عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تند خویی مرد را بیقدر در عالم کند
باده از جوشیدن بسیار، خود را کم کند
سر برون آورد عکس از روزن آیینه گفت:
فیض صحبت میتواند سنگ را آدم کند!
قامت از پیری نگردد اهل غیرت را دوتا
پشت مردان را، تواضع پیش دونان خم کند
بسکه ترسیده است چشمم، ز آشناییهای خلق
آشنایی زخم من مشکل که با مرهم کند
پاک بینی شیوه خود کن، که فیض چشم پاک
در سرای خسروان آیینه را محرم کند
نیست سست و سخت دنیا قابل شادی و غم
واعظ ما گریه برخود، خنده بر عالم کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
امروز کس کجا ز سخن یاد میکند؟
بلبل گهی روان سخن شاد میکند!
امروز جز دکان گدایی نمیشود
هرجا که مسجدی کسی آباد میکند
نبود عجب ز کثرت اگر نالم این چنین
از کثرتست سیل که فریاد میکند
منعم که می گدازدم از منت عطا
ما را به اعتقاد خود ایجاد میکند!
کوری بود که غمزه به چشم پدر کند
ناقابلی که فخر به اجداد میکند
واعظ (همین) ز فکر سخن سود بس مرا
کز فکرهای پوچم آزاد میکند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
در زبان خبطی سخن را از بها می افگند
در قلم مویی رقم را از صفا می افگند
سختی احوال باشد مایه فرخندگی
استخوان حق سعادت بر هما می افگند
اره آمد شد درها، برای خرده یی
زود نخل اعتبارت را ز پا می افگند
شادی بسیار در دل بسکه ادبار آورست
خنده پر زور کس را بر قفا می افگند
محفلی گردد مکدر، از مکدر خاطری
خانه یی را دود شمعی از صفا می افگند
میکند هر برتری بر زیر دست خویش زور
جسم تا استاده، ثقل خود بپا می افگند
نیست از خست اگر واعظ قناعت پیشه شد
مفلسی کس را بفکر کیمیا می افگند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور
که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور
باد برخود کند از نعمت دنیا منعم
زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور
بینش آن نیست که در مال مبصر باشی
خواب دیدن نشود حجت بینایی کور
ریزش اهل سخا نیست جز از قوت دین
گریه شمع نباشد مگر از کثرت نور
آگهان لذتی از عشرت دنیا نبرند
دل غمگین نشود باخبر از خنده زور
از چه رو زرد شود چهره تو را در پیری؟
میمکد خون تو این خاک سیه با لب گور!
خانه آخرت ظالم از آنست خراب
که ندانسته سرایی بجز از عالم زور
آنچه دارند بخیلان جهان در ته خاک
عنقریب است که میماندشان بر سر گور
خامی فکر تو واعظ زدل بی شوق است
نبود نانت از آن پخته، که سرد است تنور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
پادشاه ملک فقرم، بهر حفظ شان خویش
از جهان بیگانگی را کرده ام دربان خوش
تا نگردد لحظه یی با خواب راحت آشنا
دوختم مانند سوزن چشم بر مژگان خویش
دوست دانسته است قدر نعمت دیدار خود
می شود در خانه آیینه هم مهمان خویش
ای توانگر نعمت دادن مدار از خود دریغ
نیستی چون پنج روزی بیشتر مهمان خویش
گر نه یی از حسرت الوان نعمت تلخکام
نعمتی نبود چو نان خشک، اما نان خویش
ای که خود را دانه خوار آرزوها کرده یی
دشمنی می پروری، نی تن برای جان خویش
پابپایت می نهد چو فردا مرگ بی امان
می گذاری تا به کی سر بر سر و سامان خویش؟!
آن قدر احسان که من از فیض احسان دیده ام
بی تکلف گشته ام شرمنده احسان خویش
دعوی پوچی که واعظ میکنی از روزگار
خود جواب خویش گویی گر کنی دیوان خویش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
خانه ها کرده است ویران در جهان بسیار برق
میزند زین غصه خود را بر در و دیوار برق
با تر و خشک جهان، کارش گزیدن بوده است
نیست بیجا گر ز غم پیچد بخود چون مار برق
آه گرم خوشه چینی میرود بر آسمان
زآن بر آرد هر دم انگشت از پی زنهار برق
بیشتر باشد بلا گردنکشان را در جهان
خویشتن را میزند بسیار بر کهسار برق
زندگانی سر به سر ناچیز شد در فکر مال
کشت عمرت راست برق درهم و دینار برق
گر نتابد نور ایمان از جبینت، باک نیست
بر سرت باید زند مندیل دستک دار برق
در مصافت برق شمشیر ار نباشد گو مباش
قبضه میباید زند در کوچه و بازار برق
پشت پا زد سر بسر بر حاصل روی زمین
گشت در راه فنا ز آن رو سبک رفتار برق
از بلا دامن مکش واعظ، کزو یابی امان
خیمه ابر سیه را کی دهد آزار برق؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ای کرده پشت بر حق و، رو در قفای مال
مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!
دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز
گردی همیشه شهر بشهر از برای مال
پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو
با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال
عیب است لاف خود سری و، پای بند زر
ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!
در دست چیست غیر پریشانی آخرش
زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال
مالست، از برای فدای تن و، کنند
این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال
از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست
در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!
واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت
سودن همین بدست تو ماند بجان مال
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
ز غصه جان نبری، بی حذر ازین مردم!
بمنزلی نرسی، بی سفر ازین مردم!
بهند سایه دیوار فقر کن سفری
امید سود چه داری دگر ازین مردم؟!
در آب حلقه این قوم و، گل به چین نفسی
بیار طاقت و، عبرت ببر ازین مردم!
شرر ز خلق مگر دید آنچه من دیدم
که ناگشوده بپوشد نظر ازین مردم!؟
ز نان کسی که نسازد بخوردن دل خویش
برنگ اشک فتد در بدر ازین مردم؟!
بغیر اینکه ز دین بهر مال میگذرند
ندیده ام گذشتی دگر ازین مردم!
بمرگ فرصت کشتن نمیدهند این قوم
چه زشت طایفه اند؟ الحذر از این مردم!
رسید عمر بانجام، غم مخور واعظ
بخند یک دو سه روزی دگر ازین مردم!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
در وطن سخت غریبم، سفری میخواهم
می پرد مرغ دلم، بال و پری میخواهم
نیست تقصیر کسی، گر نبرد کس نامم
هنرم ساخته بیقدر، زری میخواهم
توشه را طلب، نیست بجز درد طلب
زهد خشکی چکنم؟! چشم تری میخواهم!
قیل و قال سخن بیهده دنیا را
گوشه گیری چکنم؟! گوش کری میخواهم!
همچو خس بر سر (هر) موج ز خست لرزم
کشتی همت دریا گذری میخواهم
کس در آن در بزر و سیم نشد کامروا
زاری مطلب خود پیش بری میخواهم
هست آیا زغم مرگ در آنجا خبری؟
از دل مردم دنیا، خبری میخواهم!
خیمه بیرون زدن از بحر تعلق چو حباب
بهواداری آه سحری میخواهم
پر بخود گم شده این نفس بطاعت مغرور
انفعال بگنه راهبری میخواهم
نسخه پر غلطم در کف گیتی واعظ
بر خود از کلک عنایت گذری میخواهم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
خود هم ز ظلم خانه خرابند ظالمان
دیوار و در ندارد، از آن خانه کمان
مالی گرفته اند و، عوض عمر داده اند
دنیا گران برآمده بهر ستمگران
دنیا بود چو مزبله یی پر ز بوی گند
ز آن روی نیست پاک دلان را، دماغ آن
خواهی اگر ز پای نیفتی، خموش باش
بر نخل عمر، اره بود شمع را زبان
پا بسته جهانی و، دلخوش که سالکی
پا در گلی چو سرو و، کنی نام خود روان؟!
دست ستم به گوشه نشینان نمیرسد
تا حلقه بود زور ندید از کسی کمان
یک حرف نشنویم که باشد شنیدنی
محفل پر از زبان و، سخن نیست در میان
خود ناگرفته پند، مده پند دیگری
پیکان به تیر جا کند، آنگاه بر نشان
واعظ چو گوش حق شنوی نیست، خود چو گل
هم گوش گشته ایم درین بزم و، هم زبان!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
کو بخت حرف پیش تو ای نازنین زدن؟
در اولین نفس، نفس واپسین زدن؟!
ای پادشاه کشور خوبی، ترا رسد
در ملک حسن سکه ز چین جبین زدن
آتش گرفته کشور دلها، چه لازمست
دامن دگر ز خط برخ آتشین زدن؟!
