عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۰
ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است
شراب روشن اگر روی در زوال آورد
خوشم که سر زدن ماهتاب نزدیک است
به هر چه دست زنی می توان خمار شکست
زمین میکده ما به آب نزدیک است
ز عید روزه شود بسته گر در جنت
خوشم که میکده را فتح باب نزدیک است
فکنده است ترا دور منزل آرایی
وگرنه گنج به ملک خراب نزدیک است
ز چشم شور نباشند خوشدلان ایمن
به سنگ تفرقه بزم شراب نزدیک است
کشیده دار عنان ستم درین ایام
که ملک حسن ترا انقلاب نزدیک است
دلا کناره کن از قرب آتشین رویان
که خامسوز شود چون کباب نزدیک است
ز دیده بان حجاب تو بیخودی دورست
به چشم مست تو چندان که خواب نزدیک است
به یک نگه دل صد پاره آب می گردد
گل شکفته به وصل گلاب نزدیک است
چو نیست دست به فرمان من ز رعشه وصل
ازین چه سود که بند نقاب نزدیک است؟
فکنده است ترا دور خیره چشمیها
وگرنه وصل ز راه حجاب نزدیک است
تو روز می گذرانی، وگرنه روز حساب
به هر کسی که بود خود حساب نزدیک است
فریب جلوه دنیا مخور چو نوسفران
که پیش تشنه لبان این سراب نزدیک است
به حیرتم که چرا مردمش چنین خشکند
چنین که خاک صفاهان به آب نزدیک است
بلند پایگی آسمان ز پستی توست
به پای همت ما این رکاب نزدیک است
ز هیچ دل نبود دور حسن عالمگیر
به خانه همه کس آفتاب نزدیک است
دلی به عالم صورت نبسته ام صائب
به وا شدن گره این حباب نزدیک است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۱
به غم نشاط من خاکسار نزدیک است
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است
ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم
مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟
شود به دور خط امید وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالی
به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است
چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
خزان من چو حنا با بهار نزدیک است
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
چه غم ز دوری راه است بیقراران را؟
به موجهای سبکرو کنار نزدیک است
به آفتاب رسید از کنار گل شبنم
به وصل، دیده شب زنده دار نزدیک است
ز یاسمین تو بوی بنفشه می شنوم
مگر دمیدن خط زان عذار نزدیک است؟
شود به دور خط امید وصل روزافزون
به صبحدم شب فصل بهار نزدیک است
به خون من مشو آلوده کز کهنسالی
به سوختن جگرم چون چنار نزدیک است
چو سوخت تشنه لبی دانه مرا صائب
چه سود ازین که به من نوبهار نزدیک است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۵
جهان به راه شناسان دیده ور تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
فضای بادیه بر چشم راهبر تنگ است
ز آفتاب جهانتاب، شکوه ات بیجاست
ترا که کاسه دریوزه چون قمر تنگ است
به جوش مستی ما ظرف آسمان چه کند؟
که لامکان به روانهای بیخبر تنگ است
به بوسه ای دل ما شاد کن در آخر حسن
که وقت ما و تو ای نازنین پسر تنگ است
سیه ز تنگی جا گشت خون لاله من
فضای دست بر این آتشین جگر تنگ است
به آسمان چه گریزی ز عشق بی زنهار؟
که دست تیغ درازست و این سپر تنگ است
به وسعت نظر از رزق صلح کن زنهار
که صاحبان زر و سیم را نظر تنگ است
میان بادیه در تنگنای زندانی
ترا که دایره خلق در سفر تنگ است
چه سود قرب کریمان خسیس طبعان را؟
که سوزن ار چه ز عیسی بود، نظر تنگ است
کجا در آن دل سنگین کند سرایت آه؟
که رشته پر گره و کوچه گهر تنگ است
برون میار سر از کنج آشیان صائب
که رشته کوته و میدان بال و پر تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
به آه برق عنان من آسمان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
که بر خدنگ قضا، خانه کمان تنگ است
جنون فضای بیابان عشق می خواهد
رباط عقل به این لشکر گران تنگ است
به گوشه دل ما چون بر توانی برد؟
که بر غزال تو صحرای لامکان تنگ است
چگونه بلبل ما زان چمن برون نرود
که از هجوم صفا جای باغبان تنگ است
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
به خیل حشمت ما عرصه مکان تنگ است
