عبارات مورد جستجو در ۲۸۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات
مگر شبلی امام عالم افروز
گذر می‌کرد در عرفات یک روز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی می‌بوَد از حق هنوزت؟
چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم
دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او
اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟
اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز
چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست
چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز
نمی‌دانم نمی‌دانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی
یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی
بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد
من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کرده‌ام من
تو میدانی که با خود کرده‌ام من
چو از نیک و بد ما بی‌نیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی
اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمی‌گویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۷
ای دل هر دم غمی دگرگون میخور
گردن بنه و قفای گردون میخور
وانگاه سری که گوی ره خواهد شد
بر زانوی اندوه نِه و خون میخور
عطار نیشابوری : باب شانزدهم: در عزلت و اندوه و درد وصبر گزیدن
شمارهٔ ۲۱
هر روز مرا غمی دگر پیش آید
کان غم ز غم همه جهان بیش آید
گر دل به چنین صبر نه درویش آید
تسلیم کند آخر و با خویش آید
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۴۲
گه حملهٔ عشق بر دل مجنون آر
گه رد خاکم نشان و گه در خون آر
چون دست تراست بنده را فرمان نیست
هر روز به دستی دگرم بیرون آر
عطار نیشابوری : باب سی و سوم: در شكر نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۶
گه جان مرا غرق ملاهی میدار
گه نفسم را به صد تباهی میدار
تو زان منی چنان که خواهی میکن
من زان توام چنان که خواهی میدار
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
کرد در کشتی یکی گبری نشست
موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
سخت میترسید گبر هیچ کس
گفت ای آتش مرا فریاد رس
گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای
آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
موج چون هم مردکش هم سرکش است
در چنین موجی چه جای آتش است
گر کند اینجایگه آتش قرار
تا زند یک دم برآید زو دمار
گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست
گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
چون برآید بحر تقدیرش بجوش
شیر گردد همچو مور آنجا خموش
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
بود ملاحی معمر کار دان
زو کسی پرسید کای بسیار دان
از عجایبهای دریا بازگوی
گفتش آن ملاح کای اسرار جوی
این عجبتر دیدهام من کز بحار
در سلامت کشتی آید باکنار
کشتئی بر روی غرقابی مدام
موج میآید دمادم بر دوام
ما میان موج و غرقابی سیاه
منتظر تا باد چون آید ز راه
بر نیاید هیچ کاری از حیل
و اطلاعی نیست بر لوح ازل
پس طریق تو بفرمان رفتن است
بیخودی در وادی جان رفتن است
بنده آن بهتر که بر فرمان رود
کز خداوند آنچه خواهد آن رود
عطار نیشابوری : بخش سی و سوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود آن دیوانهٔ از عشق مست
کرد بر بالای خاکستر نشست
هر زمانی باز میخندید خوش
استخوانی باز میرندید خوش
سایلی گفتش که هین برگوی حال
گفت درخون گشتهام هفتاد سال
تا مرا بر روی خاکستر نشاند
چون سگم با استخوان بردر نشاند
گرچه چون سگ نیست ره سوی ویم
خوشدلم چون هم سگ کوی ویم
یک اضافت گر ازو حاصل کنی
جان خود را تا ابد کامل کنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
مرا که دل زغم معصیت ورق و رقست
امید نور تجلی زحق طبق طبق است
غمم ازو بود و شادمانی دل او
زیمن دوست همه درد من بیک نسق است
گناه ما چو خجالت در آسمان افکند
که بارش اینهمه کرد و هنوز در عرقست
سپهر نیست که دود دل عزیز انست
نشان خون دلست اینکه بر افق شفق است
نهم قضای خداوند را سر تسلیم
