عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رحمش نمیآید به من چندانکه میسوزم نفس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نماند با مژة من غبار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بیحرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گرهگشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته میگذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
گره فکند سرشکم به کار گریة شمع
سرشک من نخورد آب بیحرارت دل
بود به نقطة آتش مدار گریة شمع
بگو چه سان نکند گل جنون پروانه
که گشت موسم جوش بهار گریة شمع
گرهگشای دل تنگ ماست قطرة اشک
شکفته میگذرد روزگار گریة شمع
درآ به خلوت تاریک من شبی فیّاض
ببین سرشک مرا یادگار گریة شمع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دلها ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
همچو مینای تهی از گفتگو واماندهام
غیرتم بر صبر میدارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا ماندهام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بیتو تنها ماندهام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بیتو چون حرف غلط بر صفحه بیجا ماندهام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا ماندهام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا ماندهام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا ماندهام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
نیایم در نظر از ناتوانی هر کجا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
چنان از دیده پنهانم که ترسم در بلا افتم
ره افتادگی پیمودهام تا پلّة آخر
ازینجا هم اگر افتم نمیدانم کجا افتم
تنم تاریست بر ساز غمت اما محالست این
که گر صد بارم از هم بگسلانی نوا افتم
شکست کاسة چینی بود لب از صدا بستن
مرا قیمت بیفزاید اگر من از صدا افتم
توان رنگ وفای یار دید از چهرة صافم
اگر چون قطرة خون از دم تیغ جفا افتم
کسی از پهلوی من غیر آسایش نمیبیند
اگر بر دشمن افتم چون نگاه آشنا افتم
کمر از کهکشانم هست ممکن زان نمیبندم
که ترسم در کمند طرّة بند قبا افتم
مزاج نازکم حرف پریشان برنمیتابد
یکی برگ گلم کز جنبش باد صبا افتم
به هندم میکشد قسمت ندانم یا به چین آخر
چو تیر جسته غافل از کمانم تا کجا افتم
خس و خاشاک صحرای محبّت چینم و سازم
چو شبنم بستر از برگ گل و یک لحظه وا افتم
برای من کند مه گردش و نه آسمان جنبش
فلک از سر درآید من اگر یک دم ز پا افتم
ندارم قوّت رفتار تا بردارم از جا
چو برگ گل دمی صد بار در پای صبا افتم
اگر چون ریزه از خوان شهان افتادهام سهلست
مبادا قسمتم کز کاسه چوبین گدا افتم
ز دریا خیزم و چون ابر در صحرا فرو ریزم
نیم گوهر که در شهر آیم و در دست و پا افتم
منم یک قطره از دریای فیض دوستان فیّاض
به بادم میدهد حسرت گر از دریا جدا افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من مست محبّتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
ندید کشتِ امل قطرهای ز جوی کسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
به آب آینه رو شست چهرة هوسم
نسیم بوی گلی تازه بر مشامم زد
به احتیاط بگیرید رخنة قفسم
فغان که شیونم آخر به گوش کس نرسید
میان قافله گم گشت نالة جرسم
به دست کوتهم اندیشة بلندی هست
هوای جلوة عنقاست در پر مگسم
هزار مطلب سر بسته در دلم گر هست
ولی ز شرم طلب تنگ میشود نفسم
کلاه گوشة فقرم به فرق ارزانی
کزو به دولت جاید هست دسترسم
گذشت تیغ وی از ننگ خون من فیّاض
قبول شعله نگردید مشت خار و خسم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
خواهم ز داغ عشق لباسی به بر کنم
الماس کو که ابرة این آستر کنم
ای ناله بیرفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوة پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیّاض نامهای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
الماس کو که ابرة این آستر کنم
ای ناله بیرفیق به جنگ اثر متاز
صبری که آه سوخته را هم خبر کنم
بر اوج شعله جلوة پروازم آرزوست
کو آتشی که تربیت بال و پر کنم
بی گریه پرتوی ندهد صبح طالعم
کو خون که روغنی به چراغ سحر کنم
معشوق مبتذل شود از یک نگاه گرم
نگذاشت غیرتم که در آن دل اثر کنم
فیّاض نامهای که نویسم به نزد یار
از شوق سر نکرده قلم گریه سر کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
یک عشوه از آن نرگس غمّاز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
تا جان هدف ناوک صد ناز ندیدیم
در عهد تو دنبال رخ مهر فزایت
چشمی که به حسرت نبود باز ندیدیم
بیهمنفسی بین که درین گلشن گیتی
در ناله فزودیم و همآواز ندیدیم
چون تیره نباشیم که در مشرق طالع
یک صبح گریبان ترا باز ندیدیم!
