عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
گره آبله میدان تپشهای دل است
مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست
نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد
زخم پیکان توام چشم تماشای دل است
پشه تخم است، به هرجا، ز دویدن واماند
نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است
راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا
صدفگوهر ما زخم طربزای دل است
بهکه جزبرورقگل ننشیند شبنم
بیشتر دست نگارین بتان جای دل است
چون طلب سوخت نفس،گریه روان میگردد
اشک یکسر قدم آبلهفرسای دل است
بحر، بر موجگهر، حکم روانی میکرد
گفت: معذور،که در دامن من، پای دل است
درد، مشکلکه ازین دایره بیرون تازد
آنچه در ای شکست آمده مینای دل است
بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش
زنگ آیینهات افسون تمنای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
گره آبله میدان تپشهای دل است
مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست
نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد
زخم پیکان توام چشم تماشای دل است
پشه تخم است، به هرجا، ز دویدن واماند
نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است
راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا
صدفگوهر ما زخم طربزای دل است
بهکه جزبرورقگل ننشیند شبنم
بیشتر دست نگارین بتان جای دل است
چون طلب سوخت نفس،گریه روان میگردد
اشک یکسر قدم آبلهفرسای دل است
بحر، بر موجگهر، حکم روانی میکرد
گفت: معذور،که در دامن من، پای دل است
درد، مشکلکه ازین دایره بیرون تازد
آنچه در ای شکست آمده مینای دل است
بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش
زنگ آیینهات افسون تمنای دل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
شوکت شاهیام از فیض جنون در قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشتزده را جوشنفسگرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان، امت آشفتگیایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینیکه نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔگوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگگلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایانگشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر همنزند
گر بداند که تماشا چهقدر مغتنم است
حسن بیمشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید
رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است
میچکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد حال من آیینهٔ نقش قدم است
چشم زخمی نرسد آبله هم جامجم است
تاب الفت نتوان یافت به سررشتهٔ عمر
صبح وحشتزده را جوشنفسگرد رم است
کفر و دین در گره پیچ و خم یکدگرند
ظلمت و نور چو آیینه و جوهر به هم است
ما جنون شیفتگان، امت آشفتگیایم
وضع ما را به سر زلف پریشان قسم است
خوی معشوق ز آیینهٔ عاشق دریاب
طینت برهمن از آتش سنگ صنم است
کینه در طبع ملایم نکند نشو و نما
فارغ از جوش غبار است زمینیکه نم است
وحشی صید کمند دم سردی داربم
رشتهٔگوهر شبنم نفس صبحدم است
چاک در جیب حیاتم ز تبسم مفکن
رگ این برگگلم جادهٔ راه عدم است
آنقدر نیست درین عرصه نمایانگشتن
سر مویی اگر از خویش برآیی علم است
مرگ شاید دل از اسباب هوس پردازد
ور نه در ملک نفس صافی آیینه کم است
رحم بر شبنم ما کن که درین عبرتگاه
آب گردیدن و از خود نگذشتن ستم است
دیده در خواب عدم هم مژه بر همنزند
گر بداند که تماشا چهقدر مغتنم است
حسن بیمشق تأمل نگذشت از دل ما
صفحهٔ حیرت آیینه عجب خوش قلم است
نفس صبح ز شبنم به تأمل نرسید
رشته ی عمر ز اشکم به گره متهم است
میچکد سجده ز سیمای نمودم بیدل
