عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۳
یک دم صفای عالم غدار بیش نیست
آیینه آب سبزه زنگار بیش نیست
در پیش چشم پرده شناسان روزگار
اقبال، پرده رخ ادبار بیش نیست
در عالمی که دیده ما را گشوده اند
یک چشم خواب، دولت بیدار بیش نیست
دور نشاط زود به انجام می رسد
یک هفته شادمانی گلزار بیش نیست
پیداست جستجوی خسیسان کجا رسد
معراج خار تا سر دیوار بیش نیست
تردامنی به تیغ اجل آب می دهد
یک چاشت عمر شبنم گلزار بیش نیست
دریاست هر چه هست وجود تو چون حباب
در چشم عقل، پرده پندار بیش نیست
صائب هزار حیف کز آیینه وجود
چون طوطیان نصیب تو گفتار بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۵
هر شیشه جان خزینه اسرار عشق نیست
ناموس شیشه ای است که دربار عشق نیست
بزمی است بی چراغ و کدویی است بی شراب
در هر سری که دولت بیدار عشق نیست
ابرست پرورنده و برق است خانه سوز
تدبیر کار عقل بود، کار عشق نیست
خاک افکند چو لقمه تلخ از دهن برون
آن سینه را که مخزن اسرار عشق نیست
دولت اگر چه در قدم سایه هماست
ثابت قدم چو سایه دیوار عشق نیست
نتوان درود کشت فلک را به ماه نو
صیقل حریف سبزه زنگار عشق نیست
هر چند می رسد به فلک آه و ناله اش
عیسی به تندرستی بیمار عشق نیست
هر شیوه اش ز شیوه دیگر به ذوق تر
یک خار در سراسر گلزار عشق نیست
نشنیده است زمزمه بال جبرئیل
در گوش هر که حلقه گفتار عشق نیست
ریگ روان وادی سرگشتگی شود
هر نقطه ای که در خم پرگار عشق نیست
هر چند دلفریب بود کوچه باغ زلف
اما به خوش قماشی بازار عشق نیست
ابری است در طلسم سراب اوفتاده است
هر دیده ای که واله رخسار عشق نیست
گوهر میان گرد یتیمی به سر برد
غیر از دل خراب، سزاوار عشق نیست
هر چند آسمان و زمین را گرفته است
یک آفریده محرم اسرار عشق نیست
صائب اگر چه حسن فروشنده ای است سخت
اما حریف ناز خریدار عشق نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۷
از پیچ و تاب جسم، روان را ملال نیست
در ساز، نغمه را خبر از گوشمال نیست
آزادگان ز خست افلاک فارغند
سرو بهشت را غمی از خشکسال نیست
روشندلان ز مرگ محابا نمی کنند
خورشید را ملاحظه ای از زوال نیست
اظهار فقر کار فرومایگان بود
آنجا که فقر هست زبان سؤال نیست
از پاشکستگان چراغ است تیرگی
در هر سری که عقل بود بی ملال نیست
در کیش ما که لاف تمامی بود ز نقص
اظهار نقص هر که کند بی کمال نیست
اهل کمال را لب اظهار خامش است
منت پذیر ماه تمام از هلال نیست
صائب هزار پله ز خاکم فتاده تر
در وادیی که نقش قدم پایمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۸
دیوانه را ز حلقه طفلان ملال نیست
هر جا جمال هست غمی از جلال نیست
شبنم به آفتاب ز روشندلی رسید
پرواز آسمان تجرد به بال نیست
خورشید بدر کرد مه ناتمام را
از ناقصان کناره گرفتن کمال نیست
آفاق را گرفت به یک جلوه آفتاب
هر دولتی که تیز بود بی زوال نیست
در ملک نیستی نتوان احتیاج یافت
هر جا که فقر هست زبان سؤال نیست
هر جا که آب هست تیمم نمی کنند
حاجت به عذر با عرق انفعال نیست
در خاک پاک، آب گل و لاله می شود
از ما دریغ داشتن می حلال نیست
دور از تو با خیال به دل آشنای تو
داریم عالمی که ترا در خیال نیست
دلگیر نیست آن لب میگون ز خط سبز
آب حیات را ز سیاهی ملال نیست
آمد شد نگاه بود ترجمان ما
در بزم آرمیده ما قیل و قال نیست
زان چشم ما به یک نگه دور قانعیم
هر چند نافه را خبری از غزال نیست
روز جزا ز مفلسی خویش غافل است
از فکر مال، خواجه به فکر مآل نیست
خاکی نهاد باش که نور چراغ مهر
هر چند پایمال شود پایمال نیست
صائب نمی رسد به ادب هیچ گوهری
با گوشوار خاصیت گوشمال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۰
در کاروان ما جرس قال و قیل نیست
در عالم مشاهده راه دلیل نیست
عیبی به عیب خود نرسیدن نمی رسد
گر ثقل خود ثقیل بداند ثقیل نیست
بگریز در خدا ز گرانان که کعبه را
اندیشه از تسلط اصحاب فیل نیست
چرخ کبود دشمن فرعونیان بود
ورنه کلیم را خطر از رود نیل نیست
گردون سیاه کاسه ز طبع خسیس توست
هر جا طمع وجود ندارد بخیل نیست
زاهد به آب رانده پندار باطل است
ورنه شراب تلخ کم از سلسبیل نیست
در گوش عارفی که بود هوش پرده دار
یک برگ بی صدای پر جبرئیل نیست
بازیچه محیط حوادث شود چو موج
در دست هر که لنگر صبر جمیل نیست
صائب خموش چون نشود پیش اهل حال؟
آنجا مجال دم زدن جبرئیل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۱
در نامجو شرافت ذاتی تمام نیست
یاقوت چون عقیق مقید به نام نیست
از عشق می توان به حیات ابد رسید
بی جوش عشق شیره جان را قوام نیست
عشاق را درستی دل در شکستگی است
این ماه تا هلال نگردد تمام نیست
تیغش چو برق از دل مجروح ما گذشت
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
گاهی ز وصل دختر رز چشمی آب ده
کاین شوخ دیده قابل عقد دوام نیست
از انتقال حق دل خود جمع کرده است
با خصم هر که در صدد انتقام نیست
جنگ گریز می کند از کاه کهربا
از بس که در زمانه ما التیام نیست
طوطی به یک دو حرف مکرر عزیز شد
تکرار حرف، عیب ز شیرینی کلام نیست
کمتر ز برق بود خودآرایی بهار
هر دولتی که تیز بود مستدام نیست
بیت الحرام دیگر و میخانه دیگرست
در کوی عشق بحث حلال و حرام نیست
فکر کنار و بوس ندارند عاشقان
در سینه های گرم تمنای خام نیست
چون ره کنیم در دل مشکل پسند تو؟
ما را که در حریم تو راه سلام نیست
از چشم شور خلق، شکر تلخ می شود
با لطف خاص، چاشنی لطف عام نیست
تاج زرست آتش جانسوز، شمع را
بی عشق، آفرینش آدم تمام نیست
زنهار حرف راست ز دیوانگان مجوی
در کشوری که سنگ ملامت تمام نیست
صائب چرا کنیم شکایت ز لاغری؟
کم نعمتی است در پی ما چشم دام نیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
تا هست اثر ز عاشق شیدا تمام نیست
ناگشته موج محو به دریا تمام نیست
تا در سرست باد تعین حباب را
پیوسته است اگر چه به دریا تمام نیست
چون شبنم گداخته در نور آفتاب
هر کس نگشته محو تماشا تمام نیست
تا همچو سوزن است به دنبال چشم تو
آویختن به دامن عیسی تمام نیست
باشد به قدر سنگ نشان جستجوی نام
با کوه قاف عزلت عنقا تمام نیست
ناکرده پای سعی چو پرگار آهنین
گشتن به گرد نقطه سودا تمام نیست
گر از گذشتگی گذری می شوی تمام
ورنه گذشتن از سر دنیا تمام نیست
تا صفحه نانوشته بود فرد باطل است
بی خط سبز چهره زیبا تمام نیست
تا در پی سحاب بود چشمش از حباب
لاف کرم ز گوهر دریا تمام نیست
همت طلب ز گوشه نشینان که سلطنت
بی استعانت از در دلها تمام نیست
گردد به شاهدان معانی سخن تمام
لاف سخن به دعوی تنها تمام نیست
عرض کمال، شاهد نقص بصیرت است
اظهار نقص هر که کند ناتمام نیست
تا می کند تمیز ز هم نقد و قلب را
صائب عیار دیده بینا تمام نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۳
بر کافران خدای جهان گر رحیم نیست
چون زلف را ز آتش روی تو بیم نیست
بر خاک همچو طایر یک بال می تپد
آن را که دل ز تیغ ملامت دو نیم نیست
بی آه سرد یاد نداریم سینه را
شکر خدا که خانه ما بی نسیم نیست
بی درد در سخن نبود جوهر اثر
بی قدر و قیمت است گهر تا یتیم نیست
بی برگ شو که عشرت روی زمین تمام
در خانه ای است فرش که در وی گلیم نیست
ما از کجی به کوچه دیگر فتاده ایم
حرفی است این که وضع جهان مستقیم نیست
از دوزخ و بهشت نظر بسته ایم ما
پرواز ما به شهپر امید و بیم نیست
ما غافلان بساط اقامت فکنده ایم
در وادییی که کوه در او مستقیم نیست
صائب شود گشاده دلش بی گرهگشا
هر غنچه ای که چشم به راه نسیم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۷
محوم چنان که در دل تنگم اراده نیست
در شیشه ام ز جوش پری جای باده نیست
از خود سفر کنم به امید کدام راه؟
جز موجه سراب درین دشت جاده نیست
بالاترست از حرکت رتبه سکون
آب روان به صافی آب ستاده نیست
دل ساده کن ز نقش که در روز بازخواست
پروانه نجات به جز لوح ساده نیست
پیشانی گشاده ز آفات ایمن است
چون شیشه جام را خطر از جوش باده نیست
در تنگنای بیضه پر و بال عاجزست
در زیر آسمان دل و دست گشاده نیست
در وصل از فراق چه داند چه می کشم
هر کس که در وطن به غریبی فتاده نیست
راضی شدن به پایه دون پست فطرتی است
هر کس به خر سوار نگردد، پیاده نیست
صائب به قدر سوز جگر آب اگر دهند
بحر محیط از دهن ما زیاده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
دور قمر چو گردش چشم پیاله نیست
با کودکی نشاط شراب دو ساله نیست
حسن برشته ای که نگه را کند کباب
امروز در بساط چمن غیر لاله نیست
هر کس به شاهدی است درین بزم هم شراب
ما را بغیر شیشه کسی هم پیاله نیست
در آتش است نعل سفر حسن شوخ را
مه در کنار هاله در آغوش هاله نیست
از وحشت است بستر ما کام اژدها
ما را شبی که دختر رز در حباله نیست
خشک است اگر چه دیده ما دل ز خون پرست
در شیشه هست باده اگر در پیاله نیست
نسبت به اهل درد، کبابی است خامسوز
در باغ اگر چه سوخته جانی چو لاله نیست
هر ذره از جمال تو فردست و بی مثال
در مصحف تو نام خدا جز جلاله نیست
صائب مرا خرد نتواند مرید ساخت
پیری مرا بغیر می دیر ساله نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
خاری که در دلم نخلد چون زبان مار
در آشیانه من بی آب و دانه نیست
خمیازه نشاط بود خنده اش چو صبح
آن را که در جگر نفس بیغمانه نیست
بر هر که می فتد نظرم، دلشکسته است
یک شیشه درست درین شیشه خانه نیست
باغ و بهار ما جگر داغدار ماست
در برگریز، بلبل ما بی ترانه نیست
یارب که چشم کرد من دردمند را؟
کز دیده کاروان سرشکم روانه نیست
ره گم ز تازیانه کند اسب راهوار
در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیست
از بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات را
بهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیست
بیهوده سیر و دور به گرد جهان زند
پرگار را بغیر دل خویش دانه نیست
افتاده ای تو در غلط از کثرت مثال
یک عکس بیش در همه آیینه خانه نیست
صائب بغیر نام، چو عنقا درین جهان
چیزی دگر ز هستی من در میانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیست
یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست
با قد خم کسی که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نیست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست
گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست
چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست
شرب مدام، زندگی جاودان بود
آب حیات، غیر شراب شبانه نیست
از موج، تازیانه گلگون می بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست
افسردگی زم و زمان را گرفته است
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
قانع به خاکساریم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
هر کس ز تیغ غمزه او سر دریغ داشت
جام سفالی از لب کوثر دریغ داشت
زر را به زر چرا ندهد بی دریغ کس؟
از یار سیمبر نتوان زر دریغ داشت
ماند از غبار خاطر خود زنده زیر خاک
از هر که آسمان مژه تر دریغ داشت
میزان روزگار ندارد به ظلم میل
زان سر بجوی هر چه ازین سر دریغ داشت
فیض قدح چرا بود از آفتاب کم؟
نتوان ز خاک باده احمر دریغ داشت
آگاه بود خضر ز آفات زندگی
دانسته آب را ز سکندر دریغ داشت
صائب ز حرف تلخ شکایت چرا کند؟
هر کس ز کام طوطی، شکر دریغ داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشت
آیینه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام می کند امروز خوابگاه
مرغی که وحشت قفس از نفس بال داشت
فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما
در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچید گلی از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خیال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار می دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۳
کارم شب وصال به پاس نظر گذشت
فصل بهار من به ته بال و پر گذشت
دامان بیخودی مده از کف به حرف عقل
از بیم راهزن نتوان زین سفر گذشت
دلبستگی نتیجه نقصان بینش است
تا چشم باز کرد صدف از گهر گذشت
ای کاش صرف مشق جنون می شدی تمام
از زندگانی آنچه به کسب هنر گذشت
گر سر رود، ز تیغ فنا سر نمی کشم
نتوان به تلخرویی بحر از گهر گذشت
هر زنده دل که بر خط تسلیم سر نهاد
چون خون مرده از خطر نیشتر گذشت
اشکم هزار مرحله از دل گذشته است
چون رهروی که گرم شد از راهبر گذشت
تا همچو شمع پای نهادم درین بساط
عمرم به گریه شب و آه سحر گذشت
دل را دست دار که موج سبک عنان
با کشتی شکسته ز بحر خطر گذشت
نقصان نکرده است کسی از گذشتگی
وصل نبات یافت چو بید از ثمر گذشت
صائب گرفت دامن عمر رمیده را
بر خاک هر که سایه آن سیمبر گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۴
سر جوش عمر من به هوا و هوس گذشت
ته جرعه اش به آه و فغان (چون) جرس گذشت
افغان که عندلیب مرا عمر در بهار
گه در شکنج دام و گهی در قفس گذشت
غافل زیاد مرگ مرا زندگی نکرد
عمرم تمام در نفس باز پس گذشت
دلجویی بهار تلافی کند مگر
از زندگانی آنچه مرا در قفس گذشت
در بزم وصل آینه رویان ز احتیاط
اوقات من تمام به پاس نفس گذشت
صیدی نیافتیم که مطلق عنان کنیم
عمر سگ شکاری ما در مرس گذشت
دل خوردن است سمت طامع ز پاکباز
صد بار مست دید مرا و عسس گذشت
صائب خوشا کسی که درین بحر چون حباب
بود و نمود او همه در یک نفس گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
از خط دل سیه ز رخش آب و تاب رفت
مظلوم ظالمی که به پای حساب رفت
مشت زری که غنچه ز بلبل دریغ داشت
در یک نفس تمام به خرج گلاب رفت
آورد نبض دولت بیدار را به دست
در سایه نهال تو هر کس به خواب رفت
شد رشته ام گره ز خیال دهان یار
عمر دراز در سر این پیچ و تاب رفت
از قرب گلرخان لب خندان کسی نبرد
شبنم برون ز باغ به چشم پر آب رفت
خواهد گرفت دامن آتش به خون من
خوناب حسرتی که مرا از کباب رفت
خود را چو شبنم آن که درین باغ جمع کرد
از خود برون به یک نظر آفتاب رفت
صائب به این خوشم که شدم محو در محیط
هر چند سر به باد مرا چون حباب رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت