عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
هرچند لطف عادت آن نازنین بود
با جمله مهر ورزد وبا ما بکین بود
رویش درآب آینه بیند نظیر خویش
حد جمال وغایت خوبی همین بود
مانند رنگ داده صباغ صنع نیست
صورت که نقش کرده نقاش چین بود
معنی لعل وقیمت یاقوت کی دهند
مر شمع را که صورت نقش از نگین بود
در دلبران شمایل آن دلستان کجاست
درخاک کی لطافت ماء معین بود
در گیسوی بتان نبود تاب زلف یار
در ریسمان چه قوت حبل المتین بود
ای دوست با رخ تو چه باشد چراغ ماه
شب را چه روشنایی نور مبین بود
لعل لب تو گنج گهر را بها شکست
خرمهره را چه قیمت در ثمین بود
برخاستن زجان وجهان از لوازمست
هر کس خوهد که باتو دمی همنشین بود
گوید خرد که بهر کسی ترک جان مکن
این رسم عشق باشد وآن حکم دین بود
کس نیست در زمانه که باتو بنیکویی
چون مه بآفتاب بخوبی قرین بود
گردون ندید ومادر ایام هم نزاد
آنرا که حسن وشکل وشمایل چنین بود
چندانکه سیف گفت سخن کرد ذکر تو
هرجا که نحل شمع نهاد انگبین بود
با جمله مهر ورزد وبا ما بکین بود
رویش درآب آینه بیند نظیر خویش
حد جمال وغایت خوبی همین بود
مانند رنگ داده صباغ صنع نیست
صورت که نقش کرده نقاش چین بود
معنی لعل وقیمت یاقوت کی دهند
مر شمع را که صورت نقش از نگین بود
در دلبران شمایل آن دلستان کجاست
درخاک کی لطافت ماء معین بود
در گیسوی بتان نبود تاب زلف یار
در ریسمان چه قوت حبل المتین بود
ای دوست با رخ تو چه باشد چراغ ماه
شب را چه روشنایی نور مبین بود
لعل لب تو گنج گهر را بها شکست
خرمهره را چه قیمت در ثمین بود
برخاستن زجان وجهان از لوازمست
هر کس خوهد که باتو دمی همنشین بود
گوید خرد که بهر کسی ترک جان مکن
این رسم عشق باشد وآن حکم دین بود
کس نیست در زمانه که باتو بنیکویی
چون مه بآفتاب بخوبی قرین بود
گردون ندید ومادر ایام هم نزاد
آنرا که حسن وشکل وشمایل چنین بود
چندانکه سیف گفت سخن کرد ذکر تو
هرجا که نحل شمع نهاد انگبین بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
گر جمله شهر صورت و روی نکو بود
کو صورتی که این همه معنی درو بود
خرم دل بهشتی و خوش عالمی بهشت
گر در بهشت حور باین رنگ و بو بود
در سجده گاه بندگی تو چو آسمان
پیش تو بر زمین نهد آن را که رو بود
آن کو بر آستانه کویت مقیم نیست
چون کلب دربدر چو گدا کو بکو بود
خو کرده با وصال ترا ای فرشته خو
از خود بهجر دور کنی این چه خو بود
آن زلف بسته گر بگشایی و هر دمی
بر دوش افگنی سرش از پا فرو بود
بوی شراب عشق تو آید ز جان من
گر جسم خاک باشد و خاکش سبو بود
گفتم بسی و میل نکردی بسوی سیف
گل را چه میل بلبل بسیار گو بود
با عاشقان خویش جفاها کند بسی
«ناچار هرکه صاحب روی نکو بود»
کو صورتی که این همه معنی درو بود
خرم دل بهشتی و خوش عالمی بهشت
گر در بهشت حور باین رنگ و بو بود
در سجده گاه بندگی تو چو آسمان
پیش تو بر زمین نهد آن را که رو بود
آن کو بر آستانه کویت مقیم نیست
چون کلب دربدر چو گدا کو بکو بود
خو کرده با وصال ترا ای فرشته خو
از خود بهجر دور کنی این چه خو بود
آن زلف بسته گر بگشایی و هر دمی
بر دوش افگنی سرش از پا فرو بود
بوی شراب عشق تو آید ز جان من
گر جسم خاک باشد و خاکش سبو بود
گفتم بسی و میل نکردی بسوی سیف
گل را چه میل بلبل بسیار گو بود
با عاشقان خویش جفاها کند بسی
«ناچار هرکه صاحب روی نکو بود»
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دوشم اسباب عیش نیکو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندرآن خلوت بهشت آیین
غیر من هرچه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پسته سخن گو بود
نکنی باور ار ترا گویم
که چه سیمین بروسمن بو بود
بود دردست شاه چون چوگان
آنکه درپای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ وآب درجو بود
من بنور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه بدست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری ازدوست، سیف فرغانی
گر زتو تا تو یک سر مو بود
خلوتم با نگار دلجو بود
اندرآن خلوت بهشت آیین
غیر من هرچه بود نیکو بود
با دلارام من مرا تا روز
سینه بر سینه روی بر رو بود
سخنش چاشنی شکر داشت
دهنش پسته سخن گو بود
نکنی باور ار ترا گویم
که چه سیمین بروسمن بو بود
بود دردست شاه چون چوگان
آنکه درپای اسب چون گو بود
آسیای مراد را همه شب
سنگ بر چرخ وآب درجو بود
من بنور جمال او خود را
چون نکو بنگریستم او بود
زنگی شب چراغ ماه بدست
