عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
کاه نبود او که به بادی پرید
آب نبود او که به سرما فسرد
شانه نبود او که به مویی شکست
دانه نبود او که زمینش فشرد
گنج زری بود درین خاکدان
کو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان خرد سوی سماوات برد
جان دوم را که ندانند خلق
مغلطه گوییم به جانان سپرد
صاف درآمیخت به دردی می
بر سر خم رفت جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم ای عزیز
مرغزی و رازی و رومی و کرد
خانه خود بازرود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
پیرهن یوسف و بو میرسد
در پی این هر دو خود او میرسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو میرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو میرسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو میرسد
آب حیات است ورای ضمیر
جوی بکن کاب به جو میرسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد درین خاک ازو میرسد
عشق و خرد خانه درون جنگیاند
عربده هر لحظه به کو میرسد
هر چه دهد عاشق از رخت و پخت
عاقبت آن جمله بدو میرسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو میرسد؟
مایدهیی خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو میرسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
در پی این هر دو خود او میرسد
بوی می لعل بشارت دهد
کز پی من جام و کدو میرسد
نفس اناالحق تو منصور گشت
نور حقش توی به تو میرسد
نیست زیان هیچ ز سنگ آب را
سنگ بلاها به سبو میرسد
آب حیات است ورای ضمیر
جوی بکن کاب به جو میرسد
آب بزن بر حسد آتشین
باد درین خاک ازو میرسد
عشق و خرد خانه درون جنگیاند
عربده هر لحظه به کو میرسد
هر چه دهد عاشق از رخت و پخت
عاقبت آن جمله بدو میرسد
گر چه بسی برد ز شوهر عروس
او و جهازش نه به شو میرسد؟
مایدهیی خواستی از آسمان
خیز ز خود دست بشو میرسد
مژده ده ای عشق که از شمس دین
از تبریز آیت نو میرسد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
از سوی دل لشکر جان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورتها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند
لشکر پیدا و نهان آمدند
جامه صبر من از آن چاک شد
کز ره جان جامه دران آمدند
چادر افکنده عروسان روح
در طلب شاه جهان آمدند
بر مثل سیل خوش از لامکان
رقص کنان سوی مکان آمدند
صورت دل صورتها را شکست
پردگیان ملک ستان آمدند
هر چه عیان بود نهان آمدند
هر چه نهان بود عیان آمدند
هر چه نشان داشت نشانش نماند
هر چه نشان نیست نشان آمدند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
آنچ گل سرخ قبا میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
دانم من کان ز کجا میکند
بید پیاده که کشیدست صف
آنچ گذشتست، قضا میکند
سوسن با تیغ و سمن با سپر
هر یک تکبیر غزا میکند
بلبل مسکین که چهها میکشد
آه از آن گل که چهها میکند
گوید هر یک ز عروسان باغ
کان گل اشارت سوی ما میکند
گوید بلبل که گل آن شیوهها
بهر من بیسر و پا میکند
دست برآورده به زاری چنار
با تو بگویم چه دعا میکند
بر سر غنچه کی کله مینهد؟
پشت بنفشه کی دوتا میکند؟
گر چه خزان کرد جفاها بسی
بین که بهاران چه وفا میکند
فصل خزان آنچه به تاراج برد
فصل بهار آمد، ادا میکند
ذکر گل و بلبل و خوبان باغ
جمله بهانهست، چرا میکند؟
غیرت عشق است، وگر نه زبان
شرح عنایات خدا میکند
مفخر تبریز و جهان شمس دین
باز مراعات شما میکند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
آه در آن شمع منور چه بود
کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم، ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چارهای
جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
کآتش زد در دل و دل را ربود
ای زده اندر دل من آتشی
سوختم، ای دوست بیا زود زود
صورت دل صورت مخلوق نیست
کز رخ دل حسن خدا رو نمود
جز شکرش نیست مرا چارهای
