عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ای مهر ومه رعیت وروی تو پادشاه
پشت زمین زروی تو چون آسمان زماه
جستم بسی و ره ننمودی مرا بخود
گفتم بسی وداد ندادی بداد خواه
در معرض رخ تو نیارد کشید تیغ
خورشید را گر از مه وانجم بود سپاه
از حسن تو بعشق در آویخت جان ودل
بادش بزد بآب درآمیخت خاک راه
ما عاشقان صادق آن حضرتیم وهست
هم آب چشم حجت وهم رنگ رو گواه
بریاد روز وصل تو ای دوست می کنیم
هر شب هزار ناله وهردم هزار آه
تو تاجدار حسنی ودستار بر سرت
زیبا ترست از پر طاوس بر کلاه
از نیکویی رخ تو گل سرخ میکند
بر عارض سپید تو آن خال رو سیاه
خورشید کاهل کفر ورا سجده می کنند
قبله زروی تو کند اندر نمازگاه
از لطف و حسن دایم در جمع نیکوان
هستی چو ژاله بر گل وچون لاله در گیاه
در روی ما چنان بارادت نظر کنی
کآهو سوی سگان شکاری کند نگاه
لطفی بکن زقهر خودم در پناه گیر
کز قهر تو بلطف تو دارم گریزگاه
گفتم بدوست لابه کنم وز سر حضور
خواهم قبول طاعت وآمرزش گناه
همت بنعره بانگ برآورد وگفت سیف
از دوست غیر دوست دگر حاجتی مخواه
ای ره بدوست برده چنین از رهت که برد؟
آن سرو نازنین که چه خوش می رود براه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
چه دلبری که رخ تست در گلستان ماه
چو آفتاب بروی تو دارد ایمان ماه
بآفتاب که روز آورد نظر نبود
مرا که هست ز روی تو در شبستان ماه
کمال حسن ترا در وجود آن اثرست
که در حمایتش ایمن بود ز نقصان ماه
تو پادشاهی و خوبان همه رعیت تو
نجوم جمله سپاهند و هست سلطان ماه
باسب حسن شبی با رخت مسابقه کرد
تو پیش رفتی و پس ماند چند میدان ماه
چو سر ز جیب افق بر کند طلیعه صبح
ترا طلوع کند آن دم از گریبان ماه
بوقت صبح کند آفتاب عزم غروب
چو گردد از افق غره تو تابان ماه
چو ابر گریه کند چشم من چو کرد طلوع
بر آسمان جمالت چو صبح خندان ماه
بروز بر در من آفتاب کدیه کند
اگر شبی بسر روزنم رسد آن ماه
بنزد قاضی گردون که مشتریست بنام
حقوق روی تو ثابت کند ببرهان ماه
بوقت بیع ازین اختران دیناری
بهای خاک درت برکشید بمیزان ماه
اگر تو ابر نقاب از میانه برگیری
بتابد از رخ پرنور تو هزاران ماه
وگر ز روی تو یک روز تربیت یابد
شب چهارده گردد هزار چندان ماه
اگر بروی تو نسبت کنندش از شادی
فراز طارم هفتم رود چو کیوان ماه
بکوی دوست کنون آی سیف فرغانی
که هست بر فلک قالب تو از جان ماه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
ای بزیر زلف تو سایه نشین خورشید و ماه
زلف و رویت در نقاب عنبرین خورشید و ماه
سایه زلف چو ابر از پیش رویت دور کن
تا ببیند آسمان اندر زمین خورشید و ماه
گر مه و خور بر نیاید پرده از رخ برفگن
آینه برگیر و اندر روی بین خورشید و ماه
روز و شب گو ماه و خور را بعد ازین جلوه مکن
کز مه و خور بی نیازم من بدین خورشید و ماه
گر همی خواهد امان این از زوال آن از خسوف
گو برو در سایه زلفش نشین خورشید و ماه
از کلهداران که دارد وز نکورویان کراست
در قبا سرو و صنوبر بر جبین خورشید و ماه
گفته بر قدت بسی مدح و ثنا شمشاد و سرو
گفته بر رویت هزاران آفرین خورشید و ماه
خود کجا دارد کمند عنبرین شمشاد و سرو
خود کجا دارد لبان شکرین خورشید و ماه
روی چون آتش نمودی تا چراغ خویشتن
می برافروزند از آن نور مبین خورشید و ماه
ذره اندر سایه تو همچو ماه و خور شود
ای ترا از چاکران کمترین خورشید و ماه
سیف فرغانی چنین سلطان عالم گیر را
آسمان انگشتری زیبد نگین خورشید و ماه
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای زمعنی مر ترا صورت چو جان آراسته
همچو روی از حسن از رویت جهان آراسته
جان صورت معنی آمد زین قبل عشاق را
جان (ز) مهر تست چون صورت بجان آراسته
صورت زیبای حسن از روی شهرآرای تست
همچو رخسار چمن از ارغوان آراسته
ای زمین در زیر پایت سرفراز از روی خود
تو بخورشید ومهی چون آسمان آراسته
چون همه خوبان عالم را بهم جمع آورند
با رخ چون گل تویی اندر میان آراسته
ور جهان بستان شود بی تو ندارد زینتی
بی جمال گل نگرددبوستان آراسته
مجلس اصحاب حسن ازروی سرخ اسپید تو
چون بگلهای ملون گلستان آراسته
گر چه در اول زمان آرایش از یوسف گرفت
از رخ زیبای تست آخر زمان آراسته
در بهاران باغ اگر از روی گل گیرد جمال
بی گمان از میوه گردد در خزان آراسته
اندرآن موسم که گردد باغهاجنت صفت
گل بود دروی چو حور اندر جنان آراسته
چون درخت اندر خزان برگش فرو ریزد اگر
بگذرد بر وی چو تو سرو روان آراسته
بحر شعرم همچو کان زاو صاف تو پر گوهرست
ای بگوهرهای خود چون بحرو کان آراسته
عشق رااز ما چه رونق دوست را از ما چه سود
خوان سلطان کی شود از استخوان آراسته
ملک از ما نیست همچون لشکر از مردان و هست
شهر از ما چون عروسی از زنان آراسته
سیف فرغانی طلب کن بوی درویشی زخود
تا بکی باشی برنگ دیگران آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
ای زروی خوب تو پشت زمین آراسته
از رخ تو ملک چون دنیا بدین آراسته
تو چنان آرایشی دادی زمین را کآسمان
ازمه و خورشید خود نبود چنین آراسته
ای شده کوی تو از دیدار تو جنت صفت
چون تو در فردوس نبود حور عین آراسته
آیینه برگیر و یکدم در رخ خود کن نظر
راست چون بستان بگل خود را ببین آراسته
از در دندان تو در خنده گوهر فشان
لعل تو دایم چو خاتم از نگین آراسته
گر بیاد روی خوبت نحل گل خوردی شدی
برمثال موم رنگین انگبین آرا سته
ور شبی برخاک درگاهت چومن خسبد بصدق
سگ شود همچون پلنگ از پوستین آراسته
پشت لشکرهای عشق ازروی جان بازان تست
چون بمردان دلاور صف کین آراسته
زیب تو از جامه نبود چون علم از نقش خود
کی بود دست کلیم ازآستین آراسته
تین وزیتون گر چه مذکورست در قرآن ولیک
باغ قرآن نبود از زیتون وتین آراسته
آفتاب عالم حسنی وچون رخسار ماه
اختران را چهره زآن رو وجبین آراسته
زآن رخ نیکو که باشد نور او بت خانه سوز
روم گردد همچو بت رویان چین آراسته
زینت رویت شود افزون از آب شعر اگر
خوان سلطان گردد از نان جوین آراسته
مشک بویان چمن را چون رخت ای گلستان
رو کجا باشد بخال عنبرین آراسته
سیف فرغانی ترا بلبل، تویی بستان او
گل کن ای بستان وبا بلبل نشین آراسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
بگشادی رو که رنگی بستست بر رخ تو
حسن آنچنانکه خود را گل بر بهار بسته
خسرو بقصد جانم آهنگ کرده ومن
امید در تو شیرین فرهاد وار بسته
من چون گدا که نانم از تست حاصل و تو
سگ را گشاده وآنگه در استوار بسته
گر در دهانم آید جز ذکر تو حدیثی
گردد زبان نطقم بی اختیار بسته
ای لطف حق زخوبی صد در گشاده بر تو
بر سیف در چه داری در روز بار بسته
