عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۸
ای زلف خم به خم که زدی راه عالمی
دامی به راه خلق فکندی ز هر خمی
دلها تمام اگر تو ندزدیده‌ای چرا
لرزان و بی قرار و پریشان و درهمی
گه در کنار ماه چو جراره عقربی
گه بر فراز گنج چو پیچیده ارقمی
زآن رو به شکل سوزن عیسی شدم که تو
باریک تر ز رشتهٔ باریک مریمی
دل بند و دل شکار و دل آویز و دل کشی
پیچان و تاب دار و گره‌گیر و محکمی
نیمی به دوش یاری و نیمی به روی دوست
با سرو هم نشینی و با لاله هم دمی
کس بر نمی‌خورد ز تو جز باد صبح دم
کسوده می‌شود ز شمیمت به هر دمی
تا بر رخ خجسته جانان نشسته‌ای
ایمن ز هر گزندی و فارغ ز هر غمی
خورشید در کمند تو گردن نهاده است
گویا کمند پر خم شاه معظمی
جمشید عهد ناصردین شه که روز عید
بر جا نهشت مخزن دینار و درهمی
آن خسرو کریم که دست سخای وی
افکنده است رخنه در ارکان هر یمی
شاها همیشه باد ممالک مسخرت
زیرا که در قلمرو شاهی مسلمی
چندین هزار عید فروغی به نام تو
گوید غزل که شادی دلهای خرمی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
چنین نگار ندیدم به هیچ ایوانی
چنین بهار نیاید به هیچ بستانی
شکست و بست، دل و دست شه سواران را
چنین سوار نیاید به هیچ میدانی
هنوز بر سر من زین شراب مستی‌هاست
چنین قدح نکشیدم به هیچ دورانی
متاع مهر و وفا را نمی‌خرند به هیچ
چنین متاع ندیدم به هیچ دکانی
دل شکستهٔ ما را نمی‌توان بستن
مگر به تار سر زلف عنبرافشانی
چگونه جمع کنم این دل پریشان را
گرم مدد نکند طرهٔ پریشانی
کنون به چارهٔ رنجور خویش کوشش کن
نه آن زمان که بکوشی و چاره نتوانی
به ابروان ز تکبر هزار چنین زده‌ای
مگر که حاجب قصر جلال خاقانی
ستوده ناصردین شه نصیر دولت و دین
که چشم چرخ شبیهش ندیده سلطانی
قدر ورای هوایش نخوانده طوماری
قضا خلاف رضایش نداده فرمانی
فروغی از نظر پادشاه روی زمین
بر آسمان سخن آفتاب تابانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۰
لب شیرین تو را دادند تا شکر بیفشانی
پس آنگه جان شیرین را به شکرخنده بستانی
مسلمان زاده نتواند که روی از قبله گرداند
من از تو رو نگردانم گر از من رو بگردانی
من از خاک سر کویت به خاری بر نمی‌خیزم
گرم بر آتش سوزنده برخیزی و بنشانی
من از سرو بلندت نگسلم پیوند الفت را
گر از بیخم بیندازی و گر شاخم بسوزانی
ز داغی تا نسوزی سوز داغم را نمی‌یابی
به دردی تا نیفتی سر دردم را نمی‌دانی
به منت زخم کاری خورده‌ام از سخت بازویی
به سختی عهد الفت بسته‌ام با سست پیمانی
دل سرگشتهٔ من طالع برگشته‌ای دارد
که بر می‌گردد از میدان هر برگشته مژگانی
من از جمعیت زلفی پریشانم که می‌موید
به هر تارش گرفتاری، به هر مویش پریشانی
دل بشکسته را بستم به تار زلف ترسایی
به دست کافری دادم گریبان مسلمانی
دم پیر مغان را یاد کن، جام دمادم زن
به هر کاری که نتوانی به هر دردی که درمانی
قدم در حلقهٔ آزادگان وقتی توانی زد
که قلبی را نیازاری و جانی را نرنجانی
مگر زین همت عالی رسم بر اوج خوشحالی
که در عین گدایی ملک دل دادم به سلطانی
فروغی شهرهٔ هر شهر شد شعرم به شیرینی
که در گفتار شیرین خسروم داده‌ست فرمانی
خدیو دادگستر ناصرالدین شاه دین پرور
که مانندش ندیده‌ست آسمان در هیچ دورانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