جز لب او نیست مرا هیچ سود
یاد کن آن را که یکی صبحدم
این دلم از زلف تو بندی گشود
جان من اول که بدیدم تو را
جان من از جان تو چیزی شنود
چون دلم از چشمه تو آب خورد
غرقه شد اندر تو و سیلم ربود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
چونک کمند تو دلم را کشید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت؟
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست، کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید؟
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید؟
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ورنه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
یوسفم از چاه به صحرا دوید
آنک چو یوسف به چهم درفکند
باز به فریادم هم او رسید
چون رسن لطف در این چه فکند
چنبره دل گل و نسرین دمید
قیصر از آن قصر به چه میل کرد
چه چو بهشتی شد و قصر مشید
گفتم ای چه چه شد آن ظلمتت؟
گفت که خورشید به من بنگرید
هر که فسردست، کنون گرم شد
جمره عشقت بگدازد جلید؟
قیصر رومست که بر زنگ زد
اوست که ترسابچه خواندش فرید
پرتو دل بود که زد بر سعیر
پر شد و بشکافت که هل من مزید؟
دوزخ گفتش که مرا جان ببخش
تا بخورم هرک ز یزدان برید
برگذر از آتش ای بحر لطف
ورنه بمردم تبشم بفسرید
گفت که ای آتش قوم مرا
زود به من ده که خداشان گزید
جمله یکایک به کف او سپرد
گفت که نار تو ز نورم رهید
تافت ز تبریز رخ شمس دین
شمس بود نور جهان را کلید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش دل عربدهگر با که بود؟
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بیتار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بیتار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
هر که ز عشاق گریزان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
بار دگر خواجه پشیمان شود
والله منت همه بر جان اوست
هر که سوی چشمه حیوان شود
هر که سبوی تو کشد، عاقبت
در حرم عشرت سلطان شود
تنگ بود حوصله آدمی
از تو چو دریای و چو عمان شود
رو به دل اهل دلی جای گیر
قطره به دریا در و مرجان شود
جنبش هر ذره به اصل خودست
هر چه بود میل کسی، آن شود
کافر صدساله چو بیند تو را
سجده کند، زود مسلمان شود
جان و دل از جذبه میل و هوس
هم صفت دلبر و جانان شود
خار که سرتیز ره عاشق است
عاقبت الامر، گلستان شود
ناطقه را بند کن و جمع باش
گر نه ضمیر تو، پریشان شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
عشق مرا بر همگان برگزید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست، که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی، سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید؟
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم، چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
آمد و مستانه رخم را گزید
شکر کز آن کان زر جعفری
روی مرا نادره گازی رسید
باد تکبر اگرم در سرست
هم ز دم اوست، که در من دمید
کرد مرا خشم مه و بر رخم
گنبد نیلی، سره نیلی کشید
باده فراوان و یکی جام نی
بوسه پیاپی شد و لب ناپدید
ای شب کفر از مه تو روز دین
گشته یزید از دم تو بایزید
گو سگ نفس این همه عالم بگیر
کی شود از سگ لب دریا پلید؟
قفل خداییش بسی خون که ریخت
خونش بریزیم، چو آمد کلید
جان به سعادت بکشد نفس را
تا به هم افتند سعید و شهید
هیچ شکاری نرهد زان صیاد
کو ز سگیهای سگ تن رهید
ای خرف پیر جوان شو ز سر
تازه شد از یار هزاران قدید
وی بدن مرده برون آ ز گور
صور دمیدند ز عرش مجید
خامش و بشنو دهل خامشان
ایدک الله به عیش جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۷
گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
قالب خاکی به زمین بازداد
روح طبیعی، به فلک واسپرد
ماه وجودش ز غباری برست
آب حیاتش به درآمد ز درد
پرتو خورشید جدا شد ز تن
هر چه ز خورشید جدا شد فسرد
صافی انگور به میخانه رفت
چونک اجل خوشه تن را فشرد
