عبارات مورد جستجو در ۱۵۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
دلم بی طره ای آشفته حال است
جدا از ماه خویشم، چند سال است
ز خامه راز ما نتوان شنیدن
زبان ترجمان شوق، لال است
کند چون دختر رز جلوه، زاهد
تماشا کن که یک دیدن حلال است!
ببین آن چشم و ابروی گرهگیر
که پنداری مگر شاخ غزال است
هر انگشتم برای دلخراشی
همه ناخن چو انگشت هلال است
به پیری عشق کیفیت پذیرد
که صافی باده را در درد سال است
نمی دانم فلک را مدعا چیست
که سرگردان چو فانوس خیال است
گهرافشانی لعل تو تا دید
صدف غرق عرق از انفعال است
گزیری پادشاهان را ازو نیست
سخن درویش را آب سفال است
نه با گل سازگار و نی به خاشاک
هوای این چمن بی اعتدال است
شکفته رویی ظاهر چه بینی؟
که گل را گوش سرخ از گوشمال است
سلیم اشکم نوید وصل او داد
که طفلان هرچه می گویند فال است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
از تف آه من بسان حباب
فرش و دیوار و سقف خانه شد آب
شعلهٔ حسن او بسوزاند
کز نقابش کنی ز چادر آب
هر سحرگه زجام آئینه
چشم مستش کشیده بادهٔ ناب
دوش شرم نگه به آتش نرم
از گل روی او گرفته گلاب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
هفتاد سال شد که دل من در آتش است
می سوزد و هنوز بدین سوختن خوش است
عیبم مکن که رفت ز دستم عنان دل
من پیر و ناتوان و هوس تند و سرکش است
از بسکه نازک است دل آن بهار حسن
ز آمد شد نسیم سحرگه مشوش است
جانم فدای آدمیی کو فرشته خوست
ورنی به حسن هرکه تو بینی پری وش است
اهلی اگرچه دوست کند جلوه بر همه
خرم دلی که آینه اش صاف و بی غش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
ز قامت تو چگویم که فتنها برخاست
قیامت است که در روزگار ما برخاست
اگر صفا طلبی کام دل مجوی که یار
چو در کنار نشست از میان صفا برخاست
به هر چمن که چو آب روان خرامیدی
پی قیام تو سرو سهی به پا برخاست
وفا نه از تو که از هیچ کس نمی بینم
چه حالت است؟ مگر از جهان وفا برخاست
جهان بکام تو اهلی کنون شود کان سرو
نشست با تو و بخت از سر جفا برخاست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
تو ببزم عیش و نبود ره من در آن میانه
بچه حیله پیشت آیم چه سخن کنم بهانه
هوس فسانه یا رب شودت گهی که با من
بتو گویم از غم خود سخنی در آن فسانه
همه شب بخواب بینم بطواف کعبه خود را
چو شبی رسد بکویت سر من بر آستانه
بخدا که بیتو جایی نبود قرار و خوابم
مگر آنکه مست افتم بدر شرابخانه
دو لب تو را چو اهلی نگزد زرشک میرد
که مدام عیش دارد لب جام از آن میانه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵ - خد و لب و دندان معشوق
بخد و آن لب و دندانش بنگر
که همواره مرا دارند در تاب
یکی همچون پری در اوج خورشید
یکی چون شایورد از گرد مهتاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
خیالم تا به سرو قامت او گشته هم زانو
گهی با مه برابر می زند گه با فلک پهلو
چنان از صورت آدم گریزانم که در معنی
نمی خواهم که باشد پیش رو آیینهٔ زانو
ز بیم تیر مژگان ای دلا در زلف جا کردی
اگر مردی بیا و جای کن در گوشهٔ ابرو
سعیدا گفتگوها داشت از موی میان او
بسی من گرد واگشتم ندارد آن کمر یک مو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
عدیل نیست ترا در جهان حسن و ملاحت
عجب لطیف و صبیحی، بخیر باد صباحت
دلم بسوخت ز حیرت، تنم گداخت ز غیرت
قضا بمرگ رقیبان چو کج نهاد کلاهت
گرم بتخت نشانی ورم ز پیش برانی
مطیع رای تو باشم، بهر چه هست صلاحت
ز فیض خوی تو گلشن جهان صورت و معنی
ز نور روی تو روشن جمال صبح سعادت
تسلئی ز تو دل را هزار عزت و تمکین
تجلئی ز تو جان را هزار شهد شهادت
فغان و ناله جانها گذشت از سر گردون
بوصل گوی که: ای جان، رسید وقت عنایت
تو پادشاه جهانی سبیل عشق تو دانی
طریق قاسم مسکین شکستگی و ملامت
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
عجب رعنا و زیبایی، چه گویم؟
عجایب ترک یغمایی چه گویم؟
عجب حسن و عجب لطفی! عجب جان!