دوشینه خود شنیدم یک نکته از دهانی
اما نمی‌توان گفت با هیچ نکته‌دانی
اسرار عشقم آخر افتاد بر زبانها
از بس که وصف او را گفتم به هر زبانی
هر شامگه به یادش خفتم به لاله‌زاری
هر صبح دم به بویش رفتم به بوستانی
تخم وفای او را کشتم به هر زمینی
خار جفای او را خوردم به هر زمانی
در گردنم فکنده‌ست گیسوی او کمندی
بر کشتنم کشیده‌ست ابروی او کمانی
پیکان عشق جانان تا پر نشسته برجان
هرگز چنین خدنگی ننشسته بر نشانی
در عالم جوانی کاری نیامد از من
دستی زدم به پیری در دامن جوانی
در وادی محبت حال دلم چه پرسی
کردی فتاده دیدم دنبال کاروانی
ای آن که زیر تیغش امید رحم داری
ترسم نکرده باشی رحمی به خسته جانی
بر بسته سحر چشمش دست قوی دلان را
زور این چنین که دیده‌ست آنگه ز ناتوانی
گر با پری نداری نسبت چرا همیشه
در خاطرم مقیمی وز دیده‌ام نهانی
صفهای دلبران را بر یکدگر شکستی
گویا کمین غلامی از خسرو جهانی
شاه سریر تمکین بخشنده ناصرالدین
کز دست او نمانده‌ست گوهر به هیچ کانی
یزدان به من فروغی هر لحظه صد لسان داد
تا مدح سایه‌اش را گویم به هر لسانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
گر چه آن زلف سیه را تو نمی‌لرزانی
پس چرا نافهٔ چین است بدین ارزانی
چون دو زلف تو پراکنده و سرگردانم
که تو یک بار مرا گرد سرت گردانی
مار زلفین بتان حلقه به رخسار زند
زلف چون مار تو چنبر زده بر پیشانی
خلقی از روی تو در کوچهٔ بی آرامی
جمعی از موی تو در حلقهٔ بی سامانی
مو به مویم زخم موی تو در پیچ و خم است
هیچ کس موی ندیده‌ست بدین پیچانی
هر که لبهای تو را چشمهٔ حیوان شمرد
بی‌نصیب است هنوز از صفت انسانی
گیرم از پرده شد آن صورت زیبا پیدا
حاصل دیده من چیست به جز حیرانی
خون بها دادن یک شهر بسی دشوار است
دوستان را نتوان کشت بدین آسانی
گفتمش در ره جانانه چو باید کردن
زیر لب خنده زنان گفت که جان افشانی
دایم ای طره حجاب رخ یاری گویا
نایب حاجب دربار شه ایرانی
خسرو مملکت آرای ملک ناصر دین
که کمر بسته به آبادی هر ویرانی
دوش برده‌ست دل از دست فروغی ماهی
که فروغ رخش افتاده به هر ایوانی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
خوش آن که حلقه‌های سر زلف واکنی
دیوانگان سلسله‌ات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کرده‌ای که نشانی به خون مرا
من جهد کرده‌ام که به عهدت وفا کنی
من دل ز ابروی تو نبرم به راستی
با تیغ کج اگر سرم از تن جدا کنی
گر عمر من وفا کند ای ترک تندخوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی
سر تا قدم نشانهٔ تیر تو گشته‌ام
تیری خدا نکرده مبادا خطا کنی
تا کی در انتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی
دانی که چیست حاصل انجام عاشقی
جانانه را ببینی و جان را فدا کنی
شکرانه‌ای که شاه نکویان شدی به حسن
می‌باید التفات به حال گدا کنی
حیف آیدم کز آن لب شیرین بذله‌گوی
الا ثنای خسرو کشورگشا کنی
ظل اله ناصردین شاه دادگر
کز صدق بایدش همه وقتی دعا کنی
شاها همیشه دست تو بالای گنج باد
من هی غزل سرایم و تو هی عطا کنی
آفاق را گرفت فروغی فروغ تو
وقت است اگر به دیدهٔ افلاک جا کنی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