شد همگی جان مثل آفتاب
جان شده را مرده نباید شمرد
مغز تو نغزست، مگر پوست مرد
مغز نمیرد، مگرش دوست برد
پوست بهل، دست در آن مغز زن
یا بشنو قصه آن ترک و کرد
کرد پی دزدی انبان ترک
خرقه بپوشید و سر و مو سترد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۰
من رای درا تلالا نوره وسط الفواد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
بیننا و بینه قبل التجلی الف واد
جاء من یحیی الموات و الرمیم و الرفات
ایها الاموات قوموا و ابصروا یوم التناد
طارت الکتب الکرام من کرام کاتبین
ایقظوا من غفله ثم انشروا للاجهتاد
جاء نا میزاننا کی تختبر اوزاننا
ربنا اصلح شاننا اوجد به عفو یا جواد
اضحکوا بعد البکا یا نعم هذ المشتکا
قد خرجتم من حجاب و انتبهتم من رقاد
پارسی گوییم شاها آگهی خود از فواد
ماه تو تابنده باد و دولتت پاینده باد
هر ملولی که تو را دید و خوش و تازه نشد
آب نابش تیره باد و آتشش بادا رماد
خوابناکی که صباحت دید وز جا برنجست
چشم بختش خفته بادا تا الی یوم المعاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۱
میر خوبان را دگر منشور خوبی دررسید
در گل و گلزار و نسرین، روح دیگر بردمید
با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید
یا منیرا زاده نور علی نور مزید
خوشتر از جان خود چه باشد؟ جان فدای خاک تو
خوبتر از ماه چه بود؟ ماه در تو ناپدید
کل ذی روح یفدی فی هواک روحه
کل بستان انیق من جناک مستفید
لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا
کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید
این ملولی میکشد جان را که چیزی تو بگو
هیچ کس را کش گریبان از گزافه کی کشید؟
در گل و گلزار و نسرین، روح دیگر بردمید
با ملیحا زاده الرحمن احسانا جدید
یا منیرا زاده نور علی نور مزید
خوشتر از جان خود چه باشد؟ جان فدای خاک تو
خوبتر از ماه چه بود؟ ماه در تو ناپدید
کل ذی روح یفدی فی هواک روحه
کل بستان انیق من جناک مستفید
لست انکر ما ذکرتم البقاء فی الفنا
کل من ابدی جمیلا لیس یبعد ان یعید
این ملولی میکشد جان را که چیزی تو بگو
هیچ کس را کش گریبان از گزافه کی کشید؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۲
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید؟
از پس دور قمر، دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر، خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور، زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور، یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت، ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام؟ فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق
خذ بیدی، ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق، پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد، خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی، وسط صیاح شدید
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
نوبت آدم گذشت، نوبت مرغان رسید
طبل قیامت زدند، خیز که فرمان رسید
انت لطیف الفعال، انت لذیذ المقال
انت جمال الکمال، زدت فهل من مزید؟
از پس دور قمر، دولت بگشاد در
دلق برون کن ز سر، خلعت سلطان رسید
جاء اوان السرور، زال زمان الفتور
لیس لدنیا غرور، یا سندی لا تحید
دیو و پری داشت تخت، ظلم از آن بود سخت
دیو رها کرد رخت، چتر سلیمان رسید
هل طرب یا غلام؟ فاملا کاس المدام
انت بدار السلام ساکن قصر مشید
عشق چه خوش حاکمیست، ظالم و بیقول نیست
حاجت لاحول نیست، دیو مسلمان رسید
یا لمع المشرق، مثلک لم یخلق
خذ بیدی، ارتقی نحوک انت المجید
عاشق از دست شد، نیست شد و هست شد
بلبل جان مست شد، سوی گلستان رسید
پرده برانداخت حور، جمله جهان همچو طور
زیر و زبر بست نور، موسی عمران رسید
هر چه خیال نکوست، عشق هیولای اوست
صورت از رشک حق، پرده گر جان رسید
هست تنت چون غبار، بر سر بادی سوار
چونک جدا گشت باد، خاک به ماچان رسید