که بنده را زکتاب خدا همین سبق است
فروغ حسن تو را هست سوی حق روشن
که این صباحت آن آفتاب را فلق است
جواهر و در و زیور ابر کف حوران
نثار روی ترا زآسمان طبق طبق است
تو گر فرشته و حوری و گر بشری
مپوش روی که نظاره تو یاد حق است
سخن تمام نگردد زیک غزل ای فیض
اگرچه گفته تو صفحه دو صدورق است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
غم کشت مرا ز دست غم داد
فریاد ز غم هزار فریاد
اجزای مرا ز هم فروریخت
غم داد مرا چو گرد بر باد
بنیاد مرا نهاد بر غم
آن روز که ساخت دست استاد
بنیاد منست بر غم و هم
غم میکندم ز بیخ و بنیاد
ای دوست بگو بغم که تا کی
بر جان اسیر خویش بیداد
نی نی نکنم شکایت از غم
ویرانه عشق از غم آباد
چون مایهٔ شادیست هر غم
گوهر شادی فدای غم باد
گر غم نبود کدام شادی
ویران باید که گردد آباد
از غم دارم هر آنچه دارم
ای غم بادا روان تو شاد
خوش باش ای فیض در گذار است
گر شادی و گر غمست چون باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
ز خویش دست نداریم هرچه بادا باد
سری ز پوست بر آریم هرچه بادا باد
اگر چه تخم محبت بلا ببار آرد
ببوم سینه بکاریم هرچه بادا باد
گذر کنیم ز جان و جهان بدوست رسیم
ز پوست مغز بر آریم هرچه بادا باد
رهی که دیده‌وران پر خطر نشان دادند
بدیده ما بسپاریم هرچه بادا باد
اگر چه گریهٔ ما را نمیخرند بهیچ
ز دیده اشک بباریم هرچه بادا باد
اگر چه قابل عزت نه‌ایم از ره عجز
بر آستانش بزاریم هرچه بادا باد
بقصد دشمن پنهان خویشتن دستی
ز آستین بدر آریم هرچه بادا باد
کنیم محو ز خود نقش خود نگار نگار
بلوح سینه نگاریم هرچه بادا باد
چو فیض بر سر خاک اوفتیم پیش از مرگ
عزای خویش بداریم هرچه بادا باد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید
باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴
زهد و تقوی ز من نمی‌آید
میکنم آنچه عشق فرماید
کرده‌ام خویش را بدو تسلیم
میکند با من آنچه می‌باید
بکف عشق داده‌ام خود را
کشدم خواه و خواه بخشاید
دم بدم صور عشق در دل من
عقدهٔ را به نفخه بگشاید
هر نفس از جهان جان دل را
شاهدی تازه روی بنماید
هر صباحی بتازگی شوری
شب آبست عاشقان زاید
جان فزون میشود ز شورش عشق
تن اگر چه ز غصه فرساید
عشق تن گیرد و روان بخشد
عشق کل کاهد و دل افزاید
فیض هر دو ز غیب معنی بکر
آورد نظم تازه ار آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
رنجیده از من میگذشت گفتم چه کردم جان من
گفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متن
از ما شکایت می‌کنی سر را حکایت می‌کنی
ما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزن
تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ
تو قابل اینها نهٔ دعوی مکن عشق چو من
ز اندوه و غم دم میزنی بر زخم مرهم مینهی
دل میکنی از غم تهی دل از وصال ما بکن
کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا
تو میگریزی از بلا آسوده شو جانی مکن
گفتم سرت گردم بگو از هرچه من کردم بگو
ای چارهٔ دردم بگو دل کن تهی ز اندوه من
بد کردم و شرمنده‌ام پیش تو سرافکنده‌ام
خوی ترا من بنده‌ام تیغ جفا بر من مزن
ازتوچسان‌بتوان‌گسیخت وزتوچه‌سان بتوان‌گریخت
خون مرا باید چو ریخت اینک سرم گردن بزن
از فیض دامن در مکش از چاکر خود سر مکش
بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن
گر نگذری از جرم من جان من آن تست و تن
تیغی بکش بر من بزن منت بنه بر جان من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
شدم آتش از غم او که مگر دمی کنم جا
چو درون سنگ آتش بدل چو سنگ او من
پری خیالش آید ز سرم خرد رباید
بچه سان رهم ندانم ز خیال شنگ او من
نچنان نهنگ عشقش بدمم فرو کشیده
که خلاصیی توانم ز دم نهنگ او من
تن من چه خاک گردد همه گلستان برویم
که شوم ببوی او من که شوم برنگ او من
اگراو زند به تیرم و گر او زند بسنگم
نرم ز پیش تیرش نجهنم ز سنگ او من
بجفاش صلح کردم ببلاش دل نهارم
نکشم ز کوی او پا نرهم ز چنگ او من
همه اوست خیر و خوبی همه من نیاز و زاری
همه عز و فخر من او همه ننگ و عار او من
دل و دین عمر دادم بهواش فیض و رفتم
نگرفته هیچ کامی ز دهان تنگ او من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
