب آمد
چو اشک رفت ز چشم من و چو خواب آمد
چه احتیاج به قاصد نیازمند ترا
که از صریر قلم، نامه را جواب آمد
خیال می کنی از بس فریب و پرکاری
هزار بار به دنیا چو آفتاب آمد
ز بس که خورده دل من فریب تشنه لبی
ز موج شعله به گوشم صدای آب آمد
سلیم می برم امشب به پای خم شمعی
که پیر دیر، شب رفته ام به خواب آمد
چو اشک رفت ز چشم من و چو خواب آمد
چه احتیاج به قاصد نیازمند ترا
که از صریر قلم، نامه را جواب آمد
خیال می کنی از بس فریب و پرکاری
هزار بار به دنیا چو آفتاب آمد
ز بس که خورده دل من فریب تشنه لبی
ز موج شعله به گوشم صدای آب آمد
سلیم می برم امشب به پای خم شمعی
که پیر دیر، شب رفته ام به خواب آمد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تیغ بردار که چون حوصله بی تاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
کینه ی ما را ازو صبر و تحمل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
انتقام از یار بی پروا، تغافل می کشد
هیچ معشوقی پریشانگرد و هرجایی مباد
فاخته این حرف را بر گوش بلبل می کشد
هرکجا باشم، گزیری نیست از طوفان مرا
موج دریا انتظارم بر سر پل می کشد
روزی داناست در معنی که نادان می خورد
همچو آن آبی که خار از ریشه ی گل می کشد
بر سر میراث من غوغاست یاران را سلیم
استخوانم را هما از چنگ بلبل می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
داغ نتواند گرفتن در دل ما جای زخم
وقت خندیدن نمک می ریزد از لب های زخم
جای یک زخم دگر چون گل بر اعضایم نماند
تیغ بگشاید مگر در سینه ی من جای زخم
می برند از یکدگر ذوق جراحت هر نفس
کامرانی می کند هر زخمم از بالای زخم
خون اگر گرید کسی بر حال زار من کم است
داغ ها دارد دلم از خنده ی بیجای زخم
درد ما را آشنایی نیست با درمان سلیم
از خجالت آب شد مرهم ز استغنای زخم
وقت خندیدن نمک می ریزد از لب های زخم
جای یک زخم دگر چون گل بر اعضایم نماند
تیغ بگشاید مگر در سینه ی من جای زخم
می برند از یکدگر ذوق جراحت هر نفس
کامرانی می کند هر زخمم از بالای زخم
خون اگر گرید کسی بر حال زار من کم است
داغ ها دارد دلم از خنده ی بیجای زخم
درد ما را آشنایی نیست با درمان سلیم
از خجالت آب شد مرهم ز استغنای زخم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
کاسه ی ما ز سفال است، خوش این مسکینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
پنجه ی ما نبود شانه ی موی چینی
راه شد بسته به حرفش، که به هم چسبیده ست
دو لب او چو زبان قلم از شیرینی
نامه را کاغذ ابری کنم از موج سرشک
شاید آن طفل قبولش کند از رنگینی
سایه ی لوح مزار است مرا سرو چمن
بی قدش می کند از بس به دلم سنگینی
هوس نعمت فغفور خودآرایی کرد
کاسه بر دست گدا داد ز چوب چینی
عجبی نیست ازو گر بگریزند سلیم
سبزوار است خط و بوالهوسان قزوینی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کی به گوش او کند جا ناله های زار ما
سرمهٔ آواز شد خون دل افگار ما
غنچه سان از شکوه گر لبریز خون دل شویم
گل کند رنگ خموشی از لب اظهار ما
می رویم افتان و خیزان در ره دردت چو گره
می توان بر حال ما بی پرداز رفتار ما
گفتگوی ما اسیران جز صغیر درد نیست
می تراود ناله چون نی از لب گفتار ما
از خیالش کلبه ام جویا تجلی زار شد
حیرت دیدار دارد صورت دیوار ما
سرمهٔ آواز شد خون دل افگار ما
غنچه سان از شکوه گر لبریز خون دل شویم
گل کند رنگ خموشی از لب اظهار ما
می رویم افتان و خیزان در ره دردت چو گره
می توان بر حال ما بی پرداز رفتار ما
گفتگوی ما اسیران جز صغیر درد نیست
می تراود ناله چون نی از لب گفتار ما
از خیالش کلبه ام جویا تجلی زار شد
حیرت دیدار دارد صورت دیوار ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ضعف کرد آگه از احوالم دلارام مرا
رنگ از رخ رفتهٔ من برد پیغام مرا
ترسم از جوش نزاکت چون رگ گل جا کند
تار پیراهن به تن شوخ گل اندام مرا
دام در خاکی بود هر جلوه موج مرا
بگذراند بسکه غم در کلفت ایام مرا
همچو آن زخمی که بعد از به شدن آید بهم
محو می سازد نگین از ننگ من نام مرا
بسکه جویا خو به سختیهای دوران کرده ام
در دل خارا شرر کی دارد آرام مرا
رنگ از رخ رفتهٔ من برد پیغام مرا
ترسم از جوش نزاکت چون رگ گل جا کند
تار پیراهن به تن شوخ گل اندام مرا
دام در خاکی بود هر جلوه موج مرا
بگذراند بسکه غم در کلفت ایام مرا
همچو آن زخمی که بعد از به شدن آید بهم
محو می سازد نگین از ننگ من نام مرا
بسکه جویا خو به سختیهای دوران کرده ام
در دل خارا شرر کی دارد آرام مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