خود را دگر مساز که دور است از ادب
دستی بر آن جمال خدا آفرین زدن
باشی اگر سوار سمند فتادگی
تنها توان بلشکر روی زمین زدن
کوتاه ساز رشته عمر محبت است
با هم دو یار را سه گره بر جبین زدن
با فکر تن، چه دم زنی از گفتگوی دل؟
دنیا پرست را، نرسد لاف دین زدن
خواهد به چرخ سود سر پهلوانیش
خود را کسی تواند اگر بر زمین زدن
گر روی دست دولت دنیا نخورده یی
سهل است پشت پای بتخت و نگین زدن
غمگین مباش، چون خط بطلان نمیتوان
بر سرنوشت خویش ز چین جبین زدن
دنیا بود ز حرص و أمل، پر ز مور و مار
از عقل نیست، خیمه درین سرزمین زدن
ماییم شاه کشور فقر و، نگین ما
مهر سکوت بر لب خود ز آن و این زدن
بردن ز خودستایی، خود را بر آسمان
در پیش اهل هوش، بود بر زمین زدن!
ظالم برای رشته عمر تو صرفه نیست
خود را بتیغ ناله هر دلحزین زدن
واعظ نباشدم طمعی ز آن دهان تنگ
جز حرف من بآن دولب شکرین زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گردد چو بگفتار زبان در دهن تو
عیب تو بانگشت نماید سخن تو
نرم است گرت حرف، بود پنبه مرهم
ور سخت بود، شیشه عزت شکن تو
جان تو بیکجامه تن ساخته عمری
قانع نشود از چه بیک جامه تن تو
ای خواجه چه امید وفا هست ز مالی
کآن نیست مگر راهبر راهزن تو
گل گل شکفد غنچه لبها بثنایت
اینست گل گلشن خلق حسن تو!
در دست عصا و، و بجگر داغ جوانی
اینست دگر دیدن سرو و سمن تو
فرصت ندهد فکر سرا و غم پوشش
تا دل کند اندیشه گور و کفن تو
بر کنده شو ای دل ز جهان، پشت چو خم شد
برخیز که این تیشه بود ریشه کن تو!
از سستی علم و عمل تست که یک دل
نگرفت حساب از سخن بیدهن تو
واعظ اثر گوشه نشینی است که هرگز
خالی نبود انجمنی از سخن تو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری
تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری
سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت
درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری
هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت
هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری
بلا هر گز نیابد در سرایت راه، ای منعم
اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری
خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود
نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری
مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور
چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟!
حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن
توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری
اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش
بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری
دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن
چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری!
نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟
بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری!
مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ
که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
نیست او شاه که دارد کمر سیم و زری!
اوست شه، کو بر هر سفله نبندد کمری!!
نیست جز خجلت از احباب تهیدستان را
بید را جز عرق بید نباشد ثمری
مرد امروز بنقش درم و دینار است
جانب سکه صورت نکند کس نظری
ره بسر منزل وحدت، نبری از کثرت
قدمی باخود اگر در ره حق همسفری
همچو آه سحری تا همه جا ره داری
گر بغیر از در حق راه بجایی نبری
بی توکل شده یی واعظ، از آن محتاجی
نبری ره بدر دوست، از آن دربدری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
کند پیوسته با آن تیغ ابرو هر که دمسازی
برنگ مردم چشمم، کند با خون خود بازی
ببین در اصل و فرع هر نهالی، تا شود روشن
که باشد خاکساری، ریشه نخل سرافرازی
بغمازی اگر دشمن ز عیبم پرده برگیرد
کدامین عیب باشد زشت تر از عیب غمازی؟!
سراپا گرچه عیبم، این هنر دارم که از عیبم
تواند خلقی افتادن بفکر عیب خود سازی
بروم و چین بود نسبت یکی، اهل تجرد را
نگردد هیچ معنی از عبارت ترکی و تازی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
همچو ناخن، شده خم بر در سلطان تاکی؟!
در گشاد گره جبهه دربان تاکی؟!
ز آب روی و، مژه تر، ز تذلل پی نان
آب و جاروب کشی بر در دونان تاکی؟!
کردن آزار جهانی، ز طمع بهر شکم
خلق را پوست کنی، بهر یک انبان تا کی؟!
خوشه سان خانه پر از گندم وجو، و ز پی نان
بودن ای سست قدم این همه لرزان تاکی؟!
با بر افروختن و نعره زدن همچو تنور
ریزد آتش ز دهان تو پی نان تاکی؟!
همه عمر نهی سر بسر طول أمل
نفس را این همه سر بر خط فرمان تا کی؟!
روز در ذکر زر و سیمی و، شب در فکرش!
روز وشب دیدن این خواب پریشان تاکی؟!
درد سرهای جهان سر بسر از سامانست
مینهی این همه سر بر سر سامان تاکی؟!
دامن دل بکش از خار علایق واعظ
چشم بر راه تو گلهای گلستان تاکی؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
با همه نیرنگ، تاکی گفت و گوی سادگی؟!
خودفروشی چند، با این دعوی آزادگی؟!
خاکساران را، در آن درگاه قرب دیگراست
سجده گاه خلق شد، سجاده از افتادگی
بی نشانان بیشتر درد سر از کثرت کشند
کعبه را برگرد سرگردند، از بی جادگی
لاف رعنائی زند، گر سرو پیش قامتش
دارد آن سرو روان در خدمتش استادگی
با زبان سبزه گوید دانه در خاک این سخن:
نیست غیر از سرفرازی، حاصل افتادگی!
نشأه دردی طلب واعظ، که گردی دلنشین
نیست حرمت شیشه را در محفل از بی بادگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
در میان دوستان، با این کمال بندگی
غیر تنهایی نداریم از کسی شرمندگی
دانه سان در خاک گمنامی اگر پوسیده ام
برنمیدارد کس از خاکم، بجز افگندگی
واشود شاید دلی چون دانه ما را زیر خاک
نیست زیر تیغ برق ای سبزه جای زندگی
پیشه یی چون حیله سازی نیست در عالم روا
پنج دانگ خلق، ششدانگ اند در بازندگی
صحبت این گرم رویان خنک دل دوز خست
جنت ار خواهی، بجو خلوت بشرط بندگی
چون دل خود، این خسیسان مرده یک درهمند
چون بود این دخمه پر مرده جای زندگی؟!
تر نمیسازند جز با جیفه دنیا دماغ
چون کس اینجا خوش تواند بود، با این گندگی؟!
بر سر دنیای پوچست آشناییهای خلق
ز آن نباشد این بنا را، آن قدر پایندگی
قدر دارند این جدایی افگنان از بس کنون
در میانها جای دارد تیغ از برندگی
پیش دونان چند ریزی آبرو بهر دونان؟!
هر نفس تا چند مردن، بهر این یک زندگی؟!
لذت ریزش، برد زنگ از دل اهل کرم
میشود هر جامه زیبا، چون بود زیبندگی
زهد خشکم، خاک بر سر کرده، دارم چشم آن
کآورد آبی بروی کار من، شرمندگی
قدر تنهایی بدان واعظ، که آخر قطره را
خلوت کام صدف شد، مایه ارزندگی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
تو کز طول امل در بند جمع مال و سامانی
ترا به ز آستین تنگدستان نیست همیانی!
چه گل خوشتر دماغ همت را زینکه هر ساعت
دهان بهر طلب پیش تو بگشاید پریشانی؟!
ببدمستی سرت را میخورد این روزگار آخر
تو دایم از سبک مغزی همان چون پسته خندانی!
بود نقش این سخن، بر گنبد سبز حباب ای دل
که تا آباد میگردی، ز باد مرگ ویرانی!
نباشد جامه گوهر نگارت برتن، ای غافل
سگ نفست فرو برده است، هر سو برتو دندانی!
بغیر از راحت نومیدی از غیر خدا، دیگر
ز ابنای زمان هرگز کسی نشنیده احسانی!
ترا کز رشته طول أمل، آتش بسر سوزد
بروز خویشتن چون شمع باید چشم گریانی!
چو دندان نعمتی داری، منال از نان خشک خود
کدامین نانخورش زین به، که با دندان خوری نانی؟!
ز تیغ خصم باکم نیست، لیکن میکشد اینم
که زخمم واکند هر دم دهان در پیش درمانی!
ز بس دوری معانی راست باهم دعوی خوبی
بهر جا مصرعی کردم رقم، گردید دیوانی!
اگر خواهی ز دانایان شماری خویش را، واعظ
ز دانایی همینت بس که دانی اینکه نادانی!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
تن ز هم پاشید و، فکر پوشش آن میکنی
ریش جو گندم شد و، اندیشه نان میکنی
وقت پشت پا زدن شد، میزنی خود دست و پا
وقت ترک سر رسید و، فکر سامان میکنی؟
تا جوانی زور بر ره کن، که ده زور دگر
از عصا این قوت پا دستگردان می کنی
این چنین کز کبر خود را می بری بر آسمان
خویشتن را عاقبت با خاک یکسان میکنی
شمع کاهد بیشتر، چندانکه تابان تر شود
زینهار افزون مکن خود را، که نقصان میکنی
بر سر راهی و، می جویی همان راه معاش
بر لب گوری کنون، فکر لب نان میکنی
بی جوی کردار، داری چشم رحمت از کریم
تخم ناافشانده واعظ، فکر باران میکنی؟!