عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
سخت دشوارست پیچیدن عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در خزان طی کرد بلبل داستان ناله را
نیست چون افسردگی مهری دهان ناله را
گر چه در سیر مقامات است کاهل اسب چوب
نی به منزل می رساند کاروان ناله را
نیست پیرآموز، درس ناله زود آشنا
طفل مادرزاد می داند زبان ناله را
با نوای دلخراش نی قناعت کن که نیست
تیر روی ترکشی چون نی، کمان ناله را
از هجوم بلبلان گل روی آسایش ندید
نیست گوش امن هرگز قدردان ناله را
بزم بی دردان شود ساز از نوای دیگران
مطرب از خانه است دایم همزبان ناله را
خون به جای آب از سرچشمه ها گردد روان
گر کنم بر سنگ خارا امتحان ناله را
برنیامد زور سیل از عهده جوش و خروش
چون نگه دارم من عاجز، عنان ناله را؟
با نوای آتشین، خاموش بودن مشکل است
دل چو نی سوراخ گردد دیده بان ناله را
در کهنسالی به لب مهر خموشی چون زنم؟
من که در گهواره زه کردم کمان ناله را
نیست صائب اختیاری ناله جانسوز من
می کشد درد گران از کف عنان ناله را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
نیست در طالع قدوم میهمان این خانه را
سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را
دست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مست
من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را
این که کردم خرده جان صرف این بی حاصلان
می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را
پنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار
هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را
شد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
بحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شور
می کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه را
آب در استادگی از سرو یابد فیض بیش
چشم حیران قدر داند جلوه مستانه را
عاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بار
شمع کافوری نسازد دل خنک پروانه را
چوبکاری آتش سوزنده را بال و پرست
چوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه را
دل نگیرد یک نفس در سینه گرمم قرار
تابه تفسیده از خود دور سازد دانه را
هست زور می کلید خانگی این قفل را
از برون گر محتسب بندد در میخانه را
بی سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشی
گر شراب بی خماری هست این میخانه را
می برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشی
چوب گل هم می کند عاقل من دیوانه را
عاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمع
مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را
نیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کم
هر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
سیل بردارد مگر از خاک، این ویرانه را
دست و پا گم کردم از نظاره آن چشم مست
من که بر سر می کشیدم این نفس میخانه را
این که کردم خرده جان صرف این بی حاصلان
می فشاندم در زمین شور کاش این دانه را
پنجه مشکل گشا هرگز نمی افتد ز کار
هست در خشکی گشایش بیش، دست شانه را
شد جهان بر چشم من از رفتن جانان سیاه
برد با خود میهمان من چراغ خانه را
بحر را موج خطر مانع نمی گردد ز شور
می کند ویرانه تر زنجیر این دیوانه را
آب در استادگی از سرو یابد فیض بیش
چشم حیران قدر داند جلوه مستانه را
عاشقان را نیست بر دل، سردی معشوق بار
شمع کافوری نسازد دل خنک پروانه را
چوبکاری آتش سوزنده را بال و پرست
چوب گل سازد دو بالا شورش دیوانه را
دل نگیرد یک نفس در سینه گرمم قرار
تابه تفسیده از خود دور سازد دانه را
هست زور می کلید خانگی این قفل را
از برون گر محتسب بندد در میخانه را
بی سخن، در کوزه لب بسته دارد خامشی
گر شراب بی خماری هست این میخانه را
می برد خاشاک اگر از طبع آتش سرکشی
چوب گل هم می کند عاقل من دیوانه را
عاشقان را وصل در سرگشتگی باشد که شمع
مرکز پرگار بال و پر شود پروانه را
نیست صائب در ترازوی شعورش سنگ کم
هر که در یک پله دارد کعبه و بتخانه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲
چون ندارد حرف ره در خلوت محجوب ما
پیچ و تاب بی قراری ها بود مکتوب ما
پیش ما وصل لباسی پرده بیگانگی است
چشم می پوشد ز بوی پیرهن یعقوب ما
غیر تسلیم و رضا در وحشت آباد جهان
کیست دیگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
تیغ را گردد زبان کند از سپر انداختن
خصم غالب می شود ز افتادگی مغلوب ما
از تلاش وصل بر ما زندگانی تلخ بود
شد ز حسن عاقبت درد طلب مطلوب ما
جذبه دریا دلیل سیل پا در گل بس است
رهنما را می شمارد سنگ ره مجذوب ما
هست در هر نقطه ای پوشیده صد طومار حرف
سرسری چون خامه صائب مگذر از مکتوب ما
پیچ و تاب بی قراری ها بود مکتوب ما
پیش ما وصل لباسی پرده بیگانگی است
چشم می پوشد ز بوی پیرهن یعقوب ما
غیر تسلیم و رضا در وحشت آباد جهان
کیست دیگر تا کند مکروه را مرغوب ما؟
تیغ را گردد زبان کند از سپر انداختن
خصم غالب می شود ز افتادگی مغلوب ما
از تلاش وصل بر ما زندگانی تلخ بود
شد ز حسن عاقبت درد طلب مطلوب ما
جذبه دریا دلیل سیل پا در گل بس است
رهنما را می شمارد سنگ ره مجذوب ما
هست در هر نقطه ای پوشیده صد طومار حرف
سرسری چون خامه صائب مگذر از مکتوب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
داغ برگ عیش گردد در دل ناشاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
جغد می گردد همایون در خراب آباد ما
جنبش گهواره خواب طفل را سازد گران
از تزلزل بیش محکم می شود بنیاد ما
چشم گیرا می کند نخجیر را بی دست و پا
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما
نیست چون مجمر دل گرمی بساط خاک را
گرم دارد چون سپند این بزم را فریاد ما
نقش شیرین را به خون دل مصور ساختیم
بیستون کان بدخشان گشت از فرهاد ما
از نسیم نوبهاران غنچه پیکان شکفت
هیچ کس را نیست پروای دل ناشاد ما
نیست جرم دوستان گر یاد ما کمتر کنند
وحشت از ما دور گردان بیش دارد یاد ما
تیر کج هرگز نگردد راست از زور کمان
بگذر ای پیر مغان از وادی ارشاد ما
آه آتشبار را در سینه می سوزد نفس
تا شود نرم این دل چون بیضه فولاد ما
سبزه بیگانه بستانسرای عالمیم
جز پشیمانی ندارد حاصلی ایجاد ما
صبح خیزان جهان را خواب غفلت برده است
می کند گاهی به آهی صبحدم امداد ما
تا به روی سخت ما صائب سر و کارش فتاد
توبه کرد از سخت رویی سیلی استاد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
صبح بر خورشید می لرزد ز آه سرد ما
کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
از رگ خامی نباشد میوه ما ریشه دار
پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست
بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
بازی ما گر چه اول خام می آید به چشم
در عقب دارد تماشاهای رنگین، نرد ما
دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
روی در حی کرد تا مجنون صحراگرد ما
ناز پرورد خرام قامت رعنای اوست
برنمی خیزد به تعظیم قیامت، گرد ما
این جواب آن غزل صائب که طالب گفته است
بعد ازین از خاک، معشوقانه خیزد گرد ما
کوه می دزدد کمر در زیر بار درد ما
از رگ خامی نباشد میوه ما ریشه دار
پختگی پیداست چون آتش ز رنگ زرد ما
فتح ما آزاد مردان در شکست خود بود
گو دل از ما جمع دارد دشمن نامرد ما
می شود مژگان آتشبار، هر خاری که هست
بر گلستان بگذرد گر آه غم پرورد ما
بازی ما گر چه اول خام می آید به چشم
در عقب دارد تماشاهای رنگین، نرد ما
دامن صحرا ز اشک آهوان شد لاله زار
روی در حی کرد تا مجنون صحراگرد ما
ناز پرورد خرام قامت رعنای اوست
برنمی خیزد به تعظیم قیامت، گرد ما
این جواب آن غزل صائب که طالب گفته است
بعد ازین از خاک، معشوقانه خیزد گرد ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
می نماید پایکوبان دار را منصور ما
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه برق تجلی می کند در طور ما
رتبه افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
تاک را آتش عنان سازد می پر زور را
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
ناخن شیرست مضراب رگ طنبور ما
کی حصاری می تواند ساخت طوفان را تنور؟
نیست ممکن خم برآید با می پر زور ما
زخم ما را هر شکرخندی نمی آرد به شور
بر نمکدان قیامت می زند ناسور ما
گردن بیهوده ای از دور مینا می کشد
گوش ماهی می شمارد بحر را مخمور ما!