اکنون که شد دل من در عشق یار بسته
یارب در وصالش برمن مدار بسته
تا صید او شدستم زنجیر می درانم
همچون سگی که باشد وقت شکار بسته
بگشاد دی بپیشم آن زلف چون رسن را
من تنگدل بماندم زآن دم چو بار بسته
وامروز بهر کشتن بربست هر دودستم
دیدم بروز ماتم دست نگار بسته
زآن ساعتی که عاشق بویی شنوده از تو
ای ازرخ تو رنگی گل برعذار بسته
پیوند نسبت خود از غیر تو بریده
تا بر تو خویشتن را برگل چو خار بسته
بیهوده گوی داند همچون درآیم آنکس
کو اشتری ندارد با این قطار بسته
تا تو بحسن خود را بازار تیز کردی
شد آفتاب ومه رادکان کار بسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای پسته دهانت نرخ شکر شکسته
وی زاده زبانت قدر گهر شکسته
من طوطیم لب تو شکر بود که بینم
در خدمت تو روزی طوطی شکر شکسته
آنجا که چهره تو گسترده خوان خوبی
گردد ز شرم رویت قرص قمر شکسته
چون بازگرد عالم گشتم بسی و آخر
در دامت اوفتادم چون مرغ پرشکسته
نقد روان جان را جوجو نثار کردم
زین سان درست کاری ناید ز هر شکسته
من خود شکسته بودم ازلشکر غم تو
این حمله بین که هجرت آورد بر شکسته
وز طعنهای مردم در حق خود چگویم
هر کو رسید سنگی انداخت بر شکسته
بارم محبت تست ای جان و وقت باشد
کز بار خویش گردد شاخ شجر شکسته
گرمن شکسته گشتم از عشق تو چه نقصان
هیچ از شکستگی شد بازار زر شکسته؟
امشب زسنگ آهم در کارگاه گردون
شد شیشهای انجم دریکدگر شکسته
دی گفت عزت تو مارابکس چه حاجت
من کس نیم چه دارم دل زین قدر شکسته
از هیبت خطابت شد سیف رادل ای جان
همچون ردیف شعرش سرتا بسر شکسته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
ای همچو من بسی را عشق تو زار کشته
وین دل بتیغ هجرت شد چند بار کشته
تو بی نیاز و هریک از عاشقان رویت
درکارگاه دنیا خود را زکار کشته
پیش یزید قهرت همچون حسین دیدم
در کربلای شوقت چندین هزار کشته
بر بوی جام وصلت دیدیم جان ودل را
این مست شوق گشته وآن را خمار کشته
آهوی چشم مستت باغمزه چو ناوک
شیران صف شکن را اندر شکار کشته
در روزگار حسنت من عالمی زعشقم
وصل تو عالمی را در انتظار کشته
در دست تو دل من چندین چه کار دارد
کانگشت تو نیارد اندر شمار کشته
هرگز بود که خود را بینم چو سیف روزی
برآستان کویت افتاده زار کشته
ترکان غمزه تو کشتند عاشقانرا
آری بدیع نبود درکار زار کشته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
زهی صیت حسن تو عالم گرفته
زبار غمت پشت جان خم گرفته
بپروانه شعله شمع رویت
چو خورشید اطراف عالم گرفته
زانفاس عیسی عشق تو هر دم
دل مرده روحی چو مریم گرفته
دل خسته من ز نیش غم تو
جراحت بخود همچو مرهم گرفته
به شمشیر غم عشق نامهربانت
مرا ریخته خون و ماتم گرفته
زسوز دل بنده و آب چشمش
ثریا حرارت ثری نم گرفته
هم از فضله روی شوی جمالت
صبا روی گل را بشبنم گرفته
چو پوشیده جان جامه قالب آن دم
غم تو گریبان آدم گرفته
بیک چنگل جذبه شهباز عشقت
بسی مرغ چون پورادهم گرفته
ز روز و ز شب گرمدد بازگیری
مه وخور شود هر دو با هم گرفته
عجب نبود ارتا قیامت بماند
افق را دهان صبح را دم گرفته
بشادی دل سیف فرغانی ای جان
بتو داده جان در عوض غم گرفته
سکندر ممالک بلشکر گشوده
سلیمان ولایت بخاتم گرفته
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
بدیدم بر در یار ایستاده
