عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟
درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟
من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم
همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟
زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان
از آن بدخوی سنگین دل، چه داند کس که من چونم
شب حامل برای من بزاید هر زمان دردی
ز درد این شب حامل، چه داند کس که من چونم؟
جدا شد کاروان صبر و راه هجر بی پایان
چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟
مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نیست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟
چو کس را دیده بینش نمی بینم که من بیند
به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟
درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟
من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم
همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟
زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان
از آن بدخوی سنگین دل، چه داند کس که من چونم
شب حامل برای من بزاید هر زمان دردی
ز درد این شب حامل، چه داند کس که من چونم؟
جدا شد کاروان صبر و راه هجر بی پایان
چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟
مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نیست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟
چو کس را دیده بینش نمی بینم که من بیند
به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم
به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم
مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره
چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم
میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی
اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم
مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق
که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن
همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم
بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت
ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم
چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی
مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم
به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو
نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم
چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم
چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم
به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم
مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره
چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم
میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی
اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم
مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق
که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن
همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم
بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت
ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم
چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی
مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم
به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو
نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم
چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم
چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
همه یاقوت قلب این نثار آن چنانم پایم
جهانی نرخ یک نظاره کردی در جمال خود
دو عالم گر بود دستم، برین بالا بیفزایم
بمیرم زین هوس کاید شبی خواب و ترا بینم