گر چه پیریم، از جوانان جهان خوشدلتریم
خنده ها بر صبح دارد موی چون کافور ما
عقل ناقص پرده ساز و نغمه ما پرده سوز
دست کوته دار ای ماه از شب دیجور ما
کوه را از کبک می سازد سبکرفتارتر
چون به صحرا رو نهد دیوانه پر شور ما
دل چو روشن شد، چراغ عاریت در کار نیست
صافی شهدست شمع خانه زنبور ما
خاکساری پیش ما از ملک چین بالاترست
آب از ظرف سفالین می خورد فغفور ما
سخت جانی هاست دامنگیر، ورنه هر شرار
جلوه برق تجلی می کند در طور ما
رتبه افکار ما صائب بلند افتاده است
کی رسد هر کوته اندیشی به فکر دور ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
در نظر واکردنی گردید طی پرواز ما
چون شرر در نقطه ی انجام بود آغاز ما
آنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشتر
می شود بی پرده تر از پرده پوشی راز ما
از نظر بستن ز دنیا شد دل ما کامیاب
صید خود را بازیافت در پوشیده چشمی باز ما
گر چه شد دست فلک از گوشمال ما کبود
می تراود نغمه خارج همان از ساز ما
گر چه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیر
هست در دست کمان سر رشته پرواز ما
ما میان معنی نازک به دست آورده ایم
بهله در دل داغ ها دارد ز دست انداز ما
تیغ کوه قاف پیش ما سپر انداخته است
کیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟
گوش تا گوش زمین ز آوازه ما پر شده است
گر چه از آهستگی نشنیده کس آواز ما
گوش خلق افتاده سنگین، ورنه گلها می کنند
خرده خود را سپند شعله ی آواز ما
می گدازد پرتو خورشید تابان، دیده را
دست کوته دار ای روشنگر از پرداز ما
هر دلی کز بیضه فولاد سنگین تر بود
سینه کبک است پیش چنگل شهباز ما
دیگران از باده انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
چون شرر در نقطه ی انجام بود آغاز ما
آنچنان کز برگ گردد نکهت گل بیشتر
می شود بی پرده تر از پرده پوشی راز ما
از نظر بستن ز دنیا شد دل ما کامیاب
صید خود را بازیافت در پوشیده چشمی باز ما
گر چه شد دست فلک از گوشمال ما کبود
می تراود نغمه خارج همان از ساز ما
گر چه ما را هست در ظاهر پر و بالی چو تیر
هست در دست کمان سر رشته پرواز ما
ما میان معنی نازک به دست آورده ایم
بهله در دل داغ ها دارد ز دست انداز ما
تیغ کوه قاف پیش ما سپر انداخته است
کیست عنقا تا تواند گشت هم پرواز ما؟
گوش تا گوش زمین ز آوازه ما پر شده است
گر چه از آهستگی نشنیده کس آواز ما
گوش خلق افتاده سنگین، ورنه گلها می کنند
خرده خود را سپند شعله ی آواز ما
می گدازد پرتو خورشید تابان، دیده را
دست کوته دار ای روشنگر از پرداز ما
هر دلی کز بیضه فولاد سنگین تر بود
سینه کبک است پیش چنگل شهباز ما
دیگران از باده انگور اگر سرخوش شوند
هست صائب معنی رنگین، می شیراز ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
گر نظربازی به بال خود کند طاوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
جوید از بهر رهایی روزنی محبوس ما
غربت ما دردمندان، پله آزادگی است
نیست جز دام و قفس جای دگر مأنوس ما
پنجه با زور جنون کردن نه کار هر کس است
سنگ می لرزد به خود از شیشه ناموس ما
دست خود را چون صدف بر روی هم نگذاشتیم
تا نشد گنجینه گوهر کف افسوس ما
گر چه یار از حال ما هرگز نمی گیرد خبر
خلوت آیینه خالی نیست از جاسوس ما
تازه گردد در دل پرشور ما داغ کهن
می شود روشن چراغ کشته در فانوس ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
از نصیحت خامتر گردد دل خودکام ما
از نمک سنگین شود خواب کباب خام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسیان است در ایام ما
قسمت ما زین شکارستان به جز افسوس نیست
دانه اشک تلخ می گردد به چشم دام ما
مردمی گردیده است از چشم خوبان گوشه گیر
چین ابرو مد انعام است در ایام ما
می خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران گو جام ما
بوسه ما را کجا خواهد به آن لب راه داد؟
آن که ره ندهد به گوش از سرکشی پیغام ما
از دعای خیر، ما شکر به کارش می کنیم
هر که می سازد دهانی تلخ از دشنام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطه آغاز بود انجام ما
بر دل آزاده ما باغ امکان تنگ بود
چشم تنگ قمریان چون سرو داد اندام ما
حسن ماند از خیره چشمی های ما زیر نقاب
شد در امیدواری بسته از ابرام ما
در بلا انداخت جمعیت دل آزاده را
فلس ما چون ماهیان گردید آخر دام ما
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست صائب جام عیش ما چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
از نمک سنگین شود خواب کباب خام ما
هر که دولت یافت، شست از لوح خاطر نام ما
اوج دولت طاق نسیان است در ایام ما
قسمت ما زین شکارستان به جز افسوس نیست
دانه اشک تلخ می گردد به چشم دام ما
مردمی گردیده است از چشم خوبان گوشه گیر
چین ابرو مد انعام است در ایام ما
می خورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران گو جام ما
بوسه ما را کجا خواهد به آن لب راه داد؟
آن که ره ندهد به گوش از سرکشی پیغام ما
از دعای خیر، ما شکر به کارش می کنیم
هر که می سازد دهانی تلخ از دشنام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطه آغاز بود انجام ما
بر دل آزاده ما باغ امکان تنگ بود
چشم تنگ قمریان چون سرو داد اندام ما
حسن ماند از خیره چشمی های ما زیر نقاب
شد در امیدواری بسته از ابرام ما
در بلا انداخت جمعیت دل آزاده را
فلس ما چون ماهیان گردید آخر دام ما
طفل بازیگوش آرام از معلم می برد
تلخ دارد زندگی بر ما دل خودکام ما
نیست صائب جام عیش ما چو گل پا در رکاب
تا فلک گردان بود، در دور باشد جام ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
مهر خاموشی که گیرد از دهان زخم ما؟
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما
غیر پیکانش که می داند زبان زخم ما؟
دست و تیغی کو، که تا دامان دریای عدم
نگسلد چون موج از هم کاروان زخم ما
ای که از لعل لبت شور قیامت گرده ای است
رحمتی کن بر لب عاجز بیان زخم ما
خون به صد رنگینی اظهار شکایت می کند
نیست در ظاهر زبان گر در دهان زخم ما
از دل مجروح ما خون گرد کلفت می برد
تیغ سیراب است آب گلستان زخم ما
گرد الماس و نمک، پر در پر هم بافته است
راه مرهم نیست در دارالامان زخم ما
جوهر شمشیر را چون موی آتش دیده کرد
الحذر از شکوه آتش زبان زخم ما
می کند هر قطره خون، طوفان دیگر زیر پوست
اختر ثابت ندارد آسمان زخم ما
هر غباری کز نمکدان تو می گیرد هوا
هم ز گرد راه می پرسد نشان زخم ما
بر دهان صبح، اختر بخیه نتوانست زد
چون برآید بخیه از حفظ دهان زخم ما؟
خودنمایی شیوه ما نیست چون نادیدگان
هیچ کس صائب نمی داند نشان زخم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
با طلب مطلوب را همخانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
نور شمع از جبهه پروانه می یابیم ما
در غریبی، آشنا از آشنا هرگز نیافت
لذتی کز معنی بیگانه می یابیم ما
می توان از نقطه ای دریافت صد طومار حرف
تار و پود دام را از دانه می یابیم ما
موشکافان را نمی گردد صف مژگان حجاب
پیچ و تاب زلف را از شانه می یابیم ما
مرغ زیرک درنمی یابد ز دام زیر خاک
این خطر کز سبحه صد دانه می یابیم ما
از بلند و پست عالم آنچه می آید به چشم
چون صف مژگان به یک دندانه می یابیم ما
از گشاد سینه می بخشد خبر روی گشاد
وسعت میخانه از پیمانه می یابیم ما
چشم حق بین را نگردد کثرت از وحدت حجاب
نه صدف را گوهر یکدانه می یابیم ما
دام در صید دل ما بی گناه افتاده است
این گره در کار خود از دانه می یابیم ما
روی گردآلود خاک از سیلی طوفان نیافت
این صفا کز گریه مستانه می یابیم ما
صائب از ما کنج عزلت را به زر نتوان خرید
عشرت روی زمین در خانه می یابیم ما
سالکان صائب نمی یابند از پیران خویش
آنچه از بازیچه طفلانه می یابیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما
پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما
دیده خونخوار ما را نیست سیری از شکار
خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما
فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست
چون لب ساغر، لب از ابرام می بندیم ما
می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
گر چه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد
رخنه خمیازه را از جام می بندیم ما
در به روی گفتگو، هر چند باشد دلپذیر
با زبان چرب چون بادام می بندیم ما
در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست
نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما
تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن
از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما
بستگی کفرست در آیین ما آزادگان
می شود زنار اگر احرام می بندیم ما
نیست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگی
چشم در آغاز از انجام می بندیم ما
پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما
دیده خونخوار ما را نیست سیری از شکار
خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما
فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست
چون لب ساغر، لب از ابرام می بندیم ما
می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما
سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما
مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست
در به روی آرزوی خام می بندیم ما
گر چه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد
رخنه خمیازه را از جام می بندیم ما
در به روی گفتگو، هر چند باشد دلپذیر
با زبان چرب چون بادام می بندیم ما
در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست
نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما
تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن
از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما
بستگی کفرست در آیین ما آزادگان
می شود زنار اگر احرام می بندیم ما
نیست صائب چون شرر ما را به جان دلبستگی
چشم در آغاز از انجام می بندیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
ناامیدی بردهد اشکی که می باریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
رزق قانون می شود تخمی که می کاریم ما
هر که پا کج می گذارد ما دل خود می خوریم
شیشه ناموس عالم در بغل داریم ما
در شکار شوخ چشمان دست و پا گم می کنیم
ورنه آهو را به دام خویش می آریم ما
در کف عشقیم عاجز، ورنه در میدان رزم
شیر مردان را به مژگان جبهه می خاریم ما
نیست صائب قسمت کوتاه بینان هوس
آنچه از چشم سیاهش در نظر داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
در نظرها گر چه بیکاریم در کاریم ما
همچو مرکز پای برجاییم و سیاریم ما
آب و گل کی می شود صاحب بصیرت را حجاب؟
همچو چشم دام، زیر خاک بیداریم ما
طوطی از گفتار در زنگ قساوت غوطه زد
از سیه کاری همان سرگرم گفتاریم ما
کام تلخی را ثمر هرگز ز ما شیرین نشد
بر زمین چون سرو از بی حاصلی باریم ما
حفظ صورت عاقبت بین را دعای جوشن است
در میان زنگیان، آیینه تاریم ما
گر چه ما را نیست وزنی در نظرها چون حباب
قدر ما این بس که دریا را هواداریم ما
سبزه خوابیده، زیر سنگ قامت راست کرد
از گرانجانی همان در زیر دیواریم ما
سینه اش را از خدنگ آه، جوشن کرده ایم
هر چه با ما می کند، گردون سزاواریم ما
کوه غم بر خاطر آزاده ما بار نیست
خنده رو چون کبک در دامان کهساریم ما
هیچ کس را دل نمی سوزد به درد ما، مگر
در سواد آفرینش چشم بیماریم ما؟
خود درآزاریم و از ما دیگران هم در عذاب
در حریم میکشان صائب چو هشیاریم ما
همچو مرکز پای برجاییم و سیاریم ما
آب و گل کی می شود صاحب بصیرت را حجاب؟
همچو چشم دام، زیر خاک بیداریم ما
طوطی از گفتار در زنگ قساوت غوطه زد
از سیه کاری همان سرگرم گفتاریم ما
کام تلخی را ثمر هرگز ز ما شیرین نشد
بر زمین چون سرو از بی حاصلی باریم ما
حفظ صورت عاقبت بین را دعای جوشن است
در میان زنگیان، آیینه تاریم ما
گر چه ما را نیست وزنی در نظرها چون حباب
قدر ما این بس که دریا را هواداریم ما
سبزه خوابیده، زیر سنگ قامت راست کرد
از گرانجانی همان در زیر دیواریم ما
سینه اش را از خدنگ آه، جوشن کرده ایم
هر چه با ما می کند، گردون سزاواریم ما
کوه غم بر خاطر آزاده ما بار نیست
خنده رو چون کبک در دامان کهساریم ما
هیچ کس را دل نمی سوزد به درد ما، مگر
در سواد آفرینش چشم بیماریم ما؟
خود درآزاریم و از ما دیگران هم در عذاب
در حریم میکشان صائب چو هشیاریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
از حیات بی وفا یاری طمع داریم ما
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
در نشیب از سیل خودداری طمع داریم ما
در گلستانی که خاک از باد سبقت می برد
از گل و شبنم وفاداری طمع داریم ما
خویش را دیوار نتواند ز بیهوشی گرفت
در خراباتی که هشیاری طمع داریم ما
رشته طول امل را دام مطلب کرده ایم
از ره خوابیده بیداری طمع داریم ما
صیقل از آیینه ما شد هلال منخسف
هرزه از روشنگران یاری طمع داریم ما
بر سر هر موی خود صد کوه آهن بسته ایم
با چنین قیدی سبکباری طمع داریم ما
در جهان بی نیازی کارها را مزد نیست
از سفاهت مزد بیکاری طمع داریم ما
نیست در آیینه پیشانی روشنگران
آنچه از گردون زنگاری طمع داریم ما
گوهر ما برنمی دارد عمارت همچو گنج
از جهان گل چه معماری طمع داریم ما؟
ساده لوحی بین که از سوهان ناهموار چرخ
صاف ناگردیده، همواری طمع داریم ما
کعبه را از باددستی در فلاخن می نهد
از خم زلفی که دلداری طمع داریم ما
صحبت خاکستر و آیینه را تا دیده ایم
روسفیدی از سیه کاری طمع داریم ما
یوسف ما در لباس گرگ می آید به چشم
صائب از اخوان چرا یاری طمع داریم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کرده اند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
