عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
چه فسردگی‌ بلدتوشدکه به محفل من وما بیا
که‌گشود؟اه غنودنت‌که درین فسانه سرا بیا
نفسی‌ست مغتنم هوس‌، طربی وحاصل عبرتی
سربام فرصت پرفشان چو سحربه‌کسب هوا بیا
تک‌وتاز و هم‌جنون عنان به‌سپهر می‌بردت‌کشان
تو غبار باخته طاقتی به زمین عجز رسا بیا
به غبار قافلهٔ سلف نرسیده‌ای وگذشته‌ای
صف پیش می‌زندت صلاکه بیا و رو به قفا بیا
سروپا دمی‌که به‌هم رسد، تک‌وتازها به‌قدم رسد
خم انتظارتو می‌کشم به وداع قد دوتا بیا
به بتان چه تحفه برد اثر زترانهٔ قسمی دگر
به رهت سیه شده خون من به بهاررنگ حنا بیا
کس ازین حدیقه‌نمی‌بردکم‌وبیش‌قسمت بی‌سبب
چو چنارکو طلب ثمر به هزار دست دعا بیا
به ادای ناز فضولی‌ات سر وبرگ حسن قبول‌کو
ستم است دعوت شه‌کنی‌که به‌کلبه‌های‌گدا بیا
به‌فسون حاجت هرزه‌دو، در جرأتی نگشوده‌ام
زحیا رسیده به‌گوش من‌که عرق‌کن آبله پا بیا
تو چوشمع‌در برانجمن به‌هوس ستمکش سوختن
کف پا نشسته به راه سرکه بلغزو جانب ما بیا
من بیدل از در عاجزی به‌چه سو روم، به‌کجا رسم
همه سوست حکم بروبرو همه‌جاست شوربیا بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
می‌دهد دل را نفس آخر به سیل اضطراب
خانهٔ آیینه‌ای داریم و می‌ گردد خراب
در محیط عشق تا سر درگریبان برده‌ایم
نیست چون‌گرداب رزق‌ما به‌غیرازپیچ وتاب
کاش با اندیشهٔ هستی نمی‌پرداختیم
خواب دیگر شد غبار بینش از تعبیر خواب
یک گره‌وار از تعلق مانع وارستگی‌ست
موج اینجا آبله درپاست از نقش حباب
بسمل شوق‌گل‌اندامی‌ست سر تا پای من
می‌توان‌چون‌گل‌گرفت‌از خندهٔ‌زخمم گلاب
در محبت چهرهٔ زردی به دست آورده‌ام
زین گلستان کرده‌ام برگ خزانی انتخاب
پیش روی اوکه آتش رنگ می‌بازد ز شرم
آینه از ساده‌لوحی می‌زند نقشی بر آب
در تماشاگاه بوی‌گل نگه را بار نیست
آب ده چشم هوس ای شبنم از سیر نقاب
تا به‌کی بیکار باشد جوهر شمشیر ناز
گرچه می‌دانم نگاهت فتنه است ما مخواب
در دبستان تماشای جمالت هر سحر
دارد از خط شعاعی مشق حیرت آفتاب
شور حشر انگیخت‌دل از سعی‌خاکستر شدن
سوخت‌چندانی‌که‌سر تا پا نمک شد این‌کباب
ناقصان را بیدل آسان نیست تعلیم‌کمال
تا دمد یک دانه چندین آبرو ریزد سحاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
هرگه به باغ بی‌تو فکندم نظر در آب
تمثال من برآمد از آیینه تر درآب
جایی‌که شرم حسن تو آیینه‌گر شود
کس روی آفتاب نبیند مگر در آب
صبحی عرق بهارگذشتی درین چمن
هرجاگلی دمید فرو برد سر در آب
نتوان دم تبسم لعل تو یافتن
یاقوت زهره‌ای که ندزدد جگر در آب
ای طالب سلامت از آفات نگذری
در ساحل آتش است توکشتی ببر در آب
اجزای دهر تشنهٔ جمعیت دل است
هر قطره راست حسرت سعی‌گهر در آب
چون موج در طبیعت آفاق حرکتی‌ست
آن‌گوهرش هنوز نداده‌ست سر در آب
پرواز در حیاکدهٔ زندگی ترست
ای موج بی‌خبر بشکن بال وپر در آب
فریاد اهل شرم به‌گوش‌که می‌رسد
بیش از حباب‌، نیست نفس پرده‌در در آب
جز سعی مرگ صیقل زنگار طبع نیست
ان‌شعله را شبی‌ست‌که دارد سحر در آب
غرق ندامتیم و همان پیش می‌بریم
چون موج پا زدن به سریکدگردرآب
خلقی به داغ بیخبری غوطه خورده است
من هم چوشمع خفته‌م آتش به‌سر درآب
بیدل‌گم است هر دو جهان درگداز شوق
آن‌کیست‌گیرد از نمک خود خبر درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
پیوسته است از مژه بر دیده‌ها نقاب
لازم بود به مرد صاحب‌حیا نقاب
حیرت غبارخویش ز چشمم نهفته است
بر رنگ بسته‌ام ز هجوم صفا نقاب
بوی‌گل است و برگ‌گل اسرار حسن و عشق
بی‌پردگی ز روی تو جوشد ز ما نقاب
تا دیده‌ام سواد خطت رفته‌ام ز هوش
آگه نی‌ام غبار نگاهت یا نقاب
اظهار زندگی عرق خجلت است و بس