چو از خواب اندر آیم، هم به رویت چشم بگشایم
شنیدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غیری
چو گویم نام تو، خواهم زبان خود فرو خایم
مزن طعنه که از کویم عزیز چشمها گشتی
که آخر خاک در می ریزم، این، نه سرمه می سایم
بباید سوختن صد بار و بازم آفرید از سر
کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شایم
دعا این می کند خسرو که گردم خاک در کویت
مگر بختم کند یاری که روزی زیر پات آیم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
همه یاقوت قلب این نثار آن چنانم پایم
جهانی نرخ یک نظاره کردی در جمال خود
دو عالم گر بود دستم، برین بالا بیفزایم
بمیرم زین هوس کاید شبی خواب و ترا بینم
چو از خواب اندر آیم، هم به رویت چشم بگشایم
شنیدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غیری
چو گویم نام تو، خواهم زبان خود فرو خایم
مزن طعنه که از کویم عزیز چشمها گشتی
که آخر خاک در می ریزم، این، نه سرمه می سایم
بباید سوختن صد بار و بازم آفرید از سر
کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شایم
دعا این می کند خسرو که گردم خاک در کویت
مگر بختم کند یاری که روزی زیر پات آیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
سرو منی و از دل بستان خودت خوانم
درد منی و از جان درمان خودت خوانم
اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم
و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم
مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا
بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم
هر چند که جان من دید از تو جفایی چند
با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم
هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی
کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم
از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم
قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »
از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو
زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم
درد منی و از جان درمان خودت خوانم
اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم
و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم
مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا
بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم
هر چند که جان من دید از تو جفایی چند
با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم
هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی
کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم
از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم
قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »
از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو
زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۰
سودای سر زلفت کاندر دل و جان دارم
ز اندیشه دلم خون شد تا چند نهان دارم
گر سر ننهم پیشت، خاکی بنهی بر سر
من سرمه کنم آن را، در دیده جان دارم
از تو نگرانیها افتاد مرا در دل
تا چند به روی تو دیده نگران دارم
بی خواب کنی چشمم، تو دیده آن داری
چون باز کنم پیشت، من زهره آن دارم
گردد دلم از عشقت گرداب بلا شد غم
تا چند ازین طوفان خود را به کران دارم
گفتی که بیا بر من، اندیشه مدار از کس
گر بخت دهد یاری، اندیشه آن دارم
با تو چه دهم هر دم، چون هست دم سر دم
گل را چه برم مهمان، چون باد خزان دارم
در هجر تو خسرو را اینک به لب آمد جان
جانی که رسد بر لب چندش به زبان دارم
ز اندیشه دلم خون شد تا چند نهان دارم
گر سر ننهم پیشت، خاکی بنهی بر سر
من سرمه کنم آن را، در دیده جان دارم
از تو نگرانیها افتاد مرا در دل
تا چند به روی تو دیده نگران دارم
بی خواب کنی چشمم، تو دیده آن داری
چون باز کنم پیشت، من زهره آن دارم
گردد دلم از عشقت گرداب بلا شد غم
تا چند ازین طوفان خود را به کران دارم
گفتی که بیا بر من، اندیشه مدار از کس
گر بخت دهد یاری، اندیشه آن دارم
با تو چه دهم هر دم، چون هست دم سر دم
گل را چه برم مهمان، چون باد خزان دارم
در هجر تو خسرو را اینک به لب آمد جان
جانی که رسد بر لب چندش به زبان دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۱
ای گل، صفت حسنت بر وجه حسن گویم
سر تا به قدم جانی، کفر است که تن گویم
آن میم دهان داند از ابروی چون نونش
نی نی که غلط گفتم، من دانم و من گویم
هی هی سخن کفرست آن موی رسن گفتن
ببریده زبان بادم، گر بیش رسن گویم
زلفی که ازو آید بویی چو دم عیسی
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گویم
چشمم که دو صد دریا دارد نه به هر مژگان
این قلزم پر خون را چون نام عدن گویم
پیراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفی به ختن گویم
گفتی ز دهان من، خسرو، تو حدیثی گوی
در وصف دهان تو من خود چه سخن گویم؟
سر تا به قدم جانی، کفر است که تن گویم
آن میم دهان داند از ابروی چون نونش
نی نی که غلط گفتم، من دانم و من گویم
هی هی سخن کفرست آن موی رسن گفتن
ببریده زبان بادم، گر بیش رسن گویم
زلفی که ازو آید بویی چو دم عیسی
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گویم
چشمم که دو صد دریا دارد نه به هر مژگان
این قلزم پر خون را چون نام عدن گویم
پیراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفی به ختن گویم
گفتی ز دهان من، خسرو، تو حدیثی گوی
در وصف دهان تو من خود چه سخن گویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۲
در دیده چه کار آید؟ این اشک چو بارانم
بر دیده اگر، جانا، سروی چو تو بنشانم
خود را به سر کویت بدنام ابد کردم
از هر چه جز این کردم، از کرده پشیمانم
جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه
گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم
از تیغ جفایم کش بی هیچ دیت، زیرا
زین بیش نمی ارزد در نرخ وفا جانم
گر با تو غمی گویم، در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر، افسانه نمی خوانم
تو نام کرم گیری من جور و ستم خوانم
گر چه به زبان گویی، من نام تو می دانم
جانی دگرم باید شکرانه فرمانت
آن لحظه که در کشتن آید ز تو فرمانم
چاک دلم، ای محرم، چون دوخت نمی دانی
ضایع چه کنی رشته در چاک گریبانم؟
عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی؟
خسرو، به غزل بر گو تا دست برافشانم
بر دیده اگر، جانا، سروی چو تو بنشانم
خود را به سر کویت بدنام ابد کردم
از هر چه جز این کردم، از کرده پشیمانم
جانم به فدات آن دم کز بعد دو سه بوسه
گویم که یکی دیگر گویی تو که نتوانم
از تیغ جفایم کش بی هیچ دیت، زیرا
زین بیش نمی ارزد در نرخ وفا جانم
گر با تو غمی گویم، در خواب کنی خود را
این درد دل است آخر، افسانه نمی خوانم
تو نام کرم گیری من جور و ستم خوانم
گر چه به زبان گویی، من نام تو می دانم
جانی دگرم باید شکرانه فرمانت
آن لحظه که در کشتن آید ز تو فرمانم
چاک دلم، ای محرم، چون دوخت نمی دانی
ضایع چه کنی رشته در چاک گریبانم؟
عشق بت و بیم جان این نقد به کف تا کی؟
خسرو، به غزل بر گو تا دست برافشانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۳
نبض دل شوریده رنجور گرفتیم
و ایمن ز هوا و هوسش دور گرفتیم
زین خانه ویرانه چو شد سرد دل ما
ما راه در آن خانه معمور گرفتیم
گر راه دراز است، چه اندیشه که پنهان
ره توشه از آن منظر منظور گرفتیم
در صورت حور ار نفسی نیست ز حسنش
تا دیده ز دیدار چنان حور گرفتیم
ما مرده دلان را ز کف غم برهانیم
چون روح نفس در نفس صور گرفتیم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتیم
و ایمن ز هوا و هوسش دور گرفتیم
زین خانه ویرانه چو شد سرد دل ما
ما راه در آن خانه معمور گرفتیم
گر راه دراز است، چه اندیشه که پنهان
ره توشه از آن منظر منظور گرفتیم
در صورت حور ار نفسی نیست ز حسنش
تا دیده ز دیدار چنان حور گرفتیم
