عبارات مورد جستجو در ۲۶۶ گوهر پیدا شد:
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۴
هنگام سپیده‌دم خروس سحری،
دانی که چرا همی‌کند نوحه‌گری؟
یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
بدر
نموده گوشهٔ ابرو بمن مهی لب بام
هلال یک شبه دیدم بروی بدر تمام
چو دیدمش به لب بام من به دل گفتم
که عمر من بود این آفتاب بر لب بام
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
احداث زمانه را چو پایانی نیست
و احوال جهان را سر و سامانی نیست
چندین غم بیهوده به خود راه مده
کاین مایهٔ عمر نیز چندانی نیست
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۳ - بیدار شو!
ای خفته درین خاکدان رباط
چون طفل فروبسته در قماط
تا چند نشینی به آب وتاب
ای خواجه درین خاکدان رباط
زود است که بینی به جز کفن
بیداد نبود هیچ در بساط
باله که گذشتن نشایدت
روز دگر از روزن خیاط
بی‌طاعت ایزد چه گونه‌ای
با جسم نحیف و پل صراط
مرگ است چو کلب عقور و ما
سرگرم به ‌موشیم چون ‌قطاط
چون برق‌، ربیع از پی ربیع
چون باد، شباط از پی شباط
عمر است که می‌بگذرد ز ما
ما خفته و آسوده در نشاط
برخیز و بکن فکری ای بهار
زان پیش که خاکت شود ملاط
شد قافله‌، بیدار شو ز خواب
ای خفته درین خاکدان رباط
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - قطعهٔ الحاقی در پاسخ فانی سمنانی
فانی‌، کز زادن چنو سخن آرای
مادر ایام شد عقیم و سترون
خوشا زبن چامهٔ بدیع که باشد
باغی پریاسمین و خیری و سوسن
هر ورقی راکزو دو بیت نگاری
گردد بیغارهٔ پرند ملوّن
دیدم ازبن یک قصیده پاکی طبعش
دید توان نور آفتاب ز روزن
لیک من و فانی‌ایم بندهٔ ناصر
آنکه سروده است این چکامهٔ متقن
«‌دیر بماندم در این سرای کهن من‌»
«‌تاکهنم کرد صحبت دی و بهمن‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - تاریخ تونل راه لرستان
به عهد پهلوی شاه جوانبخت
که بادش دولت و اقبال همراه
بیامد لشکری تا قوم لر را
به آداب تمدن سازد آگاه
هم از مرز لرستان شاه‌راهی
کشد تا خاک خوزستان به‌دلخواه
به ره در پافشاری کرد این کوه
گرفت از فرط نادانی سر راه
به امر خسروش در هم شکستند
وز آن پیدا شد این عالی گذرگاه
به‌ تاریخش‌ بهار از حق‌ مدد خواست
بگفتندش ز نام شه مدد خواه
چو شد ز امر رضا شه کنده این کوه
بجو تاریخش از لفظ «‌رضا شاه‌»
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
در سیر و دور می گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ریشه ندارد نهال ما
ذاتی است روشنایی ما همچو آفتاب
نقصی نمی رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابیم تشنه تر
از آب خضر خشک برآید سفال ما
خون می کند ز دیده روان نیش انتقام
خاری اگر به سهو شود پایمال ما
گوهر فشاند گرد یتیمی ز روی خویش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگی بود ایمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پیرهن بود به از آماس، لاغری
از آفتاب نور نگیرد هلال ما
عمری است تا ز خویش برون رفته ایم ما
چون می شود غریب نباشد خیال ما؟
از بیم چشم چهره به خوناب شسته ایم
چون گل ز بی غمی نبود رنگ آل ما
داریم چشم آن که برآرد ز تشنگی
صحرای حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حنای شفق، صبح طلعتی
رنگین نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذراندیم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ایم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتنی است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکین او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخی ز سر نهشت دل خردسال ما
پیش رخ گشاده دلدار، می شود
پیچیده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درین بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
غضب ستیزه گر و عقل قهرمان در خواب
شتر گسسته مهارست و ساربان در خواب
گذشت عمر چو آب روان و ما غافل
بنای خانه بر آب است و پاسبان در خواب
چگونه چشم تو در خواب حرف می گوید؟
ز شوق حرف زنم با تو آنچنان در خواب
اگر نه قوت سحرست، چشم یار چرا
کشیده دارد ز ابروی خود کمان در خواب؟
سواد شعر تو صائب جلای چشم دهد
ندیده است چنین سرمه اصفهان در خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۷
در بهار نوجوانی هر که از صهبا گذشت
بی توقف می تواند از سر دنیا گذشت
مرکز پرگار حیرانی است چشم آهوان
تا کدامین لیلی خوش چشم ازین صحرا گذشت
گل ز خجلت شد گلاب و بلبل از غیرت کباب
تا ز طرف گلستان آن آتشین سیما گذشت
خوبه هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست
خشک لب می بایدم چون کشتی از دریا گذشت
خار صحرای ملامت موی آتش دیده است
تا کدامین گرمرو زین دامن صحرا گذشت