چو من بودند بسیار ایستاده
بسوز سینه وآب دیده چون شمع
بشب در خدمت یار ایستاده
برآن نقطه که در مرکز نگنجد
بسر مانند پرگار ایستاده
بگرد دوست سربازان عاشق
چوگرداگرد (گل) خار ایستاده
زمین وار ار چه بنشینند از سیر
نباشند آسمان وار ایستاده
نشسته چنگ بر زانوی مطرب
زبهر ناله اوتار ایستاده
ازآن آرام جان یک درد دل را
بجان چندین خریدار ایستاده
محبت کار صعبست وجز ایشان
ندیدم بهر این کار ایستاده
بصحرای قیامت در توان دید
همه مردم بیکبار ایستاده
ایا درکوی تو چون من گدایی
چو بلبل بهر گلزار ایستاده
غم عشقت چنین ازپا درافگند
مرا وچون تو غمخوار ایستاده
مهاجر را خصم اندیشه نبود
بیاری کردن انصار ایستاده
سر گردون بزیر پای دارد
خرم در تحت این بار ایستاده
ورای سیف فرغانی گدایی
برین در نیست دیار ایستاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
مرا ز عشق تو باریست بر دل افتاده
مرا ز شوق تو کاریست مشکل افتاده
ندیده دیده من تاب آفتاب رخت
ولی حرارت مهر تو در دل افتاده
درین رهی که گذر نیست رخش رستم را
خریست خفته و باریست در گل افتاده
ار آسمان به زمین آمدست چون هاروت
گناه کرده و در چاه بابل افتاده
درین سرای خراب از مقام آبادان
ز دین به دنیا وز حق به باطل افتاده
شکسته است درین چار طاق شش جهتی
چو در میان دو صف یک مقاتل افتاده
هزار قافله محرم به سوی کعبه وصل
گذشته بر من و من خفته غافل افتاده
ازین تپیدن بیهوده بر سر این خاک
گلو بریده و چون مرغ بسمل افتاده
برای همچو تو لیلی حکایت من هست
چو ذکر مجنون اندر قبایل افتاده
چو شعر نیک که در نامهاش درج کنند
حدیث ما و تو اندر رسایل افتاده
دل شکسته من خوارتر ز نظم منست
به دست همچو تو موزون شمایل افتاده
ولی به گوهر لطفت که معدن معنیست
چو جان به صورت خوبست مایل افتاده
مرا ز من برهان زآنک غیر من کس نیست
که در میان من و تست حایل افتاده
هزار عاشق مسکین چو سیف فرغانیست
امیدوار برین در چو سایل افتاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ای در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
لعلت بهر حدیثی گنج گهر گشاده
ای ماه بنده تو هر لحظه خنده تو
زآن لعل همچو آتش لؤلوی تر گشاده
بهر بهای وصلت عشاق تنگ دل را
دستی فراخ باید در بذل زر گشاده
در طبعم آتش تو آب سخن فزوده
وز خشمم انده تو خون جگر گشاده
تن را بگرد کویت پای جواز بسته
دلرا بسوی رویت راه نظر گشاده
تا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
بر دل ولایت جان شد بیشتر گشاده
چون زلف برگشایی زیبد گرت بگویم
کبک نگار بسته طاوس پر گشاده
شب در سماع دیدم آن زلف بسته تو
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشاده
روی ترا نگویم مه زآنکه هست رویت
گلزار نوشکفته فردوس در گشاده
گر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشاده
تا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
از بند خاک گردد بیخ شجر گشاده
از بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
بند تعلق خویش از یکدگر گشاده
عشق چو آتش تو از طبع بنده هردم
همچون عصای موسی آب از حجر گشاده
زآن سیف می نیاید در کوی تو که دایم
در هر قدم که ز کویت چاهیست سر گشاده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