عجب تر از عجب هایی چه گویم؟
ترا از حد گذشت این لطف و احسان
دگر در حسن و زیبایی چه گویم؟
گواهی میدهد خلق دو عالم
که اندر حسن یکتایی چه گویم؟
تو در بستان جان سرو روانی
نه با مایی، نه بی مایی، چه گویم؟
دو عالم فی المثل چون یک قصیده است
تو آن شه بیت غرایی چه گویم؟
تو دریایی و من دریایی تو
ازین دریا و دریایی چه گویم؟
بسودای تو شد جانها سرافراز
ازین سودا و سودایی چه گویم؟
قرین ظلمتست این جان قاسم
تو خورشید دلارایی، چه گویم؟
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
از زلف و رخت روز و شبم تیره و تار است
زان هر دو عیان حادثه ی لیل و نهار است
تا روز شمار ار بشمارم عجبی نیست
غم های شب هجر که بیرون ز شمار است
بر عارض گلگون مگرش دیده ی لاله
آن خال سیه دید که داغش به عذار است
اهل هوس آزرده شدند از غمت آری
نا صافی صهبا سبب رنج خمار است
در وصل تو کمتر بود آرام دل آری
بی طاقتی مرغ چمن فصل بهار است
یک بلبل شیداست همین شیفته ی گل
شیدای گل روی تو هر گوشه هزار است
تا بخت نصیب که کند زخم خدنگش
ترکی که کنونش بدل آهنگ شکار است؟
رفتم ز پی تجربه ز آنکو دو سه گامی
دیدم که قرار دل من در چه قرار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است
بگذشت جدا ز آن سر کو کار من از کار
تا در سر کوی تو دل من به چه کار است؟
غیر از در میخانه که ماوای (سحاب) است
از حادثه ی چرخ کجا جای قرار است
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
دل من در فراق شیداییست
خسته از درد ناشکیباییست
گر پریشان شدست معذورست
دایماً زان دو زلف سوداییست
عشق او را چگونه شرح دهم
بی سخن در کمال زیباییست
قامتش را چه نسبت است به سرو
اعتدالی به حدّ رعناییست
چه کنم وصف نرگس رعناش
گرچه در عین مجلس آراییست
ای دو دیده که روز و شب حیران
در رخت دیده ی تماشاییست
تا دوتا زلف تو به دست آمد
جامه ی دل ز شوق یکتاییست
دست افتادگان بگیر از غم
چون تو را قدرت تواناییست
این دل خسته را به رغم جهان
سر دیوانگی و شیداییست
نظر کردگار می دانی
که نه بر جاهلی و داناییست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
ای رخت همچو صبح و زلف چو شام
نیست بی روی تو مرا آرام
سرو نازا گذر کن اندر باغ
تا کنم پیش قامت تو قیام
راست گفتم به سرو بستانی
لاف بالا شدست بر تو حرام
با وجود قدش تو را نرسد
سرکشی ای بلند بی هندام
سرو چو بیش هست چوبین پای
تو بتی سرو قد سیم اندام
نسبت روی تو به گل نکنم
زآنکه هستی به رخ چو ماه تمام
وقت گل در چمن اگر مردی
لب جان برمگیر از لب جام
جگرم همچو لاله سوخت ز غم
نازنینا به یاد باده خام
بس به هجران تو بکوشیدم
توسن وصل تو نگشتم رام
بس شنیدیم تلخ از آن دهنش
تا از آن لب مگر رسیم به کام
کام دل برنیامد از لب دوست
لیکن اندر جهان شدم بدنام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۸
مهر روی آن بت سیمین بدن
وآن نگار دلبر شیرین سخن
زلف او چون عنبر و بویش چو گل
