عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۴
ندارم روزی از رویت به جز حیرت گه دیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟
اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟
دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن
جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن
زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن
لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن
شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن
کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن
مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
چه سود از دیدن بستان، چه نتوان میوه ای چیدن؟
اگر دزدیدن جان می نخواهی، چیست از شوخی
به هنگام خرامش خویش را صد جای دزدیدن؟
دلی کو عاشق شمعی بود سوزد چو پروانه
که بر آتش سیه رویی بود چون دود لرزیدن
جگر خارای پیکان غمزه خوبان، رو، ای رعنا
که نآرد نازنین طاقت ز ناخن پشت خاریدن
زکوة آن دو لب بر جان من یک خنده ضایع کن
که این دیوانه زان لبها همی ارزد به خندیدن
لب و چشمم به رشکند از پی خاک درت با هم
که این در گردن سرمه ست و آن در بند بوسیدن
شبی گفتم که سوز من نبینی گه گهی، گفتا
که باشد خس ز بهتر سوختن، نی از پی دیدن
کسی کو جان نبازد عشق او بازی ست با جانان
نشاید خودپرستان را طریق عشق ورزیدن
مرنج از جور یار، ار عاشقی، خسرو، که به نبود
مزاج نیکوان دانستن و بر خویش پوشیدن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۵
مخند از درد من، جانا، نه بر بازی ست آه من
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن
گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن
مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن
الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من
رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن
برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
درون تا آتشی نبود، نخیزد دود از روزن
ز جامه گر چه جان پاره کنی، کی باورم داری؟
ترا کاسیب خواری هیچ گه نگرفت در دامن
گناهی جز وفاداری من اندر خود نمی بینم
ندانم تا که فرمودت که دل از دوستان بر کن
اگر از ناز خون ریزی، حلالت کردم، ای بدخو
وگراز دوست جان خواهی، رضایت خواهم، ای دشمن
مرا در باغ می خوانی، مگر آگه نه ای از خود؟
رها کن تا ترا ببینم، چه جای لاله و نسرن
الا، ای ساقی مستان، طفیل جرعه رندان
شرابی گر نمی ارزم، سفالی بر سرم بشکن
ببر از من همه اسباب هستی جز وفای خود
که آن در خاک خواهد رفت، دور از روی تو با من
رقیبا، گردنت بار گران را بر نمی تابد
تو از خون مسلمانان گرانباری مکن گردن
برفت از یاد خسرو زاد و بوم کهنه در کویش
چو مرغی در قفس ماند، فرامش گرددش مسکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۶
با چون تو مهی یک شب گر خواب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن
گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن
آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن
بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن
آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
بهر خوشی عمری اسباب توان کردن
گر پای ترا وقتی از گریه توان شستن
از بهر چنین کاری خوناب توان کردن
آن طره به یک سو نه از گوشه، مه تابان!
شبهای سیاهم را مهتاب توان کردن
گر غمزه تو جوید شاگرد به خونریزی
صد خضر و مسیحا را قصاب توان کردن
بیداری من بوده ست از رنج فراق امشب
چندان که به آسایش ده خواب توان کردن
زاهد که ترا بیند، گر قبله به دل خواهد
از طاق دو ابرویت محراب توان کردن
آن خوی که ز روی تو گه گاه چکد بر لب
کام دل خسرو را جلاب توان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۷
گیسوی ترا نسبت با شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن
جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن
تو ظلم کنی بر من، من بنده دعا گویم
یارب، چه کنم کاینجا، یارب نتوان کردن
گیرم که تو پیکان را بیکار نمی خواهی
خون ریختن خلقی مذهب نتوان کردن
کودک شدی و جانم بازیچه خود کردی
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن
شربت ز لبت خواهم، وین بیهده گویی را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
حلوای لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غایت شیرینی در لب نتوان کردن
خسرو به جهان اندر از بهر تو می باشد
ورنه به چنین جایی یک شب نتوان کردن
وز ماه جمالت را غبغب نتوان کردن
جان عزم سفر دارد، بردار ز رخ پرده
منزلگه مه عمدا عقرب نتوان کردن
تو ظلم کنی بر من، من بنده دعا گویم
یارب، چه کنم کاینجا، یارب نتوان کردن
گیرم که تو پیکان را بیکار نمی خواهی
خون ریختن خلقی مذهب نتوان کردن
کودک شدی و جانم بازیچه خود کردی
ور خود ز تن من شد، مرکب نتوان کردن
شربت ز لبت خواهم، وین بیهده گویی را
بهر دل گرم خود در تب نتوان کردن
حلوای لب خود نه اندر دهنم تا خود
از غایت شیرینی در لب نتوان کردن
خسرو به جهان اندر از بهر تو می باشد
ورنه به چنین جایی یک شب نتوان کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱۸
یوسف چو رخت ماهی در خواب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این
دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این
محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این
بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این
خورشید چنان زلفی در تاب ندیده ست این
دو چشم چو بادامت در خواب بود دایم
بادام چنان چشمی در خواب ندیده ست این
محراب دو ابرویت طاق است درین عالم
طاقی که چنان هرگز محراب ندیده ست این
بویی که دهد زلفت گلزار کجا دارد؟
خونی که خورد لعلت عناب ندیده ست این
بالای تو گر بیند، مهتاب شود سایه
خود سایه بالایت مهتاب ندیده ست این
نقشی که رخت دارد در آب دو چشم من
یک چشم چنان نقشی در آب ندیده ست این
صد حرف فرو خوانده ست از دفتر تو خسرو
بی دایره عشقت یک باب ندیده ست این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۰
خمار و خواب و چشم کافرش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین
دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین
چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین
به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین
بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین
همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین
بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین
دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین
چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
شکنج و پیچش زلف ترش بین
دل پاکان و جان پارسایان
هلاک غمزه های ساحرش بین
چو غوغای مگس در خانه شهد
نفیر مستمندان بر درش بین
به جای آب اگر ساکن ندیدی
درون پیرهن سیمین برش بین
بتا جعدت پر از دلهاست خواهی
گره بگشا، به هر مو اندرش بین
همه شب باده نوشیده ست تا روز
هنوز آن خواب مستی در سرش بین
بدیدم یک رهش، دیوانه گشتم
دلم گوید که بار دیگرش بین
دلم را سوختی ور باورت نیست
درونم چاک کن، خاکسترش بین
چو گوید خسرو از غم گریه چشم
ز خاک پای شاه کشورش بین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۳
خوش آمد با توام دیدار کردن
