عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۰
آخر نگاهی بر حال ما کن
درد دلم را روزی دوا کن
از دست هجران من در بلایم
یارب، به فضلت آن را دوا کن
گفتی «به وصلت روزی نوازم »
وقت است، جانا، وعده وفا کن
من در فراقت شوریده حالم
باز آی و رحمی بر حال ما کن
صد ره نویدم دادی به وصلت
امید ما را باری وفا کن
از خوبرویان زشتی نیاید
این زشت رویی آخر رها کن
زین بیش ما را از خود میازار
اندیشه آخر روز جزا کن
در عشق، خسرو، دل را چه قیمت؟
جان و روان را پیشش فنا کن
درد دلم را روزی دوا کن
از دست هجران من در بلایم
یارب، به فضلت آن را دوا کن
گفتی «به وصلت روزی نوازم »
وقت است، جانا، وعده وفا کن
من در فراقت شوریده حالم
باز آی و رحمی بر حال ما کن
صد ره نویدم دادی به وصلت
امید ما را باری وفا کن
از خوبرویان زشتی نیاید
این زشت رویی آخر رها کن
زین بیش ما را از خود میازار
اندیشه آخر روز جزا کن
در عشق، خسرو، دل را چه قیمت؟
جان و روان را پیشش فنا کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۱
سبزه همان و گل و صحرا همان
باغ همان، سایه همان، جا همان
گرد چمن شاهد زیبا بسی
در دل من شاهد زیبا همان
پهلوی من صد بت جان بخش، وای
آن که مرا می کشد، الا همان
در چمنی هر کس و من بر درش
باغ من آن است و تماشا همان
نام نماند از دل و جان و هنوز
عشق همان است و تمنا همان
چشم مرا سیل ز دریا گذشت
سوختگی دل شیدا همان
قهر تو لطفی ست که عشاق را
خار همان باشد و خرما همان
فرق میان دو لبت کی توان
خضر همان است و مسجد همان
از تو بلا وز دل خسرو رضا
کز تو همان شاید و از ما همان
باغ همان، سایه همان، جا همان
گرد چمن شاهد زیبا بسی
در دل من شاهد زیبا همان
پهلوی من صد بت جان بخش، وای
آن که مرا می کشد، الا همان
در چمنی هر کس و من بر درش
باغ من آن است و تماشا همان
نام نماند از دل و جان و هنوز
عشق همان است و تمنا همان
چشم مرا سیل ز دریا گذشت
سوختگی دل شیدا همان
قهر تو لطفی ست که عشاق را
خار همان باشد و خرما همان
فرق میان دو لبت کی توان
خضر همان است و مسجد همان
از تو بلا وز دل خسرو رضا
کز تو همان شاید و از ما همان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۳
ای سمن نامه وفا بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
نسخه زان روی دلربا بستان
وی بنفشه ز رشک طره تو
کوژپشتی بر او عصا بستان
خاک او توتیا شد، ای نرگس
دیده بفروش و توتیا بستان
گر توانی بدو رسانیدن
یک سلام از من، ای صبا، بستان
پس بگو کز دو چشم فتنه پر است
بده انصاف ما و یا بستان
روی چون ماه را به چرخ نمای
هفت آیینه رو نما بستان
به غلامی بخر مرا از من
وز دو چشم خودش بها بستان
پس به چشم خیال خود بفروش
لیکن از چشم خود رضا بستان
دل ببردی و جان همی خواهی
گر بخواهی ستد، بیا بستان
زر چه جویی، ببین رخ زردم
وز غم خویش کیمیا بستان
نامه ما اگر نمی خوانی
قصه باری ز دست ما بستان
داد خسرو ز دست قصه هجر
از برای خدای را بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۵
گواه جبین است بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
سرشک روان بر رخ زرد من
ببخشای بر ناله عندلیب
الا، ای گل نازپرورد من
که گر هم بدین نوع باشد فراق
به کوی تو آرد صبا گرد من
که دیده ست هرگز چنین آفتی؟
کزو می برآید دم سرد من
فغان من از دست جور تو نیست
که از طالع مادر آورد من
من اندر خور بندگی نیستم
وز اندازه بیرون تو در خورد من
تو دردی نداری که دردت مباد
از آن رحمتت نیست بر درد من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۹
ای شکل و بالایت بلا، از بهر جان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
بس کن ز جولان، ورنه شد از کف عنان مردمان
تا بر نخواهد آمدن ناگه ز کویت آتشی
آگه نخواهد شد دلت ز آه نهان مردمان
بادی ز زلفت می وزد، جانی ز هر سو می برد
کو آن که بودی پیش ازین سنگ گران مردمان
هر ذره از خاک درش، جانی دو سه گردش دوان
یارب، چه سرگردانی است از بهر جان مردمان؟
پنهان سگم خواندی، خوشم، گیرم که ندهی لقمه ای
باری به سنگی شاد کن سگ را میان مردمان
هر شب من و کنج غمت، گویند خلقی با توام
آخر ز صد شب راست کن یک شب گمان مردمان
مردم که چشمی تر نکرد آن سنگدل، اکنون نگر
سویت غریب مرده را، چشم روان مردمان!
