عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۱
شب زلف تو شد نشانه روز
در کن آن شب از کرانه روز
طرفه خالی ست در میان رخت
شب که دیده ست در میانه روز
روز و شب زان تست، زان خط و خال
دام شب کرده ای و دانه روز
روی تو می کند جهان روشن
چه نهی بر جهان بهانه روز؟
بنده تست آفتاب که هست
چشم روشن به چشم خانه روز
زیر پای تو ریزم، ار یابم
گوهر مشرق از خزانه روز
بار ده تا به دولتت بزنم
نوبت ملک پنجگانه روز
بنده شد همچو خسروت خورشید
گر چه هست او شه یگانه روز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۴
یا مرا قربانی آن چشم شوخ و شنگ ساز
یا تماشا گاه جانم آن رخ گلرنگ ساز
زان همه دلها که از خوبان ربودی گرد خویش
تا نبیند چشم اغیارت حصار سنگ ساز
دعوی خون بر لبت بسیار شد، بهر خدا
خنده شیرین کن و پس غنچه را دل تنگ ساز
ما نه ایم آنها که از چنگ تو جان خواهیم برد
خواه با ما صلح جوی و خواه با ما جنگ ساز
یار اگر دشنام گفت، ای دل، به خون بنویس، پس
بر مثال بخت خود توقیع نام وننگ ساز
ما و رسوایی و بدنامی و بی ننگی عشق
ای سلامت جوی رو، با عقل و با فرهنگ ساز
چون سرود عشق شد ورد من، ای مطرب، دمی
رشته تسبیح من بستان و تار چنگ ساز
خسروا، از عشق بازان چند جانی وام کن
وانگهی با عادت آن چشم شوخ و شنگ ساز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
با پسته میگون تو شکر چه کند کس؟
با خنده میمون تو گوهر چه کند کس؟
با روی خود آیینه برابر منه، آیراک
خورشید بر آیینه برابر چه کند کس؟
چون روی توام نیست، جهان را، چه کنم من؟
بی دیدن رویت به جهان در چه کند کس؟
جایی که حدیث لب شیرین تو گویند
نادیده حدیث از لب کوثر چه کند کس؟
ور زلف تو صد جور کند بر دل عاشق
ای ترک، بدان هندوی کافر چه کند کس؟
با چشم جفا کار تو گویم که جفا کن
گوید من از اینها نکنم گر، چه کند کس؟
بسیار بکوشم که رسم من به تو، لیکن
با بخت بد و گردش اختر چه کند کس
گفتی که فلان جهد نکرد از پس وصلم
خون کرد دل سوخته، دیگر چه کند کس
خسرو که فدا کرد دل و جان ز پی تست
ورنه دل ز جان هر دو فنا بر چه کند کس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
کار دلم از دست شد، ای دلربا، فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۹
خرابی من از آن چشم پر خماری پرس
هلاک جانم از آن لاله بهاری پرس
ز زخم غمزه چه پرسی که در جگر چند است؟
ز صد فزونست، ولی زخمهای کاری پرس
غلام چشم توام، گر چه ناوک تو خوش است
ولیک لذت آن از دل شکاری پرس
دلم که زود فراموش می کند خود را
مپرس هیچ ز هجران و بیقراری پرس
مراست دردسری از خمار مستی عشق
علاج دردم از آن نرگس خماری پرس
کجاست دولت آنم که بر درت باشم؟
نشان من به سر کوی خاکساری پرس
رو، ای صبا و ز بهر مسافران فراق
از آن دو لب سخنی چند یادگاری پرس
سرود ذوق فراوان شنیده ای، اکنون
بیا، ز خسرو ذوق فغان و زاری پرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۰
دل ببردی به جنگجویی و بس
خو گرفتی به تندخویی و بس
بس کن این، چند ازین جفا کردن
یا به عالم تو خوب رویی و بس؟
مردم از غم، وصیتم این است
که ز دل خون من بجویی و بس
هجر تو نیک می کشم، دریاب
اندرین فن تو یار اویی و بس
پیش تو حال بی کسی مرا
کس نگوید مگر تو گویی و بس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۲
تعالی الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بیدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادی پای خود کردم فراموش
دران چشمی که نی خفته نه بیدار
نه بیهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزدیک بناگوش
چه سودا می پزی، ای جان شیرین؟
مگس خفته چه بیند شربت نوش؟
دو سه بار، ای خیال یار، با من
بگو خوابی که دیده ستم شب دوش
سیه پوشیده رخسارش کنون، چشم!
زیم من هم به حق آن سیه پوش
گویم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد دیگ چون زآتش کند جوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۴
دل من برد، نتوان یافت بازش
که دستی نیست بر زلف درازش
شدم در کندن جان نیم کشته
ز چشم نیم مست و نیم نازش
به من بخشید اجلهای خود، ای خلق
که میرم هر زمان در پیش بازش
چرا محمود از غیرت نمیرد؟
که میرد دیگر پیش ایازش
به کار دوست جان هم نیست محرم
که با بیگانه نتوان گفت رازش
رها کن تا کف پایت ببوسم
پس آنگه شویم از اشک نیازش
شبی خواهم به بالینت شوم شمع
تو در خواب خوش و من در گدازش
دلم افتاد در چوگان زلفش
به بازی گوی دیوانه مسازش
جفاها می کنی بر من، مکن شرم
که شد شرمنده، خسرو زان نوازش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۶
اگر چه پرسش من نیست رایش
رها کن تا بمیرم زیر پایش
زمین را بهره زان پا و سرم دور
به غیرت هر دم از خاک سرایش
سر ما در کمند و شه به جولان
چه غم می دارد از مشتی گدایش!
چو از ما رفت، یاران، جان بی شرم
بدار ار می توانی داشت جایش
ترا خون ریز عاشق نیست حاجت
که هجران نیک می داند سزایش
شراب شوق کز جنت دلم خورد
گوارا باد آن نقل بلایش
تو کش یارا که خواهد مرد بی تو
که خسرو کرد خود را آزمایش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۸
دزدانه در آمد از درم دوش
افگنده کمند زلف بر دوش
برخاستم و فتادم از پای
چون او بنشست، رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و بیهوش
آن نرگس نیم مست جادوش
آهوبره ای به خواب خرگوش
هر کس که ببیندت به یک روز
ملک دو جهان کند فراموش
بی روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
یک حلقه به گوش خسرو انداز
کو بنده تست و حلقه در گوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۹
ای زده ناوکم به جان، یک دو سه چار و پنج و شش
کشته چو بنده هر زمان، یک دو سه چار و پنج و شش
گفته به وعده گه گهی یک شب از آن تو شوم
روز گذشته در میان، یک دو سه چار و پنج و شش
گفت صبا ز غیرتم کاید اگر ز کوی تو
همره بوی تست جان، یک دو سه چار و پنج و شش
پیش در تو هر نفس از هوس دهان تو
بوسه زنم بر آستان، یک دو سه چار و پنج و شش
منع دو چشم کن که شد از دل خسته هر دمی
رایت آن دو ناتوان، یک دو سه چار و پنج و شش
گاه نظاره چون که تو جلوه کنی جمال را
کشته شوند عاشقان، یک دو سه چار و پنج و شش
آه و فغان ز مردمان بس که همی کند دمی
خسرو خسته دل فغان، یک دو سه چار و پنج و شش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
پیش چشم خود مگو، گر با تو گویم سوز خویش
زانکه می دانی مزاج غمزه کین توز خویش
غمزه را گویی چو شاهان زن که نه مردانگیست
بر گدایان آزمودن خنجر فیروز خویش
من چو گردم کشته، گه گاهی بگردانی به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خویش
همره جان کردم از جولانت گردی تا کنم
توشه فردای حشر این نعمت امروز خویش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
این غبار غم بر آن روی جهان افروز خویش
هر شبی پیش چراغی سوز خود گویم، از آنک
سوخته با سوخته بیرون فشاند سوز خویش
در دلم باز آمد او، یاری کن، ای خون جگر
تا بگریم سیر من بر روزگار و روز خویش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بی صبری نوشت
تا کند تعلیم رسوایی به صبرآموز خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۲
سالها خون خورده ام از بخت بی سامان خویش
تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش
از خیال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خویش پروردم بلای جان خویش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوی تو
ره نیابم باز سوی خانه ویران خویش
مزد دندانم بر آن دردم که خیزد بس بود
بی تو چون انگشت حسرت خایم از دندان خویش
گر کشندم بهر او پیش و به من آتش زنند
تا همی سوزم، همی بینم رخ سلطان خویش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا داری سر دیوانه یکران خویش؟
می کشم خاک درت در چشم و کشته می شوم
چند خونابه خورم زین دیده گریان خویش
از جفای تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پی سامان خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۶
دل که برد از ما اگر چه مبتلا می داردش
گر خوش است او را بدین بگذار تا می داردش
