عبارات مورد جستجو در ۳۳۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱۷
چون چشم خوابناک که شوخی ازو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
از آرمیدن دل من جستجو چکد
آب حیات در قدح خضر خون شود
روزی که آب تیغ مرا در گلو چکد
از آب خضر تشنه لبان را شکیب نیست
مشکل که خونم از دم شمشر او چکد
صد پیرهن عرق کند از پاکدامنی
شبنم اگر به دامن آن گل فروچکد
گلگونه عذار کنندش سمنبران
خونابه ای که از دل بی آرزوچکد
زان دم که چون پیاله مرا چشم باز شد
نگذاشتم که باده ز دست سبو چکد
دامن ز رنگ وبوی گل ولاله می کشد
چون خون من دلیر بر آن خاک کو چکد
تیغی است آبدار به خونریز سایلان
هر آستانه ای که بر او آبرو چکد
صائب ز دل برون ندهم اشک و آه را
آن غنچه نیستم که ز من رنگ وبو چکد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰۲
فروغ دولت بیدار از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
می شبانه بکش صبح رابه خواب بگیر
وصال شیر و شکرتازه می کند دل را
پیاله ای دو سه بر روی ماهتاب بگیر
درین دو هفته که مهمان این خراباتی
غذای روح ز دود دل کباب بگیر
به دانه دزدی انجم نظر سیاه مکن
چو ماه نو لب نانی ز آفتاب بگیر
به دست عجز گریبان مده چو بیجگران
غمی فرو چو بگیرد ترا، شراب بگیر
گواهی دل آگاه، خضر مطلبهاست
به هر طرف که روی فال ازین کتاب بگیر
در آب و خاک عمارت حضور خاطرنیست
سراغ عافیت از منزل خراب بگیر
ز حسن شوخ تسلی مشو به دیدن خشک
گلی گه می رود از دست،ازو گلاب بگیر
سبک عنان تواضع نمی شود مغلوب
اگر به جنگ تو آید فلک، رکاب بگیر
شکفته روی تر از زخم باش بادشمن
بغل گشاده سر راه مشک ناب بگیر
ز روی صبح بناگوش پرده یک سو کن
زمین تشنه جگر رابه ماهتاب بگیر
درین دوروز که میدان داروگیر از توست
بکوش صائب و داد دل از شراب بگیر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۷
که را به گوشه گلخن کشیده اند امروز؟
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
که شعله ها همه گردن کشیده اند امروز
ز بخیه زخم کهن پاره می کند زنجیر
کدام رشته به سوزن کشیده اند امروز؟
کدام آبله پا عزم این بیابان کرد؟
که خارها همه گردن کشیده اند امروز
چو کوه خاطر آسوده زان گروه طلب
که پای خویش به دامن کشیده اند امروز
مجوی تفرقه خاطر از رضاکیشان
که درخت خویش به مأمن کشیده اند امروز
که قد به عزم تماشای گلستان افراخت ؟
که سروها همه گردن کشیده اند امروز
چه فارغند ز بیم فشار تنگی قبر
کسان که تنگی مسکن کشیده اند امروز
جماعتی گذرند از پل صراط چو سیل
که بار خلق به گردن کشیده اند امروز
اجل چه کار کند با جماعتی صائب
که تلخکامی مردن کشیده اند امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۲
ز روشنی جگر داغدار دارد شمع
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۸
گر کنی پنهان گهر را زیر دامان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
سر برون آرد ز شوخی از گریبان صدف
نیست ممکن پاک گوهر برزمین ماند مدام
زیب گوش دلبران شد اشک غلطان صدف
بگذر ازدریوزه گوهر که گردد عاقبت
لب گشودن باعث زخم نمایان صدف
تا چرا لب پیش ابر از تنگدستی باز کرد
ازدهن یک یک برآوردند دندان صدف
دل چو روشن شد چراغ عاریت درکار نیست
شمع کافوری است گوهر درشبستان صدف
از فرو خوردن سر شکم از اثر شد کامیاب
اشک نیسان را گهر گرداند زندان صدف
در وطن تن ده به ناکامی که نتوان پاک کرد
ازگهر گرد یتیمی را به دامان صدف
آیه رحمت زابر گوهرافشان، می شود
نازل ازراه دهان پاک، درشان صدف
مهر خاموشی سپرداری کند اسرار را
بستن لب ازگهر باشد نگهبان صدف
خاطر خرم نگردد جمع صائب با گهر
کز تهیدستی بود لبهای خندان صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶۴
ز تلخرویی دریاست بی نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
کند به ابر گهر بار لب فراز صدف
کمند جذبه ارباب حاجت است کرم
که ابر را کند از بحر پیشواز صدف
ز خوان عالم بالاست روزی دل پاک
نمی کند دهن خود به بحر باز صدف
مگر که خنده دندانمای او را دید؟
که شد به عقد گهر بوته گداز صدف
دهان لاف پر ازخاک باد دریا را
که پیش ابر کند دست خود دراز صدف
ز وصل گوهرازان کامیاب شد صائب
که شد ز صدق سراپا کف نیاز صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۳
اول سری به رخنه دیوار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
