عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷۸
ای وجود تو دیده جانم
جسم پیدا و جان پنهانم
بس که سوی تو می دوم به خیال
سوی خود باز ره نمی دانم
گه کرشمه کنی و گاهی ناز
من بدین گونه زیست نتوانم
مهرت از جان من برون نرود
جان من، گر برون رود جانم
تا ترا دیدم و ندادم جان
والله از زیستن پشیمانم
پندم، ای دوست، می نهفتم، از آنک
تو ز شهری، من از بیابانم
این چنین با خیال یارب من
خسروم یا خیال جانانم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۱
من آن ترک طناز را می شناسم
من آن شوخ بدساز را می شناسم
مبینید تا می توانید در وی
که من آن سرانداز را می شناسم
نبینم به سویش ز بیم دو چشمش
که آن هر دو غماز را می شناسم
شبم تازه شد جان به دشنام مستی
تو بودی، من آواز را می شناسم
ز من پرس ذوق سخنهای خسرو
که من آن ره ساز را می شناسم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۴
چو نام تو در نامه ای دیده ام
به نامت که بر دیده مالیده ام
به یاد زمین بوس در گاه تو
سراپای آن نامه بوسیده ام
ز نام تو آن نامه نامدار
سر بندگی برنپیچیده ام
جز این یک هنر نیست مکتوب را
وگر نیست، باری من این دیده ام
که آنها که در روی او خوانده ام
جوابی از او باز نشنیده ام
قلم چون سر یک زبانیش نیست
از آن ناتراشیده ببریده ام
ولی اینکه بنهاد سر بر خطم
از او راستی را پسندیده ام
زبانم چو یارای نطقش نماند
زبانی ز نی بر تراشیده ام
بیا، ای دبیر، ار نداری مداد
سیاهی برون آور از دیده ام
سخنهای بگزیده بنویس و گوی
که ای مونس و یار بگزیده ام !
چو زلف تو شوریده شد حال من
ببخشای بر حال شوریده ام
سیه کرده ام نامه از دود دل
سیه روتر از خاک کن دیده ام
چو خسرو در این رقعه از سوز دل
به نی آتش تیز پوشیده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۶
بحل کن آن همه خونها که در غمت خوردم
که عمری از دل و جان شکر این کرم کردم
حدیث وصل نگویم که گفته شد روزی
ز بخت بد چه لگدها که بر جگر خوردم
بمردم و ندهم درد خود برون، زیراک
کجاست دل که شناسد حلاوت دردم
چنان خوش است جفایت که گر تو تیر زنی
قبول اگر نکنم من به دیده، نامردم
چه کارم آید، اگر خاک کوی تو نشود؟
تنی که از پی این سالهاش پروردم
شبی که گرد سر کوی تو توانم گشت
به عشق گرد سر خود هزار می گردم
به کوی تو چو شوم خاک، نیست غم به جز آنک
صبا ز کوی تو سوی دگر برد گردم
گریست خون به جفای تو، خسروا، صد شکر
که سرخ کرد به گاه وفا رخ زردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۸
گر رسم روزی به تو نوآشنایی ها کنم
هر چه باید خواهم و بخت آزمایی ها کنم
او چو شاه از گوشه های چشم بیند سوی من
من ازان لبها به صد منت گدایی ها کنم
ای خوش آن وقتی که اوخوش خوش رود در خواب و من
پیش چشم و زلف او شرح جدایی ها کنم
از شراب عشق سیل آمد، مصلایم ببرد
گر شوم هشیار ازین می، پارسایی ها کنم
از در او مست بیرون آیم و در پیش خلق
چون گدایان توانگر خودنمایی ها کنم
ور شبی در کنج تاریکم ستد، در پیش او
خویش را زنده بسوزم، روشنایی ها کنم
بندگی را خط نویسم بر رخ از خون جگر
وز دو دیده هم برو ثبت گوایی ها کنم
گر طفیل پاسبانان بینم اندر کوی تو
با سگان آن سر کو آشنایی ها کنم
یک غزل گر بشنود آن مه به گوش خود ز من
همچو خسرو، پیش خلقی خودستایی ها کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۹
چون ز تو می نتوانم که شکیبا باشم
چه غمت دارد بگذار که رسوا باشم