شاهد حال من آیینهٔ نقش قدم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳
طوق چون فاخته، شیرازهٔ مشت پر ماست
حلقهٔ دود،کمند کف خاکستر ماست
همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگیام
گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست
بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب
محو خمیاز چو آغوش کمان پیکر ماست
شوق غارتزده انجمن دیداریم
هرکجا آینهای خون شده چشم تر ماست
عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود
طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست
مست شوقیم، درین دشت، ز سرگردانی
گردبادیم و همینگردش سر ساغر ماست
کوتهی نیست، پریشانی ما را چون زلف
سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست
آسمانگرم طواف دل ما میگردد
مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست
از دلیران جنونتاز بساط یاسیم
قطع امید دو عالم برش خنجر ماست
راحت شمع به انداز گداز است اینجا
هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست
ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم
دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست
بسکه داریم درین باغکدورت بیدل
لالهسان آینه زنگارنشین در بر ماست
حلقهٔ دود،کمند کف خاکستر ماست
همچو خاک آینهٔ صورت اُفتادگیام
گرد نقش قدم راهروان جوهر ماست
بسکه چون تیر گذشت از بر ما عیش شباب
محو خمیاز چو آغوش کمان پیکر ماست
شوق غارتزده انجمن دیداریم
هرکجا آینهای خون شده چشم تر ماست
عجز، آیینهٔ واماندگی ما نشود
طایر شوخی رنگیم و شکستن پر ماست
مست شوقیم، درین دشت، ز سرگردانی
گردبادیم و همینگردش سر ساغر ماست
کوتهی نیست، پریشانی ما را چون زلف
سایهٔ طالع آشفته ز مو بر سر ماست
آسمانگرم طواف دل ما میگردد
مرکز دور محیط آب رخ گوهر ماست
از دلیران جنونتاز بساط یاسیم
قطع امید دو عالم برش خنجر ماست
راحت شمع به انداز گداز است اینجا
هرقدر پیکر ما آب شود بستر ماست
ما به یک صفحه ز صد نسخه فراغت داپم
دل آشفته اگر جمع شود دقتر ماست
بسکه داریم درین باغکدورت بیدل
لالهسان آینه زنگارنشین در بر ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
این انجمن چو شمع مپندار جای ماست
هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
جان میدهیم و عشرت موهوم میخریم
چونگل همان تبسم ما خونبهای ماست
روشن نکردهایم چو شبنم درین بساط
غیر از عرقکه آینهٔ مدعای ماست
طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر
ما رفتهایم و آبلهٔ پا به جای ماست
دامنفشانتر ازکف دست تجردیم
رنگیکه جز شکست نبندد حنای ماست
ویرانی دل این همه تعمیر داشتهست
نه آسمان غبار شکست بنای ماست
درآتش افکنند و ننالیم چون سپند
خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست
در قید جسم، ساز سلامت چه ممکن است
این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست
از فقر سر متابکز اسباب اعتبار
کس آنچه در خیال ندارد برای ماست
پیشانییکه جز به در دل نسودهایم
بر آسمان همان قدم عرشسای ماست
آیینهٔ خودیم به هرجا دمیدهایم
این طرفهترکه جلوهٔ او رونمای ماست
بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستیایم
بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
هر اشک در چکیدنش آواز پای ماست
جان میدهیم و عشرت موهوم میخریم
چونگل همان تبسم ما خونبهای ماست
روشن نکردهایم چو شبنم درین بساط
غیر از عرقکه آینهٔ مدعای ماست
طرح چه آبرو فکند قطره ازگهر
ما رفتهایم و آبلهٔ پا به جای ماست
دامنفشانتر ازکف دست تجردیم
رنگیکه جز شکست نبندد حنای ماست
ویرانی دل این همه تعمیر داشتهست
نه آسمان غبار شکست بنای ماست
درآتش افکنند و ننالیم چون سپند
خودداری که عقدهٔ بال صدای ماست
در قید جسم، ساز سلامت چه ممکن است
این خاک سخت تشنهٔ آب بقای ماست
