عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
کفر است ز بی نشان نشان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
کاری است قوی ز خود بریدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن
خود را به فنای محض دیدن
مانند قلم زبان بریده
بر لوح فنا به سر دویدن
صد تنگ شکر چشیده هر دم
پس کرده سؤال از چشیدن
این راز شگرف پی ببردن
وانگاه ز خویش پی بریدن
صد توبه به یک نفس شکستن
صد پرده به یک زمان دریدن
در میکده دست بر گشادن
با ساقی روح می کشیدن
در پرتو دوست همچو شمعی
در خود به رسیدن و رسیدن
بی خویش شدن ز هستی خویش
در هستی او بیارمیدن
همچون عطار عشق او را
بر هستی خویشتن گزیدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
گر سر این کار داری کار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
گر مرد نام و ننگی از کوی ما گذر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن
ما ننگ خاص و عامیم از ننگ ما حذر کن
سرگشتگان عشقیم نه دل نه دین نه دنیا
گر راه بین راهی در حال ما نظر کن
تا کی نهفته داری در زیر دلق زنار
تا کی ز زرق و دعوی، شو خلق را خبر کن
ای مدعی زاهد غره به طاعت خود
گر سر عشق خواهی دعوی ز سر بدر کن
در نفس سرنگون شو گر میشوی کنون شو
واز آب و گل برون شو در جان و دل سفر کن
جوهرشناس دین شو مرد ره یقین شو
بنیاد جان و دل را از عشق معتبر کن
از رهبر الهی عطار یافت شاهی
پس گر تو مرد راهی تدبیر راهبر کن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
بیم است که صد آه برآرم ز جگر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
تا بی تو چرا میبرم این عمر به سر من
آگاه از آنم که به جز تو دگری نیست
و آگاه نیم از بد و از نیک دگر من
عمری ره تو جستم و چون راه ندیدم
کم آمدم آنجا ز سگ راهگذر من
دل سوخته زانم که کنون از سرخامی
کردم همه کردار نکو زیر و زبر من
در کوی خرابات و خرافات فتادم
وآنگاه بشستم به میی دامنتر من
پر کردم از اندوه به یک کوزهٔ دردی
هر لحظه کناری ز خم خونجگر من
وامروز درین حادثه دانی به چه مانم
در نزع فرومانده چون شمع سحر من
مردان چو نگین مانده در حلقهٔ معنی
وز حلقه به درمانده چو حلقه به در من
ای دوست به عطار نظر کن که ندارم
جز بی خبری از ره تو هیچ خبر من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
باز آمدهای از آن جهانم من
پیدا شدهای از آن نهانم من
کار من و حال من چه میپرسی
کین میدانم که می ندانم من
هرچند که در جهان نیم لیکن
سرگشتهتر از همه جهانم من
در هر نفسی هزار عالم را
از پس کنم و به یک مکانم من
هر دم که نهان طلب کنم خود را
چه سود که آن زمان عیانم من
وآن دم که عیان نشان خود خواهم
آن لحظه بدان که بینشانم من
وان دم که نهان خود عیان جویم
از هر دو گذشته آن زمانم من
من اینم و آنم و به هم هردو
فیالجمله نه اینم و نه آنم من
زان راز که سر جان عطار است
گفتن سخنی نمیتوانم من
پیدا شدهای از آن نهانم من
کار من و حال من چه میپرسی
کین میدانم که می ندانم من
هرچند که در جهان نیم لیکن
سرگشتهتر از همه جهانم من
در هر نفسی هزار عالم را
از پس کنم و به یک مکانم من
هر دم که نهان طلب کنم خود را
چه سود که آن زمان عیانم من
وآن دم که عیان نشان خود خواهم
آن لحظه بدان که بینشانم من
وان دم که نهان خود عیان جویم
از هر دو گذشته آن زمانم من
من اینم و آنم و به هم هردو
فیالجمله نه اینم و نه آنم من
زان راز که سر جان عطار است
گفتن سخنی نمیتوانم من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
هر که جان درباخت بر دیدار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل ماندهاند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفتهاند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل ماندهاند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفتهاند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
ای خم چرخ از خم ابروی تو
آفتاب و ماه عکس روی تو
تا به کوی عقل و جان کردی گذر
معتکف شد عقل و جان در کوی تو
کی دهد آن را که بویی دادهای
هر دو عالم بوی یکتا موی تو
در میان جان و دل پنهان شدی
تا نیاید هیچکس ره سوی تو
چون تویی جان و دلم را جان و دل
من ز جان و دل شدم هندوی تو
عشق تو چندان که میسوزد دلم
می نیاید از دلم جز بوی تو
پشت گردانید دایم از دو کون
تا ابد عطار در پهلوی تو
آفتاب و ماه عکس روی تو
تا به کوی عقل و جان کردی گذر
معتکف شد عقل و جان در کوی تو
کی دهد آن را که بویی دادهای
هر دو عالم بوی یکتا موی تو
در میان جان و دل پنهان شدی
تا نیاید هیچکس ره سوی تو
چون تویی جان و دلم را جان و دل
من ز جان و دل شدم هندوی تو
عشق تو چندان که میسوزد دلم
می نیاید از دلم جز بوی تو
پشت گردانید دایم از دو کون
تا ابد عطار در پهلوی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
در کنج اعتکاف دلی بردبار کو
بر گنج عشق جان کسی کامگار کو
اندر میان صفهنشینان خانقاه
یک صوفی محقق پرهیزگار کو
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو
در حلقهٔ سماع که دریای حالت است