تا قیامت پشت از دیوار حیرت برنداشت
هر که را از پیش چشم آن قامت رعنا گذشت
به ز خاکستر نباشد سرمه ای آتشین را
از سیه روزان نمی باید به استغنا گذشت
کرد از دل واپسی ما را در آن عالم خلاص
از عزیزان جهان هر کس که پیش از ما گذشت
منت صیقل سیه دلتر کند آیینه را
سیل ما صائب غبارآلود از دریا گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۹
تا به فکر خود فتادم روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
قوت سرپنجه مشکل گشای فکر من
در ورق گردانی لیل و نهار از دست رفت
تا کمر بستم غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار خود گذاشت
خرده عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم آیینه دار از دست رفت
حاصل عمر پریشان روزگارم چون صدف
تا نهادم پا ز دریا بر کنار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
بیان شوق به تیغ زبان میسر نیست
محیط را گذر از ناودان میسر نیست
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
خبر گرفتن ازین کاروان میسر نیست
ز جوش گل نفس غنچه پردگی شده است
فراغ بال درین گلستان میسر نیست
به زیر چرخ اقامت زراستان مطلب
سفر نکردن تیر از کمان میسر نیست
قدم برون منه از راه همچو سنگ نشان
ترا که همرهی کاروان میسر نیست
ثبات عمر به پیری مجو که در پستی
عنان کشیدن آب روان میسر نیست
ز سیل خانه نگهداشت نمی آید
قرار روح درین خاکدان میسر نیست
ز نام نیک اثر جاودانه ای بگذار
ترا که زندگی جاودان میسر نیست
به زهد خشک به معراج قرب نتوان رفت
به نردبان سفر آسمان میسر نیست
اگر نه لنگر رطل گران به دست افتد
برآمدن ز محیط جهان میسر نیست
سعادت ازلی مغز جمله نعمتهاست
چه شد همای مرا استخوان میسر نیست
ز گلستان چه تمنای برگ عیش کنم؟
مرا که خار و خس آشیان میسر نیست
به غیر گرسنگی در میان نعمتها
چه نعمت است که سیری ازان میسر نیست؟
به عشق کوش که با شهپر خرد صائب
گذشتن از سر کون و مکان میسر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۹
ز من مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت
که روز من به شتاب شب وصال گذشت
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که نوبهار و خزانم به زیر بال گذشت
گرفت دامن من چون گلاب، گریه تلخ
چو گل به هفته عمری که بی ملال گذشت
کنون که گشت زمین گیر حیرت، آغوشم
ازین چه سود که بر خاکم آن نهال گذشت؟
چراغ کشته من در گرفت بار دگر
ز بس که یار ز خاکم به انفعال گذشت
اگر چه خضر بود ساقی و می آب حیات
نمی توان ز لب خشک چون سفال گذشت
مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من
نمی توانم ازین لقمه حلال گذشت
تمام حیرت دیدار و آه افسوسم
اگر چه زندگیم جمله در وصال گذشت
به کوچه قلم افتاد تا رهم صائب
به پیچ و تاب مرا عمر همچو نال گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است
یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است
نازک شده سر رشته پیوند تن و جان
مرغی به لب بام قفس بیش نمانده است
چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه
از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است
در ناله دلها ز اجابت اثری نیست
نالیدن پوچی ز جرس بیش نمانده است
نه کوهکنی هست درین عرصه نه پرویز
آوازه ای از عشق و هوس بیش نمانده است
زان حسن گلوسوز که صد تنگ شکر بود
از غارت خط، بال مگس بیش نمانده است
وقت است چو خورشید درآیی به کنارم
کز عمر مرا یک دو نفس بیش نمانده است
بر روی زمین صائب و بر چرخ مسیحا
در انفس و آفاق دو کس بیش نمانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۹
تا به کی در خواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست می مالم به هم تا وقت کارم بگذرد
چون چراغ کشته گیرم زندگانی را زسر
آتشین رخساره ای گر بر مزارم بگذرد
از شکوه خاکساری بحر با آن دستگاه
می شود باریک تا از جویبارم بگذرد
ز انتظار تیغ عمری شد که گردن می کشم
آه اگر صیاد غافل از شکارم بگذرد
در محیط من به جان خویش می لرزد خطر
کیست طوفان تا زبحر بیکنارم بگذرد؟
بار منت بر نمی تابد دل آزاده ام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت می کنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
چون کشم آه از دل پر خون، که باد خوش عنان
می خورد صدکاسه خون کز لاله زارم بگذرد
با ضعیفی بر زبردستان عالم غالبم
برق می لرزد به جان کز خارزارم بگذرد
از دل پردرد و داغم زهره می بازد پلنگ
پر بریزد گر عقاب از کوهسارم بگذرد
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۶
تا به کی گرد کدورت زیر دیوارم کند؟
عشق کو تا از غم عالم سبکبارم کند
با خیال یار در یک پیرهن خوابیده ام
بر ندارد سر زبالین هر که بیدارم کند!