از فقر سر متابکز اسباب اعتبار
کس آنچه در خیال ندارد برای ماست
پیشانییکه جز به در دل نسودهایم
بر آسمان همان قدم عرشسای ماست
آیینهٔ خودیم به هرجا دمیدهایم
این طرفهترکه جلوهٔ او رونمای ماست
بیدل عدم ترانهٔ ناموس هستیایم
بیرون پرده آنچه نیابی نوای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
میروم از خویش و حسرت گرم اشک افشاندن است
در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروازست و بس
رشتهٔ پای طلب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم و از خود میرویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانهسان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت کردهایم
ریشه گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان میکنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
در رهت ما را چو مژگان گریه گرد دامن است
ما ضعیفان را اسیر ساز پروازست و بس
رشتهٔ پای طلب بال امید سوزن است
با زمین چون سایه همواریم و از خود میرویم
حیرت آیینهٔ ما هم تسلی دشمن است
پپچ و تاب زلف دارد راه باریک سلوک
شانهسان ما را به مژگان قطع این ره کردن است
از امل جمعیت دل وقف غارت کردهایم
ریشه گر افسون نخواند دانهٔ ما خرمن است
هیچکس را نیست از دام رگ نخوت خلاص
سرو هم در لاف آزادی سراپا گردن است
در محیط حادثات دهر مانند حباب
از دم خاموشی ما شمع هستی روشن است
برندارد ننگ افسردن دل آزادگان
شعلهٔ بیتاب ما را آرمیدن مردن است
عمرها شد بر خط پرگار جولان میکنیم
رفتن ما آمدنها، آمدنها، رفتن است
دل چه امکان است بیرون آید از دام امل
مهره بیدل در حقیقت مار را جزو تن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
خودگدازی غمکیفیت صهبای من است
خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم، سیر سراغم همه جا نتوانکردن
چشم بر خاک نظر دوخته، جویای من است
سازگمگشتیام، این همه توفان دارد
شور آفاق، صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان میجوشم
شعله هرجامژهای گرمکند جای مناست
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکیکه زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم میخندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی بهکف پایکسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من، آیینهٔ فردای من است
سجده محملکش صد قافله عجز است اینجا
اشک بیپا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعهکش درد کدورت بیدل
چونگهر صافی دل بادهٔ مینای مناست
خالی از خویش شدن صورت مینای من است
عبرتم، سیر سراغم همه جا نتوانکردن
چشم بر خاک نظر دوخته، جویای من است
سازگمگشتیام، این همه توفان دارد
شور آفاق، صدای پر عنقای من است
همچو داغ از جگر سوختگان میجوشم
شعله هرجامژهای گرمکند جای مناست
نتوان با همه وحشت ز سر دردگذشت
فال اشکیکه زند آبله در پای من است
فرصت رفته به سعی املم میخندد
چشم برق همان ابروی ایمان من است
تخم اشکی بهکف پایکسی خواهم پخت
آرزو مژده ده اوج ثریای من است
اگر این است سر و برک نمود هستی
داغ امروز من، آیینهٔ فردای من است
سجده محملکش صد قافله عجز است اینجا
اشک بیپا و سرم، در سر من پای من است
نیستم جرعهکش درد کدورت بیدل
چونگهر صافی دل بادهٔ مینای مناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ دربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتشزدهام، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام
چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بیسر و پایی به سر و پای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتشزدهام، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام
چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بیسر و پایی به سر و پای من است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نه عشق سوخته و نه هوسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
چو صبح آینهٔ ما نفسگداخته است
سلامت آرزوی وادی رحیل مباش
که عالمی به فسون جرس گداخته است
به خلق سبقت اسباب پختگی مفروش
که بیشتر ثمر پیشرس گداخته است
ز نقد داغ مکافات خویش آگه نیست
داغ شعله به این خوش که کس گداخته است
ز انفعال تهی نیست لذت دنیا
عسل مخواه که اینجا مگس گداخته است
غبار مشت پر ما نیاز دامکنید
که عمرها به هوای قفسگداخته است
ترحم است برآن دلکهگاه عرض و نیاز
ز بینیازی فریادرس گداخته است
مگر شکست به فریاد دل رسد ور نه
درای محمل مقصد نفس گداخته است
طلسم هستیِ بیدل که محو حسرت اوست
چو ناله هیچ ندارد ز بسگداخته است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
در بهارگریه عیش بیدلان آماده است
اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان
در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن
هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
اشک تاگل میکند هم شیشه و هم باده است
طینت عاشق همین وحشت غبار ناله نیست
چون شرارکاغذ اینجا داغ هم آزاده است
هیچکس واقف نشد از ختمکار رفتگان
در پی اینکاروان هم آتشی افتاده است
پردهٔ ناموس هستی اعتباری بیش نیست
م ما را شیشهایگر هست رنگباده است
منزل خاصی نمیخواهد عبادتگاه شوق
هرکف خاکیکه آنجا سر نهی سجاده است
زاهد ز رشک شرار شوق ما تردامنان
همچو خارخشک بهر سوختن آماده است
عقلکو تا جمع سازد خاطر از اجزای ما
عشق مشت خاک ما را سر به صحرا داده است
خار راه اهل بینش جلوهٔ اسباب نیست
ازکمند الفت مژگان نگه آزاده است
زنهار! ایمن مباش ز شک دردآلود من
گرهمه یکشبنم استاین طفل توفانزاده است
تا فنا در هیچ جا آرام نتوان یافتن
هرچهجزمنزل درینوادیست یکسرجادهاست
گوهر ماکاش از ننگ فسردن خون شود
میرود دریا ز خویش و موج ما استاده است
دل به نادانی مده بیدلکه در ملک یقین
تختهٔ مشق خیال است آینه تاساده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
آرزوی دل، چو اشک از چشم ما افتاده است
مدعا چون سایهای در پیش پا افتاده است
گوهر امید ما قعر توکلکرده ساز
کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است
جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست
یا ز دست خضر این وادی، عصا افتاده است
تا قیامت برنمیخیزد چوداغ ازروی دل
سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است
موی آتش دیده راکوتاه میباشد امل
چشم ما عمریست بر روز جزا افتاده است
بسکهکردم مشق وحشت در دبستان جنون
شخصماز سایهچوکلکاز خطجدا افتاده است
پیکرمخم گشتهاست ازضعفو دلخون میخورد
بار اینکشتی به دوش ناخدا افتاده است
شبنمگلزار حیرت را نشست و خاست نیست
اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است
نیست در دشت طلب، باکعبه ما را احتیاج
سجدهگاه ماست هرجا نقش پا افتاده است
سایهٔ ما میزند پهلو به نورآفتاب
ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است
چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم
ابتدای ما به فکر انتها افتاده است
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
در حقیقت بیدل ما صاحبگنج بقاست
گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
مدعا چون سایهای در پیش پا افتاده است
گوهر امید ما قعر توکلکرده ساز
کشتی تدبیر در موج رضا افتاده است
جادهٔ سرمنزل عشاق سعی نارساست
یا ز دست خضر این وادی، عصا افتاده است
تا قیامت برنمیخیزد چوداغ ازروی دل
سایهٔ ما ناتوانان هرکجا افتاده است
موی آتش دیده راکوتاه میباشد امل
چشم ما عمریست بر روز جزا افتاده است
بسکهکردم مشق وحشت در دبستان جنون
شخصماز سایهچوکلکاز خطجدا افتاده است
پیکرمخم گشتهاست ازضعفو دلخون میخورد
بار اینکشتی به دوش ناخدا افتاده است
شبنمگلزار حیرت را نشست و خاست نیست
اشک من در هرکجا افتاد وا افتاده است
نیست در دشت طلب، باکعبه ما را احتیاج
سجدهگاه ماست هرجا نقش پا افتاده است
سایهٔ ما میزند پهلو به نورآفتاب
ناتوانی اینقدرها خودنما افتاده است
چون خط پرگارعمری شدکه سرتاپا خمیم
ابتدای ما به فکر انتها افتاده است
سرمه این مقدار باب التفات ناز نیست
چشم او بر خاکساریهای ما افتاده است
در حقیقت بیدل ما صاحبگنج بقاست
گر به صورت در ره فقروفنا افتاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
موج هرجا، در جمعیتگوهر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل، درکیفیت بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
تب حرص استکه ازضعف به بستر زده است
غیر چشم طمع آیینهٔ محرومی نیست
حلقه بر هر دری، این قفل، مکرر زده است
محو گیرید خط و نقطهٔ این نسخهٔ وهم
همه جا کاغذ آتش زده مسطر زده است
از پریشاننظری، چاره محال است اینجا
سنگ بر آینهٔ ما دل ابتر زده است
عقل داغ است ز پاس ادب انسانی
جهل بیباک به عالم لگد خر زده است
غفلت دل، درکیفیت بینش نگشود
پنبه شیشهٔ ما مهر به ساغر زده است
خودنمای هوس پوچ نخواهی بودن
بر در آینه زین پیش سکندر زده است
ناگزیریم ز وحشت همه چون شمع و سحر
خط پیشانی ما دامن ما برزده است
تا فنا هستی ما را ز تپش نیست گزیر
چه توان کرد نفس حلقه بر این در زده است
نارسایی به کجا زحمت فریاد برد
مژه هر دست که برداشته بر سر زده است
شاید از سعی عرق نامهٔ من پاک شود
که جبین ساغر امید به کوثر زده است
بر نمیآیم ازین محفل جانکاه چو شمع
فرش خاک است همان رنگم اگر پر زده است
صد غلط میخورم از خویش به یک سایهٔ مو
ناتوانی چقدر بر من لاغر زده است
از دو عالم به درم برد به خاک افتادن
نفس سوخته بر وحشت دیگر زده است
ناخدا لنگر تدبیر به توفان افکن
کشتی خویش قلندر به کمر بر زده است
از تحیرکده ی عالم عنناست حباب
هیچ بودن همه از بیدل ما سر زده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲
سر هرکس زگلی پر زده است
گل ندانست چه برسر زده است
گر بوذ آینه منظور بتان
چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغز میکده عجز رساست
پای پر آبله ساغر زده است
بیرخش نام تماشا مبرید
بو نکاهم مژه نشنر زده است
با دل جمع همان میسوزم
شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیرگریبان دارد
فال پروانه ته پر زده است
تا رهی واشود ز قد دوتا
زندگی حلقه بر این در زده است
شوفم از نبامهبران مببتغنیست
رنگ ما پر به کبوتر زده است
گره دل ز که جوید ناخن
دستهای همه قیصر زده است
نالهگر مشق جنون میخواهد
شش جهت صفحهٔ مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده که نشتر زده است
ناکجا زحمت امید بریم
نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد
دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بیساختهایسث
کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست که یاران فهمند
عبرت ازبیدل ما سر زده است
گل ندانست چه برسر زده است
گر بوذ آینه منظور بتان
چشم ما هم مژه کمتر زده است
لغز میکده عجز رساست
پای پر آبله ساغر زده است
بیرخش نام تماشا مبرید
بو نکاهم مژه نشنر زده است
با دل جمع همان میسوزم
شعله اینجا در اخگر زده است
شمع گر سیرگریبان دارد
فال پروانه ته پر زده است
تا رهی واشود ز قد دوتا
زندگی حلقه بر این در زده است
شوفم از نبامهبران مببتغنیست
رنگ ما پر به کبوتر زده است
گره دل ز که جوید ناخن
دستهای همه قیصر زده است
نالهگر مشق جنون میخواهد
شش جهت صفحهٔ مسطر زده است
غافل از طعن کس آگاه نشد
بر رگ مرده که نشتر زده است
ناکجا زحمت امید بریم
نفس این بال مکرر زده است
نیست آتش که زجا برخیزد
دل بیمار به بستر زده است
فقر آزادی بیساختهایسث
کوتهی دامن ما بر زده است