بر آتش سماع دلی بیقرار کو
در رقص و در سماع ز هستی فنا شده
اندر هوای دوست دلی ذرهوار کو
خالص برای لله ازین ژنده جامگان
بی زرق و بی نفاق یکی خرقهدار کو
مردان مرد و راهنمایان روزگار
زین پیش بودهاند درین روزگار کو
در وادی محبت و صحرای معرفت
مردی تمام پاک رو و اختیار کو
اندر صف مجاهده یک تن ز سروران
بر مرکب توکل و تقوی سوار کو
سرگشته ماندهایم درین راه بی کران
وز سابقان پیشرو آخر غبار کو
عطار سوی گوهر آن بحر موج زن
جز در درون سینه تورا رهگذار کو
بر گنج عشق جان کسی کامگار کو
اندر میان صفهنشینان خانقاه
یک صوفی محقق پرهیزگار کو
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو
در حلقهٔ سماع که دریای حالت است
بر آتش سماع دلی بیقرار کو
در رقص و در سماع ز هستی فنا شده
اندر هوای دوست دلی ذرهوار کو
خالص برای لله ازین ژنده جامگان
بی زرق و بی نفاق یکی خرقهدار کو
مردان مرد و راهنمایان روزگار
زین پیش بودهاند درین روزگار کو
در وادی محبت و صحرای معرفت
مردی تمام پاک رو و اختیار کو
اندر صف مجاهده یک تن ز سروران
بر مرکب توکل و تقوی سوار کو
سرگشته ماندهایم درین راه بی کران
وز سابقان پیشرو آخر غبار کو
عطار سوی گوهر آن بحر موج زن
جز در درون سینه تورا رهگذار کو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
دوش درآمد ز درم صبحگاه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوههاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانستهای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه
حلقهٔ زلفش زده صف گرد ماه
زلف پریشانش شکن کرده باز
کرده پریشان شکنش صد سپاه
از سر زلفش به دل عاشقان
مژده رسان باد صبا صبحگاه
مست برم آمد و دردیم داد
تا دلم از درد برآورد آه
گفت رخم بین که گر از عشق من
توبه کنی توبه بتر از گناه
گفتمش ای جان چکنم تا مرا
زین می نوشین بدهی گاه گاه
گفت ز خود فانی مطلق بباش
تا برسی زود بدین دستگاه
گر بخورندت به مترس از وجود
گرچه بگردی تو نگردی تباه
آهو چینی چو گیاهی خورد
در شکمش مشک شود آن گیاه
مات شو ار شاه همه عالمی
تا برهی از ضرر آب و جاه
از شدن و آمدن و از گریز
کی برهد تا نشود مات شاه
گفتمش از علم مرا کوههاست
کس نتواند که کند کوه کاه
گفت که هرچیز که دانستهای
جمله فرو شوی به آب سیاه
چون همه چیزیت فراموش شد
بر دل و جانت بگشایند راه
یوسف قدسی تو و ملک تو مصر
جهد بر آن کن که برآیی ز چاه
تا سر عطار نگردد چو گوی
از مه و خورشید نیابد کلاه
هرکه درین واقعه آزاد نیست
گو برو و خرقه ز عطار خواه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ای ذرهای از نور تو بر عرش اعظم تافته
از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته
آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده
سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته
اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده
پس بیمحابا آمده بر بیش و بر کم تافته
یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم
مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته
بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو
در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته
عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک
بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته
گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را
گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته
از عرش اعظم در گذر بر هر دو عالم تافته
آن ذره ذریت شده خورشید خاصیت شده
سر تا قدم نیت شده بر جان آدم تافته
اولاد پیدا آمده خلقی به صحرا آمده
پس بیمحابا آمده بر بیش و بر کم تافته
یک موی تو در صبحدم بر گاو و آهو زد رقم
مشک است یا عنبر بهم موی تو بر هم تافته
بر عاشقان روی تو بر ساکنان کوی تو
در پرتو یک موی تو کاری است معظم تافته
عکس رخت از نه فلک بگذشته تا پشت سمک
بی واسطه بر یک به یک نوری مسلم تافته
گه جان پر اسرار را کرده فدا دیدار را
گاهی دل عطار را عشقت به یک دم تافته
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
سر پا برهنگانیم اندر جهان فتاده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده
مردان راهبین را در گبرکی کشیده
رندان رهنشین را میخانه در گشاده
با گوشهای نشسته دست از جهان بشسته
در پیش دردنوشان بر پای ایستاده
اندر میان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده
هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی
ماییم جان و دل را اندر میان نهاده
ما خود کهایم ما را خون ریختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتی حرامزاده
زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان
گه روی سوی قبله گه دست سوی باده
نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم
رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده
عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی
دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده
جان را طلاق گفته دل را به باد داده
