عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
پیام داشت به عنقا خط جبین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
کهگرد نام نشسته است بر نگین حباب
نفسشمار زمانیم تا نفس نزدن
همین شهور حباب و همین سنین حباب
ز ششجهت مژه بندید و سیرخویشکنید
نگهکجاست به چشم خیال بین حباب
ز عمر هرچه رود، آمدن نمیداند
مخور فریب نفسهای واپسین حباب
به فرصتیکه نداریکدام عشوه چه ناز
ز فربهی نکنی تکیه برسرین حباب
مقیم پردهٔ ناموس فقر باید بود
کجاست دستکه برداری آستین حباب
چه نشئه داشت می ساغر سبکروحی
کهگشت موجگهر درد تهنشین حباب
سحاب مزرعهٔ اعتبار منفعلیست
تو هم نمی زعرق ریزبرزمین حباب
دماغکسب وقارم نشدکفیل وفا
جهان بهکیشگهر ساخت من به دین حباب
کراست ضبط عنان، عرصهٔ گروتازیست
برآمدهست سوار نفس به زین حباب
زمان پر زدن زندگی معین نیست
تو محو باش ته دامن است جین حباب
شکست دل به چه تدبیرکم شود بیدل
هزار موجکمر بسته درکمین حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
هستی چو سحر عهد به پرواز فنا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هواییست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توانکرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرموییست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزیکه به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست که باید همه جا بست
فقرم به بساطی که کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرقریز حیا نقش مرا بست
باید همه را زین دونفس دل به هوا بست
درگلشن ما مغتنم شوق هواییست
ای غنچه در اینجا نتوان بند قبا بست
یک مصرع نظاره به شوخی نرساندیم
یارب عرق شرم که مضمون حیا بست
تحقیق ز ما راست نیاید چه توانکرد
پرواز بلندی به تحیر پر ما بست
از وهم تعلق چه خیال است رهایی
در پای من این گرد زمینگیر حنا بست
بی کشمکشی نیست چه دنیا و چه عقبا
آه از دل آزاد که خود را به چها بست
بر خویش مچین گر سرموییست رعونت
این داعیه چون آبله سرها ته پا بست
گر نیست هوس محرم امید اجابت
انصاف کرم بهر چه دستت به دعا بست
کم نیست دو روزیکه به خود ساخته باشی
دل قابل آن نیست که باید همه جا بست
فقرم به بساطی که کند منع فضولی
نتوان به تصنع پر تصویر هما بست
دل بر که برد شکوه ز بیداد ضعیفی
بر چینی ما سایهٔ مو راه صدا بست
بیدل نتوان برد نم از خط جبینم
نقاش عرقریز حیا نقش مرا بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
نقاش ازل تا کمر مو کمران بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرتطلبان! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنسکه دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیشکه خود را بهکمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست؟
چون سبحه جهانیبه نفسکلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابیست
پنسان همهکس دل به جهانگذران بست
کس محرم فریاد نفسسوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمریست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
تصویر میانت به همان موی میان بست
از غیرت نازست که آن حسن جهانتاب
واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست
شهرتطلبان! غرهٔ اقبال مباشید
سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست
سامان کمال آن همه بر خویش مچینید
انبوهی هر جنسکه دیدیم دکان بست
منسوب کجان معتمد امن نشاید
زآن تیر بیندیشکه خود را بهکمان بست
ترک طلب روزی از آدم چه خیال است
گندم نتوانست لب از حسرت نان بست
مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم
بر آدم بیچاره که افسار خران بست؟
چون سبحه جهانیبه نفسکلفت دل چید
هرجاگرهی بود براین رشته میان بست
هر موج در این بحر هوسگاه حبابیست