نظر در روی چون گلنار کردن
کشیدن باده بر روی تو، وانگاه
تماشای گل و گلزار کردن
چه خوش باشد ترا از خواب مستی،
به زخم بوسه ها بیدار کردن
ز من در پیش تو کاری نیابد
به جز نظاره دیدار کردن
نیارم از لبت دل را جدا کرد
که نتوان خون ز خون بیزار کردن
به جرم عشق اگر خونم بریزند
نخواهم هرگز استغفار کردن
به شمشیری نگردم منکر از عشق
ز تو کشتن، ز من اقرار کردن
مگو خسرو که اینها گفتنی نیست
نمی شاید سخن بسیار کردن
نظر در روی چون گلنار کردن
کشیدن باده بر روی تو، وانگاه
تماشای گل و گلزار کردن
چه خوش باشد ترا از خواب مستی،
به زخم بوسه ها بیدار کردن
ز من در پیش تو کاری نیابد
به جز نظاره دیدار کردن
نیارم از لبت دل را جدا کرد
که نتوان خون ز خون بیزار کردن
به جرم عشق اگر خونم بریزند
نخواهم هرگز استغفار کردن
به شمشیری نگردم منکر از عشق
ز تو کشتن، ز من اقرار کردن
مگو خسرو که اینها گفتنی نیست
نمی شاید سخن بسیار کردن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۴
بر آن رویی که نتوان می گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
ترش بر روی ما تا کی گرفتن
حلالش باد خونم آن چنان، کوست
جفایت چون توان بر وی گرفتن
صبا بستان کباب نیم سوزم
به دستش ده به جای می گرفتن
کجا افتاده ای، زاهد، ز ما دور؟
نشاید مفلسان را پی گرفتن
چنین کز غمزه شوخت امان یافت
بخواهد فتنه روم و ری گرفتن
ترا هم هست شوقی، لیک فرق است
بتا از سوختن تا خوی گرفتن
ز تو در خان و مان سوزی اشارت
ز خسرو آتش اندر نی گرفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۵
نه بی یادت برآید یک دم از من
نه بی رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی که دانی
به شرط آن که گویی «مرهم از من »
دلم را خون تو می ریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی پیش کشتی
مگر کس را نمی بینی کم از من
اگر آهی برآرم از دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم به عالم راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
نه بی رویت جدا گردد غم از من
بزن بر جانم آن زخمی که دانی
به شرط آن که گویی «مرهم از من »
دلم را خون تو می ریزی و ترسم
که خواهی خون بهای دل هم از من
مرا از هر که دیدی پیش کشتی
مگر کس را نمی بینی کم از من
اگر آهی برآرم از دل تنگ
به تنگ آیند خلق عالم از من
کجا کارم به عالم راست گردد؟
که برگشتی چو زلف پر خم از من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲۹
زین خوش پسران و شکل ایشان
بیگانه شدم ز جمله خویشان
خوبان همه شهر و یک دل من
بیچاره دلم به دست ایشان
با ما سر راستی ندارند
این کج کلهان مو پریشان
کشتند به تیغ غمزه ما را
این سخت دلان سست کیشان
جانا، مگذر نمک فشانان
بر سوختگان و سینه ریشان
ای جمله نیکوان فدایت
لیکن دل و جان من فدیشان
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
با گرگ چه دم زنند میشان؟
بیگانه شدم ز جمله خویشان
خوبان همه شهر و یک دل من
بیچاره دلم به دست ایشان
با ما سر راستی ندارند
این کج کلهان مو پریشان
کشتند به تیغ غمزه ما را
این سخت دلان سست کیشان
جانا، مگذر نمک فشانان
بر سوختگان و سینه ریشان
ای جمله نیکوان فدایت
لیکن دل و جان من فدیشان
گر خون ریزی ز صد چو خسرو
با گرگ چه دم زنند میشان؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۰
ای آرزوی امیدواران
ای مرهم درد دل فگاران
از دشمنی آنچه بود، کردی
ای دوست، چنین کنند یاران؟
تا سایه زلف تو بدیدم
دیوانه شدم چو سایه داران
افگند تنم چو موی باریک
در زیر گلیم سوکواران
می گریم بر غریبی خویش
چون ابر به موسم بهاران
گر شرح دهم غم تو صد سال
یک قصه نگویم از هزاران
آن ها که تو می کنی برین دل
از دل نشنود به روزگاران
با این همه چشم بر سر راه
می دارم چون امیدواران
تا کی گذری به سوی خسرو
چون بر سر کشت خشک باران
ای مرهم درد دل فگاران
از دشمنی آنچه بود، کردی
ای دوست، چنین کنند یاران؟
تا سایه زلف تو بدیدم
دیوانه شدم چو سایه داران