شبنم‌صفت خوش آنکه‌کنم از هوا نقاب
از شرم روسیاهی اعمال زشت خو
بر رخ‌کشیده‌ایم ز دست دعا نقاب
بینش تویی‌کسی چه‌کند فهم جلوه‌ات
ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب
از دورباشی ادب محرمی مپرس
با غیرجلوه سازد وبا آشنا نقاب
معنی به غیرلفظ مصورنمی‌شود
افتاده است‌کار دل و دیده با نقاب
گر بوی‌گل ز برگ‌گل افسردگی‌کشد
جولان شوق می‌کشد از خواب پا نقاب
بیدل زشوخ‌چشمی خود در محیط وصل
داریم چون حباب ز سر تا به پا نقاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز درگلشن ز خویشم می‌برد افسون آب
در نظر طرز خرامی دارم از مضمون آب
شورش امواج این دریا خروش بزم‌کیست
نغمه‌ای تر می‌فشارد مغزم از قانون آب
برنمی‌دارد دورنگی طینت روشندلان
در رگ‌موجش همان‌آب است رنگ خون آب
همچو شبنم اشک ما آیینهٔ آه است و بس
بر هوا ختم است اینجا وحشت مجنون آب
شد عرق شبنم طرازگلستان شرم یار
این‌گهر بود انتخاب نسخهٔ موزون آب
آرزوگر تشنهٔ رفع غبار حسرت است
با وجود تیغ او نتوان شدن ممنون آب
نیست سیر عالم نیرنگ جای دم زدن
عشق دریاهای آتش دارد و هامون آب
معنی آسودگی نفس طلسم خامشی‌ست
برمن ازموج‌گهرشد روشن این مضمون آب
طبعم از آشفتگی دام صفای دیگر است
درخور امواج باشد حسن روزافزون آب
قلزم امکان نم موج سرابی هم نداشت
تشنگیهاکرد ما را اینقدر مفتون آب
وحدت‌از خودداری‌ما تهمت‌آلود دویی‌ست
عکس در آب است تا استاده‌ای بیرون آب
صاف‌طبعانند بیدل بسمل شوق بهار
جادهٔ رگهای گل دارد سراغ خون آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بود داغ من مردم دیدهٔ شب
ز دود دلم موی ژولیدهٔ شب
ز هر حلقهٔ طرهٔ اوست روشن
به روی سحرحیرت دیدهٔ شب
دل از طره رم‌کرد و شد صید رویش
به صبح آشتی‌کرد رنجیدهٔ شب
سیه‌بختی او ز مه غازه دارد
بنازم به بخت نکوهیدهٔ شب
فروغ سحرکابروی جهان است
بودگردی از دامن چیدهٔ شب
ز بیدل مپرسید مضمون زلفش
چه خواند کسی خط پیچیدهٔ شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
یاد وصلی‌ کردم آغوش من دیوانه ‌سوخت
لاله‌سان از گرمی این می دل پیمانه سوخت
ناله‌ها رفت از دل و احرام آزادی نبست
پرتو خود را در اول شمع این‌ کاشانه سوخت
وقت رندی خوش که در ماتمسرای اعتبار
خرمن ‌هستی چو برق ‌از خنده ی مستانه سوخت
دور دار از زلفش ای مشاطهٔ‌گستاخ‌، دست
آتش این‌ دود نزدیک است خواهد شانه‌ سوخت
عشق هرجا در خیال مجلس ‌آرایی نشست
هر دو عالم در چراغ کلبهٔ دیوانه سوخت
ما نه ‌تنها در شکنج جسم‌ گردیدیم خاک
ای بسا گنجی ‌که نقد خویش در ویرانه سوخت
اضطراب حال دل‌، ما را به حیرت داغ ‌کرد
آتش این خانه رخت ما برون خانه سوخت
دود هم دستی به دامان شرار ما نزد
آخر از بی ریشگی در مزرع ما دانه سوخت
تا سواد سطری از رمز وفا روشن شود
صد نفس باید به تحقیق پر پروانه سوخت
عالمی بیدل به‌ حرف یکدگر آرام باخت
غفلت ما هم دماغ خواب در افسانه سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری
صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش
در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت
اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت
بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت
این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت
مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینه‌چاکان را ز بس پیچیده است
می‌توان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج می‌شد ازتپیدنهای دل
چشم‌مستت‌خون‌این‌بسمل عجب‌مستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
می‌توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتی‌گمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بی‌دستگاهی نیست بی‌تمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چون‌ندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموری‌ام
چون‌کمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عمل‌گل می‌کند
دیدهٔ‌دام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
شوخ بیباکی‌که رنگ عیش هر کاشانه ریخت
خواست‌ شمعی‌ بر فروزد آتشم‌ در خانه ریخت
فیض معنی درخور تعلیم هر بی‌مغز نیست
نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت
شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد
این‌کلید ازپیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت
ای خوش آن رندی‌ که در خاک خرابات فنا
رنک‌ آسایش‌ چو اشک ‌از لغزش ‌مستانه ریخت
اولین جوش بهار عشق می باشد هور
بی‌خس‌و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت
شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن
شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت
وحشتی‌ کردیم و جستیم از طلسم اعتبار
پرفشانی‌ گرد ما بیرون این وبرانه ریخت
گریهٔ بلبل پی تسخیرگل بیهوده است
بهر صید ط‌ایران رنگ‌، نتوان دانه ریخت
بادهٔ دردی‌ که ناموس دو عالم نشئه بود
شوخ‌چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت
سر به صحرا دادههٔ نیرنگ سودای توام
می‌توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت
گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده‌ام
از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت
از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی
اضطراب ربشه آب خلوت این دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
ز آهم نخل حسرت شعله بالاست
چراغ مرده را آتش مسیحاست
به خاموشی سر هر مو زبانی‌ست
ز حیرت جوهر آیینه‌گویاست
دل فرهاد آب تیغ‌ کوه است
سر مجنون گل دامان صحراست
رموز دل توان خواند از جبینم
مثال هرکس از آیینه پیداست
زبان لال‌است‌، حیرانم‌جه می‌گفت
طلب‌ خون‌ شد نمی‌دانم چه می‌خواست
مشو غافل ز رمز هستی من
شکست این حباب آغوش دریاست
بساط حیرت آیینه داریم
جبین عجز فرش خانهٔ ماست
نه‌تنها ما و تو داغ جنونیم
فلک هم حلقه‌ای از دود سوداست
جهان نیرنگ حسن بی‌نشانیست
اگر آیینه گردی سادگیهاست
هوس تعبیری خواب امل چند
ز فرصت غافلی امروز فرداست
درین محفل گداز اشک شمعیم
نشاط از هرکه باشدکاهش از ماست
به دریای الم بیدل حبابیم
بنای ما به آب دیده برپاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
عشرت‌فروز انجمن هستی‌ام حیاست
چون شبنم گلم‌، عرق آیینهٔ بقاست
باشد که نکهتی به مشام اثر رسد
عمری‌ست نقد دست نیازم‌ گل دعاست
کو مشتری که سرمه ی عبرت کشد به چشم
یعنی شکست قیمتم اجزای توتیاست
آن ‌گوهر شکسته دلم‌ کاندرین محیط
گرداب‌، بهر دانهٔ من سنگ آسیاست
می‌جوشم از طبیعت آفات روزگار
هرجا شکست موج زند، حسرتم صداست
از بس‌گذشته‌ام ز فریب جهان رنگ
آیینه گربه پیش کشم عکس بر قفاست
گم‌کردگان چشمهٔ آب حیات را
در دشت عجز تیغ تو انگشت رهنماست
تا چشم بازکرده‌ای از خود گذشته‌ای
زین بحر تا کنار همین یک بغل‌.شناست
چینی‌شود خموش بهٔک مو‌ی‌سرمه رنگ
با صدهزار موی خروش سرت چراست
محو جمال‌، ننگ فضولی نمی‌کشد
نظاره در قلمرو آیینه نارساست
ما دردسر، ز افسر دولت نمی‌کشیم
بخت سیاه ما چه‌ کم از سایهٔ هُماست
عمریست در طلسم کدورت نشسته‌ایم
بیدل غبار خاطر ما آشیان ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶
یاد آن جلوه ز چشمم‌ گره اشک‌ گشاست
شوق دیدار پرستان چقدر آینه ‌زاست
نذر کویی ‌ست غبار به هوا رفته‌ ی من
باخبر باش که دنبالهٔ این سرمه‌رساست
پیری‌ام سر خط تحقیق فنا روشن‌ کرد
حلقهٔ قامت من عینک نقش‌ کف پاست
خلوت‌آرای خیال ادب دیداریم
هرکجا آینه‌ای هست غبار دل ماست
آنقدرسعی به آبادی ما لازم نیست
خانهٔ چشم به امداد نگاهی برپاست
خاک هم شوخی‌اندز غباری دارد
شرط افتادگی آن است ‌که نتوان برخاست
آتش از چهرهٔ زرین اثر زر ندهد
دین به دنیا مفروشید که دنیا دنیاست
غنچه زان پیش که آهنگ نفس ساز کند
جرس قافلهٔ رنگ طرب‌، یأس نو است
شوکت حسن‌ که لشکرکش نازست اینجا
عمرها شد صف مژگان بتان رو به قفاست
بینوا نیست دل از جوش‌کدورت بیدل
شیشه را سنگ ستم آینهٔ حسن صداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
بازگردون در عبیرافشانی زلف شب است
سرمهٔ‌خط‌که امشب نور چشم‌کوکب است
تشنگان وادی امید را ترکن لبی
ای‌که‌جوش‌چشمهٔ‌خضرت‌به‌چاه‌غبغب است
یاد زلفت‌گر نباشد دل تپش آواره نیست
طایر ما را پریشانی ز پرواز شب است
مدت بیماری امکان‌که نامش زندگی‌ست
یک‌نفس تحریک‌نبض وی‌شررگرد تب است
هرکه را دیدیم درس وحشت ازبر می‌کند
مخمل آفاق طفلان جنون‌را مکتب است
جان بیرنگی‌ست هرکس بگذرد از قید جسم
ناله چون از لب برون آمد هوایش قالب است
از فریب سرمه‌ساییهای آن چشم سیاه
سرمه‌دان را میل انگشت تحیر بر لب است
ذره‌ای در دشت امکان از هوس آزاد نیست
صبح و شام اینجا غبارکاروان مطلب است
نیست‌تشویش خر و بارت به غیر از عذر لنگ
گرتوانی رفتن از خود بیخودی هم مرکب است
در بیابانی که ما راه طلب گم‌کرده‌ایم
کرم شبتابی اگردر جلوه آیدکوکب است
جز شکست بیضه تعمیرپرپروز نیست
گر ز خودداری دلت وارست مذهب‌مشرب است
بر لب اظهار بیدل مهر خاموشی‌است لیک
سینهٔ‌ما چون خم‌می‌گرم جوش‌یارب است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
بسکه سودای توام سرتا به پا زنجیر پاست
موی‌سر چون‌دود شمعم‌جمع‌با زنجیر پاست
اشکم و بر انتظار جلوه‌ای پیچیده‌ام
یاد آن‌گل شبنم شوق‌مرا زنجیرپاست
همتی ای ناله تا دام تعلق بگسلیم
یعنی از خود می‌رویم و رهنما زنجیر پاست
عالم تسخیر الفت هم تماشاکردنی‌ست
جلوه‌اش را حلقه‌های چشم ما زنجیر پاست
ما سبکروحان اسیر سادگیهای دلیم
عکس را درآینه موج صفا زنجیرپاست
کو خروشی تا پر افشانیم و از خود بگذریم
چون سپند اینجا همین ضبط صدا زنجیرپاست
از شکست دل چه می‌پرسی‌که مجنون مرا
نقش پا هم ناله‌فرسود است تا زنجیرپاست
با همه آزادی از جیب تعلق رسته‌ایم
سرو را سررشتهٔ نشوو نما زنجیرپاست
تا نفس باقی است باید با علایق ساختن
خضررا هم الفت آب بقا زنجیرپاست
بیشتر در طبع‌پیران آشیان دارد امل
حرص سوداپیشه را قد ‌دوتا زنجیر پاست
آنقدر وسعت‌مچین‌کز خویش‌نتوانی‌گذشت
ای هوس پیرایه دامان رسا زنجیر پاست
غافل از قید هوس دارد به جا افسردنت
اندکی برخیزتا بینی چها زنجیرپاست
آشیان ساز تماشاخانهٔ بیرنگی‌ام
شبنم ما را همان طبع هوا زنجیرپاست
اینقدر بی‌اختیار از اختیار افتاده‌ایم
دست‌ما بر دست‌ماسنگ‌است‌و پا زنجیر پاست
بیدل ازکیفیت ذوق گرفتاری مپرس
من سری دزدیده‌ام در هرکجا زنجیر پاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
به خوان لذت دنیاگزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است
عنان وحشت مجنون ماکه می‌گیرد
ز فرق تا به قدم‌گردباد چین‌دار است
به پاس راحت دل این‌قدر زمینگیریم
خیال آبله ضبط عنان رفتار است
به محفلی‌که دل احیای معرفت دارد
لب خموش چراغ مزار اظهار است
غم تحیرحسن قبول باید خورد
نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است
به وادیی‌که مرا داغ انتظار تو سوخت
به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است
نگاه اگر به خیال توگردن افرازد
مژه بلندی انگشتهای زنهار است
وفا ستمکش ناموس ناتوانایی‌ست
به پای هرکه خورد سنگ بر سرم باراست
کشیده سعی هوس رنج دشت ودرورنه
رهی‌که پای تو نسپرده است هموار است
حیاکنید به پیری زوانمود طرب
سحر چوآینه‌گیرد نفس شب تار است
چه ممکن است ز افتادگی‌گذشتن ما
که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است
به این‌گرانی دل بیدل از من مأیوس
صدا اگر همه گردد بلندکهسار است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
ز خود رمیدن ‌دل بسکه شوخی‌انگیز است
چو شبنم آبلهٔ ما شرار مهمیز است
دماغ منت عشرت‌کراست زین محفل
خوشم‌ که خندهٔ مینای می نمکریز است
زجنبش مژه بر ضبط اشک می‌ لرزم
که زخمهٔ رگ این ساز نشتر تیز است
کدام صبح که شامی نخفته در شغلش
صفای طینت امکان کدورت‌آمیز است
هزار سنگ شرر گشت و بال ناز افشاند
هنوز سعی‌ گداز من آبروریز است
سر هوای اقامت درین چمن مفراز
بهوش باش که تیغ گذشتگی تیز است
به طبع سنگ فسردن شرار می‌بندد
هوای عالم آسودگی جنون‌خیز است
شکست‌ ظرف حباب از محیط خالی ‌نیست
ز خود تهی ‌شده از هر چه ‌هست ‌لبریز است
دمیده‌ایم چو صبح از دم گرفتاری
غبار عالم پرواز ما قفس‌بیز است
کباب عافیتی‌، بگذر از هوس بیدل
دبیل صحت بیمار حسن پرهیز است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
جهدی ‌که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری ‌که به پایی نخلد مرهم ریش است
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتش‌همه دم‌سوختهٔ غیرت‌خویش است
جایی‌که ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت به‌چه‌کیش است
بسته‌ست قضا ربط علابق به‌گسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی‌ که نه‌ کم بود و نه بیش است
بیدل به ادب باش‌ که در پیکر انسان
گر رگ ‌کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
از بس قماش دامن دلدار نازک است
دستم زکار اگر نرود کار نازک است
از طوف‌گلشنت ادبم منع می‌کند
کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینه‌گردانده است رنگ
این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است
عرض وفا مباد وبال دگر شود
ای ناله عبرتی‌که دل یار نازک است
تاکشت جنبش مژه سیل بنای اشک
بی‌پرده شدکه طینت هموار نازک است
!ی نازنین طبیب ز دردت‌گداختم
پیش آ،‌که نالهٔ من بیمار نازک است
فرصت‌کفیل این همه غفلت نمی‌شود
خوابت‌گران و سایهٔ دیوار نازک است
مشکل به نفی خودکنم اثبات مدعا
آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است
وحدت به هیچ جلوه مقابل نمی‌شود
بی‌رنگ شوکه آینه بسیار نازک است
اظهار ما ز حوصله آخر به‌عجز ساخت
چندان‌که ناله خون شده منقار نازک است
اندیشه در معاملهٔ عشق داغ شد
آیینه اوست یا منم‌، اسرار نازک است
بیدل نمی‌توان ز سر دل‌گذشتنم
این مشت خون زآبله صد بارنازک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
می‌گزد جوهر آیینه‌ کف دست تهی
باخبر باش‌که افلاس و هنر نزدیک‌است
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
مغتنم ‌گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینه‌ایم
راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت
یعنی این‌شب ‌که تو دیدی به ‌سحر نزدیک ‌است
در عبادتکده ی دل که ادب‌ محرم اوست
هر دعایی‌که نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر
حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همه‌کس جست و ندادند سراغ
آشیانی‌که به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند
آنقدر نیست که‌گویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم د‌وری چند
آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است