عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
مردمی نرگس او می داند
جادویی غمزه او می خواند
زلف او پهلوی خال لب او
گویی از شهد مگس می راند
کار عاشق که چو ما باریک است
همه زان زلف همی پیچاند
شیوه غمزه تو بدخویی ست
همه آفاق نکو می داند
گر دلم بستد، و گر باز دهد
صد دیگر ز کسان بستاند
خسرو از بهر دو بوسه پیشت
نیست زر، لیک سری افشاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
گل ز روی تو فرو می ریزد
مشک در زلف تو می آویزد
از پی دیدن روی چو گلت
باد صد نقش همی انگیزد
هر که آن خط مسلسل بیند
خاک بر خط دبیران ریزد
چون سحر بوی تو آید به چمن
باد صبح از سر گل برخیزد
دست شستم ز دل خون گشته
زانکه با زلف تو می آمیزد
چشم بیمار تو از خون دلم
می خورد باده نمی پرهیزد
سر نهاده ست چو خسرو به غمت
سر نهد، گر ز غمت بگریزد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
گر سخن زان لب چون نوش شود
پسته را خنده فراموش شود
ور حدیث در دندانت کنم
صدف آنجا همه تن گوش شود
ز آسمان روی تو گر مه بیند
بر زمین افتد و بیهوش شود
گل که از روی تو ریزد به سخن
گر بچینند یک آغوش شود
باده بر یاد لب شیرینت
همه گر زهر بود، نوش شود
دل که پوشیده به زلفت پیوست
ترسم از غم که سیه پوش شود
دوش با مات سری خوش بوده ست
خوش بود امشب، اگر دوش شود
گر کنی میل به سوی خسرو
شاه کی همدم جادوش شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
یار قبا چست کرد، رخش به میدان برید
این سر و هر سر که هست در خم چوگان برید
غمزه زن ما رسید، ساخته دارید جان
یوسف ما چون رسید، مژده به کنعان برید
از رخش امروز اگر توشه شود نعمتی
بهر چه فردا به خلد منت رضوان برید؟
دست به دامان او نیست به بازوی کس
بوالهوسان فضول، سر به گریبان برید
در صف عشاق چو لاف عیاری زدید
ماتم تان واجب است، گر ز غمش جان برید
مرغ بیابان عشق خار مغیلان خورد
وعده اصل انگبین بر مگس خوان برید
مست و خراب مرا، حاجت نقلی اگر
هست، دل خام سوز سوی نمکدان برید
نیست دل چون منی در خور شاهین شاه
پاره مردار من بر سگ دربان برید
بر دو رخ خود نوشت خسرو دلخسته حال
وه که ز درمانده ای قصه به سلطان برید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
دل که به غم داد تن آرزوی جان خرید
برگ گیاهی بداد، سرو خرامان خرید
هجده هزاران جهان هر که بهای تو داد
آنکه به هفده درم یوسف کنعان خرید
گر چه سراسر بلاست، جور تو بتوان کشید
ور همه جان قیمت است، ناز تو نتوان خرید
قد تو از مار زلف دولت ضحاک یافت
خط تو از پای مور ملک سلیمان خرید
تلخی هجران یار زهر هلاهل فشاند
بنده به نزدیک خویش چشمه حیوان خرید
دل به وفا نه کنون، جان ببر و لب بیار
کاین دل نادان من عشوه فراوان خرید
محنت عشاق را طعنه نیاید زدن
آنکه شناسای کار دولت از ایشان خرید
هر که متاع وجود ریخت به بازار عشق
عمر به قیمت فروخت، عشق به ارزان خرید
داغ غلامیت کرد پایه خسرو بلند
میر ولایت شود بنده که سلطان خرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۵
غمزه مردم کشی پرده صبرم درید
من نرسیدم بدو، کام به جانم رسید
باد نه ام زین بلا چند توانم گریخت
سنگ نه ام، این جفا چند توانم کشید
بی دلم، ای مردمان، توبه نخواهم شکست
عاشقم، ای دوستان، پند نخواهم شنید
سوختم، این آه گرم چند نهانی کشم؟
گریه نخواهم گشاد، جامه نخواهم درید
دل ز من آن روز برد کو به خوشی خفته بود
باد بر او می گذشت، موی سیه می برید
دی که گشادی خدنگ، خوش پسرا، بر شکار
شب همه شب تا به روز در دل من می خلید
بهر خدا رخ بپوش یا ز نظر دور مشو
کافت جان بیش ازین ما نتوانیم دید
پیش خیال تو دوش از گله دل مرا
قصه به لب می گذشت، اشک برو می دوید
در سر خسرو چنان شست خیالت که گر
کار به تیغ اوفتد، زو نتواند پرید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
من نشنیدم که خط بر آن نویسند
آیت خوبی بر آفتاب نویسند