افگند تنم چو موی باریک
در زیر گلیم سوکواران
می گریم بر غریبی خویش
چون ابر به موسم بهاران
گر شرح دهم غم تو صد سال
یک قصه نگویم از هزاران
آن ها که تو می کنی برین دل
از دل نشنود به روزگاران
با این همه چشم بر سر راه
می دارم چون امیدواران
تا کی گذری به سوی خسرو
چون بر سر کشت خشک باران
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۱
سر مست رود چو در گلستان
پامال کند جمال بستان
من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان
یارب که از آن خدای ناترس
انصاف من شکسته بستان
ای چشم ترا به کشتن من
یک غمزه و صد هزار دستان
هم مستی و هم خوشی و همه وقت
خوش باد همیشه وقت مستان
فریاد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان
داغی که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببین، هنوز هست آن
شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهی به زیر دستان
پامال کند جمال بستان
من ناله کنان ز غم همه شب
او خفته به ناز در شبستان
یارب که از آن خدای ناترس
انصاف من شکسته بستان
ای چشم ترا به کشتن من
یک غمزه و صد هزار دستان
هم مستی و هم خوشی و همه وقت
خوش باد همیشه وقت مستان
فریاد ز بلبلان برآمد
مخرام به ناز در گلستان
داغی که فراق بر دلم کرد
بشکاف و ببین، هنوز هست آن
شد کشته به دست جور خسرو
آخر نگهی به زیر دستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۲
تا از بر تو جدا شدم من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من
یارب که غمت چه کرد با من
از دیدن تو ز دست رفتم
ای کاش ندیدمی ترا من
سیماب شدی و از خیالت
در خویش گمم چو کیمیا من
رفت آن که به یکدیگر رسیدیم
من بعد کجا تو و کجا من
گیرم به غمم رها کنی تو
هرگز غم تو رها کنم من!
گر زنده بمانم اندر این غم
جز مرگ نخواهم از خدا من
کس نیست بدین ستم گرفتار
با خسرو دل شکسته یا من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۴
یک دم فراموشم نه ای، گر چه نیاری یاد من
انصاف حسنت می دهم با آنکه ندهی داد من
گفتم که نزد من نشین، مگذار زارم این چنین
تو نازکی و نازنین، تنگ آیی از فریاد من
هر ساعت از مژگان خود خون دلم پیش اوفتد
زین زار ماند بخت بد، این است پیش افتاد من
شب مونسم پروین بود، روزم ز خون بالین بود
پیوسته گر غم این بود، مسکین دل ناشاد من
من می نگفتم کان جوان یک روز خواهد برد جان؟
دیدی چه چپ زد ناگهان این صبر بی بنیاد من!
جان می شود از تن جدا، هیچ ار گذر افتد ترا
بویی بیاری، ای صبا، زان سوسن آزاد من
ای دل، در آن زلف دو تا می باش تسلیم بلا
کآسان نخواهد شد رها از دام این صیاد من
فریاد خسرو هیچ گه اندر دلش نگرفت ره
گر چه کند در سنگ ره این ناله و فریاد من
انصاف حسنت می دهم با آنکه ندهی داد من
گفتم که نزد من نشین، مگذار زارم این چنین
تو نازکی و نازنین، تنگ آیی از فریاد من
هر ساعت از مژگان خود خون دلم پیش اوفتد
زین زار ماند بخت بد، این است پیش افتاد من
شب مونسم پروین بود، روزم ز خون بالین بود
پیوسته گر غم این بود، مسکین دل ناشاد من
من می نگفتم کان جوان یک روز خواهد برد جان؟
دیدی چه چپ زد ناگهان این صبر بی بنیاد من!
جان می شود از تن جدا، هیچ ار گذر افتد ترا
بویی بیاری، ای صبا، زان سوسن آزاد من
ای دل، در آن زلف دو تا می باش تسلیم بلا
کآسان نخواهد شد رها از دام این صیاد من
فریاد خسرو هیچ گه اندر دلش نگرفت ره
گر چه کند در سنگ ره این ناله و فریاد من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۵
سودای خوبان کم نشد، زین جان غم فرسود من
هستی همه کردم زیان، این بود زیشان سود من
با هر که بنمودم وفا، دیدم جفایی عاقبت
شکری نگفت از هیچ کس، این جان ناخشنود من
من خود ز دست هجر تو در تلخی جان کندنم
ابرو ترش کرده مرو، ای ترک خشم آلود من
بنشین به بالینم دمی، من خود نخواهم زیستن
باری ببینم روی تو، کافیست خود مقصود من
زین آه دردانگیز من بگریست چشم خلق خون
یارب چه بودی چشم تو، گر پر شدی از دود من!