نکنی گر تووفا حسبی الله کفی
ورنهی روبجفا حسبی الله کفی
قدتو نخل بلند بر آن شکروقند
نکنی گر تو عطا حسبی الله کفی
چو برویت نگرم حق بودش در نظرم
نیم از اهل هو احسبی الله کفی
گاه زخمی می زنم گاه مرهم می نهم
تاچه راخواست خداحسبی الله کفی
از تو درد و تو دوا از تو رنج تو شفا
حق چنین ساخت تراحسبی الله کفی
سرنهم بر درتو جان نهم بر سر تو
تا شوم از شهدا حسبی الله کفی
دل من بسته تو جان من خستهٔ تو
نکنی گر تو دوا حسبی الله کفی
مانده از من نفسی میروم سوی کسی
تا رهم از من و ما حسبی الله کفی
از تو کام ار نبرم ره دیگر سپرم
یار فیض است خدا حسبی الله کفی
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۶
خدایگانا چو شد اشارتت که رهی
به ملک فارس به تحصیل وجه زر برود
گمان بنده نبود آنکه بعد چندین سال
ز درگهت به چنین کار مختصر برود
ولی به حکم قضا بر رضا چه چاره بود
چو هست حکم قضا گو بدین قدر برود
به خاک پای عزیزت که گر به آب سیاه
اشارت تو بود چون قلم به سر برود
اگرچه رفتن او هر چه دیرتر بکشید
کنون چو می‌رود آن به که زودتر برود
بساز کار من امروز زانکه می‌ترسم
که گر دو روز بمانم یکی دگر برود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کافرم‌گر مخمل و سنجاب می‌باید مرا
سایهٔ بیدی‌کفیل خواب می‌باید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بی‌رونقی‌ست
شمع خاموشی درین محراب می‌باید مرا
تشنه‌کام عافیت چون شمع‌تاکی سوختن
ازگداز درد، مشتی آب می‌باید مرا
غافل از جمعیت‌کنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب می‌باید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب می‌باید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتاده‌ام
دل جنون می‌خواهد و آداب می‌باید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بی‌تکلف یک عرق سیلاب می‌باید مرا
دامن برچیده‌ای چون صبح کارم می‌کند
اینقدر از عالم اسباب می‌باید مرا
مشرب داغ وفا منت‌کش تسکین مباد
آب می‌گردم اگر مهتاب می‌باید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم
چون‌نگه یک‌تار و صدمضراب می‌باید مرا
بی‌نیازم از رم و آرام این آشوبگاه
چشم می‌پوشم همه‌گر خواب می‌باید مرا
گریه هم‌بیدل لب خشکم چومژگان‌ترنکرد
وحشتی زین وادی بی‌آب می‌باید مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خاک نمیم‌، ما را،‌کی فکر عجز و جاه است
گرد شکستهٔ ما بر فرق ماکلاه است
عشق غیورا‌ز ما چیزی نخواست جزعجز
سازگدایی اینجا منظور پادشاه است
خیر و شری‌که دارند بر فضل واگذارید
هرچند امید عفو است درکیش ماگناه است
با عشق غیرتسلیم دیگر چه سرکندکس
در آفتاب محشر بی‌سایگی پناه است
دل‌گر نشان نمی‌داد هستی چه داشت در بار
تمثال بی‌اثر را آیینه دستگاه است
ای شمع چند خواهی مغرور ناز بودن
این‌گردن بلندت سر درکنار چاه است
جهد ضعیف ما را تسلیم می‌شناسد
هرچند پا نداریم چون سبحه سر به راه است
خاک مرا مخواهید پامال ناامیدی
با هر سیاهکاری در سرمه‌ام نگاه است
شستن مگربخواند مضمون سرنوشتم
نامی‌که من ندارم در نامهٔ سیاه است
شادم‌که فطرتم نیست تریاکی تعین
وهمی‌که می‌فروشم بنگ است وگاهگاه است
بیدل دلیل عجز است شبنم طرازی صبح
از سعی بی‌پر و بال اشکم گداز آه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
بعد مرگم شام‌نومیدی سحرآورده است
خاک‌گردیدن غباری در نظر آورده است
در محبت آرزوی بستر و بالین‌کراست
چشم عاشق جای مژگان نیشترآورده است
طاقتی‌کو تا توان‌گشتن حریف بار درد
کوه هم تا ناله برداردکمر آورده است
کشتی چشمم‌که حیرت بادبان شوق اوست
تا به خود جنبد محیطی ازگهرآورده است
زین قلمرو چون سحرپیش از دمیدن رفته‌ایم
اینقدرها هم نفس از ما خبرآورده است
جوش دردی‌کوکه مژگان هم نمی‌پیداکند
کوشش ما قطره خونی تا جگرآورده است
صد چمن عشرت به فتراک تپیدن بسته‌ایم
حلقهٔ دام‌که ما را در نظر آورده است
ابتدا و انتها در سوختن گم کرده‌ایم
هرچه دارد شمع از هستی به سر آورده است
ششجهت یک‌صید تسلیم‌دل بی‌آرزوست
ضبط آغوشم جهانی را برآورده است
شور اشکم بیدل از طرزکلامش آرمید
بهر این طفلان لبش‌گویی شکر آورده است