آخر مسلمانیست این، آن غمزه را پندی بده
تاراج کافر تا به کی در خان و مان مردمان!
من بر در تو ناکسان، آخر همی بار آورد
ناخوانده، چون مهمان رود خسرو به خوان مردمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۰
چه بلاست از دو چشمت نظر نیاز کردن
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
چو کمال صنع بی چون ز جمال تست پیدا
نتوان حدیث عشقت ز ره مجاز کردن
همه خواب مردمان شد به دو دیده تلخ، یارب
ز کجات گشت شیرین حرکات ناز کردن
چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونین
ز خراش دل گواهی به زبان راز کردن
دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان
به حضور نازنینان غم دل دراز کردن
تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد
همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن
به جفات دل نهادم، بکن آنچه می توانی
چه کنم نمی توانم ز تو احتراز کردن
به هوس فدا کنم جان به درت که نیست عاوی
پسر سبکتگین را هوس ایاز کردن
صف عاشقانست اینجا، مده، ای فقیه، زحمت
که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن
چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان
مگسی چه طمع راند به دهان باز کردن؟
مژه را گشاد دادن، در فتنه باز کردن
چو کمال صنع بی چون ز جمال تست پیدا
نتوان حدیث عشقت ز ره مجاز کردن
همه خواب مردمان شد به دو دیده تلخ، یارب
ز کجات گشت شیرین حرکات ناز کردن
چه خوش است باد خلوت که دهد سرشک خونین
ز خراش دل گواهی به زبان راز کردن
دل پر ز خون و با تو نزنم دمی که نتوان
به حضور نازنینان غم دل دراز کردن
تو بخسپ خوش که ما را ز غمش چو شمع خو شد
همه روز زنده بودن، همه شب گداز کردن
به جفات دل نهادم، بکن آنچه می توانی
چه کنم نمی توانم ز تو احتراز کردن
به هوس فدا کنم جان به درت که نیست عاوی
پسر سبکتگین را هوس ایاز کردن
صف عاشقانست اینجا، مده، ای فقیه، زحمت
که به شهر بت پرستان نتوان نماز کردن
چه بود متاع خسرو که کند نثار جانان
مگسی چه طمع راند به دهان باز کردن؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۵
دل گمگشته به بازار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان
عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک
این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان
مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان
آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر
جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان
بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر
زانک جان است به بازار خریدن نتوان
جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر
ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان
ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خریدن نتوان
خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است
بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان
ور دهد لابه، چو تو یار خریدن نتوان
عشوه می ده که خریدار به جانم تا آنک
این متاعی ست که بسیار خریدن نتوان
مردمی کن قدری، چند درشتی و جفا؟
گل خرد هر که بود، خار خریدن نتوان
آه دل نیک نباشد، تو جوانی آخر
جان من، روز و شب آزار خریدن نتوان
بی گناهی تلف سوختگان سهل مگیر
زانک جان است به بازار خریدن نتوان
جان به سودات نهم، لیک بدین نقد حقیر
ناز آن نرگس بیمار خریدن نتوان
ما هلاک و تو به درویش نبینی، چه کنم؟
دولت و بخت به بازار خریدن نتوان
خسروا، زر به میان آر، چه جای سخن است
بر چون سیم به گفتار خریدن نتوان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۷
آرایش مجلس تویی، مجلس بیارا هر زمان
نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان
زینسان که بر هر موی تو از نفس خود در غیرتم
آنجا که گستاخی ست این باد صبا را هر زمان
چون عاشقانت را نماند از نقد هستی مایه ای
تاراج سلطانی مکن مشت گدا را هر زمان
جان می رسد هر دم به لب، دانی که باری نیست آن
جان تو، کافزون تر کنم نرخ بلا را هر زمان
چون از تو می آید بلا یک جانست، ور باشد دگر
بر نار دستوری مده چشم وغا را هر زمان
ای سر، به زودی خاک شو، پیش در آن نازنین
بو کز طفیل نازنین بوسیم پا را هر زمان
گر چه نیرزم از رهش گردی، تو، ای باد صبا
می گو سلام چشم من، آن خاک پا را هر زمان
گر نیست باران کرم، سنگی ببار، ای آسمان
تا چند باز آرم تهی دست دعا را هر زمان!
خسرو، اگر عاشق شدی از تیغ عذرش خواه بس
تا چند آری بر زبان آن یک خطا را هر زمان
نقل و شرابی زان دو لب پیش آر ما را هر زمان
زینسان که بر هر موی تو از نفس خود در غیرتم
آنجا که گستاخی ست این باد صبا را هر زمان
چون عاشقانت را نماند از نقد هستی مایه ای
تاراج سلطانی مکن مشت گدا را هر زمان
جان می رسد هر دم به لب، دانی که باری نیست آن
جان تو، کافزون تر کنم نرخ بلا را هر زمان
چون از تو می آید بلا یک جانست، ور باشد دگر
بر نار دستوری مده چشم وغا را هر زمان
ای سر، به زودی خاک شو، پیش در آن نازنین
بو کز طفیل نازنین بوسیم پا را هر زمان
گر چه نیرزم از رهش گردی، تو، ای باد صبا
می گو سلام چشم من، آن خاک پا را هر زمان
گر نیست باران کرم، سنگی ببار، ای آسمان
تا چند باز آرم تهی دست دعا را هر زمان!
خسرو، اگر عاشق شدی از تیغ عذرش خواه بس
تا چند آری بر زبان آن یک خطا را هر زمان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۸
یک دگر خلق به سودای دل و جان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو
مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن
گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر
پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن
خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله
بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن
بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود
زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن
نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم
کام شیرین نشود از شکرستان گفتن
چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»
کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن
گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی
جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!
سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم
کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن
من و سودا و همه شب غم پنهان گفتن
پرسیم بر که شدی عاشق، والله بر تو
مختصر شد، هنری نیست فراوان گفتن
گفت تلخ از لب شیرین تو زهر است، دگر
پرسی از بنده تو آن چشمه حیوان گفتن
خون شود دل که کنم با تو ز زلف تو گله
بر چنان رویی و آنگاه پریشان گفتن
بهترین روز مرا خواب اجل خواهد بود
زین همه شب به دل افسانه هجران گفتن
نام تو گویم و حسرت خورم، آری چه کنم
کام شیرین نشود از شکرستان گفتن
چند گویی «غم خود گو، ز سر من بگذر»
کاین حدیث است که بر روی تو نتوان گفتن
گفتیم «جانت چگونه ست ز هجرم » یعنی
جز ترا نیز توان با دگری جان گفتن!
سوز خسرو همه پرسند، ولی چون نکنم
کآتش جان و جگر بیش شود زان گفتن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱۹
جانا همان و دل همان درد من شیدا همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان
هر کس به سودای گلی، جان مرا سودا همان
در باغ هر کس از گلی مست و من شوریده را
دیده به سوی سرو و گل اندر دل شیدا همان
گویند کز بهر چرا چندین خوری غم، چون کنم
کآمد خوشی بخش همه، بخش من تنها همان
زاهد، به محرابم مخوان، صوفی، ز تسبیحم مگوی
ماییم گویی ذنبی محراب و درد ما همان
سویش به پای خود شدم، وز پای دیگر آمدم
این بار سر خواهم نهاد آن را که مست پا همان
جانا، چه گویم درد خود با تو که بهر جان من
تو دل همان داری و من آن لعبت خارا همان
دل پر ز سودای لبت، در سینه جانی خشک و بس
نرخ متاع از حد برون، درویش را کالا همان
گفتی وجودت خاک شد، آن خاک را جا بر درم
من زحمت خود می برم، ماند مگر بر جا همان
چندان بی جویی کشتنم کان غم که دارد هجر تو
خواهی شنیدن ناگهان امروز تا فردا همان
پندم دهند و نشنوم، خواهم که هم صبری کنم
چون تو به خاطر بگذری، دل باز خسرو را همان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۰
صبح دمید و روز شد، شمع به گوشه نه کنون
شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون
ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من
تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون
گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو
ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون
از تو که شمع سینه ای سوخته گشت جان من
جان به چسان برون کشم تا تو روی زدل برون
فتوی بت پرستیم داد رخ تو،چون کنم
چون به شریعت غمت مفتی عقل شد برون
طره مشک سای تو ظل معطر الصبا
نرگس نیم مست تو باب مهیج الجنون
لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل
نوشد و بر همین دهد دیدن روی لاله گون
من زوجود بی خبر خیل خیال در نظر
بهر به خواب در کشم، تشنگیم شود فزون
تیشه تیز عشق را تاب کی آرد آدمی؟
گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بیستون
ساغر آرزوی من، وه که چگونه پر شود؟
چرخ چنین که میدهد دور به کاسه نگون
جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل
رام کسی نمی شود بخت به حیله و فسون
شمع چه، آفتاب هم، چون تو نشسته ای درون
ساقی حسن خود تو شو، ساقی خون خویش من
تو ز پیاله باده خور، من ز دل کباب خون
گریه چشم من نگر،سوز ندارد آبجو
ناله زار من شنو،درد ندارد ارغنون
از تو که شمع سینه ای سوخته گشت جان من
جان به چسان برون کشم تا تو روی زدل برون
فتوی بت پرستیم داد رخ تو،چون کنم
چون به شریعت غمت مفتی عقل شد برون
طره مشک سای تو ظل معطر الصبا
نرگس نیم مست تو باب مهیج الجنون
لاله ستان عاشقان بهر رخ تو خون دل
نوشد و بر همین دهد دیدن روی لاله گون
من زوجود بی خبر خیل خیال در نظر
بهر به خواب در کشم، تشنگیم شود فزون
تیشه تیز عشق را تاب کی آرد آدمی؟
گر چه ستون سنگ هست،ورچه که هست بیستون
ساغر آرزوی من، وه که چگونه پر شود؟
چرخ چنین که میدهد دور به کاسه نگون
جهد حسود، خسروا، در طلب مراد دل
رام کسی نمی شود بخت به حیله و فسون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۱
ای مشک وام داده زلفت به آهوی چین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۲
خه از کجاها می رسی آلوده می همچنین
در خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوی همچنین
چون دشمنانم، می کشی، من خود شدم کشته، ولی
آخر مسلمانی ست این، ای دوست، تا کی همچنین
سختی جانم بین که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچیز گردد، گر فتد یک شعله در نی همچنین
از بهر جانی در رخت، کی گویم این کز جور بس؟
می کن تو تا من می کشم جور پیاپی همچنین
هر شب خورم در بزم غم، گه خون دل، گاهی جگر
وه چون خرابی نآردم، نقل آنچنان، می همچنین
چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
ماهی ست در روم آنچنان، خوبی ست در ری همچنین
خسرو که نالد گه گهی از جور و از بیداد تو
گه لاف عشقت می زند، نپسندم از وی همچنین
در خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوی همچنین
چون دشمنانم، می کشی، من خود شدم کشته، ولی
آخر مسلمانی ست این، ای دوست، تا کی همچنین
سختی جانم بین که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچیز گردد، گر فتد یک شعله در نی همچنین
از بهر جانی در رخت، کی گویم این کز جور بس؟
می کن تو تا من می کشم جور پیاپی همچنین
هر شب خورم در بزم غم، گه خون دل، گاهی جگر
وه چون خرابی نآردم، نقل آنچنان، می همچنین
چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
ماهی ست در روم آنچنان، خوبی ست در ری همچنین
خسرو که نالد گه گهی از جور و از بیداد تو
گه لاف عشقت می زند، نپسندم از وی همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۳
از خانه دشمن خاست دل، فریاد کردن چون توان؟
بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟
ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم
تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟
هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان
شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟
گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »
زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟
گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟
آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟
هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی
بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟
من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا
چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش
در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟
بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟
ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم
تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟
هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان
شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟
گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »
زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟
گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟
آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟
هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی
بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟
من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا
چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش
در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۴
آستان یار و آن گه خون من
شاد باش، ای طالع میمون من
باده خواهی خورد، روشن شد مزاج
چون چنین شد بار اول خون من
بوالعجب کاری ست، من مشغول جان
وان رقیبت در چرا و چون من
کاری افتاده ست با شبها مرا
تو بخسپ، ای بخت دیگرگون من
کشتی و بازم رهایی شد ز هجر
دیر زی درد درون افزون من
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
شعر خسرو مایه دیوانگیست
تا نیاموزد کسی افسون من
شاد باش، ای طالع میمون من
باده خواهی خورد، روشن شد مزاج
چون چنین شد بار اول خون من
بوالعجب کاری ست، من مشغول جان
وان رقیبت در چرا و چون من
کاری افتاده ست با شبها مرا
تو بخسپ، ای بخت دیگرگون من
کشتی و بازم رهایی شد ز هجر
دیر زی درد درون افزون من
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
شعر خسرو مایه دیوانگیست
تا نیاموزد کسی افسون من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۵
عیش من تلخ است ازان شکر لب شیرین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۷
سواره اینک آن سرو روانم می رود بیرون
بگیریدیش او، کز کف عنانم می رود بیرون
دعایی خوانش، ای زاهد که چندین خاطر خسته
به همراهی آن جان جهانم می رود بیرون
بدی گر گویمت، جانا، مگیر از من که مدهوشم
نمی دانم که تا چه از زبانم می رود بیرون
به جانان گفتنم ناگه نخواهد رفت جان، یارب
چه نام است این که هر بار از زبانم می رود بیرون؟
چه دل ها زان که خست این ناله های زار من، یارب
جگر دوز است تیری کز کمانم می رود بیرون
دلیری می کنم پیشش که خواهم ترک جان گفتن
دل من داند و هم من که جانم می رود بیرون
عجب حالی که خالی می نگردد سینه خسرو
بدین گونه که این اشک روانم می رود بیرون
بگیریدیش او، کز کف عنانم می رود بیرون
دعایی خوانش، ای زاهد که چندین خاطر خسته
به همراهی آن جان جهانم می رود بیرون
بدی گر گویمت، جانا، مگیر از من که مدهوشم
نمی دانم که تا چه از زبانم می رود بیرون
به جانان گفتنم ناگه نخواهد رفت جان، یارب
چه نام است این که هر بار از زبانم می رود بیرون؟
چه دل ها زان که خست این ناله های زار من، یارب
جگر دوز است تیری کز کمانم می رود بیرون
دلیری می کنم پیشش که خواهم ترک جان گفتن
دل من داند و هم من که جانم می رود بیرون
عجب حالی که خالی می نگردد سینه خسرو
بدین گونه که این اشک روانم می رود بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۸
چشم است، یارب، آنچنان یا خود بلای جان من
جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من
شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای
خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من
هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو
کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟
ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت
درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم
چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟
با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل
آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من
خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من
جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من
شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای
خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من
هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو
کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟
ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت
درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم
چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟
با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل
آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من
خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۰