عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چنین که با تو مرا تاب آشنایی نیست
به حیرتم که چرا طاقت جدایی نیست
خوشم به وعده او، با وجود آنکه به من
وفای وعده او غیر بی‌وفایی نیست
به غیر بس که درآمیختی،‌ به خلق ترا
نماید و غرضش غیر خودنمایی نیست
ز خویش ساخت مرا زلف یار، بیگانه
هنوز سلسله جنبان آشنایی نیست
چو مرغ بسملم از خویش دور اندازی
کنون رها کنی‌ام کز تو‌ام رهایی نیست
ز می به مصلحتی دست شسته‌ام دو سه روز
وگرنه توبه میلی ز پارسایی نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ناصح نصیحت تو به دل جاگیر نیست
ویرانه‌ای است دل که عمارت پذیر نیست
خوانند در شکارگه عشق، بی‌جگر
صیدی که در کمند ملامت اسیر نیست
بسیار بی‌ملاحظه‌ای در جفا، مگر
دانسته‌ای که از تو دلم را گریز نیست؟
ظالم سوار من چو کند پای در رکاب
از دادخواه، یک سر ره بی نفیر نیست
میلی به صبر خوی کن و با جفا بساز
کان شوخ را خیال وفا در ضمیر نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
جفای او من بی‌تاب را به جا نگذاشت
برآن شدم که شکایت کنم، وفا نگذشت
مرا تو حال چه دانی، که بیخودی هرگز
ز ابتدا سخنم را به انتها نگذاشت
زمانه را، شه من، حق به جانب است درین
که دامن تو به دست من گدا نگذاشت
خوشم که مدّعیان را به گاه خواهش کام
خجالت تو به اظهار مدّعا نگذاشت
دلم به پنجه عشق تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظه در دیده حیا نگذاشت
طبیب وصل تو از توتیای شوق، مرا
گل ملاحظه‌ای در دیدهٔ حیا نگذاشت
خیال آن بت بیگانه، در دل میلی
هوای صحبت یاران آشنا نگذاشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
اگر کسی سبب وصل یار من شده است
زسر گرانی او، شرمسار من شده است
به طعنه مژده وصلی که غیر داد مرا
ز سادگی سبب انتظار من شده است
فزوده غم به غم و حسرتم به حسرت، اگر
هزار مرتبه روزی دچار من شده است
امیدواری من بین، که مردنم دشوار
زانتظار فراموشکار من شده است
چنین که رفته ستمهای او ز یاد مرا
به حیرتم که چرا شرمسار من شده است
دلا تپیدن میلی نشانه آن است
که نیم کشته چابک سوار من شده است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
غافل به من رسید و وفا را بهانه ساخت
افکند سر به پیش و حیا را بهانه ساخت
تا از جفای او نرهم، خون من نریخت
بیرحم، ترس روز جزا را بهانه ساخت
از بزم تا ز آمدن من برون رود
برخاست گرم و دادن جا را بهانه ساخت
می‌خواست عمرها که شود مهربان غیر
نا‌مهربان، ستیزه ما را بهانه ساخت
میلی، ترا ز ننگ نیاورد در کمند
کوتاهی کمند بلا را بهانه ساخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بس که پیشت عاشق از جام حجاب از دست رفت
هرچه پرسیدی، به هنگام جواب از دست رفت
ای خوش آن شبها درین اندیشه، کش بینم به خواب
در دلم می‌گشت، تا هنگام خواب از دست رفت
دل چنان پا مال شد از دستبرد قهر یار
کان ز پا افتاده، از نام عتاب از دست رفت
دوش ازو مّی خواستم، برتافت رو پیش رقیب
آبروی من به یک جام شراب از دست رفت
وقت پیری از ره میخانه میلی پا بکش
گوشه‌ای بنشین، که ایّام شباب از دست رفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از حریم وصل، مهجورم نمی‌بایست داشت
یعنی از نزدیک خود دورم نمی‌بایست داشت
ای مسیح دردمندان، چون نسیم وصل بود
از سموم هجر رنجورم نمی‌بایست داشت
من که بودم چون مه روشندل از خورشید وصل
همچو شمع صبح، بی نورم نمی‌بایست داشت
از می وصل تو چون پیمانه دل پر نشد
این قدر زان جرعه مخمورم نمی‌بایست داشت
گر دلت را ذره‌ای نزدیک می‌دیدم به مهر
می‌شدم گر دور، معذورم نمی‌بایست داشت
من که چون خورشید صبح وصل بودم پرده سوز
در حجاب هجر مستورم نمی‌بایست داشت
همچو میلی در غم آباد فراموشی، چنین
بی نشان با نام مشهورم نمی‌بایست داشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
باز تیر مژه بر جان بلاکش زد و رفت
همچو برق آمد و در خرمنم آتش زد و رفت
باز سر در پی دیوانه سواری دارم
که ره قافله عقل، پری وش زد و رفت
دادخواهانه دویدم که عنانش گیرم
در عتاب آمد و مهمیز بر ابرش زد و رفت
زلف او با همه آشفتگی آمد به دلم
طعنه تفرقه بر جان مشوش زد و رفت
میلی آمد به خود از مستی شب، وقت صبوح
بار دیگر دو سه جام می بی غش زد و رفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چون صبا راه به خاک من غمناک انداخت
بوی گلبرگ کسی در کفن چاک انداخت
سر خون ریختن بیگنهی داشت مگر؟
که مرا کار به آن غمزه بی‌باک انداخت
هر گه آن شمع بتان، خنجر بیداد کشید
آتش تفرقه در جمع هوسناک انداخت
مژده باد ای دل آزرده که صیّادوشی
آمد و در سرم اندیشه فتراک انداخت
آه میلی سبب گرمی بی‌دردان شد
آتشی باز به مشت خس و خاشاک انداخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
آن غمزه در صف مژه خشمگین نشست
چون شحنه‌ای که بر سر بازار کین نشست
سازد بهانه شرم و نبیند به سوی من
هرجا رقیب پهلوی آن نازنین نشست
صد خار گر به پا بنشیند چو گرد باد
در وادی طلب نتوان بر زمین نشست
شب تا به روز، غیر به بزمش نگاه داشت
شوخی که در برابر من خشمگین نشست
از شوق لعل یار، به گرداب آرزو
میلیّ خون گرفته به رنگ نگین نشست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
آنکه کاری غیر آزار دل زاری نیافت
عالمی را کرد در آزار و آزاری نیافت
بزم استغنایش از من بس که امشب گرم بود
مدعی هم پیش او تقریب گفتاری نیافت
آن فرامُش وعد کرد امروز یاد ما، مگر
در کمند انتظار خود گرفتاری نیافت؟
یار چون بگذشت از من تا شود همراه غیر
منفعل برگشت، پنداری طلبکاری نیافت
وقت کشتن دست و پایی می‌زدم بی‌اختیار
جان به این شکرانه دادم کز من آزاری نیافت
آنکه خود را همچو میلی آرزومندی ندید
ناز خود را چون نیاز من خریداری نیافت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
نه شبنم بر زمین از یاسمین ریخت
که پیشت آبرویش بر زمین ریخت
نهادم آستین بر دامن چشم
مرا چون شیشه خون از آستین ریخت
به قصد کشتنم، در ساغر چشم
نگاه خشمگینش زهر کین ریخت
چو زلفت آستین بر عنبر افشاند
رخت در دامن گل، مشک چین ریخت
به بزم آرزو، چون شمع، میلی
سرشک گرم زآه آتشین ریخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
کجا نظر به من آن شوخ خشمگین نظر انداخت؟
مگر دمی که به سویم خدنگ کین انداخت
ز چین طرّه کزان خاک راه غالیه بوست
کمند فتنه به پای غزال چین انداخت
به بزم خواست که از من تهی کند پهلو
نشست و تکیه به یاران همنشین انداخت
ز پا فتادگی‌ام را همین نتیجه بس است
که سایه بر سرم آن سرو نازنین انداخت
فغان که ساختم از بیخودی پشیمانش
اگر نظر به من آن طفل شرمگین انداخت
به سوی میلی مسکین،‌نگاه پنهانش
چو ناوکی‌ست که صیدافکن از کمین انداخت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هر لحظه دلم شکوه ز بدخوی دگر داشت
هر دم غم دیگر ز جفاجوی دگر داشت
دور از تو دل بوالهوس از بهر فریبم
هر دم به میان حرف پری روی دگر داشت
میخواره من دوش کجا بود که هر دم
دل در طلبش رو به سر کوی دگر داشت
بودم خجل از بیخودی خویش به بزمش
هرچند که آن یار، نظر سوی دگر داشت
خرسند چو مجنون نشد از طرفه غزالان
میلی که سر اندر پی آهوی دگر داشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
پروانه گر ز خلق نهان درد و داغ داشت
دست زمانه عاقبتش بر چراغ داشت
اظهار سرّ خویش مگر کرده‌ای به غیر
کامروز پیشتر ز تو آهنگ باغ داشت
شب در گرفت پنبه ی داغ دلم ز آه
بیمار عشق بر سر بالین چراغ داشت
بر جست‌وجوی من ز چه رو خنده زد رقیب
آن مست را اگرنه به جایی سراغ داشت
میلی ز بوی مشک،‌ شب از هوش رفته بود
سودای زلف یار مگر در دماغ داشت؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
گذشت دور گل و یار سوی باغ نرفت
که آفتاب به نظّاره ی چراغ نرفت
ز بوی نافه چین، همچو داغ لاله مرا
خیال کاکل نورسته از دماغ نرفت
ببین نهایت دلبستگی که خون مرا
به رنگ برگ گل از دامن تو داغ نرفت
به روز واقعه در دشت غم سیه‌پوشی
به ناله بر سر مجنون به غیر داغ نرفت
چو دید مرغ چمن را به سوی گل نگران
دگر ز غیرت خوبی به گشت راغ نرفت
دگر به بزم رقیبان نرفته، یا ز فریب
مرا چو بر سر ره دید، بی‌سراغ نرفت؟
هزار شکر که تا میلی از فراق نمرد
به رغم بوالهوسان از پی فراغ نرفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
زپا فتاده‌ام و سر بر آستانه اوست
فسانه گشته‌ام و بر زبان فسانه اوست
گمان آنکه ز عشقم هنوز بی‌خبر است
مرا زهمرهی بی‌تکلّفانه اوست
به هر طرف که نمایم عزیمت رفتن
چو نیک در نگرم، رو به سوی خانه اوست
دهد نشستن یار آن‌چنان ز رفتن یاد
که نانشسته مرا گوش بر بهانه اوست
دمی که دست ندامت به هم زند میلی
شود به ناله تسلی، مگر ترانه اوست؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
حرفی که از کسی نشنیدی، پیام ماست
در نامهٔ تو آنچه نگنجید، نام ماست
با آنکه بست آن گل خود رو لب از جواب
شرمندهٔ رقیب ز ننگ سلام ماست
ای دل ز شکوه بهر خدا رنجه‌اش مساز
آن آهوی رمیده زمانی که رام ماست
ما را ز بس که یار فراموش کرده است
قاصد در انفعال ز عرض پیام ماست
میلی ز بس که ما و تو بدنام گشته‌ایم
هر بد که می‌کنند رقیبان، به نام ماست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عشّاق که ترک ره دلدار گرفتند
از غیرت همراهی اغیار گرفتند
تا با خبر از صحبت اغیار نباشم
در پیش من،‌ از هم، خبر یار گرفتند
شادم که نخواهد سوی اغیار نظر کرد
در بزمش اگر جای من زار گرفتند
امّید حمایت ز کسانی که مرا بود
از ناکسی‌ام جانب اغیار گرفتند
از بس که به عاشق‌طلبی نام برآورد
خلقی سر راهش پی اظهار گرفتند
میلی به سر راه تو جمعند رقیبان
از یار مگر رخصت آزار گرفتند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کو بخت آنکه یار شکایت ز من کند
چندان‌که مدعی نتواند سخن کند
گردد هزار تازه گرفتار، ناامید
گر شکوه‌ای دلم ز تو پیمان‌شکن کند
گر بیم سرگرانی او نیست غیر را
منعم چرا ز همرهی خویشتن کند
آن طالعم کجاست که از پهلوی رقیب
قتل مرا بهانهٔ برخاستن کند
او می‌کند سوال و زبان در جواب او
از اضطراب دل نتواند سخن کند
میلی هزار حیف که آن می پرست را
ذوق شراب، ساقی هر انجمن کند