این سخن نیست که یاران فهمند
عبرت ازبیدل ما سر زده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
سرنوشت روی جانان خط مشکین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد
سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم
از حریر پردههای چشم بالین بوده است
کاروان حسن را نقش قدم این بوده است
ما اسیران؛ نوگرفتار محبت نیستیم
آشیان طایر ما چنگ شاهین بوده است
غافل از آواره گردیهای اشک ما مباش
روزگاری این بنات النعش، پروین بوده است
راست ناید با عصای زهد سیر راه عشق
این بساط شعله خصم پای چوبین بوده است
شوخی اشکم مبیناد آفت پژمردگی
این بهار بیکسی تا بود رنگین بوده است
عقده سر، از تنم بیتیغ قاتل وانشد
باد صبح غنچهٔ من دست گلچین بوده است
دل مصفا کردم و غافل که در بزم نیاز
صاحب آیینه گشتن کار خودبین بوده است
پشت دست آیینه با دندان جوهر میگزد
سایهٔدیوار حیرت سختسنگینبوده است
غنچه گردیدیم وگلشن درگریبان ربختیم
عشرت سربسته از دلهای غمگین بوده است
بیدل آن اشکم که عمری در بساط حیرتم
از حریر پردههای چشم بالین بوده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹
تا ز آغوشوداعت داغ حیرتچیده است
همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم
چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام
چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار
اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ
جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صداپیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح
تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است
همچوشمعکشتهدر چشممنگهخوابیدهاست
باکمال الفت از صحرای وحشت میرسم
چون سواد چشم آهو سایهام رم دیده است
جیب و دامانی ندارد کسوت عریانیام
چونگهراشکمهماندر چشمخود غلتیدهاست
نی خزان دانم درینگلشن نه نیرنگ بهار
اینقدر دانمکه اینجا رنگهاگردیده است
طبع آزاد از خراش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدا پالیده است
وحشتمگل میکند از جیب اشک بیقرار
صبح در آیینهٔ شبنم نفس دزدیده است
بر رخ اخگر نقابی نیست جز خاکسترش
دیدهٔ ما را غبار چشم ما پوشیده است
کعبهٔ مقصود بیرون نیست از آغوش عجز
آستانش بود هرجا پای ما لغزیده است
عجز طاقتکرد آهم را چو شمعکشته داغ
جادهام از نارسایی نقش پا گردیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هماینجا ز جیب صبح دامن چیده است
ناله دارد درکمند غم سراپای مرا
بیستون در دم و بر من صداپیچیده است
سرگرانی لازم هستی بود بیدلکه صبح
تا نفس باقیست صندل بر جبین مالیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
جنس موهومم دکان آبرویی چیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم
سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش
خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل
جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش
جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است
هیچ هم در عالم امید میارزیده است
در جناب حضرت شاه سلیمان بارگاه
ناتوان موری خیال عرضی اندیشیده است
زین سطوری چندکزتسلیم دارد افتخار
معنی رازم جبینها بر زمین مالیده است
تا به رنگش وارسی ازنقش ما غافل مباش
بحر در جیب حباب اینجا نفس دزدیده است
همچو شبنم در تمنای نثار نوگلی
داشتم اشکی نمیدانم کجا غلتیده است
طبع آزاد از خروش جسم دارد انبساط
زخمه تا بر تار میآید صدابالیده است
نقد انفاسم نهتنها صرف آهنگ دعاست
گر همه رنگ است با منگرد اوگردیده است
در غبار خط نفس دزدیده آهی میکشم
سرمهگردیدهست دل تا این صدا پالیده است
دستگاه لفظکزپیشانیام بستهست نقش
خط چهمعنی دارد ابنجاسجده هملغزیده است
خامشی از بسکه نازک میسراید درد دل
