عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دفتر دانش سراسر سوختند
هر کرا حرفی ز عشق آموختند
دیده و گوش خرد را دوختند
عشق را آنگه زبان آموختند
شد نخست از دیده ناپیدا جهان
هر کجا شمعی زعشق افروختند
هر چه را دادند بگرفتند باز
تا خریدند آنچه را بفروختند
تا شود شایسته ی دیدار شاه
دیده ی شاهین دو روزی دوختند
بند بند تن ز هم ریزد نشاط
در نیستان آتشی افروختند
تا چه آتش (بود) کز یک شعله اش
حاصل کونین در هم سوختند
تا چه آبست این که از یک قطره اش
بحر اشک وجوی خون اندوختند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
بوی جان از نفس باد صبا می آید
یا رب این باد بهاری ز کجا می آید
در ره عاشقی اندیشه زگمراهی نیست
کز پی گمشدگان راهنما می آید
رحمت خواجه بتقصیر دلیرت نکند
گر بپاداش خطا باز عطا می آید
شمع بردار که مه حلقه زنان بر در ما
امشب از روی تو جویای ضیا می آید
حاجتی دارد ازین دلشده پرسید که کیست
که بهرجا که روی او زقفا می آید
منزل دوست از آنسوست که میرفت نشاط
منعمی هست بهرجا که گدا می آید
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عقل با عشق کی شود دمساز
نبرد صرفه سحر از اعجاز
تا چه فرمان رسد ز درگه دوست
سر نهادم بر آستان نیاز
دل زکف رفته، جان رسیده بلب
چشم بر راه و گوش بر آواز
هیچ حاجت بعرض حاجت نیست
با خداوند گار بنده نواز
صید از بهر امتحان آرند
گاه کوتاه رشته گاه دراز
جز بکامش اگر تو گام نهی
رشته خواهد کشید صید انداز
کعبه از سومنات میجویند
این گروه مجاوران حجاز
رخت از بحر برده سوی سراب
از حقیقت سپرده راه مجاز
لب ببستیم و کلک بشکستیم
تا کی از پرده برفتند این راز
کوته آخر شود فسانه ی خصم
دولت شهریار باد دراز
زین حکایت کناره گیر نشاط
که نهایت ندارد این آغاز
پرده بر عشق می نشاید بست
عشق خود آتشیست پرده گداز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
یک بار نخواندند و نگفتند کجایی
تا چند توان رفتن تا خوانده بجایی
ترسم ز خرابی دل ای دوست که گویند
این خانه نبودست در آن خانه خدایی
تا غیر شود شاد ز آزردگی من
دانسته زمن پرسی کازرده چرایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
شادم که بجز من نکند دوست جفایی
سر گشته شتابان ز پیت تا بکی این خلق
بگذار بگوییم که در خانه ی مایی
این وادی عشق است نه جولانگه شاهان
اینجاست که بخشند شهی را بگدایی
هر کس بمراد دل خود شاد بچیزیست
ماییم و غم یار،خدایا تو گوایی
ما را طمعی از تو جز این نیست که رویت
از دور ببینیم و بگوییم دعایی
چندان که ملولی ز نشاط او زتو خرسند
جز مهر خطایی نه و جز جور عطایی
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۳
باز این دیوانه ی بگسسته بند
فاش میگوید بآواز بلند
در همه عالم نبینم غیر دوست
چیست عالم، نیست عالم گرنه اوست
کافر است این عاشق شوریده حال
ای مسلمانان کافر کش تعال
اقتلونی کیف ماشاء الحبیب
والطرحونی اینما جاء الحبیب
عشق اگر کفر است بیشک کافرم
گر کشی کافر بکش من حاضرم
طایری را از قفس آزاد کن
خاطر غمدیده ای را شاد کن
مرغ دامی را سوی بستان فرست
تشنه کامی را بر عمان فرست
من نمیگویم که عاشق کافراست
عاشقی از کافری آنسوتر است
کافرم ترسم اگر از کشتنم
بنده ی شاهم نه در بند تنم
این تن خاکی قرین خاک به
دور ازین ناپاک جان پاک به
این سرادر خورد ویران کردن است
این قفس شایسته ی بشکستن است
مرغ را خوشتر چه باشد از چمن
زندگی تن بود زندان من
جان سلیمان است و این دل خاتم است
که بر او نفشی ز اسم اعظم است
وین تن مشؤومم آن دیو لعین
کز سلیمان در ربودستی نگین
آن حواس باطن و ظاهر همه
امر وی را گشته فرمانبر همه
مرگ کو تاداد جان گیرد ز تن
خاتم جم را ستاند ز اهرمن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
تا شعاع مهر از جیب تو روشن می شود
دامن هر ذره از آئینه خرمن می شود
پرده دیگر به مضراب غمش در کار نیست
از بم و زیر جنون این ناله شیون می شود
نیست امکان تا به عرض آرم حدیث وصف او
بس که از حیرت زبانم همچو سوسن می شود
وصل داری آرزو شو بسمل شوق طلب
مشکلات درس در او حل از تپیدن می شود
حیرت ما گر شود سرگرم عرض مدعا
جوهر آئینه یکسر چین دامن می شود
در حریم وصل او هر لحظه در بزم ادب
آشیان مرغ رنگم از پریدن می شود
پیکر ما نیست محتاجی به تشریف دگر
عاقبت این خاکساری کسوت تن می شود
طغرل از بهر ضیاء پرتو مهر رخش
هر بن مو بر تنم مانند روزن می شود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - تتبع خواجه
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - تتبع خواجه
ز بحر چرخ بکشتی عمر صد خلل است
دواش بحر شراب و سفینه غزل است
می رقیق چو نقد حیات بی مثل است
بت شفیق چو عمر عزیز بی بدل است
به وصل او ندهم راه احتمال ای عشق
اگر چه پیش خرد این فسانه محتمل است
حدیث رند خرابات نیست جز تسلیم
که اهل خانقه است آنکه سربسر جدل است
رو ای فقیه که باشد فنا نتیجه عشق
ولیک عشق به دل نشاء می ازل است
امید قطع کن ای مرغ دل ز گلشن دهر
که دام طایر قدسی ز دشته امل است
ز قطع راه فنا وصل یافتی فانی
بلی مراد درین راه در خور عمل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تتبع خواجه
سر وحدت که درو خلوتیان حیرانند
گر ز رندان خرابات بپرسی دانند
دفتر و خرقه ما وجه خماری نه بس است
گر چه بر هر طرف میکده می گردانند
با همه بیخبری درد کشان می عشق
راز گردون ز خط دور قدح میخوانند
بلعجب مغبچگانند که در دیر مغان
نقد هر دین ز پی جرعه می نستانند
عاجزند اهل نظر آنکه به جور از رخ یار
چشم گویند که پوشیم ولی نتوانند
طلب گنج سعادت ز دل آنها کن
که درین دشت ز سیلاب فنا ویرانند
در دلت عشق وز عقلست حدیثت فانی
نیست مانند تو دیوانه عاقل مانند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - مخترع
آن قلندروش که سویش دل بپاکی میکشد
پاکبازان را بکوی دردناکی میکشد
هر الف کو می کشد بر سینه از مستی و حسن
راستان را دل بسوی سینه چاکی میکشد
زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد
چون برش بر هر کس از بی وهم و باکی میکشد
چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر
زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
هر چه از دورانت آید شکر بهتر ز آنکه چرخ
جمله تیغ ظلم بر دلهای شاکی می کشد
بلای عشق ز مردم گریخت ای فانی
ولیک روی به ویرانه رهی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰ - تتبع خواجه
ز سر آب حیاتم می آگهی آورد
بکوی میکده خضرم به همدمی آورد
چنان که کشتی سایل سپهر بین ز هلال
ببزم دردکشان ساغر تهی آورد
می صبوح کشان جان به باد خواهم داد
که بوی دوست نسیم سحرگهی آورد
چه میکده است که درد سفال او در سر
گدای را هوس افسر شهی آورد
برهن خرقه اگر عاقلی بیا می نوش
که شیخ جانب دیرش ز ابلهی آورد
چو خورد باده به خرگاه ماه من ناهید
ز بهر بزم وی آهنگ خر گهی آورد
کمند زلف تو عشاق را به سلسله بست
به یک گره سوی ما رو به کوتهی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱ - تتبع خواجه
چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد
می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
مخوان ز دیرم به کعبه ی زاهد که برده از کف دل من آن جا
به ناله ی مطرب به عشوه ی ساقی به خنده ی ساغر به گریه ی مینا
به عقل نازی حکیم تا کی به فکرت این ره نمی شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی اگر رسد خس به قعر دریا
چو نیست بینش به دیده دل رخ ار نماید حقت چه حاصل
که هست یکسان به چشم کوران چه نقش پنهان چه آشکارا
چو نیست قدرت به عیش و مستی بساز ای دل به تنگ دستی
چو قسمت این شد ز خوان هستی دگر چه خیزد ز سعی بی جا
ربوده مهری چو ذره تابم ز آفتابی در اضطرابم
که گر فروغش به کوه تابد ز بی‌قراری درآید از پا
در این بیابان ز ناتوانی فتادم از پا چنان که دانی
صبا پیامی ز مهربانی ببر ز مجنون به سوی لیلا
همین نه مشتاق در آرزویت مدام گیرد سراغ کویت
تمام عالم به جستجویت به کعبه مومن به دیر ترسا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گشته‌ام از فیض عشق موی به مو دوست دوست
این نه بود او منم وین نه منم اوست اوست
در دو جهان غیر یار نیست ولی چون کنم
چشم خرد مغز را می‌نگرد پوست پوست
در تو کشد عاقبت رشته سیر دو کون
کوی تو بحرست بحر هر دو جهان جوست جوست
چون رخ او بنگرد چشم جهان بین عقل
آنچه نقابش خرد کرده گمان روست روست
کشته عشقم چسان شکوه ز دشمن کنم
آنکه بخونم کشید دوست بود دوست دوست
بینداز او آنچه چشم آنهمه رنگست رنگ
آنچه مشام دلم میشنود بوست بوست
وحدت او را زیان نیست ز کثرت بلی
آنچه گهی خط و گاه زلف بود موست موست
بر خط فرمان تست نه سر مشتاق و بس
در خم چوگان حکم نه فلک گوست گوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۹ - به دار کشیدن ابن زیاد بد بنیاد پر فساد مشکور زندانبان را
به دژخیم بد خویش آنگه سرود
که این را به دار اندر آویز زود
به فرموده دژخیم خوارش کشید
نترسید ازحق به دارش کشد
زدش تازیانه به بر پنج صد
که نفرین رسادش به کردار بد
نخستین بدو تازیانه فرود
چو آمد به پاکی خدارا ستود
دوم تازیانه چو بروی رسید
شکیب ازخدا جست و دم درکشید
زدش چون سیم تازیانه به بر
همی خواست آمرزش ازدادگر
به چارم چنین گفت آن بی گناه
که ای دادگر داور هوروماه
گوا باش کایدون به آیین پاک
شدم کشته در یاری دین پاک
به پنجم چنین گفت آن نامدار
که ای پاک یزدان به روز شمار
مراساز بر باغ خلد برین
به پیغمبر و آل پاکش قرین
پس آنگه شد از راز گفتن خموش
همی بود تا از تنش رفت توش
درآن دم ازو تشنگی برد تاب
ازآن ناکسان خواست یک خرعه آب
نیارست یک تن جوابش دهد
زبیم بد اندیش آبش دهد
بلی سر چو در راه جانان دهند
شهیدان حق تشنه لب جان دهند
تنی چند پوزش برآراستند
تن ازچوب دارش رها خواستند
بد اختر نپذیرفت خواهشگری
بیفزود بر خشم وکین گستری
به فرجام یاران خود را سرود
که از دارش آرید پیکر فرود
به زیر آمد ازدار چون مرد پیر
چنین گفت با آن گروه شریر
شماگر ندادیم ازکینه آب
من از حوض کوثر شدم کامیاب
زجام عطا ساقی سلسبیل
به من کرد صهبای مینو سبیل
بگفت این و از این جهان بست بار
به خلد اندر آسوده شد شاد خوار
رسیدش درآن جانفزا گلشنا
درود ازخدا بر روان و تنا
زعشق آید آری چنین کارها
چنین عاشقان راست هنجارها
چنین عاشقان را دهد عشق یار
گهی سر به تیغ و گهی تن به دار
دهند ار چه سرها به میدان عشق
نمیرند هرگز شهیدان عشق
مگو کشته عشاق را زنده اند
مپندار فانی که پاینده اند
تو در بندی آن قوم وارسته اند
به حق بسته از غیر او جسته اند
به دیگر دیار است بنگاهشان
به سوی جهان دگر راهشان
ز دلدارشان هست کام دگر
نشان دگر هست و نام دگر
نه هر کس تواند شکست این طلسم
کجا عالم جان کجا ملک جسم؟
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۵ - در مناجات گوید
ای شورش عشق از تو شوری
مهر و مه و انجم از تو نوری
منظور تویی ز عشق ما را
نی منظر حسن آن دلارا
زین نامه که هست دفتر حسن
نامی است به نام منظر حسن
مقصود تویی تو دیگری نیست
جز حسن تو حسن منظری نیست
بر حسن و به عشق اگر نیایش
آرم به تو کرده ام ستایش
یارب ز شراب عشق جامم
لبریز کن و برآر کامم
از عشق خودم ببخش شوری
در دیده ی دل فروز نوری
مستم ز می وصال فرمای
و آن گاه درم ز هجر بگشای
شوری به دل از محبت انگیز
کن بیخودم و ز خویش لبریز
از ما و منی رهاییم ده
پس با خودت آشناییم ده
شوریده سر از محبتم کن
دل زنده ز مهر عترتم کن
من روسیه و گناهکارم
لیک از کرمت امیدوارم
از فعل بد ای خدای ذوالمن
ابلیس کناره جوید از من
گر از گنهم سترگ تر نیست
از رحمت تو بزرگتر نیست
تو خویش مرا چو آفریدی
در ذات من آنچه بود دیدی
آگاه بدی ز خوب و زشتم
کز اهل حرم و یا کنشتم
علم تو نه علت فعالم
من خویش به خویش بدسگالم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۹
گر نبودی ماه را بر آسمان هر مه محاق
ماه خواندندی تو را خلق زمین بر اتفاق
آسمان از دیده من در حسد باشد که هست
از جمال تو مراد در دیده ماه بی محاق
ماه اگر بر آسمان باشد من اینک بر زمین
از مه رخشان تو چون آسمان کردم وثاق
زین سپس چون آمسان بی مه نباشم تا مرا
هست با وصل تو وصل و از فراق تو فراق
وقت دیدار تو جانا گر مرا چون آسمان
تن سراسر دیده گردد کم نگردد اشتیاق
در جفا چون آسمانی ارچه داری حسن ماه
ننگری سوی وفا و نسپری راه وفاق
آسمان و ماه روی و رای مجدالدین بس است
گر حدیث بی ریا خواهی و لفظ بی نفاق
عمده اسلام ابوالقاسم علی کز نام اوست
هم معالی را اساس و هم علو را انتساق
ای خداوندی که ذات توست با فضل تو جفت
جفت هر فضلی ولیکن هم تویی در فضل طاق
تیغ انصاف تو را عالم نه بس باشد نیام
اسب اقبال تو را عالم نه بس باشد سباق
آفتاب اهل بیتی چون عطارد ز آفتاب
مانده ام من ز اشتیاق صدر تو در احتراق
در فراق خدمت تو کرده ایم و داده ایم
رنج و وحشت را نکاح و انس و راحت را طلاق
خدمت تو در جهان چون جان شیرین شد که هست
قرب او حلو المزاج و بعد او مر المذاق
خرم آن مرکب که در وی چشم ما بیند تو را
چون علی بر پشت دلدل چون پیمبر بر براق
تا جهان خالی نگردد در جهان خالی مباد
از تو صدر و قدر و باغ و کاخ و ایوان و رواق
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
به بریدن نرود ذوق تو ز اندیشه ما
سال ها پنجه به هم داده رگ و ریشه ما
اصل ما آب ز سرچشمه تحقیق خورد
گل تسلیم و رضا آورد اندیشه ما
می منصور که در جوش ز خامی ها بود
بعد دوری به قوام آمده در شیشه ما
در خس و خار نبینیم به جز جلوه دوست
شجر وادی ایمن بود از بیشه ما
عشق آورده خلیل الله از آزر چه عجب
یا صمدگوی شود گر صنم از تیشه ما
کوه کن از هنر عشق ندارد نامی
نام ما راست که عشق است همین پیشه ما
گل برگ چمن عشق «نظیری » ماییم
نرود تا ابد از خاک رگ و ریشه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آن که شب داد توبه ام ز شراب
امشبم باز دید مست و خراب
لب ساغر چنان زنم بوسه
که درآرم حریف را از خواب
مزه کز راح آتشین گیرم
خاک را در دهان بگردد آب
عضو عضوم پرند از مستی
کاهلی ها همه شوند شتاب
ظرف لبریز کردم از باده
همچو ماه دو هفته از مهتاب
ره مستی گرفته جانب دوست
می روم تا برآرمش ز حجاب
محوتر می شوم ز خود هر دم
رفتم از دست مطربا دریاب
قوتم نیست پست کن پرده
طاقتم نیست گوش چنگ متاب
بر «نظیری » مگر ببخشایند
به جزع وانمی شود این باب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عشق معشوقیست کوی او دل تنگ من است
زینت الوان او از گردش رنگ من است
شیشه گردم، باده و آیینه باشم، عکس دوست
آتشی القصه دایم در دل سنگ من است
پادشاه ملک فقرم، لشکر من بی کسی است
از سر مطلب نهادن پای، اورنگ من است
چیست در دست نگین، جز پایبوس نامها؟
هست حق با من، قبول نام اگر ننگ من است
هیچ کس افتادگان را در نمی آرد ز پا
سر فگندن پیش دشمن، رایت جنگ من است
شرح حال من، توان از صفحه رخسار خواند
سطری از درد دل من، اشک گلرنگ من است
آنکه میگنجد مرا در عالم دل درد اوست
آنکه در عالم نگنجد، زان دل تنگ من است
من نه من، عکس جمال دوست را آیینه ام
این تن خاکی که می بینی ز من، زنگ من است
دخل و خرج من نمی خواند بهم واعظ از آن
خرج من چون ناله های خارج آهنگ من است