عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۳
ای کاشکی تو خویش زمانی بدانییی
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
وز روی خوب خویشت، بودی نشانییی
در آب و گل تو همچو ستوران نخفتهیی
خود را به عیش خانهٔ خوبان کشانییی
بر گرد خویش گشتی، کاظهار خود کنی
پنهان بماند زیر تو گنج نهانییی
از روح بیخبر بدییی، گر تو جسمییی
در جان قرار داشتهیی، گر تو جانییی
با نیک و بد بساختهیی، همچو دیگران
با این و آنییی تو اگر این و آنییی
یک ذوق بودهیی تو اگر یک ابایییی
یک نوع جوشییی چو یکی قازغانییی
زین جوش در دوار اگر صاف گشتییی
چون صاف گشتگان تو برین آسمانییی
گویی به هر خیال که، جان و جهان من
گر گم شدی خیال، تو جان و جهانییی
بس کن، که بند عقل شدهست این زبان تو
ورنی چو عقل کلی، جمله زبانییی
بس کن، که دانشیست که محجوب دانش است
دانستییی که شاهی، کی ترجمانییی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۵
آن دل که گم شدهست، هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
آرام جان خویش ز جانان خویش جوی
اندر شکر نیابی، ذوق نبات غیب
آن ذوق را هم از لب و دندان خویش جوی
دو چشم را تو ناظر هر بینظر مکن
در ناظری گریز و ازو آن خویش جوی
نقل است از رسول که مردم معادنند
پس نقد خویش را برو از کان خویش جوی
از تخت تن برون رو و بر تخت جان نشین
از آسمان گذر کن و کیوان خویش جوی
برقی که بر دلت زد و دل بیقرار شد
آن برق را در اشک چو باران خویش جوی
انبان بوهریره وجود تو است و بس
هر چه مراد توست، در انبان خویش جوی
ای بینشان محض، نشان از که جویمت؟
هم تو بجو مرا و به احسان خویش جوی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
سیمرغ و کیمیا و مقام قلندری
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
وصف قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
دام و دم قلندر، بیچون بود مقیم
خالیست از کفایت و معنی داوری
از خود به خود چه جویی؟ چون سر به سر تویی
چون آب در سبویی کلی، ز کل پری
از خود به خود سفر کن، در راه عاشقی
وین قصه مختصر کن، ای دوست، یک سری
نی بیم و نی امید، نه طاعت، نه معصیت
نی بنده، نی خدای، نه وصف مجاوری
عجز است و قدرت است و خدایی و بندگی
بیرون ز جمله آمد این ره، چو بنگری
راه قلندری ز خدایی برون بود
در بندگی نیاید و نه در پیمبری
زینهار، تا نلافد هر عاشق از گزاف
کس را نشد مسلم این راه و ره بری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۰
پیشتر آ پیشتر، چند ازین ره زنی؟
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
چون تو منی من توام، چند تویی و منی؟
نور حقیم و زجاج، با خود چندین لجاج؟
از چه گریزد چنین روشنی از روشنی؟
ما همه یک کاملیم، از چه چنین احولیم؟
خوار چرا بنگرد سوی فقیران غنی؟
راست چرا بنگرد سوی چپ خویش خوار
هر دو چو دست تواند، چه یمنی چه دنی
ما همه یک گوهریم، یک خرد و یک سریم
لیک دوبین گشتهایم، زین فلک منحنی
رخت ازین پنج و شش، جانب توحید کش
عرعر توحید را چند کنی منثنی؟
هین ز منی خیز کن، با همه آمیز کن
با خود خود حبهیی، با همه چون معدنی
هر چه کند شیر نر، سگ بکند هم سگی
هر چه کند روح پاک، تن بکند هم تنی
روح یکی دان و، تن گشته عدد صد هزار
همچو که بادامها، در صفت روغنی
چند لغت در جهان، جمله به معنی یکی
آب یکی گشت چون خابیهها بشکنی
جان بفرستد خبر جانب هر بانظر
چون که به توحید تو دل ز سخن برکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۲
گفت مرا آن طبیب رو، ترشی خوردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۴
بستگی این سماع، هست ز بیگانهیی
ز ارچلی جغد گشت،حلقه چو ویرانهیی
آن که بود همچو برف، سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل، پست کند خانهیی
غیر برونی بد است، غیر درونی بتر
از سبب غیری است کندن دندانهیی
باد خزان است غیر، زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانهیی
پیش تو خندد چو گل، پای درآید چو خار
ریش نگه دار ازان دو سر چون شانهیی
از سبب آن که بد در صف ترسندهیی
گشت شکسته بسی، لشکر مردانهیی
خسرو تبریزییی، شمس حق و دین که او
شمع همه جمعهاست، من شده پروانهیی
ز ارچلی جغد گشت،حلقه چو ویرانهیی
آن که بود همچو برف، سرد کند وقت را
چون بگدازد چو سیل، پست کند خانهیی
غیر برونی بد است، غیر درونی بتر
از سبب غیری است کندن دندانهیی
باد خزان است غیر، زرد کند باغ را
حبس کند در زمین خوبی هر دانهیی
پیش تو خندد چو گل، پای درآید چو خار
ریش نگه دار ازان دو سر چون شانهیی
از سبب آن که بد در صف ترسندهیی
گشت شکسته بسی، لشکر مردانهیی
خسرو تبریزییی، شمس حق و دین که او
شمع همه جمعهاست، من شده پروانهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۵
جای دگر بودهیی، زان که تهی رودهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
آب دگر خوردهیی، زان که گل آلودهیی
مست دگر بادهیی، کاحمق و بس سادهیی
دل چه بدو دادهیی؟ رو که نیاسودهیی؟
گنج روان در دلت، بر سر گنج این گلت
گیرم بیدیدهیی، آخر نشنودهیی؟
چیست سپیدی چشم؟ از اثر نفس و خشم
چون پی دارو ز یشم، سرمه دهی، سودهیی؟
از نظر لم یزل، دارد جانت تگل
پرتو خورشید را تو به گل اندودهیی
گنج دلت سر به مهر، وین جگرت کان مهر
ای تو شکم خوار، چند در هوس رودهیی؟
از اثر شمس دینست، این تبش عشق تو
وز تبریز است این بخت که پروردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۸
ای صنم گلزاری، چند مرا آزاری؟
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
من چو کمین فلاحم، تو دهیام سالاری
چند مرا بفریبی، هر چه کنی، میزیبی
چند به دل آموزی، مغلطه و طراری؟
آن که ازان طراری، باز برو برشکنی
افتد و سودش نکند، در دغلی هشیاری
ساده دلی ساز مرا، سوی عدم تاز مرا
تا رهم از لطف فنا، زین فرح و زین زاری
هر که بگرید به یقین، دیده بود گنج دفین
هر که بخندد بود او در حجب ستاری
من که ز دور آمدهام، با شر و شور آمدهام
بازبنگشادهام این، دان خبر سرباری
بار که بگشاده شود، از پی سرمایه بود
مایه نداری تو، ولی، خایهٔ خود میخاری
بس کن و بسیار مگو، روی بدو آر بدو
مشتری گفت تو او، سیر نه از بسیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
گاه چو اشتر، در وحل آیی
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
گه چو شکاری، در عجل آیی
گچکنن اغلن چند گریزی
عاقبت آخر، در عمل آیی
در سوی بیسو، میرو و میجو
تا کی ای دل در علل آیی؟
در طلبی تو، در طرب افتی
در نمدی تو، در حلل آیی
درد سر آید، شور و شر آید
عاشق شو تا بیخلل آیی
نفخ کند جان، در دل ترسان
مطرب جویی، در غزل آیی
چون که قوی تر، دردمد آن نی
در رخ دلبر، مکتحل آیی
چنگ بگیری، ننگ پذیری
فاعل نبوی، مفتعل آیی
از غم دلبر، در برش افتی
در کف اویی، در بغل آیی
فکر رها کن، ترک نهیٰ کن
زان که ز حیرت با دول آیی
فکر چو آید، ضد ورا بین
زین دو به حیرت محتمل آیی
زان که تردد، آرد حیرت
زین دو تحول، در محل آیی
زاول فکرت، آخر ره بین
چند به گفتن، منتقل آیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
من آن نیم که تو دیدی، چو بینیام نشناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی، درین کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف، به دست کور نخاسی؟
به چشم عشق توان دید، روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری، تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده، سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره، که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی، یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی، وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی، به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی، چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد، که فرع فرع تو را شد
تو مه نهیی، تو غباری، تو زر نهیی، تو نحاسی
به جان جملهٔ مردان، اگر چه جمله یکیاند
که زیر چرخهٔ گردون تنا، چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون، برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی، فرشتهیی و ز ناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی، درین کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف، به دست کور نخاسی؟
به چشم عشق توان دید، روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری، تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده، سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره، که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی، یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی، وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی، به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی، چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد، که فرع فرع تو را شد
تو مه نهیی، تو غباری، تو زر نهیی، تو نحاسی
به جان جملهٔ مردان، اگر چه جمله یکیاند
که زیر چرخهٔ گردون تنا، چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون، برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی، فرشتهیی و ز ناسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
چو صبح دم خندیدی، در بلا بندیدی
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
چو صیقلی غمها را، ز آینه رندیدی
چه جامهها دردادی، چه خرقهها دزدیدی
چه گوشها بگرفتی، به عیش دان بکشیدی
چه شعلهها برکردی، چه دیکها بپزیدی
چه جسها بگرفتی، چه راهها پرسیدی
ز عقل کل بگذشتی، برون دل بدمیدی
گشاد گلشن و باغی، چو سرو تر نازیدی
اگر چه خود سرمستی، دهان چرا بربستی؟
قلم چرا بشکستی؟ ورق چرا بدریدی؟
چه شاخها افشاندی، چه میوهها برچیدی
ترش چرا بنشستی؟ چه طالب تهدیدی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشانهای کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بینشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشانهای کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بینشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
چه باده بود که در دور از بگه دادی
که میشکافد دور زمانه، از شادی
نبود باده، به جان تو راست گو که چه بود؟
بهانه راست مکن، کژ مگو به استادی
چه راست میطلبی ای دل سلیم ازو؟
که راست نیست به جز قد او درین وادی
تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان
چو تیر زه به دهان گیر، چون درافتادی
ازان که راستی تو، غلام آن کژیست
اگر تو تیری، بهر کمان کژ زادی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه می است
که جان عارف مستی و خصم زهادی
نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم
بیار بار دگر چون مطیع و منقادی
نمی فریبمت، این یک بیار و دیگر بس
که با تو حیله کند؟ حیله را تو بنیادی
فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را
ولی مرا مددی ده، چو خنب بگشادی
چو جمع روزه گشادند، خیک را بمبند
که عیش را تو عروسی و، هم تو دامادی
اگر به خوک ازان خیک جرعهیی بدهی
به پیش خوک کند شیر چرخ، آحادی
چو نام باده برم، آن تویی و آتش تو
وگر غریو کنم، در میان فریادی
چنان نهیی تو که با تو دگر کسی گنجد
ولی ز رشک لقبهای طرفه بنهادی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی که گهی مهدییی و گه هادی
به نور رفعت ماهی، به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن، ز هر دو آزادی
ولی چو ای همه گویم، نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غیر افرادی
مثل به جزو زنم، تا که جزو میل کند
چو میل کرد، کشانیش تو به آبادی
بیار، مفخر تبریز، شمس تبریزی
مثال اصل، که اصل وجود و ایجادی
که میشکافد دور زمانه، از شادی
نبود باده، به جان تو راست گو که چه بود؟
بهانه راست مکن، کژ مگو به استادی
چه راست میطلبی ای دل سلیم ازو؟
که راست نیست به جز قد او درین وادی
تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان
چو تیر زه به دهان گیر، چون درافتادی
ازان که راستی تو، غلام آن کژیست
اگر تو تیری، بهر کمان کژ زادی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه می است
که جان عارف مستی و خصم زهادی
نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم
بیار بار دگر چون مطیع و منقادی
نمی فریبمت، این یک بیار و دیگر بس
که با تو حیله کند؟ حیله را تو بنیادی
فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را
ولی مرا مددی ده، چو خنب بگشادی
چو جمع روزه گشادند، خیک را بمبند
که عیش را تو عروسی و، هم تو دامادی
اگر به خوک ازان خیک جرعهیی بدهی
به پیش خوک کند شیر چرخ، آحادی
چو نام باده برم، آن تویی و آتش تو
وگر غریو کنم، در میان فریادی
چنان نهیی تو که با تو دگر کسی گنجد
ولی ز رشک لقبهای طرفه بنهادی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی که گهی مهدییی و گه هادی
به نور رفعت ماهی، به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن، ز هر دو آزادی
ولی چو ای همه گویم، نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غیر افرادی
مثل به جزو زنم، تا که جزو میل کند
چو میل کرد، کشانیش تو به آبادی
بیار، مفخر تبریز، شمس تبریزی
مثال اصل، که اصل وجود و ایجادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
اگر ز حلقهٔ این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۹
چه باک دارد عاشق ز ننگ و بدنامی؟
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان؟
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی؟
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش، گم کند جامی؟
چه جای خاک، که بر کوه جرعهیی برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی
تو جام عشق چه دانی، چو شیشه دل باشی؟
تو دام عشق چه دانی، چو مرغ این دامی؟
ز صاف بحر نگویم، اگر کفش بینی
مثال زیبق، بر هیچ کف نیارامی
ملول و تیره شدی، مر صفاش را چه گنه؟
نبات را چه جنایت، چو سرکه آشامی؟
که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی
به من نگر، که درین بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
که عشق سلطنت است و کمال و خودکامی
پلنگ عشق چه ترسد ز رنگ و بوی جهان؟
نهنگ فقر چه ترسد ز دوزخ آشامی؟
چگونه باشد عاشق ز مستی آن می
که جام نیز ز تیزیش، گم کند جامی؟
چه جای خاک، که بر کوه جرعهیی برریخت
هزار عربده آورد و شورش و خامی
تو جام عشق چه دانی، چو شیشه دل باشی؟
تو دام عشق چه دانی، چو مرغ این دامی؟
ز صاف بحر نگویم، اگر کفش بینی
مثال زیبق، بر هیچ کف نیارامی
ملول و تیره شدی، مر صفاش را چه گنه؟
نبات را چه جنایت، چو سرکه آشامی؟
که خاک بر سر سرکا و مرد سرکه فروش