ای در لب لعل تو شکر تعبیه کرده
خوشتر ز شکر چیز دگر تعبیه کرده
گه خنده شیرین تو گاهی سخن تو
در پسته تنگ تو شکر تعبیه کرده
با جوهر عشق تو دل سوخته من
خاکیست در اجزاش گهر تعبیه کرده
بر چهره زردم ز غمت اشک روانم
آبیست درو خون جگر تعبیه کرده
با شعر چو سیماب روان گوهر نفسم
مسیست درو مهر تو زر تعبیه کرده
نادیده رخ خوب تو در وصف تو ما را
در ضمن معانیست صور تعبیه کرده
ای عین خود از چشم نهان کرده و خود را
در باطن اعیان باثر تعبیه کرده
رویت که نخستین اثرش صبح وجودست
یک لمعه خود در مه و خور تعبیه کرده
آن سرمه که عشاق بدان روی تو بینند
سودای تو در عین بصر تعبیه کرده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
ایا رخت زگریبان قمر برآورده
خط لب تو نبات از شکر برآورده
بدید روی تو خورشید گفت رنگ رخش
گلیست سرخ زروی قمر برآورده
در آینه چو خط سبز بر لبت بینی
زمردی شمر از لعل تر برآورده
بگیر آینه یی چون رخ تو در عرقست
بدست و، آب زآتش نگر برآورده
گلاب گلشن فردوس خورده تا چو رخت
درخت روضه حسنت زهر برآورده
بعهد جلوه طاوس حسن تو گرچه
جماعتی چو تذروند سر برآورده
اگرچه همچو مگس بر هوا کند پرواز
نه همچو مرغ بود مور پر برآورده
دل چو مرغ من از عشق دانه خالت
خروس وار فغان هر سحر برآورده
مقام با شرف کعبه کی بود هرگز
وگر چو کعبه بود از صبور برآورده
نشانده یوسف حسن توصد چو من یعقوب
بکنج کلبه احزان ودر برآورده
زچشم مست تو در کوی تو چو مدهوشان
شراب عشق مرا بی خبر برآورده
چو صبح داعی عشقت بر آسمان وجود
از آفتاب مرا پیشتر برآورده
برای روز نیاز تو سیف فرغانی
زبحر طبع هزاران گهر برآورده
بغیر بنده زضرابخانه خاطر
گدا که دید بدین سکه زر برآورده
بوصف تو دگری گر برآورد آواز
نه چون مناره بلندست هر برآورده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
ای ازلب تو مجلس ما پر شکر شده
عاشق بدیدن تو زخود بی خبر شده
دریای عشق دردل ما موج می زند
تااز تو گوش ما (چو) صدف پر گهر شده
عاشق که جز تو دردل او نیست این زمان
اندر ره تو آمده کز خود بدر شده
درهر قدم اگرچه سری کرده زیر پای
سرباز پس فگنده و او پیشتر شده
چون گوش بهر طاعت تو جمله گشته سمع
چون چشم سوی تو همه اعضا نظر شده
درکوی تو که مجمع ارواح و انفس است
زآفاق در گذشته و زافلاک برشده
در مجلس تو سوختگان تو همچو شمع
زنده بتیغ گشته و کشته بسر شده
دلدادگان صورت جان پرور ترا
ازبهر کشف حال معانی صور شده
آبی کشیده شاخ زبیخ درخت خوش
قسمی ازو شکوفه وقسمی ثمر شده
تا گفته ای درآیمت ازدر بدین امید
مارا بسان چشم همه خانه درشده
مرسیف راکه دیده زغیر تو باد کور
دل کار چشم کرده بصیرت بصرشده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
نبات خطت گرد لب رسته چیست
زمرد ز لعلت شکرچین شده
از اندام تو هست پیراهنت
شب و روز حمال نسرین شده
بنفشه خطی روی تو گلشنی است
درو لاله را خال مشکین شده
صبا چون بر آن زلف کرده گذر
مشام جهان عنبرآگین شده
کلیم سخن گوی عشق ترا
سر کوی تو طور سینین شده
تو آب حیاتی ز مهر تو سیف
چو اسکندر از روم تا چین شده
چو روی تو از حسن رنگین شده
مرا در سر تو دل و دین شده
ز خون دلم باز عشق ترا
چو کبک است منقار رنگین شده
الف قدی و زلف تا پای تو
شکن در شکن چون سرسین شده