ما مرده دلان را ز کف غم برهانیم
چون روح نفس در نفس صور گرفتیم
در حضرت سلطان معانی به حقیقت
بردیم مثال خود و منشور گرفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
آن نرگس پر ناز و جفا را ز که دانیم؟
وان غمزه بی مهر و وفا را ز که دانیم؟
گر یار جفا کرد، گنه بر دل ریش است
ای خلق جفاگوی شما را ز که دانیم؟
مردم ز پی کشتن آن زلف تو جنبند
ای خرمن گل باد صبا را ز که دانیم؟
هر شب که بود ماه که بر بام برآید
آن شعمره انگشت نمارا ز که دانیم؟
گفتی که به دل راز که داری تو، درین دل
آخر خبرت نیست که ما راز که دانیم؟
دیوانگی خسرو از اندیشه شد آخر
آن سلسله زلف دو تا را ز که دانیم؟
وان غمزه بی مهر و وفا را ز که دانیم؟
گر یار جفا کرد، گنه بر دل ریش است
ای خلق جفاگوی شما را ز که دانیم؟
مردم ز پی کشتن آن زلف تو جنبند
ای خرمن گل باد صبا را ز که دانیم؟
هر شب که بود ماه که بر بام برآید
آن شعمره انگشت نمارا ز که دانیم؟
گفتی که به دل راز که داری تو، درین دل
آخر خبرت نیست که ما راز که دانیم؟
دیوانگی خسرو از اندیشه شد آخر
آن سلسله زلف دو تا را ز که دانیم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۹
صافی مده، ای دوست که ما درد کشانیم
نی رند تمامیم کزین رند و شانیم
این کاسه سر بهر چه داریم به عزت؟
گر در صف مستانش سبویی نکشانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
در همت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نوخیز که بالای دو دیده
چندان که دو ابرو بنشاند بنشانیم
پیش آر می، ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و زمژه باز فشانیم
گر زنده نداریم شبی پیش تو، گر زانک
خود را به سر کوی تو یک شب بکشانیم
خون خوردنم، ای مست جوانی، چو ندانی
دانی چو ترا شربت خسرو بچشانیم
نی رند تمامیم کزین رند و شانیم
این کاسه سر بهر چه داریم به عزت؟
گر در صف مستانش سبویی نکشانیم
هر چند که در کیسه نداریم پشیزی
در همت ما بین تو که جمشید و شانیم
کو ساقی نوخیز که بالای دو دیده
چندان که دو ابرو بنشاند بنشانیم
پیش آر می، ای ساقی خونریز که پیشت
از لب بخوریم و زمژه باز فشانیم
گر زنده نداریم شبی پیش تو، گر زانک
خود را به سر کوی تو یک شب بکشانیم
خون خوردنم، ای مست جوانی، چو ندانی
دانی چو ترا شربت خسرو بچشانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
ای از نظرم رفته، نظر سوی که دارم؟
دل کز تو ستانم، به خم موی که دارم؟
تسلیم جفایت چه کنم، گر نکنم جان
چون باز رهم، قوت بازوی که دارم؟
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تو دارم، دگر از روی که دارم؟
هر جا که یکی روی نکو جان من آنجاست
یارب، به چنین خو که منم خوی که دارم؟
تیری که مرا هست به سینه ز کمانی
من دانم و دل کز خم ابروی که دارم؟
دشمن زندم طعن و کند دوست ملامت
من سوخته دل گوش به سر کوی که دارم؟
اندازه من نیست که برگیرم از آن چشم
کان چشم که برگیرم از آن، سوی که دارم؟
دستی که دو تا ماند به بالین فراقم
گر باز رسم، در ته پهلوی که دارم؟
گویند که رو، خسرو و زو جادویی آموز
چندین دگر از نرگس جادوی که دارم؟
دل کز تو ستانم، به خم موی که دارم؟
تسلیم جفایت چه کنم، گر نکنم جان
چون باز رهم، قوت بازوی که دارم؟
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تو دارم، دگر از روی که دارم؟
هر جا که یکی روی نکو جان من آنجاست
یارب، به چنین خو که منم خوی که دارم؟
تیری که مرا هست به سینه ز کمانی
من دانم و دل کز خم ابروی که دارم؟
دشمن زندم طعن و کند دوست ملامت
من سوخته دل گوش به سر کوی که دارم؟
اندازه من نیست که برگیرم از آن چشم
کان چشم که برگیرم از آن، سوی که دارم؟
دستی که دو تا ماند به بالین فراقم
گر باز رسم، در ته پهلوی که دارم؟
گویند که رو، خسرو و زو جادویی آموز
چندین دگر از نرگس جادوی که دارم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
یارب، غم آن سرو خرامان به که گویم؟
دل نیست به دستم، سخن جان به که گویم؟
آه از دل من دود برآرد همه شب، آه
کاین سوختگی غم هجران به که گویم؟
افسانه من ناخوش و کس محرم آن نیست
اندک نبود، صبر فراوان به که گویم؟
خونابه پیدا همه بینند خود از چشم
احوال جگر خوردن پنهان به که گویم؟
دردی ست در این سینه که همدرد شناسند
بیدرد چو باور نکند، آن به که گویم؟
خوابش نگرم جان به لب آمد که برون ده
من نیم شب آن خواب پریشان به که گویم؟
دشنام دهد دشمن دشمن و تشنیع زند دوست
چندین شنوم از که و چندان به که گویم؟
من قصه دهم شرح و ز مستی ننهد گوش
آن زودکش دیر پشیمان، به که گویم؟
بلبل بکند ناله چو خسرو به سحرگاه
چون نشنود آن سرو خرامان، به که گویم؟
دل نیست به دستم، سخن جان به که گویم؟
آه از دل من دود برآرد همه شب، آه
کاین سوختگی غم هجران به که گویم؟
افسانه من ناخوش و کس محرم آن نیست
اندک نبود، صبر فراوان به که گویم؟
خونابه پیدا همه بینند خود از چشم
احوال جگر خوردن پنهان به که گویم؟
دردی ست در این سینه که همدرد شناسند
بیدرد چو باور نکند، آن به که گویم؟
خوابش نگرم جان به لب آمد که برون ده
من نیم شب آن خواب پریشان به که گویم؟
دشنام دهد دشمن دشمن و تشنیع زند دوست
چندین شنوم از که و چندان به که گویم؟
من قصه دهم شرح و ز مستی ننهد گوش
آن زودکش دیر پشیمان، به که گویم؟
بلبل بکند ناله چو خسرو به سحرگاه
چون نشنود آن سرو خرامان، به که گویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۴
هر دم غم خود با دل افگار بگویم
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
چون زهره آن نیست که با یار بگویم
دشنام که می گفت شبی، هم ز زبانش
هر دم به هوس خود را صد بار بگویم
هر شب روم اندر سر آن کوی و غم خود
چون نشنود او، با در و دیوار بگویم
کو جان گرفتار که باور کند از من؟
گر من غم این جان گرفتار بگویم
افگار کنم همچو دل خود دل آن کس
کورا سخنی زان دل افگار بگویم
شب خواب شبم نی که مگر بینمت آنجا
خونابه این دیده بیدار بگویم
دردی ست در این سینه که بیرون نتوان داد
حیف است که درد تو به اغیار بگویم
خون شد ز نهفتن دل و اکنون روم، ای جان
رسوا شرم و بر سر بازار بگویم
یک روز بپرس آخر از آن محنت شبها
تا کی غم خسرو به شب تار بگویم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
به رخ خاک درت رفتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پر خون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتم از این در
ولی خود را به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
ندارد قوت رفتار خسرو
میان سیل خون افتیم و رفتیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۸
همی دزدی ز من اندام چون سیم
کدامین سیم دزدت کرد تعلیم
ز بهر سیم پیشانی گره چیست؟
گره تا چند بتوان بست بر سیم
بتان آزری بشکن ازان روی
کز آتش سبزه بر زد چون براهیم
مرا حرف نخستین است از جان
سر زلفت که شد چون حلقه جیم
خوش است آن خال نزدیک دهانت
اگر چه نیست حاجت نقطه بر میم
چه بیم اندر دلی چون شرم در چشم
نه شرم از چشم داری نه ز دل بیم
منم در کاغذین پیراهن از تو
چو نقش ماه نو بر روی تقویم
چوتر کردیم پیشت دیده و دل
ازین پس ما و جان خشک و تسلیم
گر آیی سوی خسرو نیم روزی
دو روزه عمر باز آید به دو نیم
کدامین سیم دزدت کرد تعلیم
ز بهر سیم پیشانی گره چیست؟
گره تا چند بتوان بست بر سیم
بتان آزری بشکن ازان روی
کز آتش سبزه بر زد چون براهیم
مرا حرف نخستین است از جان
سر زلفت که شد چون حلقه جیم
خوش است آن خال نزدیک دهانت
اگر چه نیست حاجت نقطه بر میم
چه بیم اندر دلی چون شرم در چشم
نه شرم از چشم داری نه ز دل بیم
منم در کاغذین پیراهن از تو
چو نقش ماه نو بر روی تقویم
چوتر کردیم پیشت دیده و دل
ازین پس ما و جان خشک و تسلیم
گر آیی سوی خسرو نیم روزی
دو روزه عمر باز آید به دو نیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۹
سفر کردند یاران جان ما هم
بسی بیگانگان و آشنا هم
ز ما یک بار برکندند دل را
ز صحبت خیمه مهر و وفا هم