پنسان همهکس دل به جهانگذران بست
کس محرم فریاد نفسسوختگان نیست
شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست
عمریست ز هر کوچه بلند است غبارم
بیداد نگاه که بر این سرمه فغان بست
بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی
جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
گداز امن درین انجمن کم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسهکنی
غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک، سایهٔ نقش قدمکم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ گذشتهست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچهها نقاب مدر
سر همه به گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی دردی ام مکن یارب
به حق دیده بیدل که بی نم افتادست
به خانهای که تویی سقف آن خم افتادست
ز سعی اگر همه ناخن شوی چه خواهیکرد
گره به رشتهٔ تدبیر محکم افتادست
مگر به سجده توان پیش برد ناز غرور
که همچو شمع سر ازپا مقدم افتادست
جهان تلاش لگدکوب یکدگر داره
چو سبحه قافلهها درپی هم افتادست
ازین قیامت توفان نفس مگوی و مپرس
کجاست آدمی، آتش به عالم افتادست
مباد زان لب خامش سوال بوسهکنی
غرور تیغ تغافل تنک دم افتادست
فناست آنچه ز علم و عیان به جلوه رسید
هنوز صورت انجام مبهم افتادست
ز نقش پا به جبین وارسید ونوحه کنید
نگین ماست که یکسر ز خاتم افتادست
یکی است پست و بلند بنای هستی ما
به خاک، سایهٔ نقش قدمکم افتادست
سراغ وحشت فرصت ز اشک ماگیرید
سحر ز باغ گذشتهست شبنم افتادست
صبا درین چمن از غنچهها نقاب مدر
سر همه به گریبان ماتم افتادست
کباب آتش بی دردی ام مکن یارب
به حق دیده بیدل که بی نم افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
قابل نخل ما بر دگرست
گردن شمع را سر دگرست
سر به گردون فرو نمیآربم
این هواهای منظر دگرست
کشت اقبال معصیتها سبز
ابر ما، دامنتر دگرست
از دم واپسین خبر جستم
گفت این دور ساغر دگرست
خواجه در هر لباس گرداندن
چون تأملکنی خر دگرست
با حریصان عجوز دنیا را
زن مخوانید شوهر دگرست
عالمی را چو شمع حسرت خورد
وضع خمیازه از در دگرست
راست بر جادهٔ جنون تازند
موی ژولیده مسطر دگرست
راحت از وضع سایهکسبکنید
پهلوی عجز بستر دگرست
نامهام فالبین قاصد نیست
رنگ اگر بشکند پر دگرست
به کجا سرنهم که چون زنجیر
هر دری حلقهٔ در دگرست
بیدل آگه نهای ز ضبط نفس
گره رشته گوهر دگرست
گردن شمع را سر دگرست
سر به گردون فرو نمیآربم
این هواهای منظر دگرست
کشت اقبال معصیتها سبز
ابر ما، دامنتر دگرست
از دم واپسین خبر جستم
گفت این دور ساغر دگرست
خواجه در هر لباس گرداندن
چون تأملکنی خر دگرست
با حریصان عجوز دنیا را
زن مخوانید شوهر دگرست
عالمی را چو شمع حسرت خورد
وضع خمیازه از در دگرست
راست بر جادهٔ جنون تازند
موی ژولیده مسطر دگرست
راحت از وضع سایهکسبکنید
پهلوی عجز بستر دگرست
نامهام فالبین قاصد نیست
رنگ اگر بشکند پر دگرست
به کجا سرنهم که چون زنجیر
هر دری حلقهٔ در دگرست
بیدل آگه نهای ز ضبط نفس
گره رشته گوهر دگرست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
برق با شوقم شراری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
شعله طفل نیسواری بیش نیست
آرزوهای دو عالم دستگاه
ازکف خاکم غباری بیش نیست
چون شرارم یک نگه عرض است و بس
آینه اینجا دچاری بیش نیست
لاله وگل زخمی خمیازهاند
عیش اینگلشن خماری بیش نیست
تا بهکی نازی به حسن عاریت
ما و من آیینهداری بیش نیست
میرود صبح و اشارت میکند
کاینگلستان خندهواری بیش نیست
تا شوی آگاه فرصت رفته است
وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست
دست از اسباب جهان برداشتن
سعیگر مرد استکاری بیش نیست
چون سحر نقدیکه در دامان تست
گربیفشانی غباری بیش نیست
چند در بند نفس فرسودنست
محوآن دامیکه تاری بیش نیست
صد جهان معنی به لفظ ماگم است