دیگر به آشیانه خود خار می کشم
سوزن تمام چشم شد از انتظار و من
با ناخن شکسته ز پا خار می کشم
چون زاهدان به مهره گل دل نبسته ام
از سبحه بیش غیرت ز نار می کشم
امسال خنده ام نه چو گل از ته دل است
خمیازه بر شکفتگی پار می کشم
از خار خار تیغ به تن پوست می درد
از خون فزون ز نیشتر آزار می کشم
دارم به هر دو دست دل نازک ترا
از موم گرد آینه دیوار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
در حلقه جنون به چه رو سر درآورم؟
داغم به فرق و منت دستار می کشم
با شانه دست کرده یکی در شکست من
دست از میان طره طرار می کشم
آیینه ام، به جامه خاکستری خوشم
از بخت سبز زحمت زنگار می کشم
صائب ز کوچه گردی زلف آمدم به تنگ
خود را به گوشه دهن یار می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۸
در گلستانی که ریزد خون بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین
سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه آزادگان دارد تغافل بر زمین
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین
حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین
قطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین
قوت سر پنجه بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین
بود تا در قبضه من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمین
دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمین
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین
خامه صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
در لباس لاله گردد جلوه گر گل بر زمین
زود در چاه ندامت سرنگون خواهد فتاد
هر که پای خود گذارد بی تأمل بر زمین
سرو پا در گل کجا و لاف آزادی کجا
سایه آزادگان دارد تغافل بر زمین
عشق امانت دار معشوق است، ازان رو گل گذاشت
نقد و جنس خویش را در پیش بلبل بر زمین
حال دست من جدا از دامنش داند که چیست
هر که از دستش رها شد دامن گل بر زمین
قطره خونی که صد نقش هوس می زد بر آب
می چکد امروز از تیغ تغافل بر زمین
قوت سر پنجه بیداد نتواند رساند
با همه زور آوری پشت تحمل بر زمین
بود تا در قبضه من اختیار گلستان
غیرتم نگذاشت افتد سایه گل بر زمین
دشت پیمای جنون پیشانیی دارد که شیر
می گذارد پیش او روی تنزل بر زمین
بال خود چون سبزه بلبل فرش گلشن ساخته است
تا مباد از گلبن افتد سایه گل بر زمین
حسن عالمسوز از اقبال عشق آمد پدید
رنگ گل را ریختند از خون بلبل بر زمین
خامه صائب صفیری غالبا از دل کشید
کز کنار آشیان افتاد بلبل بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸۵
غنچه از باده نگردد گل خمیازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
چشم مخمور بود رشته شیرازه من
نه ز زهدست اگر لب نگذارم به شراب
ساغری نیست درین بزم به اندازه من
از کواکب نشود دفع خمارم چون صبح
رطل خورشید کند چاره خمیازه من
چون شود گرم سفر کلک سخن پردازم
نرسد برق سبکسیر به جمازه من
سخنانی که ازان تازه شدی جان کهن
گشت تقویم کهن از سخن تازه من
گر چه ز آهستگی آواز مرا کس نشنید
گوش تا گوش جهان پر شد از آوازه من
نامه را گر چمن خلد کند نیست عجب
سبز شد خامه خشک از سخن تازه من
شود از بی خبری جمع حواسم صائب
خط پیمانه بود رشته شیرازه من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۶
خضر اگر در خواب بیند خنجر مژگان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او
حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او
آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او
عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او
صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه روشندلان دیوان او
می شود زخم نمایان عمر جاویدان او
حسن شرم آلود او زیور نمی گیرد به خود
شبنم بیگانه را ره نیست در بستان او
آستین از شاخ گل دارند دایم بر دهن
غنچه ها از شرم شکرخنده پنهان او
همچو آب زندگانی نیمخورد خضر نیست
سر به مهر شرم باشد چشمه حیوان او
نعل شبنم را ز برگ لاله بر آتش نهد
اشتیاق آفتاب چهره تابان او
دامن از دسن نگارین زلیخا می کشد
ماه مصر از اشتیاق گوشه زندان او
عالمی چون گوی گردون بی سر و پا گشته اند
تا که را از خاک بردارد خم چوگان او
خودفروشیهاش می شد با خریداری بدل
یوسف مصری اگر می بود در دوران او