نرگسش چشمست و عارض یاسمن
غنچه گر بیند دو لعل جان فزاش
پیش من دیگر که نگشاید دهن
گر ببیند قامت و بالای او
در چمن از قد بیفتد نارون
گر نقاب از چهره بگشاید نگار
گل فرو ریزد ز شرمش در چمن
گر کند بر خاک مشتاقان گذر
مرده بر بویش بدراند کفن
بر جهان چندین مکن خواری و جور
ای بت بدخوی من بشنو ز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
تا کی ز سر زلف تو ما را ننوازی
در بوته عشقم چو زر و سیم گدازی
ای باد برو حال دل خسته هجران
بر دوست بده عرضه که تو محرم رازی
رازیست درین دل که تو دانی به حقیقت
کز بنده نیازست و ز تو بنده نوازی
مجروح شدم دل ز جفا و ستم چرخ
آخر تو چرا مرهم این ریش نسازی
سرو ار چه بود راست چو چوبی بدنست او
تشبیه به قدّت نتوان کرد به بازی
با سرو دلم گفت که دیدی قد او را
در ملک جهان گر چه تو در کوی مجازی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
به سر زلف سیه باز گره بر زده ای
خرمن عمر مرا آتش غم در زده ای
با کله داری خود ماه فلک بنده تست
تا سر زلف سیه زیر کله بر زده ای
تر شد از شرم رخت برگ گل امسال که تو
رقم از غالیه بر برگ گل تر زده ای
حلقه در گوش بناگوش توام پس تو مرا
حلقه وار از چه سبب بیهده بر در زده ای؟
دست بر نه که نه از چرخ یکم تافته ای
سینه کم کن که نه بر لشگر سنجر زده ای
بس که تو زان دهن تنگ وزان تنگ شکر
طعنه اندر نمک و پسته و شکر زده ای
خط و خال تو نه خالست و نه خط دانی چیست؟
من بگویم چه فنست آنکه تو دلبر زده ای؟
حرفها گرد رخ خویش نبشتی و به سحر
حرفها را نقط از غالیه بر سر زده ای
پنج نوبت بزن اکنون که سراپرده حسن
با شرف خانه خورشید برابر زده ای
مدد حسن تو امروز فزونست مگر؟
دوش در بزم ملک نصفی و ساغر زده ای
پهلوان کز همه شاهان به هنر روزبه است
تیغش انصاف ستان فلک عشوه ده است
فلکی شروانی : اشعار پراکنده
شمارهٔ ۴ - از یک قصیده تکریر ناتمام
مشک است توده توده نهاده بر ارغوان
زلفین حلقه حلقه آن ماه دلستان
زآن توده توده، توده مشک آیدم حقیر
زآن حلقه حلقه، حلقه تنگ آمدم جهان
چون قطره قطره آب، لطیفست عارضش
وز نور شعله شعله نهاده بر ارغوان
زآن قطره قطره آبست در بحار
زین شعله شعله، شعله نارست چون دخان
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
گشت عنابی سرشکم زان لب عناب رنگ
هم نمی دارد دلم زان سنبل پر تاب رنگ
بی جمال جانفزای و بی خیال دلبرش
آردم از عمر سیری آیدم ازخواب رنگ
مه ز گلگون روی مهر و ماه رنگ آورده است
هم زرنگ است آنکه گل را می دهد مهتاب رنگ
عارضش آیینه حسن است و خطش رنگ او
بس عجب نبود برآیینه ز مشک ناب رنگ
در دهان تنگش آن سیمابگون دندان پر است
از برای آنکه ناید جای بر سیماب رنگ
عمر و دولت باشد اسباب نشاط و جز رخش
والله ار در چشم آرد هیچ از این اسباب رنگ
عارض و خطش چو آب و آتش سازنده اند
خود به آتش کی کند در عهد خسرو آب رنگ
شاه شاهان جهان بهرامشه شاهی که هست
خاک در گاهش ز عزت همچو در محراب رنگ