این نهانها آشکاری بیش نیست
غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط
از تنک آبیکناری بیش نیست
ای شرر از همرهان غافل مباش
فرصت ما نیزباری بیش نیست
بیدل اینکمهمتان بر عز و جاه
فخرها دارند و عاری بیش نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموسکبریاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
چونسبحه هر اینجا در عالم جداییست
منعم به چتر و افسر اقبال میفروشد
غافلکه بر سر ما بیسایگی هماییست
وارستگی ایاغیم، بیوهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هواییست
دارد جهان اقبال، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سریست پاییست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچهکوهیستدرگوشها صداییست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشقبینیازستدر حسن بیوفاییست
زینورطهٔ خجالت آسان نمیتوان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شناییست
در خورد سختجانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهاییست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعاییست
گوش تظلم دل زین انجمنکه دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جاییست
گلزار بیبریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمهساییست
بیدلکجا بردکس بیداد بیتمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پاییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
فرصت نظاره تا مژگان گشودن درگذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زینبزم چونشمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پاییکه پروازش به زیر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کمهمتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی میخواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازکست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
میچکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو میباید از دلبر گذشت
سختبیرناست شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
میروم بی دست و پا چون شمع و از هر عضو من
آبله گل میکند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعمکنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بینیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
تیغ برقی بود هستی آمد و از سر گذشت
وحشتی زینبزم چونشمعم به خاطر درگذشت
چین دامن آنقدرها موج زد کز سرگذشت
بربنای ما فضولی خشت تمکینی نچید
آرزو چون فربهی زین پهلوی لاغرگذشت
امتحان هرجا عیار قدر رعنایی گرفت
سرنگونی صد سر و گردن ز ما برتر گذشت
آب آب گوهر، آتش آتش یاقوت شد
هرچه آمد بر سر ما از گذشتن درگذشت
یافتم آخر ز مقصدکوشی توفیق عجز
لغزش پاییکه پروازش به زیر پرگذشت
قدر بحر رحمت از کمهمتی نشناختیم
از غرور خشکی دامن جبینها ترگذشت
عبرتی میخواست مخمور زلال زندگی
آب شد آیینه و از چشم اسکندرگذشت
مشق اسرار دبستان ادب پر نازکست
نام لغزش تا نوشتی خامه از مسطر گذشت
میچکد خون دو عالم از نگاه واپسین
بیخبر از خود مگو میباید از دلبر گذشت
سختبیرناست شوق از ساز وحشتها مپرن
عمر پروازم به جست و جوی بال و پر گذشت
میروم بی دست و پا چون شمع و از هر عضو من
آبله گل میکند، تا عرضه دارد سرگذشت
با دل جمعمکنون مأیوس باید زبستن
سیر دریا دور موجی داشت از گوهر گذشت
ضعف بیمار محبت تا کجا دارد اثر
ناله هم امشب به پهلوی من از بستر گذشت
بیدل از جمعیت دل بینیاز عالمم
گوهر از یک قطره پل بستن ز دریا در گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۴
دل ماند بیحس و غمت افشانده بال رفت
این ناوک وفا همه جا پوستمال رفت
خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی
بینقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند
هرمحملیکه رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید
قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج
سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بیدستگاهی، آفت آثار مرد نیست
نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موجگهر، چه واکشد از معنی محیط
حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محملانداز برق داشت
گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیرهبختی من میکشید عشق
از هند تا فرنگ، قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن
فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است
زبن جاده ماه نو به جهانکمال رفت
این ناوک وفا همه جا پوستمال رفت
خلقی ازین بساط به وهم گذشتگی
بینقش پا چو قافلهٔ ماه و سال رفت
زین دشت گرد ناقهٔ دیگر نشد بلند
هرمحملیکه رفت به دوش خیال رفت
زردوستان تهیهٔ راه عدم کنید
قارون به زیر خاک پی جمع مال رفت
ناایمنی نبرد زگوهر حصار موج
سرها به زانوی عدم از زیر بال رفت
گر شرم داری از هوس جاه شرم دار
تا قطره شد گهر عرق انفعال رفت
بیدستگاهی، آفت آثار مرد نیست
نارفتنی است خط اگر از خامه نال رفت
موجگهر، چه واکشد از معنی محیط
حرفی که داشتم به زبانهای لال رفت
اشکم به دیده محملانداز برق داشت
گفتم نگاهی آب دهم بر شکال رفت
تصویر تیرهبختی من میکشید عشق
از هند تا فرنگ، قلم بر زگال رفت
ای چینی اینقدر به طنین موی سر مکن
فغفور در اعادهٔ ساز سفال رفت
بیدل دلیل مقصد عزت تواضع است
زبن جاده ماه نو به جهانکمال رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
ز شرم سرنوشتیکز ازل بنیاد من دارد
عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو
مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف
گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد
همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را
مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن
فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت
هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزانکردن تماشایش
گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری
تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن
غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل
به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد
عرق در چین پیشانی زمین آبکن دارد
بساط ناز میپردازم اما ساز فرصتکو
مه اینجا پیشتر ز آرایش دامن شکن دارد
بهاینفرصتبضاعتهرچهداریرفتهگیر ازکف
گمانی هم کزین بازیچه بردی باختن دارد
وفا جز سوختن آرایش دیگر نمیخواهد
همین داغست اگرشمع بساط مالگن دارد
خموشی چشمهٔ جوشست دریای معانی را
مدد از سرمه دارد چون قلم هرکس سخن دارد
به این نیرنگ تاکی خفّت افلاس پوشیدن
فلک صد رنگ میگرداند و یک پیرهن دارد
پی یک لقمه در مهمانسرای عالم حاجت
هوس تا دست شوید آبروها ریختن دارد
بهار عمر باید در خزانکردن تماشایش
گل شمعی که ما داریم در چیدن چمن دارد
به جایی واکشیدیکز سلامت نیست آثاری
تو مست خواب و این ویرانه دیوارکهن دارد
دو روزی عذرخواه نالهٔ دل بایدم بودن
غریبی در دیار بیکسی یاد وطن دارد
اگر از غیرت طبع قناعت آگهی بیدل
به سیلی تا رسد کارت طمع کردن زدن دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۶
مباش غره به سامان این بنا که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
جهان طلسم غبارست ازکجا که نریزد
مکش ز جرات اظهار شرم تهمت شوخی
عرق دمی شود آیینهٔ حیا که نریزد
به جدگرفتن تدبیر انتقام چه لازم
همانقدر دم تیغت تنکنما که نریزد
قدح به خاک زدیم از تلاش صحبت دونان
نداشت آن همه موج آبروی ما که نریزد
بهگوش منتظران ترانهٔ غم عشقت
فسانهٔ شبخون دارد آن صدا که نریزد
دل ستمکش بیحاصلی چو آبله دارم
کسیکجا برد این دانه زیر پا که نریزد
به باد رفتم و بر طبعکس نخورد غبارم
دگر چه سحرکند خاک بیعصا که نریزد
نثار راه تو دیدم چکیدن آینه اشکی
گرفتم از مژهاش برکف دعا که نریزد
خمید پیکرم از انتظار و جان به لب آمد
قدح به یاد توکج کردهام بیا که نریزد
به این حنا که گرفته است خون خلق به گردن
اگر تو دست فشانی چه رنگها که نریزد
غم مروت قاتلگداخت پیکر بیدل
مباد خون کس ارزد به این بها که نریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶
ز بعد ما نه غزل نی قصیده میماند
ز خامهها دو سه اشک چکیده میماند
چمن به خاطر وحشت رسیده میماند
بساط غنچه به دامان چیده میماند
ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس
جهان به شوخی رنگ پریده میماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست
فلک به کاغذ آتش رسیده میماند
کجا بریم غبار جنونکه صحرا هم
ز گردباد به دامان چیده میماند
ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر
که شاخ گل به کمان کشیده میماند
بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد
گلی که میدمد از خود به دیده میماند
قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست
که شیشه هم بهگلوی بریده میماند
غرور آینهٔ خجلت است پیران را
کمان ز سرکشی خود خمیده میماند
هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست
شکست رنگ به صبح دمیده میماند
در این چمن به چه وحشت شکستهای دامن
که میروی تو و رنگ پریده میماند
به نام محض قناعت کن از نشان عدم
دهان یار به حرف شنیده میماند
ز سینه گر نفسی بیتو میکشد بیدل
به دود از دل آتشکشیده میماند
ز خامهها دو سه اشک چکیده میماند
چمن به خاطر وحشت رسیده میماند
بساط غنچه به دامان چیده میماند
ثبات عیش که دارد که چون پر طاووس
جهان به شوخی رنگ پریده میماند
شرار ثابت و سیاره دام فرصت کیست
فلک به کاغذ آتش رسیده میماند
کجا بریم غبار جنونکه صحرا هم
ز گردباد به دامان چیده میماند
ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان گیر
که شاخ گل به کمان کشیده میماند
بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد
گلی که میدمد از خود به دیده میماند
قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ کیست
که شیشه هم بهگلوی بریده میماند
غرور آینهٔ خجلت است پیران را
کمان ز سرکشی خود خمیده میماند
هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست
شکست رنگ به صبح دمیده میماند
در این چمن به چه وحشت شکستهای دامن
که میروی تو و رنگ پریده میماند
به نام محض قناعت کن از نشان عدم
دهان یار به حرف شنیده میماند
ز سینه گر نفسی بیتو میکشد بیدل
به دود از دل آتشکشیده میماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۵
آه ازین دل کز گریبان غمی سر بر نزد
صد مصیبت رفت و دست شیونی بر سر نزد
با وجود آن که زهر بی غمی نوشیده ام
زهر خندی بر مزاج عافیت پرور نزد
با چنین غوغا که در این بزم شورانگیز بود
شیشه ای نشکست و سنگی بر سر ساغر نزد
در چنین بزمی که یک پروانه دارد صد چراغ
با همه پروانگی گرد چراغی پر نزد
وقت عرفی خوش که چون نگشودند در بر رخش
بر در نگشوده ساکن شد، در دیگر نزد
صد مصیبت رفت و دست شیونی بر سر نزد
با وجود آن که زهر بی غمی نوشیده ام
زهر خندی بر مزاج عافیت پرور نزد
با چنین غوغا که در این بزم شورانگیز بود
شیشه ای نشکست و سنگی بر سر ساغر نزد
در چنین بزمی که یک پروانه دارد صد چراغ
با همه پروانگی گرد چراغی پر نزد
وقت عرفی خوش که چون نگشودند در بر رخش
بر در نگشوده ساکن شد، در دیگر نزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۸
تقلید از چه علم به لافم علمکند
طوطی نیامکه آینه بر من ستمکند
سعی غبار من که به جایی نمیرسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکهکشد شمع و خمکند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل که فهم عدم کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفسشمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بیحس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورمکند
خودسنجیات بهپلهٔ پستی نشانده است
جهدیکه سنگکوه وقار توکمکند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم کند
پرواز می کنم چهکنم جای امن نیست
دامی نبیافتمکه پرم را بهم کند
خجلت گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشککند جبهه نمکند
توهیچ باش و، علم وعملها به طاق نه
گو خلق هرزهفکر حدوث و قدمکند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشتهام
کو سایهای که بر سر خاکم کرم کند
طوطی نیامکه آینه بر من ستمکند
سعی غبار من که به جایی نمیرسد
با دامنش زند اگر از خویش رم کند
انگشت زینهار دمیدیم و سوختیم
کوگردنی دگرکهکشد شمع و خمکند
بر باد رفت آمد و رفت نفس چوصبح
فرصت نشد کفیل که فهم عدم کند
آسوده خاک شوکه مبادا به حکم وهم
عمر نفسشمار حساب قدم کند
بالیده است خواجهٔ بیحس به ناز جاه
مردار آفتاب مقابل ورمکند
خودسنجیات بهپلهٔ پستی نشانده است
جهدیکه سنگکوه وقار توکمکند
هرجا عدم به تهمت هستی رسیده است
باید حیا به لوح جبینم رقم کند
پرواز می کنم چهکنم جای امن نیست
دامی نبیافتمکه پرم را بهم کند
خجلت گداز عفو نگردی که آفتاب
گر دامن تو خشککند جبهه نمکند
توهیچ باش و، علم وعملها به طاق نه
گو خلق هرزهفکر حدوث و قدمکند
بیدل ازابن ستمکده بیکس گذشتهام
کو سایهای که بر سر خاکم کرم کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
موی دماغ جاه و حشم حل نمیشود
فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی استکه مهمل نمیشود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
آیینهدار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشود
افسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمیشود
ناقدردان راحت وضع زمانهای
تا دردسر به طبع تو صندل نمیشود
با این دو چشم کاینهدار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمیشود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر
این کار بوریاست ز مخمل نمیشود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلیست که مجمل نمیشود
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد
تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
فغفور خاکگشت و سرشکل نمیشود
ما و من هوسکدهٔ اعتبار خلق
تقریر مهملی استکه مهمل نمیشود
زبن گرد اعتبار مچین دستگاه ناز
بر یکدگر چو سایه فتد تل نمیشود
آیینهدار جوهر مرد استقامت است
پرداز تیغ کوه به صیقل نمیشود
افسردگیکمینگر تعطیل وقت ماست
تا دست گرم کار بود شل نمیشود
ناقدردان راحت وضع زمانهای
تا دردسر به طبع تو صندل نمیشود
با این دو چشم کاینهدار دو عالم است
انسان تحیر است که احول نمیشود
زبن آرزوکه سرمه نظرگاه چشم اوست
حیف است اصفهان همه مکحل نمیشود
ای خواجه خواب راحت از اقبال رفتهگیر
این کار بوریاست ز مخمل نمیشود
با وهم و ظن معامله طول اوفتاده است
عالم مفصلیست که مجمل نمیشود
بیدل کسی به عرش حقیقت نمیرسد
تا خاک راه احمد مرسل نمیشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
چشم تعظیم ازگرانجانان این محفل مدار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتادهست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست
صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوار
میکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکار
کوفتن گردد عصا کز سنگ برخیزد شرار
سیر اینگلشن مآلش انفعال خرمیست
عاقبت سر در شکست رنگ میدزدد بهار
هرچه میبالد علم بر دوشگرد عاجزیست
نیستان شد عرصه از انگشتهای زینهار