زبان ز عهده گفتار چون برون آید؟
بر این محیط سبکسیر، ناودان تنگ است
به قدر وسع معاش است خلق را میدان
عجب نباشد اگر خلق مفلسان تنگ است
شکنج زلف تو دست کدام دل گیرد؟
به زایران حرم، راه نردبان تنگ است
کدام نعمت الوان به این رسد صائب؟
که تنگ روزیم و یار را دهان تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۹
همیشه دیده سوزن ازان به دنبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
که قبله نظرش رشته های آمال است
به خرمن دگران هر که می پرد چشمش
هزار رخنه فزون در دلش چو غربال است
غبار کوچه عشق است کیمیای مراد
خوشا سری که درین رهگذار پامال است
به ظلمتی که ز دوران رسد گرفته مباش
که خنده شب ادبار، صبح اقبال است
ز طعن بیخردان اهل دل نیندیشند
که نقل مجلس دیوانه سنگ اطفال است
دل و زبان چو یکی شد، سخن بلند شود
به هیچ جا نرسد طایری که یک بال است
هوای عالم آزادگی است بر یک حال
ز برگریز خزان سرو فارغ البال است
اگر به چشم بصیرت نظر کنی صائب
چه نیشها که نهان در پرند اقبال است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
حضور عالم ایجاد در قرار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است
فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است
بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است
زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است
درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است
همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است
تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است
درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است
چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است
غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است
دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است
درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است
نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است
غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است
سفر اگر همه یک منزل است بار دل است
فغان که دیده جوهرشناس نیست ترا
وگرنه گوهر مقصود در کنار دل است
بهار در گره غنچه گوشه گیر شده است
نشاط روی زمین جمع در حصار دل است
زمین نشانه پایی است زان سبک جولان
سپهر غاشیه بردار شهسوار دل است
درین قلمرو عبرت اگر شکاری هست
کز او شکفته شود دل، همین شکار دل است
همان ز پرده چو نور نگاه سیارست
اگر چه عالم اسباب پرده دار دل است
تمیز نیک و بد نقش، کار آینه نیست
ز اختیار برون رفتن اختیار دل است
درین حدیقه گل از زندگی کسی چیند
که تار و پود حیاتش ز خار خار دل است
چه نعمتی است که افسردگان نمی دانند
که داغهای جگرسوز لاله زار دل است
غرض ز خوردن می تلخ کردن دهن است
وگرنه خون جگر آب خوشگوار دل است
دل شکسته به دست آر کز ریاض جهان
همیشه سبز صنوبر به اعتبار دل است
درین جهان پر آشوب اگر حصاری هست
کز اوست فتنه حصاری، همین حصار دل است
نظر سیاه مگردان به عمر جاویدان
که سرو کوتهی از طرف جویبار دل است
غم حواس چو تن پروران مخور صائب
که برگریز بدن، جوش نوبهار دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۲
جهان و هر چه در او هست رونمای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟
ز چشمه آینه جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعای دل است
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است
به هیچ جا نرود هر که آشنای دل است
هوای نفس ترا کوچه گرد ساخته است
وگرنه نقد بود هر چه مدعای دل است
اگر به خضر نگردد دچار در ظاهر
همان تپیدن پوشیده رهنمای دل است
قدم برون منه از دل به سیر باغ و بهار
کدام غنچه این بوستان به جای دل است؟
ز چشمه آینه جویبار گردد صاف
صفای عالم ایجاد در صفای دل است
ز طفل مشربی ما به خنده تن در داد
وگرنه غنچه شدن باغ دلگشای دل است
ز تیغ یار عبث چشم خونبها دارد
به خون خویش زدن غوطه خونبهای دل است
مبین به چشم تعجب درین بلند ایوان
که همچو آبله افتاده زیر پای دل است