پاسبان وار بر سر کو بود
دوری ازدوست، سیف فرغانی
گر زتو تا تو یک سر مو بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
با رخ خوب تو قمر چه بود
بالب لعل توشکر چه بود
پیش گفتار تو شکر چه زند
پیش رخسار تو قمر چه بود
آرزو دارم از تو من نظری
خود مرا آرزو دگر چه بود
وعدها کردی و نکرد وفا
ای بخیل آخر این قدرچه بود
جان دهم در بهای وصل تو لیک
قیمت جان مختصر چه بود
گوهر کان جسم ما جانست
چون بدادیم قدر زر چه بود
بدهان دلی زجان شده سیر
بخورم جز غم تو هرچه بود
چند گویی بمن که خواهم رفت
آخر این رفتن تو برچه بود
غرضت قصد سیف فرغانیست
ورنه مقصودت ازسفر چه بود
بالب لعل توشکر چه بود
پیش گفتار تو شکر چه زند
پیش رخسار تو قمر چه بود
آرزو دارم از تو من نظری
خود مرا آرزو دگر چه بود
وعدها کردی و نکرد وفا
ای بخیل آخر این قدرچه بود
جان دهم در بهای وصل تو لیک
قیمت جان مختصر چه بود
گوهر کان جسم ما جانست
چون بدادیم قدر زر چه بود
بدهان دلی زجان شده سیر
بخورم جز غم تو هرچه بود
چند گویی بمن که خواهم رفت
آخر این رفتن تو برچه بود
غرضت قصد سیف فرغانیست
ورنه مقصودت ازسفر چه بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گل خوش بوی که پار از بر یار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود
از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود
از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود
فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
آمد امسال برآن شیوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقیس سلیمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اینست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خیل گل خویش چو شب با انجم
بتماشای مه روی نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پای او ریخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوریده بباید آموخت
کز پی شاهد گل شیفته وار آمده بود
از گریبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پایش اگر برسر خار آمده بود
از پی یک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوریده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل دید بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روی چو گلش خط چو عنبر گویی
بر سر یاسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روی که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشید نهار آمده بود
فارس وهم باندیشه وصفش نرسید
گرچه بر مرکب اندیشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سیف فرغانی اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مشکلست این که کسی را بکسی دل برود
مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود
دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که بساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمی دانم کس
که ز پیرایه سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که بتبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست
مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود
لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود
خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود
مهرش آسان بدرون آید و مشکل برود
دل من مهر ترا گر چه بخود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود
بحر عشقت گر ازین شیوه زند موج فراق
کشتی من نه همانا که بساحل برود
بی وصال تو من مرده چراغم مانده
همچو پروانه که شمعش ز مقابل برود
در عروسی جمال تو نمی دانم کس
که ز پیرایه سودای تو عاطل برود
با تو خوبی نتوان گفت و ندارم باور
که بتبریز کسی آید و عاقل برود
آمن از فتنه حسن تو درین دوران نیست
مگر آنکس که بشهر آید و غافل برود
لایق بدرقه راه تو از هرچه مراست
آب چشمی است که آن با تو بمنزل برود
خاک کویت همه گل گشت زآب چشمم
چون گران بار جفاهای تو در گل برود
عهد کرده است که در محمل تن ننشیند
جانم آن روز که از کوی تو محمل برود
سیف فرغانی یارست ترا حاصل عمر
چه بود فایده از عمر چو حاصل برود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود
خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود
چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود
در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود
چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود
چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود
بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود
اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود
چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
ما در غمیم و یار طربناک می رود
خوردی شراب وصل بشادی بسی کنون
با زهر غم بسازکه تریاک می رود
چون مرغ نیم بسمل وچون صید خون چکان
دلهای خلق بسته بفتراک می رود
در شاه راه هجر چو عیار بادیه
زر برده مرد کشته وبی باک می رود
چون شبنم آب دیده من در فراق تو
بر گرد می نشیند ودر خاک می رود
چون چشم ابر دیده اختر گرفت آب
از دود آه من که بر افلاک می رود
بر روی روزگار جزو کو رونده یی
کو همچو آب دیده من پاک می رود
اوآب بود وزآتش شوق این دل حزین
بااو دراوفتاد وچو خاشاک می رود
چون دوست عزم کرد همی گوی همچو سیف
ای دل فغان که آن بت چالاک می رود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
رفتی و نام تو ز زبانم نمی رود
واندیشه تو از دل و جانم نمی رود
گر چه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کین عذر بیش با همگانم نمی رود
خونی روانه کرده ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی رود
چندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی رود
ذکر لب تو کرده ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست بنانم نمی رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل منست
جز بر تو این نگار گمانم نمی رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی رود
واندیشه تو از دل و جانم نمی رود
گر چه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کین عذر بیش با همگانم نمی رود
خونی روانه کرده ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی رود
چندان چو سگ بکوی تو در خفته ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی رود
ذکر لب تو کرده ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست بنانم نمی رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل منست
جز بر تو این نگار گمانم نمی رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی رود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
از نظرت روی ما ماه منور شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود
گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود
چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود
ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود
در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود
این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود
دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود
از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود
زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود
عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
وز قدمت کوی ما معدن گوهر شود
بی مدد تو کجا نور دهد شب بماه
ور نه بروز آفتاب از تو منور شود
تا تو نخواهی کسی وصل تو نارد بدست
ورچه در آن جستجوش پای طلب بر شود
تا که بیفتم بروی در قدم تو چو گوی
کاش مرا پای سعی در پی تو سر شود
گر بگدایی چو من بنگری از راه لطف
هم زر او کیمیا هم مس او زر شود
چون بزمین آفتاب در نگرد زآسمان
شبنم افتاده را سر بفلک بر شود
گر سوی دوزخ برند از سر کوی تو خاک
قطره ماء حمیم رشحه کوثر شود
ماه بجای بلند از تو چه بالا بود
سرو بپای دراز با تو چه همسر شود
در کف میزان عقل نیست بقیمت یکی
گر چه زر و سنگ را وزن برابر شود
دل دو جهان ترک کرد تا بقبولت رسد
بکر چو گردد عروس لایق زیور شود
این تن رنجور را نقد بود مرگ جان
گر دل بیمار را درد تو کمتر شود
دل همگی گشت روح از نظر تو بلی
از نظر آفتاب سنگ مجوهر شود
از می عشقت چو من گر بخورد جرعه یی
زاهد پرهیزکار رند و قلندر شود
زآتش سودای تو سیف چو لب خشک کرد
هم نفسش گرم گشت هم سخنش تر شود
عز تو و بخت خویش دیدم و معلوم شد
کآنچه مرا آرزوست دیر میسر شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
نام تو گر بر زبان رانم زبانم خوش شود
چون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شود
گر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جان
در تن همچو سبو آب روانم خوش شود
ای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خود
شربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شود
همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب
مغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شود
زآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیک
چون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شود
چون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازین
همچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شود
از شراب وصلت ار یکدم بکام من رسد
هرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود
(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تو
وقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شود
گر ز دست خویش باشد ره روی را درد سر
خاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شود
عیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر من
گر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شود
دل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراق
در نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شود
از مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیع
هم درختم گل کند هم گلستانم خوش شود
بی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغ
بعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شود
چون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعر
کلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شود
سیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتت
گر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود
چون زبان از تو سخن گوید دهانم خوش شود
گر لبم بر لب نهی چون کوزه ای شیرین چو جان
در تن همچو سبو آب روانم خوش شود
ای طبیب عاشق از دارالشفای وصل خود
شربتی بفرست تا بیمار جانم خوش شود
همچو سگ از خوان تو گر نان خورم نبود عجب
مغز اگر همچون عسل در استخوانم خوش شود
زآتش عشق تو همچون چوب می سوزم ولیک
چون بخار عود از آن آتش دخانم خوش شود
چون دلم بیمار تو شد بهر صحت بعد ازین
همچو عیسی این نفس بر هر که رانم خوش شود
از شراب وصلت ار یکدم بکام من رسد
هرکرا آب دهان خود چشانم خوش شود
(این) چنین شوری که دارم از سماع نام تو
وقت در کوی تو از بانگ سگانم خوش شود
گر ز دست خویش باشد ره روی را درد سر
خاک پای تو اگر بروی فشانم خوش شود
عیش من رونق پذیرد گر پسندی شعر من
گر بشیرینی رسد آن آب و نانم خوش شود
دل چو بستانیست بی برگ از زمستان فراق
در نوا آیم چو مرغ ار بوستانم خوش شود
از مهب وصل اگر بر من وزد باد ربیع
هم درختم گل کند هم گلستانم خوش شود
بی گل روی تو (گر من) بانگ می کردم چو زاغ
بعد ازین چون ناله بلبل فغانم خوش شود
چون بنام تو رسد دستم گه تحریر شعر
کلک همچون نیشکر اندر بنانم خوش شود
سیف فرغانی همی گوید بلطف از حضرتت
گر بیابم یک نظر هر دو جهانم خوش شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
هردم از عشق تو حال من دگرگون می شود
وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود
آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار
عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود
دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود
تا شفا یابند از بیماری دل جمله را
همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود
شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود
دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد
پای در دامان و از کونین بیرون می شود
زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون می شود
گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر
رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود
دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود
کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود
سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص
ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود
وزغمت ای دلستان جان را جگر خون می شود
آن عجب نبود که شوریده شمو دیوانه وار
عاقل از عشق تو گر لیلیست مجنون می شود
دوستدار عاشقان تو هم از عشاق تست
چون درآمیزد بجیحون قطره جیحون می شود
تا شفا یابند از بیماری دل جمله را
همچو طب بوعلی درد تو قانون می شود
شهسواران ترا در آخر پر کاه خاک
اسب پرورده بشیر گاو گردون می شود
دست اندر آستین گوی از سلاطین می برد
پای در دامان و از کونین بیرون می شود
زاهدان از عاشقان دورند از بهر بهشت
مرد نازل مرتبه از همت دون می شود
گر کند عاشق بسوی پستی دنیا نظر
رفع عیسی در حق او خسف قارون می شود
دل درین (ره) زد قدم جان ماند تنها گفتمش
صبر کن تا بنگری کاحوال او چون می شود
کس نمی داند که اندر کارگاه حکم دوست
آدم از چه مجتبی وابلیس ملعون می شود
سیف فرغانی بعشق از خویشتن یابد خلاص
ما راز سوراخ خود بیرون بافسون می شود
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
بی تو دل خسته جان نمی خواهد
جان بی رخ تو جهان نمی خواهد
جان میدهد وجهان خود آن تست
دل وصل تو رایگان نمی خواهد
وزآنکه درین بهات سودی نیست
این بنده ترا زیان نمی خواهد
من باتو نشستن آرزو دارم
وین مجلس ما مکان نمی خواهد
آنرا که حدیث تو بدل پیوست
دیگر دهنش زبان نمی خواهد
زهر غم تو بجان خورم زیرا
کآن لقمه جز این دهان نمی خواهد
مشتاق تو در جهان نمی گنجد
سیمرغ تو آشیان نمی خواهد
از دنیی وآخرت تبرا کرد
این ترک بگفت وآن نمی خواهد
هرتیر که عشق راست در جعبه
جز ابروی تو کمان نمی خواهد
برهر که نشانه گشت تیرت را
گر تیغ زنی امان نمی خواهد
منویس ومگوی سیف فرغانی
کین قصه دگر بیان نمی خواهد
جان بی رخ تو جهان نمی خواهد
جان میدهد وجهان خود آن تست
دل وصل تو رایگان نمی خواهد
وزآنکه درین بهات سودی نیست
این بنده ترا زیان نمی خواهد
من باتو نشستن آرزو دارم
وین مجلس ما مکان نمی خواهد
آنرا که حدیث تو بدل پیوست
دیگر دهنش زبان نمی خواهد
زهر غم تو بجان خورم زیرا
کآن لقمه جز این دهان نمی خواهد
مشتاق تو در جهان نمی گنجد
سیمرغ تو آشیان نمی خواهد
از دنیی وآخرت تبرا کرد
این ترک بگفت وآن نمی خواهد
هرتیر که عشق راست در جعبه
جز ابروی تو کمان نمی خواهد
برهر که نشانه گشت تیرت را
گر تیغ زنی امان نمی خواهد
منویس ومگوی سیف فرغانی
کین قصه دگر بیان نمی خواهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دلم بوسه زآن لعل نوشین خوهد
وگر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبرست
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسروا گر می خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
بماکی در آویزد ای دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم (را) کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
برآریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
بدست آورم گر ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بی نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
وگر در بها دنیی و دین خوهد
لب تست شیرین زبان تو چرب
چو صوفی دلم چرب و شیرین خوهد
جهان گر سراسر همه عنبرست
دلم بوی آن زلف مشکین خوهد
نگارا غم عشقت از عاشقان
چو کودک گهی آن و گه این خوهد
مرا گفت جانان خوهی جان بده
درین کار او مزد پیشین خوهد
چو خسروا گر می خوهی ملک وصل
چو فرهاد آن کن که شیرین خوهد
چو خندم ز من گریه خواهد ولیک
چو گریم ز من اشک خونین خوهد
نه عاشق کند ملک دنیا طلب
نه بهرام شمشیر چوبین خوهد
کند عاشق اندر دو عالم مقام
اگر در لحد مرده بالین خوهد
بماکی در آویزد ای دوست عشق
که شاهست و هم خانه فرزین خوهد
چو من بوم (را) کی کند عشق صید
که شهباز کبک نگارین خوهد
درین دامگه ما چو پر کلاغ
سیاهیم و او بال رنگین خوهد
برآریم گرد از بساط زمین
اگر اسب شطرنج شه زین خوهد
بدست آورم گر ز چون من گدا
سگ کوی او نان زرین خوهد
تو از سیف فرغانیی بی نیاز
توانگر کجا یار مسکین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
دلم روی چون تو نگارین خوهد
چو بلبل که گلهای رنگین خوهد
ترا من خوهم غیر من جز ترا
که طوطی شکر زاغ سرگین خوهد
برآن خوان که مارا نهادند نان
طعام گداکاسه زرین خوهد
سعادت ترا بهر من خواسته است
جهان ویس رابهر رامین خوهد
بهر باغ در سرو چوبین بسی است
ولی باغ ما سرو سیمین خوهد
جهانی زحسن ونمی بینمت
جهان دیده دیده جهان بین خوهد
چنین حسن در نوع انسان کجاست
کسی نور مه چون زپروین خوهد
دل بنده دیوانه غافلست
که زنجیر ازآن زلف مشکین خوهد
هرآن کس که درکوی تو بانهاد
سرش زآستان تو بالین خوهد
تو خود همچو من عاشقی چون خوهی
کجا خوان شه کاسه چوبین خوهد
زتو سیف فرغانی، آن دلستان
دل خسته وجان غمگین خوهد
چو بلبل که گلهای رنگین خوهد
ترا من خوهم غیر من جز ترا
که طوطی شکر زاغ سرگین خوهد
برآن خوان که مارا نهادند نان
طعام گداکاسه زرین خوهد
سعادت ترا بهر من خواسته است
جهان ویس رابهر رامین خوهد
بهر باغ در سرو چوبین بسی است
ولی باغ ما سرو سیمین خوهد
جهانی زحسن ونمی بینمت
جهان دیده دیده جهان بین خوهد
چنین حسن در نوع انسان کجاست
کسی نور مه چون زپروین خوهد
دل بنده دیوانه غافلست
که زنجیر ازآن زلف مشکین خوهد
هرآن کس که درکوی تو بانهاد
سرش زآستان تو بالین خوهد
تو خود همچو من عاشقی چون خوهی
کجا خوان شه کاسه چوبین خوهد
زتو سیف فرغانی، آن دلستان
دل خسته وجان غمگین خوهد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرکرا داد سعادت بلقای تو نوید
تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید
بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین
آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید
گل مهرت عجب از دوحه استعدادش
همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید
ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون
وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید
روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر
هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید
در بر مطرب ما می شنود گوش رباب
ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید
بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم
ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید
این صحیح است که در هر دهنی از عشقت
ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید
سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد
نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید
تا ابد بر سر کویت بنشیند بامید
بی خبر از رخ نیکوی تو بر پشت زمین
آنچنان زست که بر روی سیه چشم سپید
گل مهرت عجب از دوحه استعدادش
همچو میوه ز سپیدار و شکوفه از بید
ای گدایان ترا ننگ ز مال قارون
وی غلامان ترا عار ز ملک جمشید
روشنایی جمال ای رخ تو رشک قمر
هست تابنده ز روی تو چو نور از خورشید
در بر مطرب ما می شنود گوش رباب
ناله عشق تو زابریشم چنگ ناهید
بنده را صفحه روییست بزردی چو قلم
ای ترا نقطه خالی بسیاهی چو مدید
این صحیح است که در هر دهنی از عشقت
ما حدیثیم ولیکن بتو داریم اسنید
سیف فرغانی وصلت بدعا می خواهد
نبود دعوت مضطر ز اجابت نومید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید
درآرزوی رویش چندین عجب نباشد
گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد براوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گربر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر
ازابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید
دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان
تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید
ازهر دلی و جانی سوزی دگر برآید
درآرزوی رویش چندین عجب نباشد
گرآفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد براوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گربر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
ازبهر چون تو دلبردر پای چون تو گوهر
ازابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش بسر برآید
جسم برهنه رو راشرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بی جامه دربرآید
دامن بدست چون من بی طالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری بچشم احسان در سیف بنگرای جان
تا کار هر دو کونش زآن یک نظر برآید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
سحرگه سوی ما بویی اگر زآن دلستان آید
چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید
بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه
گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید
از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را
دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید
چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد
نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید
زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم
که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید
چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم
که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید
زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد
که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید
زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد
بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید
چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی
که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید
کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان
هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید
اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان
بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید
گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن
نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید
چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید
چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید
(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)
چو صحت سوی بیماران و سوی مرده جان آید
بسا عاشق که او خود را بسوزد همچو پروانه
گر آن سلطان مه رویان چو شمع اندر میان آید
از آن حسرت که بی رویش نباید دید گلها را
دلم چون غنچه خون گردد چو گل در بوستان آید
چو صید از دام جست ای دل دگر چون در کمند افتد
نفس کرکام بیرون شد دگر کی باد هان آید
زتاب شوق خود فصلی بدان حضرت فرستادم
که از (هر) فصل اگر حرفی نویسم داستان آید
چه شوق انگیز اشعاری بدان نیت همی گویم
که مهر افزای پیغامی ازآن نا مهربان آید
زباد سرد هجرانت رخم را رنگ دیگر شد
که در برگ درخت ای دوست زردی از خزان آید
زهجرت آنچه برمن رفت ودر عشق آنچه پیش آمد
بسوزد عالمی را دل گر از دل بر زبان آید
چوتو با من سخن گویی ندانم تا چه افشانی
که آن کز تو سخن گوید زلب شکر فشان آید
کمان ابروان داری خد نگش ناوک مژگان
هدف ازدل کند عاشق چو تیری زآن کمان آید
اگر عاشق درین میدان خورد بر فرق صد چوگان
بزیر پای اسب او بسر چون گو دوان آید
گرم مویی نهی بر تن وگر صد جان خوهی ازمن
نه آن برتن سبک باشد نه این بردل گران آید
چو در جانم بود عشقت مرا شوقت بسوزد دل
چو در عود اوفتد آتش ازو هردم دخان آید
چو سعدی سیف فرغانی مدام از شوق می گوید
(نه چندان آرزو مندم که وصفش در بیان آید)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ازرخت در نظرم باغ وگلستان آید
وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید
روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض
همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید
گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب
در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید
آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من
روز وصلت چو شب هجر بپایان آید
برسر کوی تو بسیار چو من می گردند
مگس آنجا که شکر دید فراوان آید
گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس
گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید
کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز
لب شیرین تو آن را که بدندان آید
با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست
بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید
مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را
بهر بیماری دل درد تو درمان آید
بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها
همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید
بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا
خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید
سخن آورده عشقست نه پرورده طبع
همه دانند که این گوهر از آن کان آید
سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو
تا پسندیده آن خسرو خوبان آید
وز لبت در دهنم چشمه حیوان آید
روی خوب تو گر اسلام کند بروی عرض
همچو دین بت شکند کفر ومسلمان آید
گر رخ خویش بعشاق نمایی یک شب
در مه روی تو ای دوست چه نقصان آید
آفتابی چوتو با خویشتن آرد بر من
روز وصلت چو شب هجر بپایان آید
برسر کوی تو بسیار چو من می گردند
مگس آنجا که شکر دید فراوان آید
گوی میدان تماشاش زنخدان تو بس
گر دلی در خم آن زلف چو چوگان آید
کامش از دادن جان تلخ نگردد هرگز
لب شیرین تو آن را که بدندان آید
با نسیم سر زلف تو بتأثیر یکیست
بوی پیراهن یوسف که بکنعان آید
مرگ را حکم روان نیست برآن کس کو را
بهر بیماری دل درد تو درمان آید
بی غم عشق تو دایم منم از طاعتها
همچو عاصی که گنه کرد وپشیمان آید
بر زر وسیم زنم سکه دولت چو مرا
خطبه شعر بنام چوتو سلطان آید
سخن آورده عشقست نه پرورده طبع
همه دانند که این گوهر از آن کان آید
سیف فرغانی پیوسته سخن شیرین گو
تا پسندیده آن خسرو خوبان آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
نسیم صبح پنداری زکوی یار می آید
بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید
بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن
که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید
بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی
که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید
بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او
بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید
حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی
شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید
زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید
مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید
بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی
گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید
بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی
که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید
خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش
زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید
بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان
زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید
بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی
که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید
بجانها مژده می آرد که آن دلدار می آید
بصد اکرام می باید باستقبال او رفتن
که بوی دوست می آرد زکوی یار می آید
بدین خوبی و خوش بویی چنان پیدایی و گویی
که سوی بنده چون صحت سوی بیمار می آید
بنیکی همچو شعرمن در اوصاف جمال او
بخوشی همچو ذکر او که در اشعار می آید
حکایت کرد کآن شیرین برای چون تو فرهادی
شکر از پسته می بارد چو در گفتار می آید
زلشکرگاه حرب آن مه سوی میدان صلح می آید
مظفر همچو سلطانی که از پیکار می آید
بدست حیله ای عاشق سزد کز سر قدم سازی
گرت در جستن این گل قدم بر خار می آید
بدادم دنیی وگشتم گدای کوی سلطانی
که درویشان کویش را ز سلطان عار می آید
خراباتیست عشق او که هر دم پیش مستانش
زهادت چون گنه کاران باستغفار می آید
بسان دانه نارست اندر زعفران غلتان
زشوقش اشک رنگینم که بر رخسار می آید
بنانی ازدر جانان رضا ده سیف فرغانی
که همچون تو درین حضرت گدا بسیار می آید
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ترا به زمن هم نفس کم نیاید
چو تو شکری را مگس کم نیاید
مرا گر ز رویت نفس منقطع شد
چوآیینه باشد نفس کم نیاید
مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن
ترا همچو من هیچ کس کم نیاید
مرا در سرای جان هوسهاست با تو
اسیر هوا راهوس کم نیاید
من ارباشم و گر نباشم غمت را
بجای دگر دست رس کم نیاید
وگر ناله وزاری من نباشد
درآن کاروان زین جرس کم نیاید
اگر شحنه ازکار معزول گردد
شب شهریان را عسس کم نیاید
بدین حسن رخ ازپی عشق بازی
برین نطع چون من فرس کم نیاید
تو دامی همی نه که مرغی درافتد
توآتش همی کن که خس کم نیاید
ببختی که داریم وحسنی که داری
ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید
اگر رفت بی مونسی سیف ازین در
چو تو مصطفی را انس کم نیاید
چو تو شکری را مگس کم نیاید
مرا گر ز رویت نفس منقطع شد
چوآیینه باشد نفس کم نیاید
مرا همچو تو هیچ کس نیست لیکن
ترا همچو من هیچ کس کم نیاید
مرا در سرای جان هوسهاست با تو
اسیر هوا راهوس کم نیاید
من ارباشم و گر نباشم غمت را
بجای دگر دست رس کم نیاید
وگر ناله وزاری من نباشد
درآن کاروان زین جرس کم نیاید
اگر شحنه ازکار معزول گردد
شب شهریان را عسس کم نیاید
بدین حسن رخ ازپی عشق بازی
برین نطع چون من فرس کم نیاید
تو دامی همی نه که مرغی درافتد
توآتش همی کن که خس کم نیاید
ببختی که داریم وحسنی که داری
ترا مرغ و مارا قفس کم نیاید
اگر رفت بی مونسی سیف ازین در
چو تو مصطفی را انس کم نیاید