از بنای چینی دلکیست بردارد شکست
ای فلک گر مردی این مو از خمیر ما برآر
نشئهٔ دور و تسلسل تاکه راگردد نصیب
جای ساغر ششجهت خمیازه میچیند خمار
دل ز ضبط یک نفس جمعیت کلّیش نیست
بحر ز افسون گهر تا کی ز خود گیرد کنار
عالم امکان تماشاخانهٔ آیینه است
هرچه میبینم به رنگ رفتهٔ خویشم دچار
با دل افتادهست کار زندگی آگاه باش
آب را ناچار باید گشت درگوهر غبار
مرزبان یأس امشب نام فرهاد که بود
کز گرانی شد صدا نقش نگین کوهسار
بوی پیراهن به حسرت کرد خلقی را مثل
میکشد یک دیدهٔ یعقوب چندین انتظار
از نفس سعی جنون ناقصم فهمیدنیست
صد گریبان میدرم اما همین یک رشتهوار
میکشم تا قامت پیریست بار هرچه هست
گو فلک دوش خم خود نیز بر دوشم گذار
بوریای فقرم آخر شهرهٔ آفاق شد
هر سر موی من اینجا چون نفس شد نیسوار
زحمت فکر درودن تا کی ای کشت امل
پرکهن شد ریشه اکنون گردن دیگر برآر
بیدل از علم و عملگر مدعا جمعیت است
هیچ کاری غیر بیکاری نمیآید بهکار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۲
نه صورت بویی و نه رنگیست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود
هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
وهم تو تماشایی بنگیست درین باغ
شاخ گل و سروی که سر ناز کشیده
تصویر کمانی و خدنگیست درین باغ
وحشت همه فرش افکنی خواب بهار است
کو سایهٔ گل پشت پلنگیست درین باغ
اقبال جهان را به بلندی نستانی
آغوش سحر کام نهنگیست درین باغ
ای غنچه مخور عشوهٔ امید شکفتن
هشدار که بوی دل تنگیست درین باغ
انجام بهار اینهمه پامال خزان نیست
آیینه مپرداز که رنگیست درین باغ
در خندهٔگل بوی سلامت نتوان یافت
گر قلقل میناست ترنگیست درین باغ
هر رنگکهگلکرد شکستن بهکمین بود
هر شیشه مچینید که سنگیست درین باغ
رسوایی ناموس حیا بود تبسم
گل حیف نفهمید که ننگیست درین باغ
پرواز نسیم است پرافشان تسلسل
یاران همه نازان که درنگیست درین باغ
بیدل می عشرت به کسی نیست مسلم
هر گل شکن آمادهُ رنگیست درین باغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۸
با عشق نه نامیست نه ننگم که برآیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
از خانه دگر با که بجنگمکه بر آیم
در عرصهٔ توفیق چو تیغ کف نامرد
نگرفت نیام آن همه تنگم که برآیم
رسوایی موهوم گریبان در ننگست
زین بحر نه ماهی نه نهنگم که برآیم
خلقی به عدم آینهپرداز خیال است
من زان گل نشکفته چه رنگم که برآیم
بیهمتی از تهمت پستی نتوان رست
زلف تو دهد دست به چنگم که برآیم
مردان ز غم سختی ایام گذشتند
من نیز بر این کوه پلنگم که بر آیم
یکبار ز دل چون نفسم نیست گذشتن
تا چند خورم خون و بلنگم که برآیم
در قید جسد خون شدم از پیروی عقل
نامرد نیاموخت شلنگم که بر آیم
پرواز دگر زین قفسم نیست میسر
راهی بگشاید پر رنگم که بر آیم
کم همتی فرصت ازین عرصهٔ دلگیر
چندان نپسندید درنگم که بر آیم
در آینه خون میخورم از لنگر تمثال
ترسم زند این خانه به سنگم که برآیم
از کلفت اسباب رهایی چه خیالست
بیدل به فشار دل تنگم که بر آیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۸
بر شعله تا چند نازیدنکاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه
در دولت تیز مرگیست ناگاه
صد نقص دارد سازکمالت
چندین هلال است پیش وپس ماه
در فکر خویشیم آزادگیکو
ما را گریبان افکنده در چاه
یارب چه سحر است افسون هستی
از هیچ بودنکس نیست اگاه
برغفلت خلق خفت مچینید
منظور نازست آیینهٔ شاه
دل صید عشق است محکوم کس نیست
الحکم لله و الملک (لله)للاه
عمری تپیدیم تا خاک گشتیم
فرسنگها داشت این یک قدم راه
از صبح این باغ شبنم چه دارد
جز محمل اشک بر ناقهٔ آه
بر طبع آزاد ظلمست الفت
تا عمر باقیست عذر از نفس خواه
ای ناله خاموش در خانهکس نیست
یک حرف گفتیم افسانه کوتاه
بیدل چهگوبم ازیأس پیری
چون شمعم ازصبح روز است بیگاه