آن بال فرو ریخته مرغیم که هرگز
در طالع خود جلوة پرواز ندیدیم
امنیّت معمورة عشقست که در وی
قفل در خلوتکدة راز ندیدیم
عمریست که در حلقة این غمکده فیّاض
سازی به جز از نالة خود ساز ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۲ - به شاهد لغت نوید، به معنی نالان شد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
غنچه خسبی ها در آغوش چمن دارد مرا
حفظ آب روی سر در پیرهن دارد مرا
چون سپند امروز بی آرامم از سودای هند
یاد خاکسترنشینی بی وطن دارد مرا
می خورم از بهر یک مصراع چندین پیچ و تاب
موی آتش دیده سودای سخن دارد مرا
غنچه تصویر را از ناله آوردم به حرف
بر لب انگشت تحیر آن دهن دارد مرا
تا شد او از بزم بیرون من شدم خلوت نشین
یاد عمر رفته دور از انجمن دارد مرا
پشت خود بر بیستون چون نقش شیرین مانده ام
همچو شیرین کاری خود کوهکن دارد مرا
سیدا بر کشته سیماب حسرت می خورم
بس که بی آرام آن سیمین بدن دارد مرا
حفظ آب روی سر در پیرهن دارد مرا
چون سپند امروز بی آرامم از سودای هند
یاد خاکسترنشینی بی وطن دارد مرا
می خورم از بهر یک مصراع چندین پیچ و تاب
موی آتش دیده سودای سخن دارد مرا
غنچه تصویر را از ناله آوردم به حرف
بر لب انگشت تحیر آن دهن دارد مرا
تا شد او از بزم بیرون من شدم خلوت نشین
یاد عمر رفته دور از انجمن دارد مرا
پشت خود بر بیستون چون نقش شیرین مانده ام
همچو شیرین کاری خود کوهکن دارد مرا
سیدا بر کشته سیماب حسرت می خورم
بس که بی آرام آن سیمین بدن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
خانه بر دوشم پریشان کو وطن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
بر جنون تکلیف چاک پیرهن دارد مرا
غنچه گل نیستم تا از نسیمی وا شوم
روزگار رفته سر در پیرهن دارد مرا
حلقه بزم است طوق بندگی بر گردنم
من غلام آن که دور از انجمن دارد مرا
نیست جز زاغ و زغن در آشیان بلبلان
باغبان بیهوده تکلیف چمن دارد مرا
همچو مرغ بیضه از پرواز کردن مانده ام
بی پر و بالی گرفتار وطن دارد مرا
سیر باغ آرزو کردن ندارد اعتبار
دیدن گل خار دیوار چمن دارد مرا
می دهد خضر حیات از عالم آبم هراس
این بیابان گرد قصد ره زدن دارد مرا
گردباد از بی سرانجامی نمی گردد قرار
تنگدستی های دوران بی وطن دارد مرا
سیدا در صحبت نادان شود دانا خموش
خامه کوته زبان دور از سخن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گردبادم دامن صحرا وطن باشد مرا
خانه بر دوشی کلاه و پیرهن باشد مرا
یوسف امید من عمریست افتاده به چاه
می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا
قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب
چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا
بلبلان رفتند از صحن گلستان خانه خیز
بینوایم همنشین زاغ و زغن باشد مرا
می شود احوال من روشن و کلک تیره بخت
این چراغ کشته شمع انجمن باشد مرا
زاد راه خانه بر دوشان به منزل می دهند
روزیی آماده بیرون از وطن باشد مرا
غنچه تصویرم و از من شکفتن رفته است
روزگاری شد که سر در پیرهن باشد مرا
خامه ام را نیست در تحریر حاجت با دوات
همچو نافرمان زبان بی دهن باشد مرا
روزگاری شد خموشی پیشه خود کرده ام
صورت دیوارها یار سخن باشد مرا
نیستم ایمن ز دست نفس شیطان ساعتی
در دو جانب دشمن بی راهزن باشد مرا
تا به روی صفحه کردم زلف مشکینش رقم
کوچه مسطر بیابان ختن باشد مرا
در به رویم باغبان از بی تمیزی بسته است
عندلیبم خانه بیرون از چمن باشد مرا
می برد ای سیدا حسرت به کلکم جوی شیر
همزبان از بس که آن شیر دهن باشد مرا
خانه بر دوشی کلاه و پیرهن باشد مرا
یوسف امید من عمریست افتاده به چاه
می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا
قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب
چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا
بلبلان رفتند از صحن گلستان خانه خیز
بینوایم همنشین زاغ و زغن باشد مرا
می شود احوال من روشن و کلک تیره بخت
این چراغ کشته شمع انجمن باشد مرا
زاد راه خانه بر دوشان به منزل می دهند
روزیی آماده بیرون از وطن باشد مرا
غنچه تصویرم و از من شکفتن رفته است
روزگاری شد که سر در پیرهن باشد مرا
خامه ام را نیست در تحریر حاجت با دوات
همچو نافرمان زبان بی دهن باشد مرا
روزگاری شد خموشی پیشه خود کرده ام
صورت دیوارها یار سخن باشد مرا
نیستم ایمن ز دست نفس شیطان ساعتی
در دو جانب دشمن بی راهزن باشد مرا
تا به روی صفحه کردم زلف مشکینش رقم
کوچه مسطر بیابان ختن باشد مرا
در به رویم باغبان از بی تمیزی بسته است
عندلیبم خانه بیرون از چمن باشد مرا
می برد ای سیدا حسرت به کلکم جوی شیر
همزبان از بس که آن شیر دهن باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شمعم و هرگز نمی سازد کسی روشن مرا
می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا
عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام
باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا
روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید
داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا
می کند در بر قبای پاره ام کار زره
نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا
دامن امیدواری سفره ام کردست پهن
آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا
در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم
می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا
گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی
همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا
بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز
رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا
همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام
منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا
خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی
گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا
نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام
آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا
منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال
آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا
خانه من بس لبریز است از دود چراغ
نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا
کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن
رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا
در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم
غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا
می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا
عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام
باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا
روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید
داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا
می کند در بر قبای پاره ام کار زره
نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا
دامن امیدواری سفره ام کردست پهن
آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا
در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم
می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا
گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی
همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا
بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز
رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا
همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام
منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا
خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی
گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا
نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام
آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا
منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال
آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا
خانه من بس لبریز است از دود چراغ
نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا
کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن
رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا
در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم
غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
می کند سرو از حد غماز بازار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
رفتی و از رفتنت مرهم ز داغم رفته است
رنگ و بو چون شبنم از گلهای باغم رفته است
غنچه ام چشم از تماشای چمن پوشیده ام
بی رخت سیر گلستان از دماغم رفته است
آن که می گویند او را در بیابان گرد باد
روح مجنون است از بهر سراغم رفته است
بی عصاکش کی رود پروانه سوی خانه ام
تا تو رفتی روشنایی از چراغم رفته است
ساغر من چون دهان روزه داران است خشک
آب آسایش ز لبهای ایاغم رفته است
جستجو را پا به دامان رضا پیچیده ام
مژده امیدواری از سراغم رفته است
سنبل زلف تو تا کردست سرگردان مرا
آرزوی روغن گل از دماغم رفته است
آن پری رو سیدا تا از چمن غایب شدست
بوی گل دیوانه وار از کوچه باغم رفته است
رنگ و بو چون شبنم از گلهای باغم رفته است
غنچه ام چشم از تماشای چمن پوشیده ام
بی رخت سیر گلستان از دماغم رفته است
آن که می گویند او را در بیابان گرد باد
روح مجنون است از بهر سراغم رفته است
بی عصاکش کی رود پروانه سوی خانه ام
تا تو رفتی روشنایی از چراغم رفته است
ساغر من چون دهان روزه داران است خشک
آب آسایش ز لبهای ایاغم رفته است
جستجو را پا به دامان رضا پیچیده ام
مژده امیدواری از سراغم رفته است
سنبل زلف تو تا کردست سرگردان مرا
آرزوی روغن گل از دماغم رفته است
آن پری رو سیدا تا از چمن غایب شدست
بوی گل دیوانه وار از کوچه باغم رفته است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
بی تو امشب ساغر و پیمانه ام در جنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود
می به کام شیشه ام چون در فلاخن سنگ بود
بر چراغ خانه ام هر دم نفس می شد گره
وقت همچون غنچه گل بر چراغم تنگ بود
ساغر عیشم به آب کهربا می شست روی
برگ گلزار نشاطم با خزان یکرنگ بود
پرده گوش من از قانون گرانی می کشید
ناله مطرب ندانم در کدام آهنگ بود
از نگاهم تا سحر چون اشک آتش می پرید
همچو شبنم خواب آسایش به چشمم تنگ بود
چین کلفت را نمی برد از جبینم موج می
دست روشنگر رخ آئینه ام را زنگ بود
سیدا اکنون شکفتن از بهارم رفته است
باغبان گلشنم زین بیش آب و رنگ بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
خیر بادش می کنم دود از دماغم می رود
آتشم گل می کند مرهم ز داغم می رود
می کند اسباب عیش از خانه ام عزم سفر
روشنی از شمع و روغن از چراغم می رود
در برم دل می تپد از چهره رنگم می پرد
بلبل و گل خانه خیز از صحن باغم می رود
شیشه من از وداعش سنگ بر سر می زند
خون به جای باده از چشم ایاغم می رود
سیدا از بس که خود را در غمش گم کرده ام
هر که را می بینم از بهر سراغم می رود
آتشم گل می کند مرهم ز داغم می رود
می کند اسباب عیش از خانه ام عزم سفر
روشنی از شمع و روغن از چراغم می رود
در برم دل می تپد از چهره رنگم می پرد
بلبل و گل خانه خیز از صحن باغم می رود
شیشه من از وداعش سنگ بر سر می زند
خون به جای باده از چشم ایاغم می رود
سیدا از بس که خود را در غمش گم کرده ام
هر که را می بینم از بهر سراغم می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
فصل خزان رسید به گلشن صدا نماند
در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند
گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند
در باغ روزگار گر دست وا نماند
موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند
سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند
نومید گشتم از در ارباب اهل جاه
بر آستان چگونه نشینم که جا نماند
مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند
جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند
گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص
خاصیتی که بود به آهنربا نماند
در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم
وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند
پیمانه ها کنند سخن در شکست هم
در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند
آوردم این زمان به خدا روی سیدا
اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند
در شاخسار برگ و به بلبل نوا نماند
گلها چو غنچه مشت زر خود گره زدند
در باغ روزگار گر دست وا نماند
موران ز دانه خاطر خود جمع کرده اند
سرگشته یی به غیر من و آسیا نماند
نومید گشتم از در ارباب اهل جاه
بر آستان چگونه نشینم که جا نماند
مرغان تمام صاحب برگ و نوا شدند
جز عندلیب من به چمن بی نوا نماند
گشتند منعمان همه ز اهل طمع خلاص
خاصیتی که بود به آهنربا نماند
در ملک خود به بی سر و پایی مثل شدم
وا شد کلاهم از سر و کفشم به پا نماند
پیمانه ها کنند سخن در شکست هم
در چشم شیشه ها نگه آشنا نماند
آوردم این زمان به خدا روی سیدا
اکنون مرا به هیچ کسی التجا نماند