عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۴
ای گل، دهن تنگت صد تنگ شکر چیزی
گل با تو نمی ماند در حسن مگر چیزی
ما را به تماشایی مهمان رخ خود کن
چون سبزه برآوردی گرد گل تر چیزی
دودی که ز آه من بر ماه زدی هر شب
در روی چو ماه تو هم کرد اثر چیزی
تا باز کرا سوزد این جادوی تو آخر
خط تو دمید اینک بالای شکر چیزی
تا باغ رخت دیدم، گل باد به چشم من
کی از گل و بستانی آرم به نظر چیزی
گفتی که کمر بندم در ریختن خونت
باری ز پی بستن داری به کمر چیزی
گویم غم و دردم بین، گویی که بتر خواهم
بسم الله اگر خواهی زین هر دو بتر چیزی
زان غم که فرستادی کرده دل خسرو خوش
جان منتظرست اینک، گر هست دگر چیزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۵
لعل است چنان با لب یا هست ز جان چیزی!
روییست ترا با مه یا خود به از آن چیزی!
بنشین که نمی خیزد یک سرو به بالایت
خود پیش تو کی خیزد از سرو روان چیزی؟
من جامه درم از تو، تو غم نخوری از من
آری نشود مه را از ضعف کتان چیزی
خنده زنی، ار خواهم قندی ز دهان تو
یعنی که ازین گفتن ناید به دهان چیزی
بوسی طلبم گویی لب می ندهد راهم
گر بوسه نخواهی داد، از بنده ستان چیزی
وصلم تو نمی خواهی زانم به زیان داری
از عشوه بکش ما را گر هست چنان چیزی
خوابم به فسونی بس ور جادوییت باید
اینک غزل خسرو برگیر و بخوان چیزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۶
بهاری این چنین خرم، مرا آواره دل جایی
من و کنج غم و هر کس به باغی و تماشایی
به سوی سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زیر پای سر و بالایی
ز هجران خون همی گریم، نروید جز گیاه غم
چنین ابری معاذالله اگر بارد به صحرایی!
تو ای کم گوی از کویش، بکش پا، من همی گویم
که پیشش سر نهی از من، اگر پیش آیدت جایی
به کویت سنگ سارم، گر تو بنوازی به یک سنگم
بیا نظاره کن، باری جمال حال رسوایی
به خاری کز جفایت می خلد در سینه، خرسندم
اگر از نخل بالایت نمی ارزم به خرمایی
کباب خام سوزی را حریف چاشنی داند
که از سوز جگر وقتی چو من پخته ست سودایی
اگر زیر و زبر شد ذره، گو می شو، چه باب است این
که یاد آید گهی خورشید را از بی سرو پایی
تو، ای عاقل، که از خسرو سر و سامان همی جویی
رها کن، وه چه می جویی ز مجنونی و شیدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۷
دو چشم مست ترا نیست از جهان خبری
که نشتری ست ازان غمزه ها به هر جگری
تو داری آنچه پری دارد از لطافت، لیک
چه فایده که نداری ز مردمی قدری
دلم ببردی تا دیگری در او نرود
دریغ باشد بر جای چون تویی دگری
متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم
اگر تو می طلبی راضیم به یک نظری
چنان به روی تو مستغرقم که یادی نیست
که بر فراز فلک زهره ایست یا قمری
در آن زمین که تویی پای را به عزت نه
که زیر هر کف پایی فرو شده ست سری
کجاست صحبت آن دور رفتادگان، فریاد
که عمر رفت و نیامد ز رفتگان خبری!
مرا که آبله شد پای دل، ترا چه خبر
که در ولایت خوبان نکرده ای سفری!