جز خیال شاه فریادمکسی نشنیده است
گشتهام پیر و ز حق نعمت دیرینهاش
همچنان در هر بن مویم نمک خوابیده است
غیر وحشت باغ امکان را نمیباشدگلی
چرخ هم اینجا ز جیب صبح دامن چیده است
هرکجا سرکردهام بیدل دعای دولتش
جوشآمین از زمین تا آسمان پیچیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۴
عالمی را بیزبانیهای من پوشیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است
عکس در آیینه ینهان چون نگه در دیده است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن
اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقهٔ زنجیر تصویرم مپرس از شیونم
نالهای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا میکند
گر زبان درکام باشد راز دل پوشیده است
ناکجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل
بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی کردهاند
اینکه میگویی نفسگردی ز هم پاشیدهاست
ناتوانی بس بود بال و پر آزادیام
موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم
بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت
پیشهمت این دو منزل یک ره خوابیده است
کلفتی از امتیاز زندگانی میکشیم
بر رخ آیینهٔ ما هم نفس پیچیده است
عمر ما بیدل به طوف کعبهٔ دلها گذشت
گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است
شمع خاموش انجمنها در نفس دزدیده است
بسکه از شرم تماشایت به خود پیچیده است
عکس در آیینه ینهان چون نگه در دیده است
از سپند من زبان شکوه نتوان یافتن
اینقدر هم سوختن بر عجز من نالیده است
حلقهٔ زنجیر تصویرم مپرس از شیونم
نالهای دارم که جز گوشم کسی نشنیده است
دانه را نشو و نمای ریشه رسوا میکند
گر زبان درکام باشد راز دل پوشیده است
ناکجا انجامد آخر، ماجرای داغ دل
بر کباب خام سوزم اخگری چسبیده است
زندگی تعمیرش از سیل خرابی کردهاند
اینکه میگویی نفسگردی ز هم پاشیدهاست
ناتوانی بس بود بال و پر آزادیام
موج صدرنگ از شکست خویش دامن چیده است
کار سهلی نیست در هستی تماشای عدم
بر تحیر ناز دارد هر که ما را دیده است
دین و دنیا چیست تا از الفتش نتوان گذشت
پیشهمت این دو منزل یک ره خوابیده است
کلفتی از امتیاز زندگانی میکشیم
بر رخ آیینهٔ ما هم نفس پیچیده است
عمر ما بیدل به طوف کعبهٔ دلها گذشت
گرد چندین نقطه یک پرگار ما گردیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
بسکه در بزم توام حسرت جنون پیمانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقشکارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر میزند
شمع این ویرانهها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه میبینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خرابآباد امکانگردی از معموره نیست
نوحهکن بر دلکه این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحهای دارمکه سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشبگرد دل میگردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
هرکه را رنگی بگردد لغزش مستانه است
اهل معنی از حوادث مست خواب راحتند
شور موج بحر درگوش صدف افسانه است
تهمت الفت به نقشکارگاه دل مبند
آشنای عالم آیینه پر بیگانه است
در دماغ هر دو عالم سوختن پر میزند
شمع این ویرانهها خاکستر پروانه است
محوزنجیرنفس بودن دلیل هوش نیست
هرکه میبینی به قید زندگی دیوانه است
صافی دل زنگ عجب از طینت زاهد نبرد
از برای خودپرست آیینه هم بتخانه است
در خرابآباد امکانگردی از معموره نیست
نوحهکن بر دلکه این ویرانه هم ویرانه است
از نفس یکسر تپشهای دلم باید شمرد
سبحهای دارمکه سر تا پای او یک دانه است
گر به خود دستی فشانم فارغ از آرایشم
همچوگیسوی بتان در آستینم شانه است
بیدل امشبگرد دل میگردد از خود رفتنی
پرفشانیهای رنگ این شمع را پروانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