از خط شبرنگ آورده است فرمانی رخش
تا پیچید هیچ دل سر از خط فرمان او
روز محشر را به آسانی به شب می آورد
هر که یک شب را به روز آورد در هجران او
تا چه باشد مشت خاک من، که کوه طور را
در فلاخن می گذارد شوخی جولان او
صائب از اندیشه ترتیب دیوان فارغ است
هر که باشد سینه روشندلان دیوان او
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵۹
نیست ممکن برگرفتن دیده از دیدار تو
ختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تو
رحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخط
سبزتر از پسته گردد لعل شکربار تو
هر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختن
شد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار تو
سروها از شرم آب و آبها گردند خشک
بر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تو
از عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنی
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
مغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکر
چون به شکرخند آید لعل شکربار تو
می کند نظارگی را شرم رخسار تو آب
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار تو
قطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده ها
تا به روی کار آمد خط عنبربار تو
بگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشان
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
ختم شد گیرندگی بر مصحف رخسار تو
رحم کن بر تلخکامان پیش ازان کز زهرخط
سبزتر از پسته گردد لعل شکربار تو
هر که شد بی رو، بود آسوده از رو ساختن
شد ز بی رویی طرف آیینه با رخسار تو
سروها از شرم آب و آبها گردند خشک
بر گلستان بگذرد چون سرو خوش رفتار تو
از عرق هر دم به طوفان می دهد پیراهنی
ماه کنعان از حجاب گرمی بازار تو
مغزها شیرین شود در استخوان چون نیشکر
چون به شکرخند آید لعل شکربار تو
می کند نظارگی را شرم رخسار تو آب
دست گلچین غنچه بیرون آید از گلزار تو
قطعه یاقوت و ریحان شد غبار دیده ها
تا به روی کار آمد خط عنبربار تو
بگذرد چون موج از آب زندگی دامن فشان
هر که را دل زنده گردد صائب از افکار تو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۳
در گلویم اشک رنگارنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره
نیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره
بعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورم
در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره
در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام
راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره
نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار
نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟
در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر
در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره
لنگر طاقت حریف خرده اسرار نیست
این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟
پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود
گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره
از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است
نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره
مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره
کاروان در راههای تنگ می گردد گره
نیست آغوش فلاخن جای لنگ سنگ را
در سر مجنون کجا فرهنگ می گردد گره؟
از تراوش زخم اگر مانع شود خوناب را
شکوه هم در سینه های تنگ می گردد گره
بعد عمری چون صدف گر قطره آبی خورم
در گلوی تشنه ام چون سنگ می گردد گره
در بیابانی که من چون گردباد افتاده ام
راه می پیچد به خود، فرسنگ می گردد گره
نعره از مستان تراوش می کند بی اختیار
نغمه کی در ساز سیر آهنگ می گردد گره؟
در کمان پیوسته می آید مرا بر سنگ تیر
در دهان حرف من دلتنگ می گردد گره
لنگر طاقت حریف خرده اسرار نیست
این شرار شوخ کی در سنگ می گردد گره؟
پیچ و تابی موی آتشدیده را لازم بود
گردرویش زان خط شبرنگ می گردد گره
از دل خونگرم من دامن کشیدن مشکل است
نقش بر آیینه ام چون زنگ می گردد گره
مرغ را در بیضه بال و پر گشودن مشکل است
فکر صائب در زمین تنگ می گردد گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۹