نگشت خوش دل عاشق به انگبین بهشت
چه دل بود که توانا بود به گل شکری
ببوس از قبل خسرو آستانش، ای باد
اگر در آن سر کو روزی افتدت گذری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۸
من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی
کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی
هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد
دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی
تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی
که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی
دو چشمم بر رخش داده به کویش در نهم، پایی
هم از خاک درش این رخنه می انباشتم روزی
دل از درد کهن خون گشت و محرومی بختم بین
کز آب دیده رازی بر درش بنگاشتم روزی
تو گر بر جای دل داری، مرا گر نیست دل بر جا
مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزی
ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است این
که بر اهل ملامت بد همی انگاشتم روزی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۹
صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا
دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی
شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش
شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی
چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره
نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی
شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم
دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی
در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم
اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی
ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری
ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی
سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی
طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۱
سخن چون زان دو لب گویی، چه گوید انگبین باری؟
به جایی کان دو رخ باشد، چه باشد یاسمین باری؟
چو غم را چاشنی تلخ است، بتوان از هوس خوردن
وگر خوردن هوس باشد، غم آن نازنین باری
هنوز آن زلف چون زنار تا کی در دلم گردد
به کار بت پرستی شد مرا ایمان و دل باری
ترا بازار خوبی گرم و من در سنگسار این جا
که گر رسوا شد عاشق، به بازاری چنین باری
بر آنی کآستین بر مالی و تیغی زنی بر من
چه حاجت تیغ ساعد، پس تو بر مال آستین باری؟
گر از دامان رحمت سایه ای بر ما نیندازی
چنین هم از من بیچاره دامن برمچین باری
لبت غیری گزید و گر دریغست از من آن خاتم
هم از دورم یکی بنمای آن نقش نگین باری
چه باشد جان شیرین، کز پی شیرین لبت ندهم
چو می یابد مگس را مردن، اندر انگبین باری
حساب زندگانی نیست روزی کز درت دورم
وگر خود مرگ باید هم به خاک آن زمین باری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۲
گل آمد و همه در باغ با می و جامی
من و خرابه هجر و غم گل اندامی
هوای دیدن گل شد، روا مدار، ای دوست
که بی رخت گذرانم چنین خوش ایامی
ز جام خویش فرو ریز جرعه ای به سرم
که سرخ روی شوم، گر نمی دهی جامی
یکی خبر به گل نو همی رسان، ای باد
که مرد بلبل و تو در شکنجه دامی
چنین که صبح سعادت همی دمد ز رخت
چه باشد ار دل ما را سحر کنی شامی
خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست
که بی کرشمه درین دل نمی زنی گامی
چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را
که هست سوخته جانی کشیده در جامی
دلی که پیش رخت لاف صبر زد مرده ست
که هیچ زنده نگیرد به آتش آرامی
بود فضول خریداری تو از خسرو
به جان عمر که این نسیه است و آن وامی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۳
کشان دل تو به سوی گلی و نسترنی
من و شکسته دلی و هوای سیم تنی
گریخت عقل ز سودای عشق بر حق تو
چه طاقت آرد زالی نبرد تهمتنی
بیار ساقی و در نامه سیاه مبین
فرشته را چه غم از پارسایی چو منی
هزار جان مقدس در انتظار بسوخت
ز تنگنایی گفتار در چنان دهنی
بگوی یک سخن و خوش بکش چو فرهادم
که نیست جز سخنی خون بهای کوهکنی
من از دو کون برافتادم، ار کمند تراست
ز خان و مان به در افتاده ای به هر شکنی
چو بت پرست شدم، دوزخم به نسیه مگوی
به نقد سوز که کم نیستم ز برهمنی
تو چاک سینه نبینی، ز چاک جامه مرنج
که بس گران نبود در سفر به پیرهنی
منال خسرو، اگر عاشقی، ز دوست، ازآنک
نیافت کحل وفا چشم هیچ غمزه زنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۴
گذشت آن کین دل زارم شکیبا بود یک چندی
پریشانی زلفش آمد و زد راه خرسندی
جز این شیرینی اندر عیش تلخ خود نمی بینم
که گه گه می کنی بر گریه تلخم شکرخندی
گواران باد بر جان و دلم زهر فراق تو
نبخشیدند آن کامم که از وصلت خورم قندی
چه می خندی، برین سامان جان من تو، ای بی غم
دل و صبری تو داری و مرا هم بود یک چندی
پدر دارم همه در پند و من دنبال کار خود
مبادا هیچ مادر را چنین بدروز فرزندی
بگو، ای پندگو، نامش که باشد مرهم جانم
که خسرو را ز بهر ترک او تیری ست هر پندی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۵
خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودی
جراحتها که او کردی لبش درمان من بودی
گدایی می کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ویران من بودی
نمی گردد فراموش از دلم پای نگارینش
که جایی گه گهی بر دیده گریان من بودی
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به یاد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودی
من محروم را چندین نم از چشمی نبودی هم
اگر زان کوی مشتی خاک در دامان من بودی
هزاران داغ غم جان را شود زین حیرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بریان من بودی
نسیما، گر به ره آید مرا، وه کز کجا جستی؟
که این بو از تو می آید، بر آن مهمان من بودی
مرا گویند بر جادار دل کایام عیش است این
گذشت آن کین دل دیواز در فرمان من بودی
ملامت می کند نادان، سخن برنآمدی از وی
اگر یک روزه بر جانش غم جانان من بودی
دل رفته نیاید باز، ره تا کی توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدی گر ز آن من بودی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۶
نبود یار من آن را که یار داشتمی
گهی به دیده و گه در کنار داشتمی
ز من برید و غمم یادگار داد که کاش
دو سه دگر هم ازین یادگار داشتمی
به ناز گفتی گه گه من از آن توام
دروغ گفتی و من استوار داشتمی
خراب کرده خوبانست خان و مان دلم
وگر نه بهتر ازین روزگار داشتمی
به قهر می کشدم عشق و این همان خصم است
که پیش ازین من نادانش خوار داشتمی
به باغ کاش بهم بودمی که تا پیشش
ز خون دیده زمین لاله زار داشتمی
کدام گل ته او بود تا دو دیده خویش
برفتمی و به بالای خار داشتمی
خراشها که درین سینه بودی از کف پاش
برین جراحت جان فگار داشتمی
دریغ یک سر خسرو هزار بایستی
که تیغ او را مشغول کار داشتمی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۷
ای غنچه را بر بسته لب، شکل و دهان چون تویی
چون لاله خون کرده دلم سرو روان چون تویی
روزی من دیوانه وش، بر باد خواهم داد جان
دست تظلم در زده اندر عنان چون تویی
گفتی ز من سر می کشی، آخر به گردن چون نهد
آن سر که برگیرد کسی از آستان چون تویی
تو چست می بندی کمر وز ترس جانم می رود
کآزرده گردد ناگهان نازک میان چون تویی
آن دل که رفت از دست من، گفتی ندانم تا چه شد؟
من صد گمان بد برم، او میهمان چون تویی
گر شب روم در کوی تو، عفوی که گستاخی بود
بیداری چون من سگی با پاسبان چون تویی
سر در جهان خواهم نهاد از دست تو تا چند گه
باری نبینم نشنوم نام و نشان چون تویی
از عشق گویندم حذر، هست ار همه جان را خطر
من عشق خوبان کم کنم خاصه از آن چون تویی
گر هر زبان خسرو بود کآید بر آن لب ذکر او
یعنی که نام چون منی پس بر زبان چون تویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۸
شاه حسنی وز متاع نیکویی داری فراغی
زیبدت گر می کنی بر حال مسکینان دماغی
داغ هجرانم نه بس، خالم ز رخ هم می نمایی
چند سوزم، وه که داغی می نهی بالای داغی
گه به من دزدیده بینی گه به دزدی خویشتن را
نزد من جان دادن است این، نزد یاری نیست لاغی
بهر این حاجت که بوک آیی شبی بر من چو شاهی
می نهم از سوز دل شبها به هر مشهد چراغی
آب چشمم گفت حالم بر درت زان پس تو دانی
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغی
غنچه دل پاره پاره گرددم چون یادم آید
آنک بودم با گل خندان خود روزی به باغی
چند گوییدم که رفت از گریه چشمت، سرمه ای کن
من برین ظالم همی خواهم به جای سرمه داغی
هست نالان سوخته جانم مرم، ای کبک رعنا
گر ز مردار استخوانی بشنوی بانگ کلاغی
عقل و هوش الحمدلله رفت، ازین پس ما و عشقت
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷۹
نوبهار آمد و بگذشت به شادی مه دی
اینک اینک که سراپای گل و آتش وی
بعد ازین جامه لطیف و تنک و تر پوشند
چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ری
نازنینا، عرق از روی تو بر گل بچکید
می ممزوج لبالب برسان پی بر پی
پاک کن خوی ز بنا گوش که این مردم چشم
خون خود ریزد هر جا که بریزد ز تو خوی
رو سوی آب و به یک خنده پر از شکر کن
بر لب جوی به هر جا که روی روید نی
خیز و گلگشت چمن کن که نمانده ست به راه
چشم نرگس که ز تو زان ره بخرامی یک پی
خون خسرو به قدح کن، اگرت می باید
عاشق تست، مبادا که بگوید هی هی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۰
ای معدن ناز، ناز تا کی؟
بر من در تو فراز تا کی؟
در حسرت یک نظر بمردیم
چشم تو به خواب ناز تا کی؟
تو ابروی خویش می پرستی
در قبله کج نماز تا کی؟
شمعم خوانی و سوزیم زار
بر سوخته ها گداز تا کی؟
بس نیست هلاک من به زلفت
دیگر شب من دراز تا کی؟
تیری که بر سینه خورد محمود
در کشمکش ایاز تا کی؟
بخل تو برای نیم بوسی
بر خسرو پاک باز تا کی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۲
باز روی تو خون آلوده و جعد تو تر است
زلف مشکین ترا باد صبا جلوه گر است
گل دمد در چمن حسن تو از خندیدن
مگر اندر سر زلف تو نسیم سحر است
تا بزیر و زبر رخ گل و سنبل داری
سنبل و گل شده از روی تو زیر و زبر است
هر که دید آن خط تو غالیه دارند از اشک
خال مشکین تو خود غالیه دان دگر است
نگشاید مگر آن لحظه که لب بگشایی
جعد شکر که گره بر گره از نیشکر است
وصل تو هیچ فراموش ز دل می نشود
گوییا لطف ملک زاده خورشید فر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۵
گر حقیقت نشدت واقعه جانی من
زلف را پرس که از کیست پریشانی من
پیش نه آینه آشوب جهانی بنگر
تا بدانی صنما موجب حیرانی من
غمزه هایت به فسون در دل من در رفته
تا به تاراج ببردند مسلمانی من
دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم
خبری داری از آن یوسف زندانی من
شد زمستانی ز دم سرد من آفاقی بخش
میوه ای از چمن وصل زمستانی من
گر میسر شودم چون تو پری رخساری
بشود روی زمین ملک سلیمانی من
برنگیرم ز خط حکم تو پیشانی خویش
که خداوند به بسته ست به پیشانی من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۶
ترک من ای من غلام روی تو
جمله شاهان جهان هندوی تو
خون ما گر ریخت در کویت چه باک
خون بهای ماست خاک کوی تو
هر چه آید در دلم غیر تو نیست
تا تویی یا خوی تو یا جوی تو
رشکم از بند قبا آید که او
ذوق ها می راند از پهلوی تو
چند می پرسی که خسرو را که کشت
غمزه تو، چشم تو، ابروی تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۸
سوی تو دیدم ریختی خون دلم را بی گنه
از چشم خود می بینم این ای روی چشم من سیه
در کشتن بیچارگان تعجیل کم فرمای زانک
گر هست جانی در تنم بهر تو می دارم نگه
زینسان مکش از دست من پیش زنخدان زلف را
زان رو که بس مشکل بود بی ریسمان رفتن به چه
گر از ارادت رو نهم بر راه تو عیبم مکن
کز ابتدا دولت مرا کر دست زین سو ره به ره
این اشک خسرو هیچگه بر روی او ساکن نشد
یعنی عجب باشد اگر آب ایستد بر روی گه