در فراق تو که داند که کجا خاک شوم؟
بخت آن کو که من اندر ته آن پا باشم؟
شب ندانم ز پی دیدن او چون گذرد
بس که تا روز در اندیشه فردا باشم
ای خوش آن دم که برانی به گلویم شمشیر
من در آن فرصت سویت به تماشا باشم
تا به جز من نخورد کس غم تو بیشتری
از پی خوردن غمهای تو تنها باشم
رشکم آید که سگان بر سر کویت گردند
گر بفرمایی من نیز همانجا باشم
وعده ای خواهم و در بند وفا نیز نیم
غرض آن است که باری به تقاضا باشم
از سرم در گذران خواب خوشت خوش بادا
عاشقم من همه شب در غم و سودا باشم
حجت بندگی من خط یار است، از آنک
خسروم، من که غلام خط زیبا باشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۰
ز عشقت خواستم از جان و یک دم با تو ننشستم
بریدم از جهان بهر تو و با تو نپیوستم
تو در ابرو گره بستی و گفتی «خون تو ریزم »
من این فال مبارک را درون دل گره بستم
ندارم حد آن کز شب روان زلف تو لافم
ولیکن این قدر دانم که در کویت سگی هستم
چو ارزان نیست آن دولت که پیشت بار یابد کس
مرا این دولت ارزانی که بر خاک درت بستم
تو در دل شستی و جان این سخن گفت و برون آمد
«مبارک باد خصم خانه را منزل که من جستم »
بر بالای همچو تیر گر بنشست پهلویم
مرا تیری ست در پهلو، چو پهلوی تو بنشستم
کسی را مست کن زان لب که هشیاری کند دعوی
مرا خود سالها باشد که هم بر یاد او مستم
به غمزه عاشقی را کش که او را زنده می دانی
که من از دولت هجرت ز ننگ زیستن رستم
گله می کرد خسرو کز جفا بشکستیم، گفتی
«چه شد، کردم سفالی خرد، در نعل تو بشکستم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۱
عاشق شدم، با یار بدعهد وغا کردم
زان شوخ جفا دیدم، هر چند وفا کردم
یارب، چه شد آن پر فن، دل را که ستد از من
من هوش که را دادم، من صبر کجا کردم؟
مطرب غزلی تر زد، درد کهنم نو شد
معذور بدم، جانا، گر جامه قبا کردم
یک چند ز هر سودا باز آمده بود این دل
ناگاه ترا دیدم، بر خویش بلا کردم
دی روی نکویت را اندک ترکی دیدم
لیک از پی چشم بد بسیار دعا کردم
گفتم که «مگر چندی ایمن زیم از غمها»
دل دور نشد از تو، هر چند جدا کردم
بر هر صنمی رفتم، در هر پسری دیدم
ننشست کسی در دل چندانش که جا کردم
تا بار دگر خسرو دل بر پسران ننهد
در کشمکش عشقت نیکوش سزا کردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۳
گر من به کمند تو گرفتار نباشم
افتاده درین سایه دیوار نباشم
آخر ز تو چیزی ست درین سینه، وگرنه
چندین به سر کوی تو بیدار نباشم
زنجیر گشایم، ببرد زلف تو، گر من
نوبرده آن غمزه خونخوار نباشم
خونها خورم و شکر تو گویم که ازین می
یک لحظه ز اقبال تو هشیار نباشم
خوش وقت دلی که بود آزاد که باری
من می نتوانم که گرفتار نباشم
چون خاص خیالت شدم، ای جان و خرد، دور
آن به که کنون پهلوی اغیار نباشم
گویند که «خسرو مگری » وای که چندین
بیرون نتراود، اگر افگار نباشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۴
چون دولت آن نیست که پهلوی تو باشم
کم زان که فتاده به سر کوی تو باشم
کشتن چو ترا خوی شد، اکنون من و این درد
یک روز مگر راتبه خوی تو باشم
هر صبح به قبله همه خلق و من بدکیش
افتاده در اندیشه ابروی تو باشم
روز از هوس قد تو گشتم به چمنها
شب نیز در اندیشه گیسوی تو باشم
خورشید برآید، خبرم نبود و مه نیز
بس گر دل پر خون به غم روی تو باشم
بنواز به یک ناوکم، ای ترک، که باری
من نیز طفیلی خور آهوی تو باشم
آن دم که تو در کشتن من دست برآری
خلقی همه سوی من و من سوی تو باشم
نآیم به در از منت دشنام تو هرگز
با آن که همه عمر دعاگوی تو باشم
این است بهار دل خسرو که چو غنچه
صد پاره جگر از هوس روی تو باشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۷
دریاب که من طاقت هجر تو ندارم
بشتاب که افتاد به جان بهر تو کارم
از من تو کران کردی و خون ماند به چشمم
گوهر ز برم رفته و دریا به کنارم
هر روز دم سرد، مگر باد خزانم
هر لحظه زنم اشک، مگر ابر بهارم
هر شب ز پی طالع بد تا به سحرگاه
قطره ز مژه بارم و سیاره شمارم
آن دل که ز من بستده ای بهر خدا را
بسپار به من تا به خدایت بسپارم
گر صد ستم از بهر تو بر روی من آید
آرم همه بر خویش و به روی تو نیازم
هشدار، دل خسرو اگر زلف تو گیرد
تا ناله شبگیر به رویت نگمارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۸
ابر می بارد و من بار سفر می بندم
چشم می گرید و من از تو نظر می بندم
چشم گریان به لبش داشته، یعنی در راه
بر سر آب روان پل ز شکر می بندم
جان گسسته ست گره می زنمش از گریه
گرهش سست تر است، ار چه که برمی بندم
بهر بستن به دگر چیز همی آرم دست
وز تحیر به غلط چیز دگر می بندم
گفتی، ای دوست «که بربند به مویی دل خویش »
حال این است که می بینی، اگر می بندم
از تو می دیدم و چون آمد، چشمم بربست
بنگر از چشم خود، ای دیده، چه برمی بندم؟
نمکی بخش به خسرو که برای توشه
خون برون می کشم از دیده، جگر می بندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۰
باز این دل من رو به که آورد، ندانم؟
وان صبر که بوده ست، کجا کرد، ندانم؟
شب ها منم و گوشه غم حال من این است
حال دل آواره شبگرد ندانم
آن گرد که می خیزد ازان راه ببینید
و آن کیست سوار از پی آن گرد، ندانم؟
اشک از سفر کوی ویم تحفه غم آورد
من خوش تر ازین هیچ ره آورد ندانم
بازم به جگر می خلد آن قامت چون تیر
ساقی، قدح باده که من درد ندانم
یاری که برنجد ز جفا، یار نگویم
مردی که بترسد ز بلا، مرد ندانم
از هر که بپرسند بگوید که چه خسرو
یک سوخته حادثه پرورد ندانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۴
از آن لب می وزد بویی و بوی خون ناب است این
بیا تا تر کنم لب را، اگر بوی شراب است این
ز مستی چشم نگشایی و تیرت بی خطا بر جان
جهانی کشته شد، آخر چه می گویی «صواب است این »؟
نخفتم از غمت شبها و امروزت که می بینم
ز تن جان می رود بیرون، نمی دانم چه خواب است این؟
فرامش شد مرا خورشید از شبهای بی پایان
ترا می بینم و اندر گمانم کآفتاب است این
مزن طعنه که عاشق نیستی چون خون نمی گویی
که خون بوده ست آخر پیش از این کامروز آب است این
ز سوزم خواب شب بویی در آمد، مست من گفتا
«در این خانه جگر می سوزد و بوی کباب است این »
غمت مهمان جاوید است و جانم میزبانش شد
تو باش، ای میهمان کز بهر رفتن در شتاب است این
سؤالی کردمش کآزاد خواهد شد دلم وقتی
گره زد در سر ابروی کج، گفتا «جواب است این »
شبی زلفش گرفتم، گفت «هم زینت در آویزم »
بده، ای دزد جان، شکرانه مشکین طناب است این
رقیبا، تیغ میرانی و در جان می کنی رخنه
تو این را زخم می گویی و ما را فتح باب است این
تو، ای ساقی، که هر دم می دهی خونابه ای ما را
به خسرومی چه می بدهی که خودمست وخراب است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۵
غبار مشک می خیزد، ندانم تا چه باد است این؟
سوار مست می آید، فساد است و فساد است این
به زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم
ندانم رشته ظلم است یا زنجیر داد است این!
منش گویم چنین مخرام کآه خلق بد باشد
نصیحت می کنم، یارب، چه ترک خود مراد است این
بگفتم گریه را «باز ایست » آخر یک زمان، گفتا
که جانان می رود بیرون، چه جای ایستاد است این
همه کس را ز یاد دوستان در دل نشاط آید
مرا جان می رود بیرون، ندانم تا چه یاد است این؟
مبین عار، ار به گریه ریخت مردم دیده در پایت
که از خون دلش پرورد و طفل خانه زاد است این
دلا، درمانده گشتی از خیال من هم از اول
که او را جای می دادی، نمی گفتم فساد است این
به امید سلامی رفت روز عمر در کویش
شبت خوش، خسروا، بگذر که وقت خیر باد است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۷
شب ست این وه چه بی پایان و یا خود زلف یارست این
مه است این پیش چشمم یا خیال آن نگارست این
رسیده موسم نوروز و هر کس در گلستانی
جهان در چشم من زندان، چه ایام بهارست این؟
چه آیم در چمن، ای باغبان، کان گل که هست آنجا
به دیده می نمایم دل، به من گوید که خارست این
سیه شد روز من از غم، پریشان روزگارم هم
نه روز آسایشم باشد نه شب، چون روزگارست این؟
غم هجرم که می سوزد، رها کن تا همی سوزم
که از نامهربانی، چون ببینی، یادگارست این
غبار آورد چشمم ز انتظار و باد هم روزی
غباری نآرد از کویش که مزد انتظارست این
مرا گویند بیکاران، چه کارست این که تو داری؟
ز دل پرسیدم این، من هم نمی دانم چه کارست این
به غم خوردن موافق نه شوندم دوستان هر دم
ندارم من روا، زیرانه نقل خوشگوارست این
مرا افسوس می آید ز تیرش بر دل خسرو
سگش هم ننگرد زین سو که بس لاغر شکارست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰۸
درآ، ای شاخ گل، خندان و مجلس را گلستان کن
به گفت تلخ چون می عاشقان را مست و غلتان کن
از آن زلف پریشان نامزد کن باد را، ور کس
به عهدت خواب خوش دارد، همه خوابش پریشان کن
مگو «پیراهن زیبایی آمد چست بر یوسف »
تو هم بشناس خود را و یکی سر در گریبان کن
فراوان بت پرستیدم به محراب نماز، اکنون
به محراب دو ابروی خودم از سر مسلمان کن
پس از مردن منه تابوتم اندر گوشه مسجد
ببر آن هیمه را در کار آتشگاه گبران کن
منه بر آینه آن روی، وه گر می نهی، باری
بسوز این جان کم بخت مرا، خاکستر آن کن
چو نتوان بوی تو بشنید از وی، می درم جامه
چرا بیهوده گویندت که گل در مشک پنهان کن
گه جان دادن است و شربت دیدار می خواهم
اگر چه بر تو دشوار است، باری بر من آسان کن
برون آ چون سواد دیده ابر سیه، وانگه
به گرما سایه بالای آن سرو خرامان کن
طبیبا، درد من دارد نهفته در دلم کاری
تو دردی را که بیکارست رو تدبیر درمان کن
نثار تست چون جانهای مشتاقان تو، باری
نثارت دیگران چینند نی خود غارت جان کن
ندارم خواب من، از آستانت بو که خواب آید
بیار آن خاک را هم خوابه آن چشم گریان کن
بنای عشق جانان نو شد اندر سینه خسرو
بناهای کهن از کارگاه غمزه ویران کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۱
مرا قامت چو چوگان است و سر چون گوی سرگردان
بیا، ای ترک و چوگانی بدین سرگشته در گردان
همه شب جان من گردانست گرداگرد رخسارت
بدانگونه که باشد گرد گل باد سحر گردان
سرت گردم، زمانی گوش کن بر ناله های من
گرت درد سری باشد مرا بر گرد سرگردان
در ایام چو تو شکر لبی تا کی کشم تلخی؟
بزن یک خنده و دامان عیشم پر شکر گردان
ز غم شب تا سحر جان می کنم، بردار زلف از رخ
اگر مردن نباشد زود، باری بیخبر گردان
چه منعم می کنی، زاهد، از این روی و بدین دیدن
توان گفتن مسلمان را که روی از قبله برگردان
شبی، ای آفتاب حسن، در مهتاب گشتی کن
در و دیوار را از سایه خود جانور گردان
برون آ از در و دیوانه گردان هوشیاران را
ولیکن خسرو دیوانه را دیوانه تر گردان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۲
شبی با ما خیال خویشتن را میهمان گردان
ز باغ عارض خود مجلسم را بوستان گردان
به زیبایی و رعنایی برون آ یک ره از خانه
ز رخ بنما گلستان و ز قد سرو روان گردان
هوس دارم از آن نرگس نگاهی، سوی من بنگر
چو چشم ناتوان خود مرا هم ناتوان گردان
خدا را چند سوزم ز آتش بی مهری آن مه؟
بده صبری مرا یا با من او را مهربان گردان
غم عشق تو دارد پایمالم تا شوم کشته
تو هم با او جفا را بهر قتلم هم عنان گردان
چه پنهان می شوی، بنمای روی خویش خلقی را
چو خسرو هر طرف از عشق خود بی خانمان گردان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۳
وصیت می کنم، گر بشنود ابرو کمان من
پس از مردن نشان تیر سازد استخوان من
زبان اوست ترکی گوی و من ترکی نمی دانم
چه خوش بودی، اگر بودی زبانش در دهان من
به شکر نسبت لعل لب جان پرورش کردم
برون کن از پس سر، گر غلط کردم، زبان من
اگر با ما سخن گویی ز روی مرحمت، می گو
منم فرهاد سرگردان، تویی شیرین زبان من
چنان از عشق می سوزد تنم در زیر پیراهن
که از بیرون پیراهن نماید استخوان من
مراد خسرو بیدل بر آر و یک زمان بنشین
که رحمی بر دلت آید ز فریاد و فغان من