که شهد صاف ننوشد ز تیره ایامی
به من نگر، که درین بزم کمترین عامم
ز بیخودی نشناسم ز خاص تا عامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۰
نهان شدند معانی ز یار بیمعنی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی
که دید خربزه زاری لطیف بیسرخر
که من بجستم عمری، ندیدهام باری
بگو به نفس مصور، مکن چنین صورت
ازین سپس متراش این چنین بت ای مانی
اگر نقوش مصور همه ازین جنساند
مخواه دیدۀ بینا، خنک تن اعمی
دو گونه رنج و عذاب است جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ورای پرده یکی دیو زشت، سر برکرد
بگفتمش که تویی مرگ و جسک، گفت آری
بگفتم او را صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی
بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا درین مأوی؟
به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جملۀ زشتان، ز زشتی دنیی
درین بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری، به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه، ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حلیۀ حنی
چنان که خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار، گل رخی دعوی
زهی بدیع خدایی، که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
به افعییی بنگر، کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی، به قبضۀ موسی
از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعییی اولی
خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مؤمن روضه است نار، در عقبی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی
که دید خربزه زاری لطیف بیسرخر
که من بجستم عمری، ندیدهام باری
بگو به نفس مصور، مکن چنین صورت
ازین سپس متراش این چنین بت ای مانی
اگر نقوش مصور همه ازین جنساند
مخواه دیدۀ بینا، خنک تن اعمی
دو گونه رنج و عذاب است جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ورای پرده یکی دیو زشت، سر برکرد
بگفتمش که تویی مرگ و جسک، گفت آری
بگفتم او را صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی
بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا درین مأوی؟
به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جملۀ زشتان، ز زشتی دنیی
درین بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری، به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه، ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حلیۀ حنی
چنان که خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار، گل رخی دعوی
زهی بدیع خدایی، که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
به افعییی بنگر، کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی، به قبضۀ موسی
از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعییی اولی
خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مؤمن روضه است نار، در عقبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۱
اگر تو یار نداری، چرا طلب نکنی؟
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟
وگر رفیق نسازد، چرا تو او نشوی؟
وگر رباب ننالد، چراش ادب نکنی؟
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی، که هوای چنان عجب نکنی
تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟
که تا دگر هوس عقدۀ ذنب نکنی
مثال زر تو به کوره ازان گرفتاری
که تا دگر طمع کیسۀ ذهب نکنی
چو وحدت است عزبخانۀ یکی گویان
تو روح را ز جز حق، چرا عزب نکنی
تو هیچ مجنون دیدی، که با دو لیلی ساخت؟
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی
شب وجود تو را در کمین چنان ماهی ست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نهیی
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی
شرابم آتش عشق است و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت، که جان حطب نکنی
اگر چه موج سخن میزند، ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی
وگر به یار رسیدی، چرا طرب نکنی؟
وگر رفیق نسازد، چرا تو او نشوی؟
وگر رباب ننالد، چراش ادب نکنی؟
وگر حجاب شود مر تو را ابوجهلی
چرا غزای ابوجهل و بولهب نکنی؟
به کاهلی بنشینی که این عجب کاریست
عجب تویی، که هوای چنان عجب نکنی
تو آفتاب جهانی، چرا سیاه دلی؟
که تا دگر هوس عقدۀ ذنب نکنی
مثال زر تو به کوره ازان گرفتاری
که تا دگر طمع کیسۀ ذهب نکنی
چو وحدت است عزبخانۀ یکی گویان
تو روح را ز جز حق، چرا عزب نکنی
تو هیچ مجنون دیدی، که با دو لیلی ساخت؟
چرا هوای یکی روی و یک غبب نکنی
شب وجود تو را در کمین چنان ماهی ست
چرا دعا و مناجات نیم شب نکنی
اگر چه مست قدیمی و نوشراب نهیی
شراب حق نگذارد که تو شغب نکنی
شرابم آتش عشق است و خاصه از کف حق
حرام باد حیاتت، که جان حطب نکنی
اگر چه موج سخن میزند، ولیک آن به
که شرح آن به دل و جان کنی، به لب نکنی