سنگ را در جذبه از دست فلاخن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
جامه خاکستری از دوش گلخن می کشی
در نظرها اعتبارت نیست چون موی زیاد
تا چو خار از هر سر دیوار گردن می کشی
(نغمه افسوس از مرغ چمن خواهی شنید
رخت اگر با این گرانجانی به گلشن می کشی)
(شعله شوخی، نداری در دل مجمر قرار
گاه بر بام و گهی خود را به روزن می کشی)
(رشته تابی از تعلق هست تا در گردنت
در پی عیسی عبث پا همچو سوزن می کشی)
یک سر و گردن بلندست از تو خار این چمن
نرگس این افتادگی از چشم روشن می کشی
سوز پنهانی چو شمع آخر گریبانم گرفت
از گریبان سرزند از هر چه دامن می کشی
می فشاند گرد رنگ از بال، طاوس چمن
وقت نازک شد اگر خود را به گلشن می کشی
می بری صائب ز هندستان به اصفاهان سخن
گوهر خود را ز بی قدری به معدن می کشی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۳۴
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۱
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
بنفشه نسخه آن بر بهار بنویسد
نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان
به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
بسا رساله که در آب چشم ما دریا
به دیده بر گهر آبدار بنویسد
به روزگار تواند اسیر درد و فراق
که شمه ای ز غم روزگار بنویسد
به یاد لعل تو هر لحظه چشم من فصلی
بدین دو لعل جواهر نگار بنویسد
سواد خط تو یاقوت اگر دهد دستش
بر آفتاب به خط غبار بنویسد
حدیث خون دلم این خلیفه چشمم
ازان به گرد لب جویبار بنویسد
فلک چو قصه منصور بشنود، خسرو
به خون سوخته بر پای دار بنویسد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در شرح گرفتاری و مدح عبدالحمید احمد بن عبدالصمد
چون از فراق دوست خبر دادم آن غراب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر و زه
به جهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز
آموختم ز بند گران رفتن غراب
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب
بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ
در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب
تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند با حراب
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب
کردم به دم نسیم هوا را همی سموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب
اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
کش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ی عقاب
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاکترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ی کندست چون رکاب
یک دست من مذبه و یک دست من محک
شب از برای پیشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک
نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب
رنگ غراب داشت زمانه سیاه ناب
چونان که از نشیمن بر بانگ تیر و زه
به جهد غراب ناگه جستم ز جای خواب
از گریه چون غرابم آواز در گلو
پیدا نبود هیچ سؤال من از جواب
از خون دو چشم من چو دو چشم غراب و دل
آویخته غرابی گشته ز اضطراب
بودم حذور همچو غرابی برای آنک
همچون غراب جای گرفتم درین خراب
گر روز من سیه چو غراب است پس چرا
ماننده غراب ندانم همی شتاب
بر هجر چون غراب خروشان شدم به روز
آموختم ز بند گران رفتن غراب
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب
گویم چرا خروشی نه چون منی به بند
برخیز و بر پرو برو و دوست را بیاب
ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا
آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب
بردندم از بر تو گروهی ستیزه جوی
کرده ز کین و خشم دل و روی را خضاب
بر کوه خواب کرده به یک جای با پلنگ
در دشت آب خورده به یک جوی با ذئاب
بی شرم چون مخنث و بی عافیت چو مست
بی نفس همچو کودک و بی عقل چون مصاب
تازنده همچو یوز و شکم بنده همچو خرس
درنده همچو گرگ و رباینده چون کلاب
راهی بریده ام که درختان او زخار
همچون مبارزانی بودند با حراب
چون زلف تو هواش ظلام از پس ظلام
چون کار من زمینش عقاب از پس عقاب
کردم به دم نسیم هوا را همی سموم
کردم به اشک ریگ بیابان همی خلاب
اکنون بدین مقام در آن آتشم ز دل
کش زاب دیده افزون می گردد التهاب
چشمم ز بس که کریم همچون رخ تذرو
پشتم ز بس که خارم چون سینه ی عقاب
سر یافته ست نرمترین بالش از حجر
تن یافته ست پاکترین بستر از تراب