هجر کشیدیم تا به وصل رسیدیم
نامه رحمت پس از عذاب نویسند
صبر طلب می کنند از دل شیدا
همچو براتی که بر خراب نویسند
شرح رخ خوب و زلف غالیه گونت
بر ورق زر به مشک ناب نویسند
قصه خونریز این دو دیده خسرو
کاش بر آن چشم نیم خواب نویسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
صبح دمان بخت من ز خواب در آمد
کز درم آن مه چو آفتاب در آمد
گشت معطر دماغ جان ز نسیمت
مستی تو در من خراب در آمد
ساقی تو گشت چشم مست من از می
پهلوی من شست و در شراب در آمد
زانکه بسی شب نخفته ام ز غم تو
بیهشیم در ربود و خواب در آمد
گشت پریشان دلم چو باد سحرگه
در سر آن زلف نیم تاب در آمد
جستم ازو حال دل، نگفت وی، اما
زلف وی از بوی در جواب در آمد
خاک ره خود فگن به دیده خسرو
ز آنک بنا رخنه شد، چو آب در آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
روی نکو بی وجود ناز نباشد
ناز چه ارزد، اگر نیاز نباشد
راه حجاز، ار امید وصل توان داشت
بر قدم رهروان دراز نباشد
مست می عشق را نماز مفرمای
کان که بمیرد بر او نماز نباشد
مطرب دستانسرای مجلس ما را
سوز بود،گر چه هیچ ساز نباشد
بنده چو محمود شد، خموش که سلطان
در ره معنی به جز ایاز نباشد
حیف بود میل شه به خون گدایان
صید ملخ کار شاهباز نباشد
پیش کسانی که صاحبان نیازند
هیچ تنعم ورای ناز نباشد
خاطر مردم به لطف صید توان کرد
دل نبرد، هر که دلنواز نباشد
کس متصور نمی شود که چو خسرو
هندوی آن چشم ترکتاز نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دلبر من دوش که مهمان رسید
در شب هجرم مه تابان رسید
ذره نم از چشمه خورشید یافت
مورچه را ملک سلیمان رسید
سایه صفت پست شدم زیر پاش
چون به من آن سرو خرامان رسید
زیستنم باد مبارک که باز
در تن مرده قدم جان رسید
آتش دل کشته شد و من شدم
زنده چو آن چشمه حیوان رسید
جلوه طاووس چرا ناورد
پر مگس کان شکرستان رسید؟
گریه خسرو چو نگه کرد، گفت
خانه روم باز که باران رسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
هر که به دنباله کامی بود
پیش تو چون بنده غلامی بود
شاخ جوانیم ز سر بشکند
گر ز توام باز سلامی بود
ماه که در نیم بماند تمام
پیش رخت نیم تمامی بود
خون دلم خوردی و بگذاشتی
جرعه باقی که به جامی بود
نیز خوشم کز لب چون آتشت
هر که نشد سوخته خامی بود
جانش به صیاد نباید سپرد
هر که چو من بسته دامی بود
دوش به خسرو شکری داده ای
زان لب جان بخش که دامی بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
گل به تماشای چمن می رود
باد به گلگشت سمن می رود
آینه گشته ست ز عکس سمن
آب که در زیر سمن می رود
دوش شنیدم که به هر مجلسی
از دهن غنچه سخن می رود
وقت بهار آمد و ایام گل
آه که یار از بر من می رود
راحت روح است رخش، چون کنم
روح دل و راحت تن می رود
عهد شکسته ست و به هنگام صبر
آن صنم عهد شکن می رود
خسرو دلسوخته را در غمش
عمر در اندوه و حزن می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت قطره خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قیامت افلاک نگون می شود
در دل خسرو نگر آن آتش است
کز دهنش دود برون می شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
گر جام غم فرستی، نوشم که غم نباشد
کانجا که عشق باشد، این مایه کم نباشد
سودای تست در جان، نقشت درون سینه
حرفی برون نیفتد تا سر قلم نباشد
من خود فتوح دانم مردن به تیغت، اما
بر تیغ تو چه گویی، یعنی ستم نباشد؟
خونم حلال بادش تا کس دیت نجوید
کاندر قصاص خوبان قاضی حکم نباشد
ای دوست، تا نخندی بر پای لغز عاشق
دانی که مست مسکین ثابت قدم نباشد
نزدیک اهل بینش کور است و کور بی شک
عاشق که پیش چشمش رنگین صنم نباشد
گفتی که عشق نفتد تا خوب نبود، آری
نارد شراب مستی تا جام جم نباشد
ای باد صبحگاهی، کافاق می نوردی
گر دیده ای، نشان ده، جایی که غم نباشد
خسرو، تو خودنشینی با عاشقان، و لیکن
