عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۹۲
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲
صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را
تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس
زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را
غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
بوستان زندان نماید، مردم غمناک را
چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک
کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را
گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است
کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را
شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی
گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را
چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم
از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را
چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست
آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را
ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد
رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵
زمانه شکل دگر گشت و رفت آن مهربانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
همه خونابه حسرت شدست آن دوست گانیها
عزیزانی که از صبحت گران تر بوده اند از جان
چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانیها
نشان همدمان جایی نمی بینم، چه شد آری
زمانه محو کرد از سر دگر ره آن گرانیها
کنون در کنج مهمان زمین اند آنکه دیدستی
پریرویان زیور کرده را در میهمانیها
چو مشک ما همه کافور شد از سردی عالم
جوانان را ز ما دل سرد شد کو آن جوانیها
وگر سوزیم در عالم کسی دلسوز ما نبود
زبس کز مهربانان رفت سوز مهربانیها
مخند، ای کامران عشق، بر تلخی عیش من
که من هم داشتم اندازه خود کامرانیها
کسی کامروز در شادیست فردا بینیش در غم
نوید ماتم غم دان نوا و شادمانیها
به نقد خوشدلی مفروش ده روز حیات خود
که خواهد رایگان رفتن متاع کامرانیها
غم آرد یاد شادیهای رفته در دل خسرو
چو یاد تندرستی و زمان شادمانیها
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
افسوس ازین عمر که بر باد هوا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
کاری به جهان نی به مراد دل ما رفت
خورشید من از اوج جوانی چو برآمد
بس ذره سرگشته که بر باد هوا رفت
گفتم ز در خویش مران، گفت که بگذر
زین کوچه که داند که چو تو چند گدا رفت؟
کس را چه غم ار رفت دل سوخته من
بوده ست از آن من، اگر رفت مرا رفت
آن صبر که می گفتم من کوه گران سنگ
بادی بوزید از تو ندانم که کجا رفت
گفتم که زیم بی تو، دوری مکش اکنون
گر از من درویش حدیثی به خطا رفت
رنجه نشوم گر به جفا سر بریم، ز آنک
بسیار چنین ها به سر اهل وفا رفت
تو دیر بزی کز گل بارانت نشان نیست
هر ذره که از کوی تو با باد صبا رفت
ما را چه حد صبر به هجر تو، چو خسرو
آمد به درت باز به سر آنکه به پا رفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرا وقتی دلی آزاد بوده ست
درونم بی غم و جان شاد بوده ست
نمک زد شوخی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده ست
چه خوش بوده ست عقل مصلحت جوی
که چندی زین بلا آزاد بوده ست
نگارا، هیچ گاهی یاد داری
کزین بیچارگانت یاد بوده ست
شب آمد، باد برد از جای خویشم
که بوی زلف تو با باد بوده ست
به فریادت بخواندم دی و مردم
که جانم همره فریاد بوده ست
جفا کش خسروا، گر دوست پیوست
نصیب عاشقان بیداد بوده ست
درونم بی غم و جان شاد بوده ست
نمک زد شوخی اندر جان و نو کرد
جراحتها که در بنیاد بوده ست
چه خوش بوده ست عقل مصلحت جوی
که چندی زین بلا آزاد بوده ست
نگارا، هیچ گاهی یاد داری
کزین بیچارگانت یاد بوده ست
شب آمد، باد برد از جای خویشم
که بوی زلف تو با باد بوده ست
به فریادت بخواندم دی و مردم
که جانم همره فریاد بوده ست
جفا کش خسروا، گر دوست پیوست
نصیب عاشقان بیداد بوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
از عشق اگر دلت چو کبابی به تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
هنوز آن که نشینیم با تو در سینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ای خوش آن وقتی که آن بدعهد با ما یار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
مست من باز جدایی ز سر آغاز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
راه خلقی زد و تهمت به سر ناز نهاد
خلق دیوانه شد آن لحظه که از رعنایی
کله کژ به سر سرو سرافراز نهاد
مست شد ده دل و در راه برآمد صد جان
در خرامش چو برآورد قدم، باز نهاد
ای عفاالله ز پی کشتن ما در چشمت
حسن خاصیت شمشیر سرانداز نهاد
ناله ام نیست خوش، اما ز نی سوخته پرس
عشق ذوقی که درین نغمه ناساز نهاد
هر طرف سوخته ای چند به خاک افتاده است
شمع خود سوزش پروانه چه آغاز نهاد؟
ای بسا خواجه مقامر که ز بعد مردن
سر به شاگردی آن چشم دغاباز نهاد
بو که خسرو سخنی بشنود از تو هر شب
زیر دیوار تو صد گوش به آواز نهاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۰
تو مپندار که دوران همه یکسان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
گاه در وصل و گهی در غم هجران گذرد
از دم من چو دم صبح شود آتشبار
هر نسیمی که بر اطراف گلستان گذرد
گر به گوشش برسد ناله من، نیست عجب
بار همواره بر اطراف سپاهان گذرد
عالمی بهر نثارش همه جانها بر کف
آه ازان لحظه که آن سرو خرامان گذرد
برسان سلسله یکبار به دستم، تا چند
در خم زلف توام عمر پریشان گذرد
گرنه از صبر هزاران سخن آرم در پیش
ناوک غمزه او آید و از جان گذرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
عهدی که بود با منت، آن گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
لعل شکروشت که به جلاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
افسوس ازین حیات که بر باد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
گل رسید و هر کسی سوی گلستان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
در چمنها هر طرف سروی خرامان می رود
شد جهان زنده به بوی گل، ولی من چون زیم
کز گلم بوی کسی می آید و جان می رود
عاشقان گریان و مست ما که نوشش باد می
می به کف سوی چمن در عین باران می رود
کوری آن دیده محروم باز آن نازنین
بر بساط نرگس تر مست و غلتان می رود
گر چمن خواهی و فردوس، اینک اینک کوی دوست
خلق آواره کجا در باغ و بستان می رود؟
وقت او خوش کش گل وصلی شکفت از روی دوست
سوی ما باری همیشه باد هجران می رود
ای که سامان جویی از من، کی بود ثابت قدم؟
مست بیچاره که پای او پریشان می رود
آنکه در پایش نزد خاری، کجا داند که چیست؟
درد او کش در ته هر موی پیکان می رود
خسروا، بر خاک آسانی تپیدن دور نیست
هست دشوار آنکه او از دل نه آسان می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
خوش آن شبی که سرم زیر پای یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
دو دیده در ره آن سرو گلعذار بماند
شرابها که کشیدم به روی ساقی خویش
برفت از سر و درد سر و خمار بماند
چراش سیر ندیدم که زود گشتم مست
مرا درون دل این داغ یادگار بماند
گر آب خضر خورم درد سر دهد که مرا
به کام لذت مهمان خوش گوار بماند
گذشت آن شب و آن عیش و آن نشاط، ولیک
به یادگار درین سینه فگار بماند
چگونه بر کنم آخر که خاک بر سر من
سری که در ره جولان آن سوار بماند
به یاد پات یکی بوسه یادگار دهم
که جان همی رود و دست و پا ز کار بماند
حدیث اهل نصیحت نگنجدم در دل
که در درونه سخنهای آن نگار بماند
کنون چنان که همی بایدت بکش، ای دوست
که عقل و صبر مرا دست اختیار بماند
مرا ز بخت دلی بود پیش ازین نالان
برفت آن دل و این ناله های زار بماند
غمم بکشت به زاری و هم خوشم، باری
که این فسانه خسرو به گوش یار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشاق دل غمزده را شاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند
قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند
گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند
در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند
از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند
خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
خوبان تن ویران شده آباد نخواهند
آنان که به سر رشته زلفی برسیدند
گردن ز چنان سلسله آزاد نخواهند
قومی که حق صحبت مجبوب شناسند
در جور بمیرند و ز کس داد نخواهند
گویند «چرا سوی گل و مل نگرانی »؟
این بی غمی است از من ناشاد نخواهند
در دام تو مردیم، و به روی تو نگفتیم
کازادی گنجشک ز صیاد نخواهند
از باد همین بوی تو آید که برد جان
آن گل که چو رویت بود از باد نخواهند
خسرو، ز دل خویش مجو حرف سلامت
کاین قصه شیرینست ز فرهاد نخواهند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
یاران که بوده اند ندانم کجا شدند؟
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند
یارب، چه روز بود که از ما جدا شدند؟
گر نوبهار آید و پرسد ز دوستان
گو، ای صبا، که آن همه گلها گیا شدند
ای گل، چو آمدی ز زمین گو چگونه اند؟
آن رویها که در ته گرد فنا شدند
آن سروران که تاج سر خلق بوده اند
اکنون نظاره کن که همه خاک پا شدند
دنیاست خونبهای بسی خلق، وین زمان
بسیار کس که بر سر این خونبها شدند
خورشید بوده اند که رفتند زیر خاک
آن ذره ها که چون همه اندر هوا شدند
آنها که سیمیای جهان شان فریب داد
بگذاشتند کنج و پی کیمیا شدند
بازیچه ایست طفل فریب این متاع دهر
بی عقل مردمان که بدین مبتلا شدند
کس را چه شد که نقد مرادی نمی رسد
مانا که خازنان فلک بینوا شدند
خسرو، گریز کن که وفا نیست در جهان
زاهل جهان که همچو جهان بی وفا شدند