در هر دو دست رشته بندست چون عنان
بر هر دو پای حلقه ی کندست چون رکاب
یک دست من مذبه و یک دست من محک
شب از برای پیشه و روز از پی ذباب
از پشت دست گیرد دندان من طعام
وز خون دیده یابد لبهای من شراب
هستم یقین بر آنکه گر صاحب اجل
خواهد بر تو زود بود مر مرا ایاب
عبدالحمید احمد عبدالصمد که ملک
نه از شیوخ دید چو او و نه از شباب
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۷
مولوی : فیه ما فیه
فصل سی و سوم - دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب
دیدمش بر صورت حیوان وحشی و علیه جلد الثعلب فقصدت اخذه و هو علی غرفة صغيرة ینظر من الدرّج فرفع یده و یقفز کذا و کذا ثم رأیت جلال. التبریزی عنده علی صورة دلة فنفر فاخذته و هو یقصد ان یعضنی فوضعت راسه تحت قدمی و عصرته عصرا کثيرا حتی خرج کل ما کان فیه ثم نظرت الی حسن جلده قلت هذه یلیق ان یملأ ذهبا وجوهرا و دراّ ویاقوتا و افضل من ذلک ثم قلت اخذت مااردت فانفر یا نافر حیث شئت واقفز الی ایّ جانب رأیت و انما قفزانه خوفا من ان یغلب و فی المغلوبیة سعادته لاشک انه یصوّر من دقائق الشهابیة و غيره واشرب فی قلبه وهویرید ان یدرک کل شیء اخذ من ذلک الطریق الذی اجتهد فی حفظه و التذبه و لایمکنه ذلک لانّ للعارف حالة لایصطاد بتلک الشبکات ولایلیق ادراک هذا.الصیدّ بتلک الشبکات و ان کان صحیحا مستقیما فالعارف مختار فی ان یدرکه مدرک لایمکن لاحد ان یدرکه الاّ باختیاره انت قعدت مرصاداً لاجل الصیّد الصید یراک و یری بیتک و حیلتک و هو مختار و لا ینحصر طرق عبوره و لا یعبر من مرصدک انما یعبر من طرق طرقها هو و ارض اللّه واسعة ولا یحیطون بشیء من علمه الّا بماشاء ثم تلک الرقائق لمّا وقعت فی لسانک و ادراکک ما بقیت دقائق بل فسدت بسبب الاتصّال بک کما ان کل فاسد اوصالح وقع فی فم العارف و مدرکه لایبقی علی ماهو بل یصير شیئاً آخر متدثرا متزملّا بالعنایات و الکرامات الاتری الی العصا کیف تدثرت فی ید موسی و لم تبق علی ما کان من ماهیّة العصا و کذا اسطوانة الحناّنة و القضیب فی یدالرسّول والدّعاء فی فم موسی و الحدید فی ید داود و الجبال معه مابقیت علی ماهیتّها بل صارت شیئا اَخر غير ما کانت فکذا الرقائق و الدعّوات اذا وقعت فی یدالظلمانی الجسمانی لایبقی علی ما کان.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.
کعبه باطاعتت خراباتست تا ترا بود با تو در ذاتست
الکافر بأکل فی سبعة امعاء و ذلک الجحش الذی اختاره الفراّش الجاهل یأکل فی سبعين معاءً و لواکل فی معاواحد لکان آکلا فی سبعين معاء لانّ کل شییء من. المبغوض مبغوض کما ان کل شیء من المحبوب محبوب و لو کان الفراّش هنهنا لدخلت علیه و نصحته ولااخرج من عنده حتی یطرده ویبعده لانه مفسد لدینه و قلبه و روحه و عقله ویالیت کان یحمله علی الفسادات غير هذا مثل شرب الخمر و القیان کان یصلح ذلک اذا اتصّلت بعنایات صاحب العنایة لکنهّ ملأ البیت من السجادات لیت یلفّ فیها و یحرق حتیّ یتخّلصّ الفراّش منه و من شرهّ لانّه یفسد اعتقاده عن صاحب العنایة و یهمزه قداّمه و هو یسکت و یهلک نفسه و قد اصطاده بالتسبیحات والاوراد و المصلیّات لعل یوما یفتح اللهّ عين الفراّش و یری ماخسره و بعده عن رحمة صاحب العنایة فیضرب عنقه بیده و یقول اهلکتنی حتّی اجتمع علی اوزاری و صور افعالی کما رأوا فی المکاشفات قبایح اعمالی و العقاید الفاسدة الطاغیة خلف ظهری فی زاویة البیت مجموعة و انا اکتمها من صاحب العنایة بنفسی و اجعلها خلف ظهری و هو یطلّع علی ما اخفیه عنه و یقول ایش تخفی فوالّذی نفسی بیده لودعوت تلک الصور الخبیثة یتقدموا الی واحد واحد رأی العين و یکشف نفسها و یخبر عن حالها و عمایکتم فیها خلصّ اللهّ المظلومين من مثل هولاء القاطعين الصّادیّن عن سبیل اللّه بطریق التعبّد الملوک یلعبون بالصولجان فی المیدان ليری اهل المدینة الذین هم لایقدرون ان یحضروا الملحمة و القتال تمثالا لمبارزة المبارزین و قطع رؤس الاعداء ودحرجتها تدحرج الاکرة فی المیدان و طرادهم و کرهّم و فرهّم فهذااللعب فی المیدان کالاسطرلاب للجدّ الذی هو فی القتال و کذلک الصلوة و السماع لاهل اللهّ اراءة للناظرین ما یفعلون فی السّر من موافقة لاوامراللهّ ونواهیه المختصةّ بهم و المغنی فی السمّاع کالامام فی الصلّوة والقوم یتعبونه ان غنیّ ثقیلا رقصوا ثقیلا و ان غنیّ خفیفا رقصوا خفیفا تمثالالمتابعتهم فی الباطن لمنادی الامر و النهّی.