در صیدگاه شیران سگ محترم نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
سروی چو قامت تو در بوستان نباشد
زیرا که بوستان را سرو روان نباشد
هر جا که بگذری تو، باشد زیان دلها
در شهر کس نباشد کش زین زیان نباشد
چشمت به نیم غمزه صد جان فروشد، آری
رخت مقامران را نرخ گران نباشد
گستاخی است از من کان «پا به چشم من نه »
من خود ترا بگویم، گر جای آن نباشد
گویند، خسروا، از عشق خود را چه فاش کردی؟
خود رنگ عشق بازان از رخ نهان نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
چندان که یار ما را در حسن ناز باشد
ما را هزار چندان با او نیاز باشد
عمری به سوی زلفش سرگشته چون نسیمم
بیماروار حیران، تا کی جواز باشد؟
در یک نظر فریبد محراب ابروی او
صد ساله زاهدی را کو در نماز باشد
از هر مقام کافتد عشاق بینوا را
آهنگ کوی جانان عزم حجاز باشد
آنجا که حسن خوبان جلوه دهند، عاشق
جز روی تو نبیند، گر چشم باز باشد
تر شد مرا ز هجرت از خون دیده دامن
چون شمع نیم سوزی کاندر گداز باشد
جز خون دل که آید هر دم به چشم خسرو
یک دوست در نیاید، گر اهل راز باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
ما را ز کوی جانان عزم سفر نباشد
بی عمر زندگانی کس را بسر نباشد
وصف دهان شیرین می گویم و ندانم
در وصف او چه گویم کان مختصر نباشد
زلف ترا به هر سو باد افگند ازان رو
تا بار خسته دلها بر یک دگر نباشد
وصل تو بی رقیبان هرگز نشد میسر
بی خار و خس کسی را گل در نظر نباشد
بر آه دردمندان خود را سپر نسازی
کاین تیر پر بلا را سهم از سپر نباشد
بر آستان شاهی درویش بی نوا را
غیر از در گدایی راه دگر نباشد
با تو کجا رساند قاصد سلام خسرو؟
جایی که محرم آنجا باد سحر نباشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
در شهر فتنه ای شد، می دانم از که باشد
ترکی ست صید افگن، پنهانم از که باشد؟
هر روز اندرین شهر خلقی ز دل برآیند
گر دیگری نداند، من دانم از که باشد؟
دردم گذشت از حد، معلوم نیست تا خود
سامانم از که خیزد، درمانم از که باشد؟
درمان درمندان در هجر تو تو باشی
گرمن به درد هجران، درمانم از که باشد
هرگز بر محبان یکدم نمی نشینی
گر آتش محبت بنشانم، از که باشد؟
چون کرد طره تو غارت قرار خسرو
من بعد اگر صبوری نتوانم، از که باشد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
هر لحظه چشم شوخت ناز دگر فروشد
جوینده بش باید، گر بیشتر فروشد
با آنکه ما نیرزیم از چشم تو نگاهی
هم می دهیم جانی، گر یک نظر فروشد
پیوسته گرم بادا بازار تو که در وی
لعل تو جان ستاند، چشمم جگر فروشد
بفروختند خلقی جان و جهان ز بهرت
اندر جهان کسی خود حسن اینقدر فروشد؟
سوز از جهان برآرد هر روز خنده تو
لختی نمک بگو تا روز دگر فروشد
صد جان شیرین ارزد هنگام تلخ گفتن
آن تلخ پاسخی کو تا زان دگر فروشد
ذکر لب و دهانت در هر دهن نگنجد
سرگشته مفلسی کو در و گهر فروشد
رعنا بود نه عاشق کاندیشه دارد از جان
کز بهر سهل نقدی عیار سر فروشد
دارنده سر فروشد بهر بتان و خسرو
گر چه جوی نیر زد، روی چو زر فروشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
بر آسمان پریوش چون ماه ما برآید
خورشید کیست باری کو بر سما برآید؟
چون در خرامش وی باران فتنه خیزد
سیلاب فتنه خیزد، موج بلا برآید
گلگشت او نخواهم بر خاک خود، چو میرم
کز گور شوربختان خار عنا برآید
گفتم که بر می آید جانم ز هجر، گفتا
جانی که ماند بی ما بگذار تا برآید
من چون زیم که جانم در آرزوی بوسی
بر زلف عنبریش هر دم صبا برآید
هر شب مرا برآید ناله ز جان سنگین
چون نالشی که شبها از آسیا برآید
شب بهر صبح رویت گویم دعا، ولیکن
حاجات تیره روزان کی از دعا برآید
از خنجر جفایت خونریزها به کویت
هر جا که خونم افتد، نقش جفا براید
ابری شود که برقش سیاره را بسوزد
دودی که هر شب از دل سوی سما برآید
در کوی تو که جانها در راه خاک باشند
بیچاره جان خسرو آنجا گیا برآید