گر جلوه‌گر به عرصهٔ محشر گذرکنی
هر گوشه محشر دگری جلوه‌گر کنی
کاش آن‌قدر به خواب رود چشم روزگار
تا یک نظر به مردم صاحب نظر کنی
جان در بهای بوسهٔ شیرین توان گرفت
گیرم درین معامله قدری ضرر کنی
تا کی به بزم غیر می لاله گون کشی
تا چند خون ز رشک مرا در جگر کنی
گفتم به روی خوب تو خواهم نظر کنم
گفتا که باید از همه قطع نظر کنی
غیر از وصال نیست خیال دگر مرا
ترسم خدا نکرده خیال دگر کنی
شبها بباید از مژه خون در کنار کرد
تا در کنار دوست شبی را سحر کنی
هرگز کسی به دشمن خونخوار خود نکرد
با دوست هر ستم که تو بیداد گر کنی
هر چند تو به قتل فروغی مخیری
باید ز انتقام شهنشه حذر کنی
جم دستگاه فتحعلی شاه تاجدار
باید که سجده بر در او هر سحر کنی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
چون به رخ چین سر زلف چلیپا فکنی
سرم آن بخت ندارد که تو در پا فکنی
تا به کی بار خم زلف کشی بر سر دوش
کاش برداری و بر گردن دلها فکنی
عقده‌هایی که بدان طرهٔ پرچین زده‌ای
کاش بگشایی و در سنبل رعنا فکنی
چون به هم برفکنی طرهٔ مشک افشان را
آتشی در جگر عنبر سارا فکنی
گر تو زیبا صنم از پرده درآیی روزی
کار خاصان حرم را به کلیسا فکنی
وقتی ار سایهٔ بالای تو بر خاک افتد
خاک را در طلب عالم بالا فکنی
گفتی امروز دهم کام دل ناکامت
آه اگر وعدهٔ امروز به فردا فکنی
گر تو یوسف صفت از خانه به بازار آیی
دل شهری همه بر آتش سودا فکنی
تیغ ابروی تو را این همه پرداخته‌اند
که سر دشمن دارای صف آرا فکنی
ناصرالدین شه غازی که سپهرش گوید
باش تا روزی زمین گیری و اعدا فکنی
چارهٔ آن دل بی رحم فروغی نکنی
گر ز آه سحری رخنه به خارا فکنی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
به شکر خنده دل بردی ز هر زیبا نگارینی
بنام ایزد، چه زیبایی، تعالی الله چه شیرینی
چنان بر من گذر کردی که دارایی به درویشی
چنان بر من نظر کردی که سلطانی به مسکینی
هزاران فتنه برخیزد ز هر مجلس که برخیزی
هزارن شعله بنشیند به هر محفل که بنشینی
تویی خورشید و ماه من به هر بزمی و هر بامی
تویی آیین و کیش من به هر کیشی و هر دینی
به بزمت می‌نشینم گر فلک می‌داد امدادی
به وصلت می‌رسیدم گر قضا می‌کرد تمکینی
چنان از عشق می‌نالم که مجنونی به زنجیری
چنان از درد می‌غلتم که رنجوری به بالینی
تویی هم حور و هم غلمان تویی هم خلد و هم کوثر
که هم اینی و هم آنی، و هم آنی و هم اینی
مرا تا می‌دهد چشم تو جام باده، می‌نوشم
تویی چون ساقی مجلس چه تقوایی چه آیینی
در افتاده‌ست مرغ دل به چین زلف مشکینت
چو گنجشکی که افتاد ناگهان در چنگ شاهینی
چنان بر گریه‌ام لعل می‌آلود تو می‌خندد
که آزادی به محبوسی و دل شادی به غمگینی
الا ای طرهٔ جانان، من از چین تو در بندم
که سر تا پا همه بندی و پا تا سر همه چینی
فروغی تا صبا دم می‌زند از خاک پای او
سر مویی نمی‌ارزد وجود نافهٔ چینی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
مو به مو دام فریب دل دانای منی
پای تا سر پی تسخیر سراپای منی
من همان روز که چشمان تو دیدم گفتم
که ز مژگان سیه فتنهٔ فردای منی
می خورم زهر به شیرینی شکر تا تو
بت شیرین دهن و شوخ و شکرخای منی
من و شور تو که از سلسلهٔ زلف بلند
همه جا سلسله دار دل شیدای منی