از که پرسم تا کجا می دارد آن درمانده را؟
ای صبا، از من بپرسی هر کجا می داردش
پند گوید عقل، لیکن کی کند فرمان عقل؟
آنکه بی فرمان او دل در بلا می داردش
ای مسلمانان، ز آه عاشقان یادش دهید
کان رقیب نامسلمان بر بلا می داردش
غمزه جانداری ست آن سلطان خوبان را رفیق
کز پی جان بردن مشتی گدا می داردش
چند ماند جان مسکینی که هر شب تا سحر
همچو بیماران به افسوس و دعا می داردش
سرو را نبود قبا سرو است بالایش، ولیک
بی بلایی نیست آن کاندر قبا می داردش
از اجل نالد همه کس کو کند جان را جدا
من ز بخت خویشتن کز من جدا می داردش
چند گه دیگر نخواهم کرد هم با او وفا
آن همه خوبی که با ما بی وفا می داردش
گر سلامت نیست، باری کم ز دشنامی کزو
گوش خسرو را که در راه صبا می داردش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۸
مشک تر بر مه پراگندی و شب می خوانیش
برگ گل را پر شکر کردی و لب می خوانیش
آفتاب نیمروزی و به خدمت کردنت
می رسد خورشید، اگر در نیم شب می خوانیش
هست بر خورشید پیشت نام خورشیدی خطا
تو بدین نام از پی حسن ادب می خوانیش
نسخه ای کز خط تست اندر دل سوزان من
سحر آتش بند یا تعویذ تب می خوانیش
لب رطب سازی و آنگه خسته از دندان کنی
خسته از دندان من کن، گر رطب می خوانیش
ماه من زلف ذنب وش را چه می گیری به دست؟
ماه کی گیرد ذنب را چون ذنب می خوانیش
ناله عشاق را شور و شغب، گفتی ز چیست؟
نفخ صور است این که تو شور و شغب می خوانیش
با رقیبت نیست کار و خوانیش می دانم این
تا مرا سوزی ز حسرت بی سبب می خوانیش
سجده کردن پیش طاق ابرویت از دوستی
فرض شد بر خسرو، ار تو مستحب می خوانیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۹
دوش ما بودیم و جام باده و مهتاب خوش
وان پسر مهمان و عشرت را همه اسباب خوش
سوی لب می برد جام وانگبین می گشت می
بس که می را چاشنی می داد زان جلاب خوش
از خم ابرو سخن می گفت آن خورشید رو
من نماز چاشت می کردم در آن محراب خوش
گفتم امشب خرم و خوش دیدمت در خواب، گفت
پاسبان خفته نباید، گر چه بیند خواب خوش
خواب بود آن یا خیال، آخر کجا شد آن نشاط؟
از لب و روی و شراب و خلوت و مهتاب خوش
بر لبش تا سرخ کردم دیده، پر خون ماند چشم
جوشش خون را فرو نشاند از لب عناب خوش
خسروا، خوش خوش ز دیده خون نابی می خوری
تا منم از چشم خود هرگز نخوردم آب خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۰
خوش رفیقی او که گه گه در نظر می آیدش
لیک حیرانم که دل بر جای چون می بایدش
زلف بر بالین و او در خواب خوش، وه کای رقیب
با چنان تشویش دلها خواب چون می آیدش
صوفی ما دعوی پرهیزگاری می کند
باش تا ساقی مستان روی خود بنمایدش
ساقیا، چون دور گردانی ز خون من بشوی
آن لب ساغر که لبهای تو می آلایدش
عشق را اسباب خون من همه حاصل شده ست
یک کرشمه از سر ابروی تو می بایدش
باغ رو، جانا، که نرگس در هوای روی تست
روی گل می بیند، اما دل نمی آسایدش
عاشق مسکین و کنجی و خیالی و غمی
چون کند بیچاره، چون دل با کسی نگشایدش
نیست عاشق را دوایی بهتر از صبر و شکیب
گر بود دانا، چنین دانم همی فرمایدش
خسروا، دل بد مکن، گر یار بدخویست، ازآنک
هر چه با آن روی زیبا می کند، می شایدش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۴
نام سرچشمه حیوان چه بری با دهنش؟
سخن قند، مگو با لب شکر شکنش
گر زند با دهنش پسته ز بی مغزی لاف
هر که بیند شکند با لب و دندان دهنش
ای صبا، گوی ز من غنچه تر دامن را
چیست آن غنچه که پنهان شده در پیرهنش؟
دوش جستم ز دهانش خبر آب حیات
گفت، باید طلبید از لب شیرین منش
گر شود در غم تو چهره عاشق کاهی
باز گلگون کند از خون دل خویشتنش
زلف کج طبع تو هندوی بلاانگیز است
چشم سرمست تو ترکی ست که یغماست فنش
روز و شب وصف رخ خوب تو گوید خسرو
تا چه طوطی ست که از آینه باشد سخنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۵
آن سخن گفتن تو هست هنوزم در گوش
وان شکر خنده شیرین تو از چشمه نوش
گریه می آیدم از دور به آواز بلند
که ازان گریه نمی آیدم آواز به گوش
سر و قد، از چمن سبز به بیرون چه روی؟
سر برون نازده از لاله تر مرزنگوش
دوش در خواب بدیدم رخ چون خورشیدت
نیم شب روز شد از شعله آهم شب دوش
ای به خشم از بر من رفته و تنها خفته
چشم را گوی که چندین طرف خواب بپوش
خسروا، گرم برون می دودت خواب از چشم
دیگ دل شد مگر از پختن سودا خاموش