شد ز زنگ سینه من ناخن صیقل کبود
سعی خاکستر چه با آیینه تارم کند؟
چون رگ سنگ است از خواب گران مژگان من
سیلی دوران عجب دارم که بیدارم کند
عاشقان با درد از روز ازل خو کرده اند
درد بیدردی مگر صائب خبردارم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
مفلس از بزم شراب ما توانگر می رود
ابر اینجا تا کمر در آب گوهر می رود
چشم ما در حشر خواهد داد شکر خواب داد
تلخی بادام ما از شور محشر می رود
عشق را با صبر و طاقت جمع کردن مشکل است
کشتی طوفانی ما خوش بلنگر می رود
تا گشودی چاک پیراهن، ز دست انداز رشک
چاک در پیراهن یوسف سراسر می رود
نیستم ممنون مرغ نامه بر یک رشته تاب
نامه من بال بر بال کبوتر می رود
در شبستانی که ما رنگ محبت ریختیم
شمع بیتابانه از دنبال صرصر می رود
معنی پیچیده صائب در زمان ما نماند
برق تیغ ما به خون زلف جوهر می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۵
به طوف خاک من گر آن سراپا ناز می آمد
به جوی عمر، آب رفته من باز می آمد
چنان کز شیشه سربسته آید باده در ساغر
به آن تمکین به آغوش من آن طناز می آمد
به صید خویش می کردم دلالت شاهبازش را
اگر از خنده من همچو کبک آواز می آمد
ز امید وصالش بود آهنگ آنچنان بزمم
که بی ناخن صدا از پرده های ساز می آمد
چنان کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم
چه می شد گر بهار عمر ما هم باز می آمد؟
اگر می بود در گلزار عالم نوگلی صائب
صفیر عشق از کلک سخن پرداز می آمد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۴
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱۵
چه خیال است به تیغش دل بیتاب رسد؟
بیخبر بر سر این تشنه مگر آب رسد
هم به بال و پر خورشید مگر شبنم ما
به سراپرده خورشید جهانتاب رسد
رشته عمر ازان چاه ذقن کوتاه است
به گسستن مگر این رشته به آن آب رسد
نفس هر دو جهان سوخت درین غواصی
تا که را دست به آن گوهر نایاب رسد
در سبب کوش که بی ابر بهار از دریا
نیست ممکن به لب خشک صدف آب رسد
آسمانش یکی از حلقه بگوشان باشد
هر که را دست به آن زلف سیه تاب رسد
ساقی از گردش آن چشم به فریادم رس
که من آن صبر ندارم که می ناب رسد
گر چه از ثابت و سیار بهشتی است فلک
حاش لله که به هنگامه احباب رسد
دامن تیغ ترا خون دو عالم نگرفت
چه گرانی ز خس و خار به سیلاب رسد؟
روزی هر کسی از راه نصیب آماده است
قسمت گرگ محال است به قصاب رسد
هست تا مجلس می روشنی آنجا فرش است
شب آدینه مگر شمع به محراب رسد
پیش کج بحث خمش باش که سرگردانی است
آنچه از ماهی لب بسته به قلاب رسد
نیست جز زخم زبان قسمت سرگشته عشق
خس و خاری مگر از بحر به گرداب رسد
که به ویرانه من پرتو مهتاب رسد
صائب از کوتهی بخت ندارم امید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲۱
بی تب و تاب به مخمور شرابی نرسد
تا به آتش نرود کوزه به آبی نرسد
به چه امید به گرد دل خوبان گردد؟
ناله ای را که ز کهسار جوابی نرسد
طمع بوسه و امید شکرخند کراست؟
که به ما زان لب شیرین شکرابی نرسد
زندگی چون شرر از سوختگان است مرا
آه اگر از جگری بوی کبابی نرسد
گل مگر بست ز شرم تو دکان را، کامروز
به دماغم ز چمن بوی گلابی نرسد
عمر چون سیل به این سرعت اگر خواهد رفت
فرصت چشم گشودن به حبابی نرسد
تو به ویرانی دل کوش که آن گنج گهر
نیست ممکن که به هر خانه خرابی نرسد
نیست انصاف که از بحر تو با این وسعت
صائب تشنه جگر را دم آبی نرسد