با سر زلف پراکنده بیا در مجمع
تا بدانند که سرمایهٔ سودای منی
چشم بد دور که از صف زده مژگان سیه
رهزن دانش و غارتگر کالای منی
گفتم از عشق تو رسوای جهانم تا چند
گفت رسوای منی تا به تماشای منی
سر جنگ است تو را همه عشاق مگر
دست پروردهٔ دارای صف آرای منی
زاده عبدالله فرزانه فروغی که به بحر
گوید اندوختهٔ طبع گوهر زای منی
نیک‌بختی که بدو خسرو خاور گوید
که منم چاکر دیرین و تو مولای منی
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
گل به جوش آمد و مرغان به خروش از همه سوی
رو بط باده به چنگ آر و بت ساده بجوی
گریهٔ ابر سیه خیمه نگر دشت به دشت
خندهٔ برق درخشنده ببین کوی به کوی
ژاله بر لاله فرو می‌چکد از دامن ابر
خیز و با لاله رخی ساحت گل‌زار ببوی
تازه کن عهد کهن با صنم باده فروش
بادهٔ کهنه بی آشام و گل تازه ببوی
تا نیفکنده سرت کوزه گر چرخ به خاک
رخت در پای خم انداز و می افکن به سبوی
در می‌خانه برو بادهٔ دیرینه بنوش
لب دریا بنشین دامن سجده بشوی
صورت حال مرا سرو چمن می‌داند
که کشیدن نتوان پای به گل رفته فروی
گفتم از گریه مگر باز شود عقدهٔ دل
آن هم از طالع برگشته گره شد به گلوی
همه تدبیر من این است که دیوانه شوم
کودکان در پیم افتند به صد هایا هوی
راستی با خم ابروی تو نتوان گفتن
جز حدیث دم شمشیر شه معرکه جوی
شرزه شیر صفت ناورد ملک ناصردین
که به او می نشود شیر فلک روی به روی
کار فرمای شهان مرجع پیدا و نهان
که خبر دارد از اوضاع جهان موی به موی
خوی او بخشش و دریا ز کفش در آتش
شاه بخشنده نیامد به چنین بخشش و خوی
خسرو اگر نه فروغی سر تحسین تو داشت
پس چرا هم سخن آرا شد و هم قافیه گوی
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۱
ای بهشتی رخ طوبی قد خورشید لقا
بشنو این بیت خوش از خسرو جاوید لقا
« تو اگر پای به دشت آری شیران دژم
بگریزند ز پیش تو چو آهوی ختا»
با دو زلفت سخن از مشک ختن محض غلط
با دو چشمت مثل از آهوی چین عین خطا
چشم پر خواب تو هم خسته و هم خسته نواز
زلف پر تاب تو هم عقده و هم عقده گشا
هم فکندی سر یک قوم به شمشیر ستم
هم شکستی دل یک جمع به بازوی جفا
مدعا در دل من هیچ نماند از دهنت
بس که دشنام شنیدم به مکافات دعا
دوش حرفی زدم از گوشه به چمن
تا ننازد پس از این نرگس بی شرم و حیا
خون مژگان تو امروز گذشت از سر من
تا دگر پا نگذارم به سر کوی وفا
دست خالی نتوان رفت به خاک در دوست
قدمی همرهم ای چشم گهربار بیا
بر سر طالب اگر تیغ ببارد ز سپهر
نکند دامن مطلوب خود از چنگ رها
بی‌دل شیفته هرگز نخروشد ز گزند
عاشق دلشده هرگز نگریزد ز بلا
گر فروغی لب خسرو مددی ننماید
من کجا نکتهٔ شیرین شکربار کجا
شرف کعبهٔ اسلام ملک ناصردین
آن که جان آمده در حضرتش از بهر فدا
آن شهنشاه کرم پیشه که بر خاک درش
شیوهٔ بنده بود گاه دعا، گاه ثنا
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۴
این غزل فرمودهٔ شاه است بشنو
تا به مهر آید دل پرخشم و کینت
«تابم از دل برد زلف عنبرینت
صبرم از کف برد لعل شکرینت
تنگ شکر از چه ریزد از دهانت
نقرهٔ خام از چه خیزد از سرینت
عارف شهر ار ببیند روی ماهت
بعد از اینش سجده باید بر جبینت
گر قرین در آسمان جویند مه را
می‌توان هم بر زمین جستن قرینت