از ناله و زاری زبان یک دم نمی آسایدم
بین تا چه خواهد کرد باز این آه زود ازود من!
نالیدن یعقوبیم در سنگ می گردد همی
دیوار در رقص آورد این نغمه داود من
امشب نهانی روی را بر آستانش سوده ام
ای گریه امروزی مشو این روی خاک آلود من
خونابه خسرو چنین دیده نیفگندی برون
گر دل ندادی هر دمش اشک جگر پالود من
هستی همه کردم زیان، این بود زیشان سود من
با هر که بنمودم وفا، دیدم جفایی عاقبت
شکری نگفت از هیچ کس، این جان ناخشنود من
من خود ز دست هجر تو در تلخی جان کندنم
ابرو ترش کرده مرو، ای ترک خشم آلود من
بنشین به بالینم دمی، من خود نخواهم زیستن
باری ببینم روی تو، کافیست خود مقصود من
زین آه دردانگیز من بگریست چشم خلق خون
یارب چه بودی چشم تو، گر پر شدی از دود من!
از ناله و زاری زبان یک دم نمی آسایدم
بین تا چه خواهد کرد باز این آه زود ازود من!
نالیدن یعقوبیم در سنگ می گردد همی
دیوار در رقص آورد این نغمه داود من
امشب نهانی روی را بر آستانش سوده ام
ای گریه امروزی مشو این روی خاک آلود من
خونابه خسرو چنین دیده نیفگندی برون
گر دل ندادی هر دمش اشک جگر پالود من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۶
ماهی گذشت و شب نخفت این دیده بیدار من
یادی نکرد از دوستان یار فرامش کار من
فریاد شبهایم چنین کز درد می آرد خبر
بسیار دلها خون کند، این ناله های زار من
زین بخت بی فرمان خود در حیرت مرگم، دمی
بیرون نیاید چون کنم این جان بدکردار من
یار ار چه از چشم نکو دیدن نمی آرد مرا
ای دیده بد، کور شو، گر ننگری در یار من
هان، ای رقیب، ار می کشی هم بر کفش نه تیغ را
مانا که شرمی آیدت از دیده خونبار من
بر جان من آخر هنوز، از چیست، بر آمد گره؟
بس نیست این کان زلف زد چندین گره در کار من
گر تو نیآزاری، بگو تا خویش را قربان کنم
چه پرسی از آزار دل، می بین به جان زار من
من خون خود کردم بحل، زان گونه کت باید، بکش
باشد که خشمت کم شود، ای کافر خونخوار من
گفتی که راز این درون سوزی ندارد آنچنان
تو راست می گویی، ولی پیداست از گفتار من
یادی نکرد از دوستان یار فرامش کار من
فریاد شبهایم چنین کز درد می آرد خبر
بسیار دلها خون کند، این ناله های زار من
زین بخت بی فرمان خود در حیرت مرگم، دمی
بیرون نیاید چون کنم این جان بدکردار من
یار ار چه از چشم نکو دیدن نمی آرد مرا
ای دیده بد، کور شو، گر ننگری در یار من
هان، ای رقیب، ار می کشی هم بر کفش نه تیغ را
مانا که شرمی آیدت از دیده خونبار من
بر جان من آخر هنوز، از چیست، بر آمد گره؟
بس نیست این کان زلف زد چندین گره در کار من
گر تو نیآزاری، بگو تا خویش را قربان کنم
چه پرسی از آزار دل، می بین به جان زار من
من خون خود کردم بحل، زان گونه کت باید، بکش
باشد که خشمت کم شود، ای کافر خونخوار من
گفتی که راز این درون سوزی ندارد آنچنان
تو راست می گویی، ولی پیداست از گفتار من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۷
ماه هلال ابروی من عقل مرا شیدا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
غمزه زنان زین سو میا، آهنگ جان ما مکن
ای من، غلام روی تو، گر جور خواهی ور ستم
بر بنده خود می کنی، چون گویمت کن یا مکن
گه زلف سوی رخ بری، گه خال پیش لب نهی
جان دارد آخر دمی، چندین بلا یک جا مکن
گر من ز جور چشم تو کردم شکایت گونه ای
زارم بکش، لیکن مگو «در روی من پیدا مکن »
دیرینه یاران منند، ای پندگو، اندوه و غم
ور بی غمی، منمای ره، زیشان مرا تنها مکن
گفتی «شوم فردای هجر آن کشتنت را ساخته »
امروز مهمان توام، تو وعده فردا مکن
گر عشق می بازی، دلا، پروانه ای شو نی مگس
بالای آتش چرخ زن، پرواز بر حلوا مکن
گفتم «ز زلف چون تویی زنار بندم » گفت «رو
در کفر هم صادق، نه ای، زنار را رسوا مکن »
خسرو، اگر بختت گهی یاری دهد کانجا رسی
هم بر زمین نه دیده و گستاخی آن پا مکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۸
مانا که بگشاید دلم، بندی ز گیسو باز کن
گم گشتگان عشق را پنهان یکی آواز کن
غمهاست در هر دل ز تو، هر یک به دیگر چاشنی
ما نیز گرم ذوق غم با هر یکی انباز کن
گو تا مرا در کوی تو سوسند پیش عاشقان
بازار تو چون گرم شد، بر من دو دیده باز کن
گه جان درون و گه برون، کارم مگر یکتا شود
نازی که اول کرده ای، یک بار دیگر باز کن
پیش رقیب کافرت در داد ما را چشم تو
گر ذکر کشتن می کنی، هم ذکر آن غماز کن
باز آمد این باد صبا، آورد بویی از چمن
ای مرغ جان، بشکن قفس، هم سوی او پرواز کن
بگشاد عشق از دیده خون، نالان شو، ای شخص نگون
آمد شراب تو کنون، جنگ کهن را ساز کن
چون زاهد ما توبه را بشکست، عاشق شد ترا
خواهی برو جرعه فشان، خواهیش سنگ انداز کن
گر بت پرستان را رسد بر تارک از خواری لگد
آغاز آن، ای محتسب، زین پیر شاهد باز کن
خسرو، تو بر وی کی رسی، لیکن به کویش کن گذر
در خاک با هر ذره ای بنشین، بیان راز کن
گم گشتگان عشق را پنهان یکی آواز کن
غمهاست در هر دل ز تو، هر یک به دیگر چاشنی
ما نیز گرم ذوق غم با هر یکی انباز کن
گو تا مرا در کوی تو سوسند پیش عاشقان
بازار تو چون گرم شد، بر من دو دیده باز کن
گه جان درون و گه برون، کارم مگر یکتا شود
نازی که اول کرده ای، یک بار دیگر باز کن
پیش رقیب کافرت در داد ما را چشم تو
گر ذکر کشتن می کنی، هم ذکر آن غماز کن
باز آمد این باد صبا، آورد بویی از چمن
ای مرغ جان، بشکن قفس، هم سوی او پرواز کن
بگشاد عشق از دیده خون، نالان شو، ای شخص نگون
آمد شراب تو کنون، جنگ کهن را ساز کن
چون زاهد ما توبه را بشکست، عاشق شد ترا
خواهی برو جرعه فشان، خواهیش سنگ انداز کن
گر بت پرستان را رسد بر تارک از خواری لگد
آغاز آن، ای محتسب، زین پیر شاهد باز کن
خسرو، تو بر وی کی رسی، لیکن به کویش کن گذر
در خاک با هر ذره ای بنشین، بیان راز کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۰
خونی ز چشمم می رود، در انتظار کیست این؟
تیری به جانم می نهد، از خارخار کیست این؟
دل کز بتان بوالهوس آورده بودم باز پس
باری دگر دزدیده کس، بنگر که کار کیست این؟
هر دم به خاکی منزلم، هر دم غباری حاصلم