فضای بال گشایی درین خراب آباد
ز لامکان چو گذشتی همین فضای دل است
نفس گداخته زان می کند سفر شب و روز
که در جهان نبود آنچه مدعای دل است
به آفتاب حقیقت کسی رسد صائب
که همچو سایه شب و روز در قفای دل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۳
فراغ بال طمع کردن از فلک خام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
که فلس ماهی این بحر حلقه دام است
مرو ز میکده بیرون، که در جهان خراب
ز روزنی که نسیمی به دل خورد جام است
صفای وقت ز صافی کشان مجو زنهار
که این وظیفه رندان دردی آشام است
ز تازه رویی جاوید می توان دانست
که سرو فارغ از اندیشه سرانجام است
نصیب پاک دهانان بود حلاوت عیش
شکر ز چرب زبانی حصار بادام است
چه لازم است قفس را شکسته دل کردن؟
ترا که وقت پرواز تا لب بام است
به لب خموش و به دل باش صد زبان صائب
که شکر نعمت ظاهر تمام ابرام است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۴
همین نجابت ذاتی است آنچه محترم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
بزرگیی که بود عارضی کم از ورم است
رخ تو از خط مشکین رقم خطر دارد
سیاه زود شود صفحه ای که خوش قلم است
بط شراب که زاهد به خون او تشنه است
به چشم باده پرستان کبوتر حرم است
ز پشت دادن ما خصم گو دلیر مشو
که تیغ عجز دل از دست دادگان دو دم است
ز رطلهای گران است پشت من بر کوه
ز محتسب کند اندیشه سنگ هر که کم است
هر آن که از سیهی می کند سفیدی فرق
دلش دو نیم درین روزگار چون قلم است
دلیل ایمنی ملک نیستی صائب
همین بس است که روی وجود در عدم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
ز داغ، سینه پر تیر من گلستان است
ز چشم شیر، نیستان من چراغان است
دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد
اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است
پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی
اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روی زمین
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید
پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا
به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گریبان است
مریز آب رخ خود برای نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است
به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درین خاک نرم پنهان است
ز چشم شیر، نیستان من چراغان است
دلی که نقش تعلق به خود نمی گیرد
اگر به دست فتد، خاتم سلیمان است
پیاله ای که ترا وا رهاند از هستی
اگر به هر دو جهان می دهند، ارزان است
شکسته دل نتوان کرد خردسالان را
وگرنه شهر به دیوانه تو زندان است
گرفته است غم آب و دانه روی زمین
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
کباب مست مرا بی نمک به بزم آرید
پیاله تا به لبش می رسد، نمکدان است
کباب سوخته را اشک نیست، حیرانم
که چون ز خون دل من جهان گلستان است
درین بساط، چراغی که از نسیم فنا
به جان خویش نلرزد چراغ ایمان است
ز پاس شرم تو تن داده ام به بند لباس
وگرنه حلقه فتراک من گریبان است
مریز آب رخ خود برای نان صائب
که آبرو چو شود جمع، آب حیوان است
به چرب نرمی دشمن مرو ز ره صائب
که دام مکر درین خاک نرم پنهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۱
به غیر دل همه عالم سراب حرمان است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
ز کعبه روی به هر سو کنی بیابان است
ز فکر رزق، جهان یک دل پریشان است
خمیر مایه غم ها همین غم نان است
مپرس حال دل بیقرار از عاشق
که در صدف نبود گوهری که غلطان است
به سیم و زر نشود بی زبانه آتش حرص
که شمع در لگن زر همان گدازان است
حضور کنج قناعت ندیده کی داند
که روی دست سلیمان به مور زندان است
به پیش پا نبود چشم سرفرازان را
بلند و پست زمین پیش چرخ یکسان است
ز بخت تیره ندارد ملال روشندل
که برق در ته ابر سیاه خندان است
(ترا به وادی مشرب گذر نیفتاده است
وگرنه کعبه دل نیز خوش بیابان است)
(مخور فریب صلاح توانگران زنهار
که روزه داشتن سفله، صرفه نان است)
مدار دست ز دامان بیخودی صائب
که در بهشت بود دیده ای که حیران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۲
خزان بیجگران نوبهار مردان است
به تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان است
جهان پر شر و شورست بحر مواجی
که لنگرش قدم پایدار مردان است
ز فوت کام جهان بر جگر بنه دندان
که پشت دست گزیدن نه کار مردان است
به سیلیی که زند روزگار، خندان باش
که سکه زر کامل عیار مردان است
ربودن از دهن تیغ بوسه سیراب
شعار بیجگران نیست، کار مردان است
به شمع عاریتی نیست خاکشان محتاج
ز سوز سینه چراغ مزار مردان است
اگر چه قاف به خود چیده است تمکینی
سبک چو کاه ز کوه وقار مردان است
ستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوال
چراغ دیده شب زنده دار مردان است
ز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریز
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان است
در آن مقام که باید گزید دشمن را
زبان خویش گزیدن شعار مردان است
ز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنند
شکار خلق نگشتن شکار مردان است
طلا شده است مس هر که در جهان صائب
ز پرتو نظر خوش عیار مردان است
به تیغ غوطه زدن سبزه زار مردان است
جهان پر شر و شورست بحر مواجی
که لنگرش قدم پایدار مردان است
ز فوت کام جهان بر جگر بنه دندان
که پشت دست گزیدن نه کار مردان است
به سیلیی که زند روزگار، خندان باش
که سکه زر کامل عیار مردان است
ربودن از دهن تیغ بوسه سیراب
شعار بیجگران نیست، کار مردان است
به شمع عاریتی نیست خاکشان محتاج
ز سوز سینه چراغ مزار مردان است
اگر چه قاف به خود چیده است تمکینی
سبک چو کاه ز کوه وقار مردان است
ستاره ای که نلرزد به خود ز بیم زوال
چراغ دیده شب زنده دار مردان است
ز زخم تیغ حوادث چو بیدلان مگریز
که دل دو نیم چو شد ذوالفقار مردان است
در آن مقام که باید گزید دشمن را
زبان خویش گزیدن شعار مردان است
ز صید مردم اگر ناقصان نشاط کنند
شکار خلق نگشتن شکار مردان است
طلا شده است مس هر که در جهان صائب
ز پرتو نظر خوش عیار مردان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۳
بلند نام نگردد کسی که در وطن است
ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
اگر چه دارد خسرو طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است
ز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانند
وگرنه جامه احرام اهل دل کفن است
اگر ز چشم غلط بین نقاب بردارند
زلال خضر نهان در سیاهی سخن است
مشو به مرتبه پست از سخن قانع
که طول عمر به قدر بلندی سخن است
یکی است معنی اگر لفظ بی شمار بود
یکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن است
یکی هزار شد از خط صفای او صائب
اگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است
ز نقش ساده بود تا عقیق در یمن است
اگر چه دارد خسرو طلای دست افشار
تصرف دل شیرین به دست کوهکن است
ز مرگ، مرده دلان از طلب فرو مانند
وگرنه جامه احرام اهل دل کفن است
اگر ز چشم غلط بین نقاب بردارند
زلال خضر نهان در سیاهی سخن است
مشو به مرتبه پست از سخن قانع
که طول عمر به قدر بلندی سخن است
یکی است معنی اگر لفظ بی شمار بود
یکی است یوسف اگر صد هزار پیرهن است
یکی هزار شد از خط صفای او صائب
اگر چه سبزه بیگانه دشمن چمن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۴
سیاه روی عقیق از جدایی یمن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
کبود چهره یوسف ز دوری وطن است
ز پرتو دل روشن چو شمع در فانوس
همیشه خلوت من در میان انجمن است
ز تهمت است چه اندیشه پاکدامن را؟
که صبح صادق یوسف ز چاک پیرهن است
اگر حیات ابد خواهی از سخن مگذر
که آب خضر نهان در سیاهی سخن است
ز مرگ، روز هنرور نمی شود تاریک
که برق تیشه چراغ مزار کوهکن است
برون میار سر از کنج خامشی زنهار
که در گداز بود شمع تا در انجمن است
سفینه اش به سلامت نمی رسد به کنار
به چار موجه صحبت دلی که ممتحن است
ز بس که مرده دل افتاده ای نمی بینی
که چهره تو ز موی سفید در کفن است
به آب خضر تسلی نمی شود صائب
دهان سوخته جانی که تشنه سخن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۵
به فکر چاره فتادن جگر گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
علاج درد چو مردان به درد ساختن است
مدان ز عشق جگرسوز حسن را غافل
که شمع بیش ز پروانه در گداختن است
توان به خانه خرابی ز گنج شد معمور
ترا مدار چو طفلان به خانه ساختن است
تو از رعونت خود می کشی ز خلق آزار
هدف نشانه ناوک ز قد فراختن است
ز زخم نیست مرا طالعی چو صید حرم
وگرنه شیوه خورشید تیغ آختن است
سخن ز دست نوازش زند به دل ناخن
که ساز باعث خوشوقتی از نواختن است
صفای آینه دل درین جهان، موقوف
به نقش نیک و بد و خوب و زشت ساختن است
به آه گرم دل سخن نرم گرداندن
ز سنگ خاره به تدبیر شیشه ساختن است
فغان که نرم شد جان سخت ما صائب
به بوته ای که در او سنگ در گداختن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
چراغ خلوت جان روشنایی سخن است
بهار زنده دلان آشنایی سخن است
اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد
یقین شناس که از نارسایی سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟
چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنایی سخن است
ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است
دل دو نیم قلم از جدایی سخن است
مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بی کسی و بینوایی سخن است
ز خنده اش جگر شیر آب می گردد
که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟
زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات
چو خون مرده ز شرم روایی سخن است
قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد
چه لذت است که در جبهه سایی سخن است
شکست زلف سخن می شود درست از من
دل شکسته من مومیایی سخن است
گداییی که به آن فخر می توان کردن
میان اهل سخاوت، گدایی سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا
همان مقدمه آشنایی سخن است
اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنایی سخن است
کجاست شهرت من پای در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشایی سخن است!
مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید
که آشنایی من آشنایی سخن است
گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا
دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟
بهار زنده دلان آشنایی سخن است
اگر سخن به دل از گوش پیشتر نرسد
یقین شناس که از نارسایی سخن است
ز نقطه تخم محبت فشانده در دلها
ز نوخطان که به مردم ربایی سخن است؟
چو غنچه سر به گریبان خود فرو بردن
گل سر سبد آشنایی سخن است
ز شاهدان معانی جدا شدن سخت است
دل دو نیم قلم از جدایی سخن است
مکیدن سر انگشت خامه چون طفلان
گواه بی کسی و بینوایی سخن است
ز خنده اش جگر شیر آب می گردد
که را تحمل تیغ آزمایی سخن است؟
زلال خضر، گره در سیاهی ظلمات
چو خون مرده ز شرم روایی سخن است
قلم به تیغ ازین راه سر نمی پیچد
چه لذت است که در جبهه سایی سخن است
شکست زلف سخن می شود درست از من
دل شکسته من مومیایی سخن است
گداییی که به آن فخر می توان کردن
میان اهل سخاوت، گدایی سخن است
گذشت عمر مرا چون قلم درین سودا
همان مقدمه آشنایی سخن است
اگر سکندر از آیینه ساخت لوح مزار
چراغ تربت من روشنایی سخن است
کجاست شهرت من پای در رکاب آرد
هنوز اول عالم گشایی سخن است!
مرا چو معنی بیگانه مغتنم دانید
که آشنایی من آشنایی سخن است
گذاشتی سر خود چون قلم درین سودا
دگر که همچو تو صائب فدایی سخن است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
فلک دو تا ز گرانباری گناه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است
سیاهی دل شب از دل سیاه من است
ازان دلیر درین بحر می کنم جولان
که چون حباب سر من همان کلاه من است
همیشه گرد سر شمع می توانم گشت
غبار خاطر پروانه سد راه من است
تو سعی کن نشوی در حرم بیابان مرگ
وگرنه هر کمر مور شاهراه من است
چگونه مهر خموشی به لب زنم صائب؟
که تازیانه ارباب شوق، آه من است