مرا همچو فرهاد در کام جان
غم خوشگوار تو شیرین شده
جهان جمالی تو و کی بود
که خود را ببینم جهان بین شده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
ای خرد با عشق تو تنگ آمده
حسن با روی تو همرنگ آمده
با تو جانی هست ازمعنی حسن
قالب صورت برو تنگ آمده
برطرب رود جمالت حسن ولطف
چون دو صوت اندر یک آهنگ آمده
لعل میگونت که جان مست ویست
شیشهای توبه را سنگ آمده
برتن چون عود از دست غمت
هر رگی در ناله چون چنگ آمده
با تو نام ما زما برخاسته
ای مرا بی تو زمن ننگ آمده
در ره عشقت که منزل جزتو نیست
هردو عالم چون دو فرسنگ آمده
سیف فرغانی ترا در کوی دوست
بار افتادست وخر لنگ آمده
در ره وصفش جهانی رفته اند
لیک کس نبود برین تنگ آمده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شکر لبی که مرا جان دهد بهر خنده
دلم ربود بدان پسته شکر خنده
رخش بگاه نظر گلشنیست در نوروز
لبش بوقت سخن غنچه ییست در خنده
اگرچه غنچه (لبی) ای نگار دایم باد
دهانت چون گل اشکفته سر بسر خنده
بروز هجر تو بر گریه خنده می آید
مرا که بی تو بباید گریست بر خنده
برای روز وصال وشب فراق تو بود
مرا بعهد تو گر گریه بود وگر خنده
چوآفتاب رخت دید ناگهان خورشید
همی زند بلب صبح بر قمر خنده
زما که مرده عشقیم خنده لایق نیست
چو در عزای عزیزان ز نوحه گر خنده
قضا کنیم بگریه اگر شود فاسد
نماز عشق تو ما را بدین قدر خنده
ز درد فرقت تو چشمم آنچنان تر نیست
که بی تو بر لب خشکم کند گذر خنده
تو خنده می زنی وعاشقان همی گریند
زابر گریه عجب نبود از زهر خنده
دهان پسته مثالت پر از شکر گردد
چو اندرآن لب شیرین کند اثر خنده
لبان تو ندهد جز بزر خشک دهان
دهان تو نکند جز بلعل تر خنده
گه وداع تو می گفت سیف فرغانی
مرو که بی تو نیاید ز من دگر خنده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
خداوندا نگارم را بمن ده
نگارم را خداوندا بمن ده
فلان را از میان جمله خوبان
خداوند اکرم فرما بمن ده
من از هستی خود سیر آمدستم
مرا بستان زمن اورا بمن ده
بگیر انصاف من بستانش امروز
وگر نی دامنش فردا بمن ده
رخش خورشید را هر روز گوید
تو معزولی،فرودآ،جا بمن ده
مرا جان از تن و اورا زخوبان
ترا سهل است بستان تا بمن ده
زمن این یک غزل بستان ببوسی
تو شکر می خور وحلوا بمن ده
تو جانان منی زآن لعل جان بخش
اگر جانی خوهم جانا بمن ده
برای سیف فرغانی نگارا
ز زلفت یک گره بگشا بمن ده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
تو می روی و مرا نقش تست در دیده
بیا که سیر نمی گردد از نظر دیده
از آن چراغ که در مجلس تو برمی شد
بجای سرمه کشیدیم دوده در دیده
از آن ز دیده مردم چو روح پنهانی
که اهل دیدن روی تو نیست هر دیده
اگر بیایی بر چشم ما نه آن قدمی
که بار منت او می کشیم بر دیده
درون خانه چنان جای پاک نیست که تو
قدم برو نهی ای نازنین مگر دیده
مهی که شب همه بر روزن تو دارد چشم
چو آفتاب ترا از شکاف در دیده
هزار بار اگر بنگرم ز باریکی
نمی شود ز میان تو جز کمر دیده
مدام بر در تو عاشقان خشک لبند
که جز بخون جگرشان نگشت تر دیده
مقیم کوی تو روشن دلان بیدارند
ترا بنور جمال تو هر سحر دیده
دهان پسته مثال تو کس ندیده بچشم
وگر چه گشته چو بادام سربسر دیده
ز گفته لاف مزن هیچ سیف فرغانی
که نزد رهرو عشقست معتبر دیده