اعلم ان الغبار، مرتفع بالریاح
مثل هوی اختفی، وسط صیاح شدید
یا شبه الطیف لی، انت قریب بعید
جمله ارواحنا، تغمس فیما ترید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۳
اگر حریف منی، پس بگو که دوش چه بود؟
میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟
فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ، من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی، جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقههای گوش چه بود؟
معاد کل شرود طغی و منه نآی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقهای و همرازی
که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟
بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز میشنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟
ایا فواد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود؟
ترید جبر جبیر الفواد، فانکسرن
ترید نحله تاج، فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره میکردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی، ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تاثیر حب ود ودود؟
وگر شناختهای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی؟
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق، پشت و روش چه بود؟
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟
میان این دل و آن یار می فروش چه بود؟
فدیت سیدنا انه یری و یجود
الی البقاء یبلغ، من الفناء یذود
اگر به چشم بدیدی، جمال ماهم دوش
مرا بگو که در آن حلقههای گوش چه بود؟
معاد کل شرود طغی و منه نآی
مثال ظلک ان طال هو الیک یعود
وگر تو با من هم خرقهای و همرازی
که صورت آن شیخ خرقه پوش چه بود؟
بامر حافظ الله المکان یعی
بمس عاطفه الله الزمان ولود
اگر فقیری و ناگفته راز میشنوی
بگو اشارت آن ناطق خموش چه بود؟
ایا فواد فذب فی لظی محبته
ایا حیاه فدومی فقد اتاک خلود
وگر نخفتی و از حال دوش آگاهی
بگو که نیم شب آن نعره و خروش چه بود؟
ترید جبر جبیر الفواد، فانکسرن
ترید نحله تاج، فلا تنی به سجود
از آنچ جامه و تن پاره پاره میکردیم
بیار پارگکی تا که رنگ و بوش چه بود؟
برغم انفک لا تنکسر کما الحیوان
به نصف وجهک لا تسجدن شبیه یهود
وگر چو یونس رستی، ز حبس ماهی و بحر
بگو که معنی آن بحر و موج و جوش چه بود؟
یقول لیت حبیبی یحبنی کرما
الیس حبک تاثیر حب ود ودود؟
وگر شناختهای کاصل انس و جان ز کجاست
یکیست اصل پس این وحشت وحوش چه بود؟
ایا نضاره عیشی بما تهیجنی؟
متی تقر عیونی و صاحبی مفقود؟
وگر بدیدی جانی که پشت و رویش نیست
گه تصور عشاق، پشت و روش چه بود؟
لان سکرت بما قد سقیتنی یا دهر
اکون مثلک لدا لربه لکنود
وگر ز عشق تو سردفتر غرض ماییم
هزار دفتر و پیغام و گفت و گوش چه بود؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۴
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۵
ای شاهد سیمین ذقن، درده شرابی همچو زر
تا سینهها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده، چون میزنی ای بیگهر
تا سینهها روشن شود، افزون شود نور نظر
کوری هشیاران ده، آن جام سلطانی بده
تا جسم گردد همچو جان، تا شب شود همچون سحر
چون خواب را درهم زدی، درده شراب ایزدی
زیرا نشاید در کرم، بر خلق بستن هر دو در
ای خورده جام ذوالمنن، تشنیع بیهوده مزن
زیرا که فاز من شکر، زیرا که خاب من کفر
ای تو مقیم میکده، هم مستی و هم می زده
تشنیعهای بیهده، چون میزنی ای بیگهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
انا فتحنا عینکم، فاستبصروا الغیب البصر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
انا قضینا بینکم، فاستبشروا بالمنتصر
باد صبا ای خوش خبر، مژده بیاور، دل ببر
جانم فدات ای مژده ور، بستان تو جانم ماحضر
شمشیرها جوشن شود، ویرانهها گلشن شود
چشم جهان روشن شود، چون از تو آید یک نظر
ای قهر بیدندان شده، وی لطف صد چندان شده