دل بهسعی آبگردیدن طرب پیمانه است
خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است
هرکجا نازیست ایجاد نیازی میکند
خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است
نالهها در دل گره دارم به ناموس وفا
ریشهامچون موجگوهر در طلسمدانه است
عضو عضوم نشئهٔکیفیت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت
کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است
ازکجاندیشاننشانمردمیجستن خطاست
چشمکی داردکمان هرچند صاحبخانه است
مگذرید، ای میکشان از فیض تعلیم جنون
حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است
دست رد، پرداز امان تماشا میشود
طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است
غفلت منکم نشد از سرگذشت رفتگان
چون ره خوابیدهام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندرد از حوادث چارهای
در هجومگرد سیل آبادن ویرانه است
چونحباب،آخر،نفسآشوبهستی میشود
خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است
ما به اولگام از تمهید وحشت جستهایم
بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است
خودگدازی تردماغیهای این دیوانه است
هرکجا نازیست ایجاد نیازی میکند
خط، چراغ حسن را جوش پرپروانه است
نالهها در دل گره دارم به ناموس وفا
ریشهامچون موجگوهر در طلسمدانه است
عضو عضوم نشئهٔکیفیت مژگان اوست
دست اگر بر هم فشانم لغزش مستانه است
تا نمیری رمزاین معنی نگردد روشنت
کاشنای زندگی از عافیت بیگانه است
ازکجاندیشاننشانمردمیجستن خطاست
چشمکی داردکمان هرچند صاحبخانه است
مگذرید، ای میکشان از فیض تعلیم جنون
حلقهٔ زنجیر سرمشق خط پیمانه است
دست رد، پرداز امان تماشا میشود
طرهٔ تار نگه را مو مژگان شانه است
غفلت منکم نشد از سرگذشت رفتگان
چون ره خوابیدهام آواز پا افسانه است
عالم امکان ندرد از حوادث چارهای
در هجومگرد سیل آبادن ویرانه است
چونحباب،آخر،نفسآشوبهستی میشود
خانهٔ ما سیل بنیادش هوای خانه است
ما به اولگام از تمهید وحشت جستهایم
بیدل اینجا چین دامن بجد طفلانه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
بیقراریهای چرخ از دست کجرفتاری است
خاک را آسودگی از پهلوی همواری است
نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان
خار را در وصل آتش پیرهنگلناری است
از مزاج ما چه میپرسیکه چون ریگ روان
خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است
گر ز دست ما نیاید هیچ جانی میکنیم
نالهٔ بلبل درینگلشن گل بیکاری است
آبروخواهی، مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا
زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است
دست همت آستین میگردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم
یک مژه آسودگی اینجا بهصد دشواری است
غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان
خفتگان را صبحروشن صندل بیداری است
بگذر از فکر خرد بیدلکه در بزم وصال
گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است
خاک را آسودگی از پهلوی همواری است
نیست غیراز سوختن عید مذلت پیشگان
خار را در وصل آتش پیرهنگلناری است
از مزاج ما چه میپرسیکه چون ریگ روان
خاک ما چون آب از ننگ فسردن جاری است
گر ز دست ما نیاید هیچ جانی میکنیم
نالهٔ بلبل درینگلشن گل بیکاری است
آبروخواهی، مقیم آستان خویش باش
اشک را از دیده پا بیرون نهادن خواری است
پرفشانی نیست ممکن بسمل تصویررا
زخمی تیغ تحیر از تپیدن عاری است
دست همت آستین میگردد از خالی شدن
سرنگونی مرد را از خجلت ناداری است
شعله خاکسترشود تا آورد چشمی به هم
یک مژه آسودگی اینجا بهصد دشواری است
غیر تیغ اوکه بردارد سرافتادگان
خفتگان را صبحروشن صندل بیداری است
بگذر از فکر خرد بیدلکه در بزم وصال
گردش آن چشم میگون آفت هشیاری است