منزل ما همرکاب ماست هر جا می رویم
در سفرها طالع ریگ روان داریم ما
همچنان در قطع راه عشق کندی می کنیم
گر چه از سنگ ملامت صد فسان داریم ما
چیست خاک تیره تا باشد تماشاگاه ما؟
سیرها در خویشتن چون آسمان داریم ما
قسمت ماچون کمان از صید خود خمیازه ای است
هر چه داریم از برای دیگران داریم ما
در بهار ما خزان ها چون حنا پوشیده است
گر چه در ظاهر بهار بی خزان داریم ما
همت پیران دلیل ماست هر جا می رویم
قوت پرواز چون تیر از کمان داریم ما
گر چه می دانیم آخر سر به سر افسانه ایم
پنبه ها در گوش از خواب گران داریم ما
نیست جان سخت ما از سختی دوران ملول
زندگانی چون هما از استخوان داریم ما
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوه ای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازه ای در کاروان داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
گر چه ما را نیست بر روی زمین ویرانه ای
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
خانه ها چون گنج در زیر زمین داریم ما
از گریبان گل بی خار اگر سر بر زنیم
خار در چشم از نگاه دوربین داریم ما
نوخطی پیوسته ما را هست در مد نظر
بر جگر دایم خراشی چون نگین داریم ما
نیست غیر از نقش پای دشت پیمایان عشق
آشنارویی که در روی زمین داریم ما
جان نثار طلعت خورشیدرویان می کنیم
تا نفس بر لب چو صبح راستین داریم ما
چون به سیر لامکان از خویشتن راضی شویم؟
همچو همت، توسنی در زیر زین داریم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
طالع برگشته نقش نگین داریم ما
دورباش نقطه وحدت عنان تاب دل است
ورنه چون پرگار پایی آهنین داریم ما
نیست صائب دست بر ما خاکمال چرخ را
تا غبار خاکساری بر جبین داریم ما
پیش خرمن دست کی چون خوشه چین داریم ما؟
تنگدستی را نهان در آستین داریم ما
نان جو بر سفره ما گر نباشد، گو مباش
نعمتی همچون زبان گندمین داریم ما
چین پیشانی بود شیرازه اوراق دل
پاس دل چون غنچه از چین جبین داریم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
اشک پیش مردم فرزانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما
خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!
تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما
یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما
دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
از کمین گریه ما ای فلک غافل مشو
بی خبر چون سیل در ویرانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود چون واصل دریا شود
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
بر سر آب روان زندگانی چون حباب
ساده لوحی بین که رنگ خانه می ریزیم ما
نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
مرد سیلاب گرانسنگ حوادث نیستیم
رخت هستی را برون زین خانه می ریزیم ما
خاطری معمور کردن، از دو عالم خوشترست
گنج را در دامن ویرانه می ریزیم ما!
تا مگر مرغ همایونی شکار ما شود
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
پیش ازان دم کز نصیحت عیش ما سازند تلخ
زهر خود بر مردم فرزانه می ریزیم ما
یا در آن زلف پریشان جای خود وا می کنیم
یا به خاک ره ز دست شانه می ریزیم ما
دیگران ز افسانه می ریزند صائب رنگ خواب
سرمه بیداری از افسانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما
حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه پردود می دانیم ما
شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما
با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه این آتش بی دود می دانیم ما
برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
حلقه در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما
دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما
در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما
در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما
حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه پردود می دانیم ما
شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما
با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه این آتش بی دود می دانیم ما
برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
حلقه در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما
دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما
در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما
در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما