عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
باز عشق تو مرا مژده رسوایی داد
فتنه را عهده کار من شیدایی داد
غم تو در دل شبها به دل خویش خورم
کاین خورش بیشتری ذوق به تنهایی داد
چه حد وصل مرا، بین که چو من چند مگس
جان شیرین به دکان چو تو حلوایی داد
ای که گوییم شکیبا شو و در گوشه نشین
دل بباید که توان داد شکیبایی داد
سنگ هر طفل به رویم گل شادیست که عشق
هدفم بر زد و بس جلوه رسوایی داد
بوی خون زد ز صبا کامد ازان وقتش خوش
که نشان دل آواره هر جایی داد
شد به دیوانگی زلف بتان، هر چه خدای
خسرو دلشده را بهره ز دانایی داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
چشم مست تو که دی بر من بیتاب افتاد
تو نیفگندی، از آلودگی خواب افتاد
غمزه تیز به پیرامن چشمش گویی
تیغ خون است که در مهچه قصاب افتاد
مشتبه می شود قبله ز رویت، چه کنم؟
که ز ابروی تو چشمم به دو محراب افتاد
دل به دریای جمال تو به بازی می گشت
عاقبت سوی زنخ رفت و به گرداب افتاد
کار من از پی زلف تو پس آمد، چه کنم؟
مثلم قصه شاگرد رسن تاب افتاد
زلف تو می نگذارد که ببینم رویت
یارب این شب ز کجا بر سر مهتاب افتاد؟
آب خسرو همه بر روی زمین ریخته شد
از چو تو یار که گردنده به دولاب افتاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
آن عزیزان که همه شب به دل من گردند
فرخ آن روز که بر دیده روشن گردند
من چو مرغان قفس خوی به زندان کردم
وقت شان خوش که به گرد گل و گلشن کردند
آن کسان کز پی آن روی بدم می گویند
پرده برگیر که دیوانه تر از من گردند
جلوه کن روی چو خورشید که تا اهل نظر
بی سر و پا همه چون ذره روزن گردند
زاهدان در هوس زلف چو زنار تواند
چه غمت دارد، بگذار برهمن گردند
منم و دوستیت، هم به حق دوستیت
همه خلقم اگر از بهر تو دشمن گردند
آن که کارند همه تخم ملامت، یارب
ز آه من جمله چو من سوخته خرمن گردند
زخم پیکان جگر دوز چه دانند آنان؟
که نه از خار کسی سوخته دامن گردند
آمدی باز تو در دل، پس از این خسرو را
عقل و جان پیش کجا گرد سر و تن گردند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
جان فدای پسرانی که نکورو باشند
راحت جانست جفاشان چو جفاجو باشند
خود ز خوبان پری چهره همین کار آید
که ستمگاره و مردم کش و بدخو باشند
غنچه سان بهر جدایی همه رو پشت شوند
گل صفت بهر جفا را همه تن رو باشند
چه کند آهوی مسکین که سبک جان ندهد؟
شهسواران که به دنباله آهو باشند
بر درت گر چه بنا کرده عشاق بسی ست
غرق خونند کسانی که در آن کو باشند
عاشقان در روش عشق مسلمان نشوند
که نه در سوختن خویش چو هندو باشند
در همه مستی من باش تو، ور فرمایی
دل و جان نیز به یک گوشه و یکسو باشند
صفت نرگس جادوی تو کردن نارند
شاعران گر چه چو خسرو همه جادو باشند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
یار زیبای مرا باز به من بنمایید
ترک رعنای مرا باز به من بنمایید
لاله می رویدم از خون جگر بر رخسار
سرو بالای مرا باز به من بنمایید
نیست آراسته بی آن مه زیبا مجلس
مجلس آرای مرا باز به من بنمایید
عشرتم یاد همی آید از افزایش غم
عشرت افزای مرا باز به من بنمایید
تا ازان زلف شده دور برفتم از جای
آخر آن جای مرا باز به من بنمایید
پیشتر زانکه به یغما برود خانه عمر
شیر یغمای مرا باز به من بنمایید
از فراقم همه ناسازی و نابینایی ست
یار زیبای مرا باز به من بنمایید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
یار باز آمد و بوی گل و ریحان آورد
خنده باغ مرا گریه هجران آورد
باز گلهای نو از درد کهن یادم داد
غنچه ها بر جگرم زخم چو پیکان آورد
فصل نوروز که آورد طرب بر همه خلق
چشم بد روز مرا موسم باران آورد
هر سحر باد که بر سینه من می گذرد
در چمن بوی کباب از پی مستان آورد
بوی آن گمشده خویش نمی یابم هیچ
زان چه سودم که صبا بوی گلستان آورد
به چه کار آید بی سرو خودم، گر چه بهار
سوی هر باغ بسی سرو خرامان آورد
نتوان زیست به جان دگران، گر چه صبا
جای خاشاک ز کوی تو همه جان آورد
باد یارب چو رقیب تو پریشان همه وقت
که ترا بر سر دلهای پریشان آورد
با چنان روزنی، ار بر دل خسرو صد تیر
بتوان خوردن و بر روی تو نتوان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
خم زلف تو که زنجیر جنون می خوانند
ای خوش آن طایفه کاین سلسله می جنبانند
ای صبا، نرم تری روب غبار زلفش
که دران مشتی زندانی بی سامانند
عجب آمد همه را مردنم از هجر و مرا
عجب از خلق که بزیند چو تنها مانند
جان عاشق چو برون رفت نخوانندش باز
زانکه در دل دگری هست که جانش خوانند
گرد خوبان جهان، عاشق بیتاب مگرد
که جوان وتر و نوخاسته و نادانند
زاهد امروز سر توبه شکستن دارد
می فروشان اگر این دلق کهن بستانند
این چه شوخی ست که گویی دل من دزدیدی؟
این ز تو آید و ز آنان که ترا می مانند
بنده ام خواه قبولم کن و خواهی رد، ازآنک
عزت و خواری در کوی وفا یکسانند
زندگان این همه خواهند که در تو نگرند
مردگان نیز، به جان تو اگر بتوانند
باد حسنت همه خوبان جهان را بشکست
بعد ازین سرو نخیزد که اگر بنشانند
می برد حسرت پابوس تو خسرو در خاک
چون شود خاک، بگو تا به رهت افشانند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
منم امروز حدیث تو و مهمانی چند
پاره از دیده و دلها همه بریانی چند
هر زمان کاتش سودای تو افزود عشق
جای خاشاک بر آتش فگند جانی چند
دی سوی سوختگان دید و گفتی که که اند
کافرا، گیر به بتخانه مسلمانی چند
تا تو از خانه برون آیی، هر دم چاک است
بر سر کوی تو دامان و گریبانی چند
من ندانم که چه مرغم به یکی گلشن اسیر؟
که رود آخر هر مرغ به بستانی چند
ما پریشان دل و او می گذرد مست، او را
چه غم، ار جمع نگردند پریشانی چند؟
خنده بیخبران است چو رنج دل ما
می ندانیم چه رنجیم ز نادانی چند؟
حال ما دیده ای، گر، ای صبا، آن سو گذری
بدهی یادش ازین بی سر و سامانی چند
خسروا، بر دل آتشکده بسیار گری
کاین جهنم نشود کشته به بارانی چند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
روی خوبت آفت جانی نمود
دیده را صد گونه حیرانی نمود
غنچه کوچک دهن پیش لبت
چون که رو بگشاد زندانی نمود
چشم او بنمود زلفت را به من
مست بد ناگه پریشانی نمود
کافران را بر دل من دل بسوخت
بس که چشمت نامسلمانی نمود
لعل تو انگشتری خط را سپرد
دیو را ملک سلیمانی نمود
آینه بودی و زنگارت گرفت
روی کس را بیش نتوانی نمود
خواستم دی از لبت بوسی، لبت
خنده ای بنمود و پنهانی نمود
دید خسرو کاین سخن نزدیک نیست
روز بنشست و ثناخوانی نمود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
ابروی مانند ماهش بنگرید
جعد مشکین دوتاهش بنگرید
بر چنان جوری که چشمش می کند
روی زیبا عذر خواهش بنگرید
بس که اندر روی او مست است چشم
خفتن تا چاشت گاهش بنگرید
بهر چشم بد دعای عاشقان
گرد تعویذ کلاهش بنگرید
دوش دل در کوی او گم کرده ام
دوستان بر خاک راهش بنگرید
کور بادا چشم تان، گر صبحگاه
بی من آن روی چو ماهش بنگرید
دعوی خون می کند از تو دلم
دیده خسرو گواهش بنگرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
هر که را یاری چو تو سرکش بود
کی ز بیم تیغ سر در کش بود
مجلسی کانجا بود شمعی چو تو
مرغ جان پروانه آتش بود
چند گه بگذار تا می بینمت
تا که جانم وام تو، مهوش، بود
روز و شب می میرم اندر یاد تو
مرگ هم بر یاد رویت خوش بود
گر به یک بوسه لبت بتوان گزید
آن یکی بوسه به جای شش بود
تا سزا بیند دل بی عافیت
خوبرو آن به که گردنکش بود
خسروا، گر عاشقی از غم منال
عشقبازان را دل غمکش بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
آنچه بتوان، در غمت جان می کشد
تا بدان غایت که بتوان، می کشد
می کشد خط بر مسلمانی لبت
وانگه از خون مسلمان می کشد
دیده تا خط ترا بالای لب
باد خط بر آب حیوان می کشد
حسن روز افزونت از اوج کمال
روی مه را داغ نقصان می کشد
زلف کاید بر لبت، گویی که دیو
خاتم از دست سلیمان می کشد
آنچه دل یک چند از زلفت کشید
از لب لعلت دو چندان می کشد
گر ز شوخی تیر بر دل می زنی
خسرو بیچاره از جان می کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
ترک من چون تیر مژگان برکشد
ماه گردون را سپر در سر کشد
در دلم تیرش ترازویی شود
وز درون سینه جان می برکشد
چون رسن بازی کند زلفین او
گردن خورشید در چنبر کشد
دل کنم بر آتش رویش کباب
چون لب میگون او ساغر کشد
چشمت از مژگان چون نوک قلم
بر فسون جادوان خط در کشد
راست گویی، مردم چشم من است
چون قبای آبگون در بر کشد
خط طوطی رنگ او، یارب، کجاست؟
تا به منقار از لبش شکر کشد
مست کرده نرگس غلتان او
وز مژه بر جان من خنجر کشد
از لبت چون باده نوشان خیال
چشم خسرو خانه خمار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
ای که بر من جور تو بسیار شد
زاریم بشنو که کارم زار شد
من که اندر سر جنونی داشتم
خاصه سودای تو با آن یار شد
تا لبت بر نقطه جان خط کشید
نقطه جان من از پرگار شد
تا تو دست و پا نهادی حسن را
نیکوان را دست و پا بیکار شد
دوش پنهان می کشیدم زلف تو
چشم مستت ناگهان بیدار شد
از عزیزی مردم چشم منی
گر چه در چشم تو مردم خوار شد
خسرو از ابروی خود سازد کمان
پس به پیش خسرو خاور کشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
آخر این دردم به درمان کی رسد
نوبت دیدار جانان کی رسد
این دل سرگشته سودا زده
از وصال او به سامان کی رسد
آدم آشفته دل در انتظار
مانده تا پیغام رضوان کی رسد
دیده یعقوب بر راه امید
تا دگر یوسف به کنعان کی رسد!
دل چو بلبل زار و نالان در فراق
تا گل رویت به بستان کی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۰
لعل شیرینی چو خندان می شود
در جهان شیرینی ارزان می شود
قد او هر گه که جولان می کند
گوییا سرو خرامان می شود
پرتو رویش چو می تابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان می شود
قصه زلفش چون نمی گویم به کس
زانکه خاطره ها پریشان می شود
من نه تنها می شوم حیران او
هر که او را دید حیران می شود
مه چو می گوید، چه بنوازم ترا؟
تا نگه کردم، پشیمان می شود
هر که را شاهی عالم آرزوست
بنده درگاه سلطان می شود
خسروی کز کلک گوهر بار او
کار بی سامان به سامان می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
شکل موزونت که در دل جا کند
هر که بیند در جهان، سودا کند
با قدت بر جا نماند پای سرو
باغبانش گر چه پا بر جاکند
نسخه ای از روی تو نتوان ستد
گر علم سر زیر پا بالا کند
عاشق زلفین مشک آلود تست
باد کز گل عنبر سارا کند
راز می ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند
آب چشمم از ستادن فارغ است
باد اگر زنجیرش اندر پا کند
چند در خود دیدن، آخر فرصتی
چشم را، تا یک نظر در ما کند
جرعه کز جام لبت بیرون فتد
عاشقان را بیخود و شیدا کند
چون که از مستی بغلتد چشم تو
تکیه بر لطف شه والا کند
ز آفتاب تیغ او دشمن به رزم
گونه گونه رنگ چون خرما کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
گر کسی در عشق آهی می کند
تو نپنداری گناهی می کند
بیدلی گر می کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می کند
آنکه سنگی می نهد در راه من
از برای خویش چاهی می کند
گر بنالد خسته ای، معذور دار
زحمتی دارد که آهی می کند
عشق را آنکو سپر سازد ز عقل
دفع کوهی را به کاهی می کند
گر کند رندی نظر بازی رواست
محتسب هم گاه گاهی می کند
یکدم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یاد من به ماهی می کند
چند نالیدیم، خود هرگز نگفت
کاین تضرع دادخواهی می کند
گر چه خسرو را ازین غم بیم هاست
هم امیدش را پناهی می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
بر رخت چون زلف پر خم بگذرد
آه من زین سقف طارم بگذرد
تا کند خیل خیالت را طلب
بر رخ من گریه دم دم بگذرد
وصلت آخر یک شبم روزی شود
روزی آخر این تب غم بگذرد
بر دلم دی تیر زد چشمت، گذشت
ور زند امروز، آن هم بگذرد
هر دم از تلخی آن شیرین لبت
شربت عیش من از سم بگذرد
نگذرانی مرهمی بر درد من
درد من، ترسم، ز مرهم بگذرد
بنده خسرو از حریم وصل تو
وای اگر ناگشته محرم بگذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
هر که دل با دلربایی می نهد
خویشتن را در بلایی می نهد
می خورد صد غوطه در دریای غم
چشم اگر بر آشنایی می نهد
دلبرا، چابک سوار تو سنت
دلبری را دست و پایی می نهد
تا سر زلف تو جای فتنه شد
فتنه هم خود را به جایی می نهد
غمزه شوخت جراحت می کند
هر که را لعلت دوایی می نهد
عاشقان را می کشی و لعل تو
هم بر ایشان خونبهایی می نهد
کیست خسرو تا جفای خسروان
چون تو شاهی بر گدایی می نهد