چه تاب رنج راه آن نازنین را
که راهش در دل و در دیده جا هم
برابر رفت در یک تاش جانم
دلم در بند آن زلف دو تا هم
دو بوسی یادگاری داد ما را
دو می می داد پیش از دیده با هم
طفیل آهوی صحرا چه بودی
که در فتراک خود بستی مرا هم
جدایت می کند از جان من عشق
جدایی بند بند من جدا هم
فلک را کور بادا دیده مهر
که نارد دوستان را دیده با هم
اگر آن سو روی از خسرو، ای باد
ببوسی، باد پای یار ما هم
بسی بیگانگان و آشنا هم
ز ما یک بار برکندند دل را
ز صحبت خیمه مهر و وفا هم
چه تاب رنج راه آن نازنین را
که راهش در دل و در دیده جا هم
برابر رفت در یک تاش جانم
دلم در بند آن زلف دو تا هم
دو بوسی یادگاری داد ما را
دو می می داد پیش از دیده با هم
طفیل آهوی صحرا چه بودی
که در فتراک خود بستی مرا هم
جدایت می کند از جان من عشق
جدایی بند بند من جدا هم
فلک را کور بادا دیده مهر
که نارد دوستان را دیده با هم
اگر آن سو روی از خسرو، ای باد
ببوسی، باد پای یار ما هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
ببستی چشم من ز افسون زبان هم
دلم بردی نه تنها بلکه جان هم
خرابم می کنی از رخ، ز لب نیز
ازینم می کشی، جانا، از آن هم
ز تیر تست ما را دعوی خون
گواهی می دهد دل، آن کمان هم
ز بیداد تو خرسندم همه عمر
اگر خون ریزیم، راضی، بدان هم
برو، ای باد، بوسی زن برای پای
اگر چیزی نگوید، بر دهان هم
بده ساقی که من مست و خرابم
پیاله خورده ام، رطل گران هم
غمی دارم که باد از دوستان دور
به حق دوستی کز دشمنان هم
بت اندر قبله دارم نه همین بت
که زنار مغانه بر میان هم
اگر افتد قبول این جان خسرو
به بوسی می فروشم، رایگان هم
دلم بردی نه تنها بلکه جان هم
خرابم می کنی از رخ، ز لب نیز
ازینم می کشی، جانا، از آن هم
ز تیر تست ما را دعوی خون
گواهی می دهد دل، آن کمان هم
ز بیداد تو خرسندم همه عمر
اگر خون ریزیم، راضی، بدان هم
برو، ای باد، بوسی زن برای پای
اگر چیزی نگوید، بر دهان هم
بده ساقی که من مست و خرابم
پیاله خورده ام، رطل گران هم
غمی دارم که باد از دوستان دور
به حق دوستی کز دشمنان هم
بت اندر قبله دارم نه همین بت
که زنار مغانه بر میان هم
اگر افتد قبول این جان خسرو
به بوسی می فروشم، رایگان هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۲
خیالت بر دل خود شاه سازم
ز بهرش دیده منزلگاه سازم
همه جانها کنم چاک ار توانم
که از بهر سمندت راه سازم
چو دل خواهم برآرم از زنخدانت
رگ جان رشته آن چاه سازم
چو کافوری نخواهد گشت روزم
که شبهای غمت کوتاه سازم
چو بد خواهیم، صد جان بایدم تا
نکو خواه چو تو بدخواه سازم
چو خسرو را تو خود شادان نخواهی
ضرورت با رخ چون کاه سازم
ز بهرش دیده منزلگاه سازم
همه جانها کنم چاک ار توانم
که از بهر سمندت راه سازم
چو دل خواهم برآرم از زنخدانت
رگ جان رشته آن چاه سازم
چو کافوری نخواهد گشت روزم
که شبهای غمت کوتاه سازم
چو بد خواهیم، صد جان بایدم تا
نکو خواه چو تو بدخواه سازم
چو خسرو را تو خود شادان نخواهی
ضرورت با رخ چون کاه سازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
ز هر موی تو دل در بند دارم
دلم خون گشت، پنهان چند دارم
به سوگند تو جان را بسته ام، وای
که چندش دل بر این سوگند دارم
غمت با خویشتن گویم همه شب
بدینسان خویش را خرسند دارم
برو جایی که من می دانم، ای باد
که من آنجا دلی در بند دارم
مرا از صحبت جان شرم بادا
که با جز تو چرا پیوند دارم
دهندم پند گفتار تو در گوش
چه گوش خویش سوی پند دارم
به خسرو ده که من ناداده وامی
بر آن لبهای شکر خند دارم
دلم خون گشت، پنهان چند دارم
به سوگند تو جان را بسته ام، وای
که چندش دل بر این سوگند دارم
غمت با خویشتن گویم همه شب
بدینسان خویش را خرسند دارم
برو جایی که من می دانم، ای باد
که من آنجا دلی در بند دارم
مرا از صحبت جان شرم بادا
که با جز تو چرا پیوند دارم
دهندم پند گفتار تو در گوش
چه گوش خویش سوی پند دارم
به خسرو ده که من ناداده وامی
بر آن لبهای شکر خند دارم