جان و جهان خندان شده، چون داد جانها را ظفر
هر کس که دیدت ای ضیا، وان حضرت باکبریا
بادا ورا شرم از خدا، گر او بلافد از هنر
نگذاشت شیر بیشه ای، از هست ما یک ریشه ای
الا که نیم اندیشه ای، در روز و شب هجران شمر
ای آفرین بر روی شه، کز وی خجل شد روی مه
کوران به دیده گفته خه، بشنوده لطفش گوش کر
از عشق آن سلطان من، وان دارو و درمان من
کی سیر گردد جان من؟ در جان من جوع البقر
ان کان عیشا قد هجر و اختل عقلی من سهر
والله روحی ما نفر والله روحی ما کفر
من ابروش او ماه وش، او روز و من همچو شبش
او جان و من چون قالبش، حیران از آن خوبی و فر
آه از دعا بیسامعی، جرم و گنه بیشافعی
درد و الم بینافعی، رویم چو زر بیسیمبر
کی باشد آن در سفته من؟ الحمدلله گفته من؟
مستطرب و خوش خفته من، در سایههای آن شجر؟
تا دیدمی جانان خود، من جویمی درمان خود
که گویمش هجران خود، بنمایمش خون جگر
ای گوهر بحر بقا، چون حق تو بس پنهان لقا
مخدوم شمس الدین را، تبریز شهر و مشتهر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
آمد ترش رویی دگر، یا زمهریر است او مگر؟
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
برریز جامی بر سرش، ای ساقی همچون شکر
یا می دهش از بلبله، یا خود به راهش کن، هله
زیرا میان گلرخان خوش نیست عفریت، ای پسر
درده می پیغامبری، تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان، از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر؟
ای پاسبان بر در نشین، در مجلس ما ره مده
جز عاشقی، آتش دلی، کآید از او بوی جگر
گر دست خواهی پا دهد، ور پای خواهی، سر نهد
ور بیل خواهی عاریت، بر جای بیل آرد تبر
تا در شراب آغشتهام، بیشرم و بیدل گشتهام
اسپر سلامت نیستم، در پیش تیغم چون سپر
خواهم یکی گوینده ای، آب حیاتی، زنده ای
کآتش به خواب اندرزند، وین پرده گوید تا سحر
اندر تن من گر رگی هشیار یابی، بردرش
چون شیرگیر حق نشد، او را در این ره سگ شمر
قومی خراب و مست و خوش، قومی غلام پنج و شش
آنها جدا، وینها جدا، آنها دگر، وینها دگر
ز اندازه بیرون خوردهام، کاندازه را گم کردهام
شد وایدی، شد وافمی، هذا حفاظ ذی السکر
هین، نیش ما را نوش کن، افغان ما را گوش کن
ما را چو خود بیهوش کن، بیهوش سوی ما نگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
رو چشم جان را برگشا، در بیدلان اندرنگر
قومی چو دل زیر و زبر، قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه، چون دیگ در جوشش همه
بی پرده و پوشش همه، دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر، وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر، وز آب حیوان پاکتر
چون ذرهها اندر هوا، خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا، وز عین دل برکرده سر
در موج دریاهای خون، بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون، دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل، در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل، در شب ولیکن چو سحر
باری، تو از ارواحشان، وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان، فارغ شده از خیر و شر
بس کن که هر مرغ ای پسر، خود کی خورد انجیر تر؟
شد طعمه طوطی شکر، وان زاغ را چیزی دگر
قومی چو دل زیر و زبر، قومی چو جان بیپا و سر
بیکسب و بیکوشش همه، چون دیگ در جوشش همه
بی پرده و پوشش همه، دل پیش حکمش چون سپر
از باغ و گل دلشادتر، وز سرو هم آزادتر
وز عقل و دانش رادتر، وز آب حیوان پاکتر
چون ذرهها اندر هوا، خورشید ایشان را قبا
بر آب و گل بنهاده پا، وز عین دل برکرده سر
در موج دریاهای خون، بگذشته بر بالای خون
وز موج وز غوغای خون، دامانشان ناگشته تر
در خار لیکن همچو گل، در حبس ولیکن همچو مل
در آب و گل لیکن چو دل، در شب ولیکن چو سحر
باری، تو از ارواحشان، وز باده و اقداحشان
مستی خوشی از راحشان، فارغ شده از خیر و شر
بس کن که هر مرغ ای پسر، خود کی خورد انجیر تر؟
شد طعمه طوطی شکر، وان زاغ را چیزی دگر