عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
در هر که نیست نشأه درد تو مرده باد
هجر تو مرگ مرده دلان فسرده باد
بی جلوه ی تو مردمک دیده ی مرا
خون جگر ز پرده ی مژگان فشرده باد
گلهای آتشین که برآورده آب چشم
گر خاک مقدمت نشود، باد برده باد
نقشی که غیر صورت مردم فریب تست
از صفحه ی سواد دو چشمم سترده باد
هر گوهر دلی که به زلف تو بسته اند
یکیک بدست هندوی خالت شمرده باد
هر اشک لاله گون که نشد صرف گلرخی
گر دانه های لعل بود خاک خورده باد
ای خاک، استخوان فغانی امانتست
از بهر طعمه ی سگ آن کو سپرده باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند
امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پری یا رب
درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر همزبان من که خواهد شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
رخ برفروز و خون دلم را روانه ساز
آتش بخرمنم زن و مستی بهانه ساز
این قطره ها که در جگرم تازه شد گره
از عشق، خوشه خوشه کن و دانه دانه ساز
هر تیر غمزه یی که ز مژگان روان کنی
اول دل شکسته ی ما را نشانه ساز
بس نازکست توسنت ای نازنین سوار
از رشته های جان منش تازیانه ساز
جانها گره ز غیرت شمشاد کرد دل
مشاطه را که گفت کزین چوب شانه ساز
شاید که پرتوی دهد ای مطرب صبوح
سوز دلم ترانه ی بزم شبانه ساز
بیخوابیم بکشت خدا را فسانه یی
زان چشم جاودانه و لعل فسانه ساز
تا سیل غم بخانه ی ما رو نیاورد
ایدل در آب و خاک خرابات خانه ساز
از آه آتشین فغانی درین چمن
گل خانه سوز آمد و بلبل ترانه ساز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
برغم من بحریفان می شبانه مکش
مسوز جان من و آه عاشقانه مکش
گذار تا بروم گرد بازی اسبت
هوای ره مکن ایشوخ و تازیانه مکش
ز کاکل تو دل تیره بخت میجویم
مرو بتاب و سر از من بهر بهانه مکش
سیاهی مژه ات موجب هلاک منست
بناز سرمه در آن چشم آهوانه مکش
فروغ بزم فغانی بود ز شعله ی دل
بگو چراغ درین تنگنا زبانه مکش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
گر بنگری در آینه روی چو ماه خویش
آتش بخرمنم زنی از برق آه خویش
هر دم که بیتو ام نفسی کاهدم ز عمر
دردا که مردم از نفس عمر کاه خویش
دارم تب فراق و ندارم مجال آه
گریم هزار بال بحال تباه خویش
راه منست عاشقی و رسم بیخودی
ناصح تو و صلاح، من و رسم و راه خویش
قصد سیاه رویی ما تا کی ای سپهر
ما خود رسیده ایم بروز سیاه خویش
چشمش بغمزه تیغ بخونریز من کشد
یا رب تو آگهی که ندانم گناه خویش
ای در پناه لطف تو چون سایه عالمی
آورده ام بسایه ی لطفت پناه خویش
هست این دل شکسته گیاهی ز باغ تو
دامن بناز بر مشکن از گیاه خویش
ای پادشاه حسن فغانی گدای تست
دارد امید مرحمت از پادشاه خویش
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ترک یاری کردی از وصل تو یاران را چه حظ
دشمن احباب گشتی دوستداران را چه حظ
چون ندارد وعده ی وصل تو امید وفا
غیر داغ انتظار امیدواران را چه حظ
چشم من کز گریه نابیناست چون بیند رخت
از تماشای چمن ابر بهاران را چه حظ
درد بیدرمان خوبان چون نمیگیرد قرار
دردمندان را چه حاصل بیقراران را چه حظ
آن سوار از خاک ما تا کی برانگیزد غبار
از غبار انگیختن یا رب سواران را چه حظ
می دهد خاک رهش خاصیت آب حیات
ورنه زین گرد مذلت خاکساران را چه حظ
یا رب از قصد فغانی چیست مقصود بتان
از هلاک عندلیبان گلعذاران چه حظ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
شب آن بدمهر را با غیر چون یکرنگ میدیدم
ببخت خود دل بدروز را در جنگ می دیدیم
بظاهر می نمود آن بی وفا دلگرمیی با من
ولی در باطنش دل سخت تر از سنگ می دیدم
براهی با رقیبان دیدم آن بد مست را ناگه
نگفتم یک سخن با او محل چون تنگ می دیدم
مرا منشان به پهلوی رقیب ای شمع کز بزمت
نمی گشتم چنین محروم اگر این ننگ می دیدیم
فغانی کز فغان یکدم نیاسودی چه شد یا رب
که او را دوش در بزم تو بی آهنگ می دیدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام
فیض بهار و منفعت مل ندیده ام
زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل
من غیر نامرادی بلبل ندیده ام
چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت
ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام
بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه
زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام
بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد
هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام
تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست
یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام
از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل
بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام
گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو
در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام
فکر دگر نماند فغانی بباز جان
عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
دشمن شدی بیکدمه زاری که داشتم
آیا کجا شد آن همه یاری که داشتم
چندان نمک زدی که بجان هم رسید کار
در سینه آن جراحت کاری که داشتم
هر چند سوختیم دل از حال خود نگشت
شد راست لاف پاک عیاری که داشتم
کاری نکرده در صدف سینه ی گلی
آن گریه ی چو ابر بهاری که داشتم
بعد از هزار طعن و ملامت شدیم خاک
این گل شکفت زانهمه خاری که داشتم
سر شد نشان تیر و بود دام دل هنوز
سودای آن رمیده شکاری که داشتم
آخر بخاکساری و افتادگی کشید
آن سرکشی و کینه گذاری که داشتم
آخر به آه و ناله فغانی قرار یافت
در گلشن آن نوای هزاری که داشتم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
چشم گریانم که می گردد ز شوقت خون درو
جا ندارد جز خیال آن لب میگون درو
غنچه ی سیراب از باران اشکم در چمن
چشمه ی خونست و غلتان لؤلؤ مکنون درو
آن چه روی عالم افروزست هر سو جلوه گر
کز لطافت مانده حیران دیده ی گردون درو
چیست دانی چشمه ی میم دهانت در سخن
نقطه ی موهوم و چندین نکته ی موزون درو
محمل لیلی بصد زیب و صفا آراست عشق
لیکن از تنگی نگنجد مستی مجنون درو
حیرتی دارم ز دل با آنکه صد جا داغ شد
داغ دیگر از کجا هر دم شود افزون درو
جا ندارد جان درون دل ز بسیاری درد
هر نفس دردی دگر می آید از بیرون درو
گلشن کویت که بزم عیش و جای خرمیست
تا بکی باشد فغانی با دلی پر خون درو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
داری برقیبان سریاری عجب از تو
بر گریه ی ما رحم نداری عجب از تو
ما را به یک چشم زدن کار توان ساخت
پیش نظر خود مگذاری عجب از تو
دانی که غنیمان چه غیورند بخونم
دل برطرف من نگماری عجب از تو
از تربت من مهر گیا رست و تو بدخو
یک ذره بدل رحم نداری عجب از تو
می خوردن فاشت همه را داد بطوفان
تو شیفته ی خواب و خماری عجب از تو
افگنده عنان و شده بیباک بیکبار
آموخته با خون شکاری عجب از تو
چون کشت تو شد خشک فغانی مخور اندوه
گریان چه هوا خواه بهاری عجب از تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دلازین آستان درد دل خود بردنم اولی
چو یار از بودن من نیست راضی مردنم اولی
چو از آمد شد کوی توام برگ گلی نشکفت
بکنج نامرادی پا به دامن بردنم اولی
بروی ساقی خود می کشیدم ساغری اکنون
چو او با دیگری همکاسه شد خون خوردنم اولی
من مجنون کجا و آرزوی میوه ی باغش
زدن بر سینه سنگ و دست و دل آزردنم اولی
فغانی چون ندارد خاک این در از وفا بویی
بگریه روی در دیوار خویش آوردنم اولی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
یاد داری که دلم را بجفا خون کردی
مست بودی چه بجان من مجنون کردی
بر سرم شب همه شب جنگ رقیبان تو بود
در میان آمدی و عربده افزون کردی
عاشق امروز بخون دل خود دست زند
که هوای می لعل و لب میگون کردی
شد جهان بر سر آن غمزه و غوغاست هنوز
این همه فتنه بیک چشم زدن چون کردی
در زبان داشت فغانی بتو صد گونه سخن
دید آن شکل و زبان بست چه افسون کردی
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۴
دارم دل گرم و دم تقریر ندارم
دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۸
تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری
چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۲۷
ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم
ز جان خود کنم قطع نظر وز دیده خون بارم
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۰
نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب
دود کباب دل مرا کرده روان ز دیده آب
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۷
هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد
در دیده نهالی شود و گریه بر آرد
بابافغانی : مفردات
شمارهٔ ۳۹
ز تو چونکه بیوفایی چه خوشست دور بودن
نفسی بتلخ کامی زدن و صبور بودن