ای خاک بر فرق دلم، آخر غبار کیست این؟
گویند اگر آن خوش پسر آید، چه آری در نظر
در چشم من چندین گهر بهر نثار کیست این؟
اینک رسید آن کینه کش، جان در رکابش سینه وش
برکشتم دل کرده خوش، مردم شکار کیست این؟
گلگون انار انگیخته، گیسو کمند آویخته
دل خسته و خون ریخته، چابک سوار کیست این؟
بسته میانی در کمر چون ریسمانی و گهر
باری مرا نآمد ببر، تا در کنار کیست این؟
بر خسرو بیدل ز کین، اسپ جفا را کرده زین
گر ریزدش خون در زمین، در زینهار کیست این؟
تیری به جانم می نهد، از خارخار کیست این؟
دل کز بتان بوالهوس آورده بودم باز پس
باری دگر دزدیده کس، بنگر که کار کیست این؟
هر دم به خاکی منزلم، هر دم غباری حاصلم
ای خاک بر فرق دلم، آخر غبار کیست این؟
گویند اگر آن خوش پسر آید، چه آری در نظر
در چشم من چندین گهر بهر نثار کیست این؟
اینک رسید آن کینه کش، جان در رکابش سینه وش
برکشتم دل کرده خوش، مردم شکار کیست این؟
گلگون انار انگیخته، گیسو کمند آویخته
دل خسته و خون ریخته، چابک سوار کیست این؟
بسته میانی در کمر چون ریسمانی و گهر
باری مرا نآمد ببر، تا در کنار کیست این؟
بر خسرو بیدل ز کین، اسپ جفا را کرده زین
گر ریزدش خون در زمین، در زینهار کیست این؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴۱
آمد بهار، ای یار من، بشکفت گلها در چمن
شد در نوا هر بلبلی بر شاخ سرو و نارون
باد صبا گلریز شد، ساقی، بده می تا شوم
گه از خمار چشم تو مست و گه از دردی دن
با عارض زیبای تو ما را چه جای باغ و گل
با قامت رعنای تو چه جای سرو و نارون
چندان به یاد عارضت بارم ز جوی دیده خون
تا لاله هایت را دمد سنبل بر اطراف چمن
چشمم چو در هر گوشه ای سرشار دارد چشمه ای
در چشمم ار ناری گهی، باری بیا در چشم من
شادم اگر میرم زغم، باری ز محنت وارهم
از هجرت، ای زیبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟
گاهیم سازد بی خبر، گاهیم نآرد در نظر
با عاشقان آن چشم را باز این چه سحر است و فتن؟
داریم با زلفت، بتا، وقت خوش و این قصه را
مگشای با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن
از انتظارت دیده ها شد خسرو بیچاره را
ای یوسف فرخ لقا، بویی فرست از پیرهن
شد در نوا هر بلبلی بر شاخ سرو و نارون
باد صبا گلریز شد، ساقی، بده می تا شوم
گه از خمار چشم تو مست و گه از دردی دن
با عارض زیبای تو ما را چه جای باغ و گل
با قامت رعنای تو چه جای سرو و نارون
چندان به یاد عارضت بارم ز جوی دیده خون
تا لاله هایت را دمد سنبل بر اطراف چمن
چشمم چو در هر گوشه ای سرشار دارد چشمه ای
در چشمم ار ناری گهی، باری بیا در چشم من
شادم اگر میرم زغم، باری ز محنت وارهم
از هجرت، ای زیبا صنم، تا چند باشم ممتحن؟
گاهیم سازد بی خبر، گاهیم نآرد در نظر
با عاشقان آن چشم را باز این چه سحر است و فتن؟
داریم با زلفت، بتا، وقت خوش و این قصه را
مگشای با باد صبا، وقت مرا بر هم مزن
از انتظارت دیده ها شد خسرو بیچاره را
ای یوسف فرخ لقا، بویی فرست از پیرهن