شکر می‌گوید خدای آسمان را
هر که می‌بیند خرامان بر زمینت
تا بسوزانند صورت‌های خود را
کاش می‌دیدند نقاشان چینت
گر بریزد خون من بر آستانت
بر نخواهم داشت دست از آستینت
هر دو عالم را به یک نظاره کشتی
آفرین بر نرگس سحر آفرینت»
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۷
تا ز شاه این پنج بیت الحق شنیدم
طبع من مستغنی از در ثمین شد
«عید مولود امیر المؤمنین شد
عالم بالا و پایین عنبرین شد
از برای مژدهٔ این عید حیدر
جبرییل از آسمان اندر زمین شد
پنج عنصر حیدر کرار دارد
قدرت حق زان که با خاکش عجین شد
ذوالفقار کج چنین گوید به عالم
راست از دست خدا شرع مبین شد
ناظم خرگاه اسرافیل باشد
حاجب درگاه جبریل امین شد»
دست حق از پرده گردید آشکارا
تا علی دستش برون از آستین شد
تا عجایبها کند ظاهر ز باطن
در نظر گاهی چنان گاهی چنین شد
تا قدم زد در جهان آفرینش
آفرین بر جانش از جان آفرین شد
عقد آب و خاک را بر بست محکم
خرگه افلاک را حبل المتین شد
آفتاب از طلعت او شد منور
آسمان از خرمن وی خوشه‌چین شد
هم به صورت قبلهٔ ارباب معنی
هم به معنی کعبهٔ اهل یقین شد
هم ملایک را به هر جا کرد یاری
هم خلایق را به هر حالت معین شد
هم عدویش وارد قعر جهنم
هم محبش داخل خلد برین شد
بر خلیل از مهر آن خورشید رحمت
آتش نمرود باغ یاسمین شد
در شب معراج ذات عرش سیرش
با احد بود و به احمد هم نشین شد
کس علی را جز خدا نشناخت آری
قابل این نکته خیرالمرسلین شد
کی تواند عقل بشناسد کسی را
کز طفیلش خلقت آن ماء و طین شد
پیش بود از اول و آخر از آن رو
پیشوای اولین و آخرین شد
تا فروغی رکن دین گردید بر پا
ظل یزدان ناصر ارکان دین شد
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۸
شاه بیت غزل بنده سه بیت از شاه است
که فروزنده‌تر از گوهر شهوار بود
« دل من مایل آن لعبت فرخار بود
جان من در ره آن شوخ دل آزار بود
زلف مشکین خم اندر خمش از بوالعجبی
تودهٔ مشک دمد طبلهٔ عطار بود
مست از خانهٔ خود چون بخرامد بیرون
دل ز دستش برود هر چه که هشیار بود»
ترسم آخر نرسد نوبت خون خواهی من
بس که در ره گذرش کشتهٔ بسیار بود
چنگ در تار سر زلف بتی باید زد
زان که حیف است کسی این همه بی کار بود
در ره عشق بریزد آن چه تو را دربار است
ره رو کعبه همان به که سبک بار بود
به که در پرده بپوشند رخ خوبان را
راز عشاق چرا بر سر بازار بود
زان خریدار سیه چشم غزالانم من
که غزلهای مرا شاه خریدار بود
سبب نقطهٔ ایجاد ملک ناصر دین
که مدار فلکش در خط پرگار بود
ملکا شعر فروغی همه در مدحت توست
که چنین صاحب اشعار گهربار بود
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۱۳
دوش در میکده با آن صنم قافیه‌دان
خواندم این مطلع شه را و زدم رطل گران
«برقع از روی برافکن که همه خلق جهان
به یکی روز ببینند دو خورشید عیان»
رخ رخشان بنما، دیدهٔ جان را بفروز
لب میگون بگشا آتش دل را بنشان
مهر خورشید رخت هیچ نگنجد به ضمیر
وصف یاقوت لبت هیچ نیاید به زبان
دلستانی تو ولی از همه دلها به کنار
آفتابی تو ولی از همه ذرات نهان
موی عنبر شکنت سلسلهٔ گردن دل
روی خورشیدوشت شعلهٔ عالم جان
دستم از حلقهٔ مویت همه شب مشک فروش
چشمم از تابش رویت همه روز اشک افشان
راستی جز خم ابروی تو نشنیدم من