مردان راهبین را در گبرکی کشیده
رندان رهنشین را میخانه در گشاده
با گوشهای نشسته دست از جهان بشسته
در پیش دردنوشان بر پای ایستاده
اندر میان مستان چندان گناه کرده
کز چشم خلق عالم یکبارگی فتاده
هرجا که مفلسان را جمعیتی است روزی
ماییم جان و دل را اندر میان نهاده
ما خود کهایم ما را خون ریختن حلال است
رهزن شدند ما را مشتی حرامزاده
زنهار الله الله تا کی ز کفر و ایمان
گه روی سوی قبله گه دست سوی باده
نه مؤمنم نه کافر گه اینم و گه آنم
رفتم به خاک تاریک از هر دو خر پیاده
عطار اگر دگر ره در راه دین درآیی
دل بایدت که گردد از هرچه هست ساده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
جانا منم ز مستی سر در جهان نهاده
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده
من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده
تو در میان جانم گنجی نهان نهاده
گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من
بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم
مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده
از روی همچو ماهت بر گیر آستینی
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد
این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده
چون شمع آتش تو بر فرق جان نهاده
تو همچو آفتابی تابنده از همه سو
من همچو ذره پیشت جان در میان نهاده
من چون طلسم و افسون بیرون گنج مانده
تو در میان جانم گنجی نهان نهاده
گر یک گهر از آن گنج آید پدید بر من
بینی مرا ز شادی سر در جهان نهاده
داغ غم تو دارم لیکن چگونه گویم
مهری بدین عظیمی بر سر زبان نهاده
از روی همچو ماهت بر گیر آستینی
سر چند دارم آخر بر آستان نهاده
عطار را چو عشقت نقد یقین عطا داد
این ساعت است و جانی دل بر عیان نهاده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
ای ز سودای تو دل شیدا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جویت صد هزار
تو چو دری در بن دریا شده
از میان آب و گل برخاسته
در میان جان و دل پیدا شده
عاشقان را بر امید روی تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خویش
خود به عشق خویش ناپروا شده
دیده روی خویشتن در آینه
بر جمال خویشتن شیدا شده
ما همه پروانهٔ پر سوخته
تو چو شمع از نور خود یکتا شده
یوسف اندر ملک مصر و سلطنت
دیدهٔ یعقوب نابینا شده
گم شدم در جست و جویت روز و شب
چند بازت جویم ای گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلی
مینبینم از تو خون پالا شده
زآتش عشق تو آب ما شده
عاشقان در جست و جویت صد هزار
تو چو دری در بن دریا شده
از میان آب و گل برخاسته
در میان جان و دل پیدا شده
عاشقان را بر امید روی تو
خون دل پالوده و جانها شده
تو ز جمله فارغ و مشغول خویش
خود به عشق خویش ناپروا شده
دیده روی خویشتن در آینه
بر جمال خویشتن شیدا شده
ما همه پروانهٔ پر سوخته
تو چو شمع از نور خود یکتا شده
یوسف اندر ملک مصر و سلطنت
دیدهٔ یعقوب نابینا شده
گم شدم در جست و جویت روز و شب
چند بازت جویم ای گم ناشده
چون دل عطار در عالم دلی
مینبینم از تو خون پالا شده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
در راه تو مردانند از خویش نهان مانده
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده
در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده
در عالم ما و من نی ما شده و نی من
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم
صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون
از خوف شده مویی در خط امان مانده
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده
در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده
در عالم ما و من نی ما شده و نی من
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم
صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون
از خوف شده مویی در خط امان مانده
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۲
ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای
بر سر این راه دور خفته چرا ماندهای
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نهای کز که جدا ماندهای
جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش
زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهای
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ایثار کن گر به وفا ماندهای
خفتهٔ غفلت شدی مینشناسی که تو
از پی هستی خویش در چه بلا ماندهای
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهای
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهیم ما تا تو گدا ماندهای
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما ماندهای
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا ماندهای
بر سر این راه دور خفته چرا ماندهای
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نهای کز که جدا ماندهای
جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش
زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهای
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ایثار کن گر به وفا ماندهای
خفتهٔ غفلت شدی مینشناسی که تو
از پی هستی خویش در چه بلا ماندهای
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهای
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهیم ما تا تو گدا ماندهای
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما ماندهای
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا ماندهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
بوی زلفت در جهان افکندهای
خویشتن را بر کران افکندهای
از نسیم زلف مشکافشان خویش
غلغلی اندر جهان افکندهای
وز کمال نور روی خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
وز فروغ لعل روحافزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره در کون و مکان افکندهای
می نیایی در میان عاشقان
عاشقان را در گمان افکندهای
بر امید وصل در صحرای دل
بیدلان را در فغان افکندهای
مرغ دل را بر امید گنج وصل
اندرین رنج آشیان افکندهای
روی چون مه زآستین گنج وصل
خون ما بر آستان افکندهای
هر که را دردی است اندر عشق تو
خویشتن در پیش آن افکندهای
دام سودای خود اندر حلق دل
کس چه داند کز چه سان افکندهای
در بلای نیک و بد عطار را
روز و شب در امتحان افکندهای
خویشتن را بر کران افکندهای
از نسیم زلف مشکافشان خویش
غلغلی اندر جهان افکندهای
وز کمال نور روی خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهای
وز فروغ لعل روحافزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهای
روز و شب از بهر عاشق خواندنت
نعره در کون و مکان افکندهای
می نیایی در میان عاشقان
عاشقان را در گمان افکندهای
بر امید وصل در صحرای دل
بیدلان را در فغان افکندهای
مرغ دل را بر امید گنج وصل
اندرین رنج آشیان افکندهای
روی چون مه زآستین گنج وصل
خون ما بر آستان افکندهای
هر که را دردی است اندر عشق تو
خویشتن در پیش آن افکندهای
دام سودای خود اندر حلق دل
کس چه داند کز چه سان افکندهای
در بلای نیک و بد عطار را
روز و شب در امتحان افکندهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۶
شعله زد شمع جمال او ز دولتخانهای
گشت در هر دو جهان هر ذرهای پروانهای
ای عجب هر شعلهای از آفتاب روی او
گشتت زنجیری و در هر حلقهای دیوانهای
هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانهای
نیک در هر حلقه او را باز میباید شناخت
ورنه گردد بر تو آن هر حلقهای بتخانهای
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانهای
یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال
تو یقین میدان که آن گنجی است در ویرانهای
ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار
کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانهای
قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت
هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانهای
من چهگویم چون درین دریا دو عالم محو شد
شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانهای
هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر
در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانهای
از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمهای
گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانهای
گر جزین چیزی که میگویم طلب داری دمی
تا ابد در دام مانی از برای دانهای
شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد
گر نمیفهمش بود باشد قوی مردانهای
چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانهای
یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید
ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانهای
گشت در هر دو جهان هر ذرهای پروانهای
ای عجب هر شعلهای از آفتاب روی او
گشتت زنجیری و در هر حلقهای دیوانهای
هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا
همچو حلقه تا ابد بر در بود بیگانهای
نیک در هر حلقه او را باز میباید شناخت
ورنه گردد بر تو آن هر حلقهای بتخانهای
در درون چاه و زندانش بدان و انس گیر
زانکه نه گلشن بود پیوسته نه کاشانهای
یا اگر هر دم به نوعی نیز بینی آن جمال
تو یقین میدان که آن گنجی است در ویرانهای
ور به یک صورت فرو ریزی چو گلبرگی ز بار
کی رسد دریا به تو، تو مست از پیمانهای
قفل عشقش کی گشایی گر کلیدی نبودت
هر دم از انسی نو و دردی نوش دندانهای
من چهگویم چون درین دریا دو عالم محو شد
شبنمی را کی رسد از پیشگه پروانهای
هر که خواهد داد از وصلش سر مویی خبر
در حقیقت آن سخن دانی که چیست افسانهای
از مسما کس نخواهد یافت هرگز شمهای
گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانهای
گر جزین چیزی که میگویم طلب داری دمی
تا ابد در دام مانی از برای دانهای
شبنمی را فهم کی در بحر بی پایان رسد
گر نمیفهمش بود باشد قوی مردانهای
چون رسد آن نم بدو جاوید در پی باشدش
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانهای
یک سر سوزن ندیدی روی دولت ای فرید
ده زبان تا چند خواهی بود همچون شانهای