عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست
که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست
شب فراق تو خوناب اشک سیلابی است
که کبک را به سر کوهسار تا زانوست
به جنبش مژه چشمت گشود عقدهٔ دل
برات خرمی ما به شاخ این آهوست
من و تو چون دو زبان قلم یکی شده ایم
میان ما و تو جویا نگنجد ار یک موست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
از بتان مثل تو کافر ماجرایی برنخاست
خان و مان بر هم زنی شوخ بلایی برنخاست
بر سر کوی تو چندانی که نالیدم به درد
هیچ از کهسار تمکینت صدایی برنخاست
شب که راهش از خیالت بر دم شمشیر بود
پای دل لغزیید و از کس های هایی برنخاست
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم
زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست
طینت پروانه و من گویی از یک عالم است
هرگزم در سوختن از لب صدایی برنخاست
دوستان داد از سبکرفتاری عهد شباب
شد به نیرنگی کز او آواز پایی برنخاست
گر زسامان بگذری کارت بسامان می شود
تا نشد عریان ز برگ از نی نوایی برنخاست
تاکنون جویا پی تاراج دل چون شوخ من
جنگجویی آفتی عاشق جفایی برنخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
دوش آمد و به روز سیاهم نشاند و رفت
با من نبود جز دلی آنهم ستاند و رفت
بگذشت نوبهار و فزون شد جنون مرا
گل تخم خار خار تو در دل فشاند و رفت
شب را چسان به صبح رسانم کجا روم
هر چند گفتمش مرو امشب نماند و رفت
از شرم ریزش مژگانم شب فراق
ابر سیه تر آمد و دامن تکاند و رفت
پا بر زمین ممال که بر بود گوی فیض
زین عرصه هر که توسن همت جهاند و رفت
صبر آمد و زگریه فرو خوردم فشاند
چندان سرشک کاتش دل را نشاند و رفت
جویا ببین که صاف نگه را به دیدنی
از پرده های چشم و دل ما چکاند و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
آنکه نتوان گشت قربانش پری روی من است
وانکه بر گردش توان گردید بدخوی من است
تا تو رفتی کار صبرم با جنون افتاده است
داغ دل چون لاله در گرداب خون افتاده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
ای خودآرا ترسم از پهلوی دلآزاریت
دود برخیزد چو شمع از طرهٔ زرتاریت
همچو آن چشمی که مژگان باز در دیدن کند
برتنم بگسیخت تار بخیه زخم کاریت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد
زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد
کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش
که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد
نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد
چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد
به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید
ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد
نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش
چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد
زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد
کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد
چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا
عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
سهی سروی که رفتارش ز دل خوناب می ریزد
ز هر نقش قدم رنگ گل مهتاب می ریزد
دل هر کس که بگدازد ز سوز نالهٔ بلبل
به جای اشک از مژگان گلاب ناب می ریزد
شب بیداد هجرانت ز بس بر خویش می پیچم
ز دل تا دید اشکم رنگ صد گرداب می ریزد
شود گر روبرو با شعلهٔ رخسار او یکره
زکف مشاطه را آیینه همچون آب می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
پیش از آن دم که قضا در پی ایجادم بود
عکس رخسار تو در آینهٔ یادم بود
هست دل در طلب هر چه میسر نبود
آنچه از دیده نهان بود پریزادم بود
همچو برگی که زگل بر سر خاری ریزد
دور ازو بر مژه لخت دل ناشادم بود
صید دل شکر که منت کش صیاد نشد
موج خوناب جگر خنجر فولادم بود
لب فرو بستنش امروز ز اندیشهٔ غیر
سیر آهنگ تر از شوخی فریادم بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
چو زلفت بیدلان را در پی تسخیر می گردد
به تن هر قطره خونم دانهٔ زنجیر می گردد
خیالش را ز بس در پرده های دل نهان دارم
فلک از دود آهم صفحهٔ تصویر می گردد
بقدر سوز دل گر دود آه از سینه برخیزد
در اندک فرصتی این ابر عالمگیر می گردد
نه تنها گردن مینا چو مارم می گزد بی او
قدح شبهای هجرانش دهان شیر می گردد
چسان بی او قدم در ساحت گلشن نهم جویا
که بر رویم نسیم گل دم شمشیر می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
آبی که خورده بود دل از دیدن تو دوش
امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکید
در گلشنی که سرو تو رنگ خرام ریخت
خوناب ناله از لب مژگان فروچکید
می خوردی و زلال طراوت زعارضت
چون اشک اهل درد به دامان فروچکید
بر تن گریست بی تو ز بس مو بمو مرا
چون شمع اشک من زگریبان فروچکید
نام خداچو صاف صبوحی به لب نهاد
طوفان رنگ زان رخ رخشان فرو چکید
از آه دردناک من امروز چرخ را
خون شفق زگوشهٔ دامان فروچکید
جویا به کام تلخی هجران چشیده ام
آب نبات زان لب خندان فروچکید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
یاد رخسار تو تا در جیب دل گلها فشاند
چشم خونین تخم حسرت در کنار ما فشاند
روشن است از هر پر پروانه بزم نیستی
شمع آسا آستین بر هستی خود تا فشاند
آب گوهر چون سویدا قیرگون آید به چشم
تا غبار خاطرم را اشک بر دریا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود
آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست
آهم چو ناوکی زکمان بی تو می رود
دور از تو یک نفس نتوان شد به اختیار
در حیرتم که عمر چسان بی تو می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا غنچهٔ دل بلبل گل پیرهنی شد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد

عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
شب که حالم زغم هجر تو دیگرگون بود
بر کفم ساغر می آبلهٔ پرخون بود
دیده دیدم که به خوناب جگر می غلتید
خبر از حال دلم نیست ندانم چون بود
معنیی نیست در این نشئه مگر با مجنون
آنکه پنداشمتش بی خرد افلاطون بود
شوخی رنگ تو می آمدم امشب بخیال
دیده ام تا به سحر جام می گلگون بود
چه کشیده است ز عالم به دماغی که نداشت
آنکه از دایرهٔ باده کشان بیرون بود
شأن هم چشمی جویا نبود مجنون را
هر سرشکی که چکید از مژه ام مجنون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
تا چند رود دل پی کاری که ندارد
تا کی بود آوارهٔ یاری که ندارد
لعل لب او سوخت چسان خرمن جان را
چون آتش یاقوت شراری که ندارد
دریای غم عشق مربی گهرم راست
پرورده دلم را به کناری که ندارد
چون بار دل اهل حسد گشت ندانم
دل در حرم وصل تو باری که ندارد
جویا چه کدورت به دلش از تو نشیند
این پیکر فرسوده غباری که ندارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دل عاشق ز منع اشک خونین غرق خون می گردد
کز افشاندن غبار دامن صحرا فزون گردد
سرت گردم بیا بر مردم چشمم ترحم کن
چو داغ لاله تا کی بی تو در گرداب خون گردد
چنین کز بخت برگردیده روگردانم از مقصد
عجب نبود درین ره راهزن گر رهنمون گردد
گرفته کار عشق و عشقبازی در حرم اوجی
که گل بر گوشهٔ دستار من داغ جنون گردد
به آب و دانهٔ اشک و هوای آه در سرها
خیال او چو فیض تربیت یابد جنون گردد
تعجب نیست گر از فیض فاضل خان سخن سنجم
به بزمش هر که جویا راه یابد ذوفنون گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!‏
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
شد دل دریا کنارم ته همین از چشم تر
موج قلزم گشته هر چین جبین از چشم تر
بسکه دارد در گره آهی جدا از هجر اوست
چون حباب اشکم بریزد بر زمین از چشم تر
گر نه خوناب جگر بارد ز مژگان جای اشک
کی خورد آبی دل اندوهگین از چشم تر
بسکه باشم تشنهٔ نظارهٔ دیدار دوست
در دهن زیبد اگر گیرم نگین از چشم تر
من که جویا دور ازو شب تا سحر در گریه ام
کی جدا گردد چو شمعم آستین از چشم تر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
رفت می نوشیم ز یاد آخر
شیشه از طاق دل فتاد آخر
خال او از ستاره سوختگی
پا به زنجیر خط نهاد آخر
آه دل را ز جای خود برکند
رفت این مملکت به باد آخر
چشم محتش به ناخن مژگان
گره از کار دل گشاد آخر
هر که رفت از پی هوا جویا
می دهد خویش را به باد آخر