که مه نو بکشد بر سر خورشید کمان
من ندیدم ز رخ خوب تو فرخنده‌تری
جز بلند اختر فرخ ملک ملک ستان
آفتاب فلک جاه ملک ناصردین
که قرینش ملکی نامده در هیچ قران
رفته تا طبع فروغی ز پی مطلع شاه
شعرش افلاک نشین آمد و خورشید نشان
فروغی بسطامی : تضمین‌ها
شمارهٔ ۱۶
پنج بیت از شه والاست در این تازه غزل
که بود هوش ربایندهٔ هر دانایی
ای که چون حسن تو نبود به جهان کالایی
چو قد سرو روانت نبود بالایی
تنم آن روح ندارد که تو تیرش بزنی
خونم آن قدر ندارد که تو دست الایی
باغ فردوس نخواهند مقیمان درت
نیست خوش‌تر ز سر کوی تو دیگر جایی
چهرهٔ هم چو مهت را همه شب زیر نقاب
هر چه پنهان کنی ای دوست به ما پیدایی
تا تو منظور منی دیده فرو دوخته‌ام
که نیفتد نظرم بر رخ هر زیبایی
گر چه روی تو ندیدیم ولی خوشنودیم
که ندیده‌ست تو را دیدهٔ هر بینایی
لب شیرین تو گویا به حدیث آمد باز
که برآورده بسی شور ز هر شیدایی
دست در زلف رسای تو کسی خواهد زد
که سرش را ننهد بر سر هر سودایی
گر قدم بر سر شعرا نهی ای مه شاید
زان که خوانندهٔ اشعار شه والایی
نکته پرداز سخن سنج ملک ناصر دین
که به تحقیق ندارد سخنش همتایی
خسروا طبع فروغی به همین خرسند است
که سخن سنج و سخن‌دان و سخن آرایی
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
دارم بتی به چهرهٔ صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازنده‌تر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقه‌های زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و باده‌ای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهره‌مندم و از عمر کامیاب
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
لعل نوشینش چو خندان می شود
در جهان شکر فراوان می شود
قد او هرگه که جولان میکند
گوییا سرو خرامان می شود
پرتو رویش چو می‌تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان می شود
قصهٔ زلفش نمی گویم به کس
زانکه خاطرها پریشان می شود
من نه تنها می شوم حیران او
هرکه او را دید حیران می شود
گرچه می گوید که بنوازم تو را
تا نگه کردی پشیمان می شود
با عبید ار نرم می گردد دلت
کارهای سختش آسان می شود
هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهٔ درگاه سلطان میشود
شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کافتابش بنده فرمان می شود
خسروی کز کلک گوهربار او
کار بی سامان به سامان می شود
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
مرا دلیست گرفتار خطهٔ شیراز
ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق
طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز
گهی به کوی خرابات با مغان همدم
گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز
همیشه بر در میخانه میکند مسکن
مدام بر سر میخانه میکند پرواز
به روی لاله رخانش گمانهای نکو
به زلف سرو قدانش امیدهای دراز
شده برابر چشمش همیشه گوشه‌نشین
مدام در خم محراب ابروئی به نماز
امیدوار چنانم که آن خجسته دیار
به فر دولت سلطان اویس بینم باز
معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان
خدایگان جهان پادشاه بنده نواز
عبید وار هر آنکس که هست در عالم
دعای دولت او میکند به صدق و نیاز