عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
من سرگشته به دست تو کجا افتادم؟
دست من گیر خدا را، که ز پا افتادم
به کمند سر زلف تو گرفتار شدم
تا چه کردم که درین دام بلا افتادم
گلبن عمر مرا هجر تو از بیخ بکند
تا نگویی که من از باد هوا افتادم
پیش ازان کز لب و دندان تو یابم کامی
چون زبان در دهن خلق خدا افتادم
بود با باد صبا بوی تو بر بوی تو من
در پی قافله باد صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سر زلفش را بین
تا بدانی که درین دام چرا افتادم
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
من هشیار با مستان ندارم روی بنشستن
که می‌گویند بشکن عهد و بی‌شرمیست بشکستن
حدیث دوستان در است و نتوانم شکستن در
ولیکن عهد بتوانم که بازش می‌توان بستن
نیم صافی که برخیزم چو صوفی از سر دردی
چو دردی در بن خمخانه خواهم رفت و بنشستن
همی خواهم من این نوبت ز تو به توبه کلی
بدست شاهدان کردن، ز دست زاهدان رستن
من مسکین به سودای پری رویی گرفتارم
که باد صبح نتواند ز بند زلف او جستن
به سودای تو صد زنجیر روزی بگسلم از هم
ولیکن رشته پیوند نتوانیم بگسستن
مرا پیوند من با من، جدایی داده است از تو
کنون سلمان ز من خواهد بریدن، بر تو پیوستن
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
ای نور دیده باز گو جرمی که از ما دیده‌ای
تا بی‌گناه از ما چرا چون بخت بر گردیده‌ای؟
ای کاش دشمن بودمی نی دوست چون بر زعم من
با دشمنان پیوسته‌ای و ز دوستان ببریده‌ای
بر من نبخشاید دلت یا رب چه سنگین دل بتی
ما ناکه یا رب یا ربم در نیمه شب نشنیده‌ای؟
از عجز و ضعف و مسکنت وز حسن و لطف و نازکی
ما خاک خاک آستان، تو نور نور دیده‌ای
از اشک سلمان کرده‌ای آبی روان وانگه از آن
دامن ناز و سرکشی چون نارون پیچیده‌ای
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
چه می‌بری دل ما چون نگه نمی‌داری؟
چه دلبری که نمی‌آید از تو دلداری؟
چرا چو نافه آهو بریده‌ای از من؟
چرا چو مشک مرا می‌دهی جگر خواری؟
به آه و ناله و زاری ز من مشو بیزار
نکن که ما نتوانیم کرد، بیزاری
به سوی من گذری کن که جز غریبی و عشق
دو حالتی است مرا بی‌کسی و بیماری
به کویت آمدن ای یار، ما نمی‌یاریم
تو یاریی کن و بگذر به ما اگر یاری
مشو ز دود من ایمن که کار من همه شب
چو شمع سوختن و گریه است و بیداری
به چشم من لبت آموخت گوهر افشانی
چنانکه داد به لعل لبت شکر باری
سزد که در سر کارم کنی دمی چون صبح
مگر به روز سپید آید این شب تاری
صباست قاصد سلمان به پیش دوست دریغ
که در صباست گران خیزی و سبکباری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
نمی‌پرسی ز حال ما، نه از ما یاد می‌آری
عزیز من عزیزان را کسی دارد بدین خواری؟
دل من کز همه عالم نیاز آرد به درگاهت
چنان دل را چنین شاید که بی‌جرمی بیازاری؟
دمم دادی که چون چشم خودم دارم به نیکویی
چه خیزد زین درون آخر برون از ناله و زاری
به آزار از درم راندی و رفتی از برم اکنون
طمع دارم که باز آیی و ما را نیز با زاری
مرا تو ماه تابانی ولی بر دیگران تابی
مرا تو آب حیوانی اگر چه در دلم ناری
خوشا آن وقت و آن فرصت که اندر دولت وصلت
به صبح طلعتت تا روز می‌کردم شب تاری
رفیقان خفته و بیدار شب تا روز بخت من
دریغ آن عهد بیداری که خوابی بود پنداری
میان ما به غیر ما حجابی نیست می‌دانم
چه باشد گر در آیی وین حجاب از پیش برداری
به زاری و فغان از من چرا بیزار می‌گردی
دل سلمان تحمل چون تواند کرد بیزاری
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳
ای سکندر دولتی کاوصاف لطفت دم به دم
می‌گشاید از زبان، صد چشمه حیوان مرا
تا قضا بستان سرای دولتت را ساخت، ساخت
بلبل دستان سرای آن سرا بستان مرا
در زمانت ابر می‌گوید به آواز بلند
نیست کاری این زمان با قلزم و عمان مرا
شهسوار همتت چون عرصه عالم بدید
گفت دشوارست جولان اندرین ایوان مرا
مصطفی خلقی و تا من ما دحم در خدمتت
گاه می‌خواند فلک حسان و گه سلمان مرا
خسروا از روزگار بی سر و سامان مپرس
تا چرا می‌دارد آخر بی سر و سامان مرا
تا ز خوان نعمت او لقمه‌ای نان می‌خورم
می‌چکد صد قطره خون از دل بریان مرا
قصه با هر کس که گویم سر بگرداند ز من
کرده‌است القصه دور چرخ سرگردان مرا
مشکل احوال خود را عرضه خواهم داشتن
تا به لطفت حال آن مشکل شود آسان مرا
قلت مال و منال و کثرت اهل و عیال
قرض دارو بی‌نوا کردند ناگاهان مرا
جای بر ایران زمین بر بنده تنگ است این زمان
یا به سقسین رفت باید یا به هندستان مرا
من که زر در غره مه می‌کنم چون ماه قرض
سلخ مه از بی‌زری باید شدن پنهان مرا
من که چون شاخ از ربیعم جامه باید خواست وام
در شتابی برگ باید بودن و عریان مرا
چون جواز من به وجه مکسب زر بستدند
وجه مرسومی که مجرا بود در دیوان مرا
بعد ازین از من جوی حاصل نخواهد شد اگر
برکنند از بن چوکان صد باره خان و مان مرا
هر یکی گوید که زر بستانم و دندان ز تو
ای عزیزان کاشکی بودی زر و دندان مرا
پایمالم کرد خواهند این خداوندان مال
خسروا بهر خدا از دستشان بستان مرا
یا به وامی یا به انعامی به هر وجهی که هست
رحمتی فرما که زحمت می‌دهند ایشان مرا
باز چون امروز دریابم که فردا بامداد
هر که خواهد جست خواهد یافت در زندان مرا
مصطفی را همچو موسی گو، ید بیضا نما
و ز کف فرعون و این فرعونیان برهان مرا
با دعای قدسیان پیوسته با داجان تو
این دعا پیوسته خواهد بود ورد جان مرا
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹
آصف ثانی رشیدالحق والدین آنکه هست
آسمان عکسی ز روی عالم آرای شما
صاحبا از ماجرای حال خود من شمه‌ای
عرض خواهم داشت بر رای اعلای شما
زان سبب بالای گردون خم شد اندر قدر صدر
کو به عکس راستی بنشست بالای شما
هر کجا عزم تو پای مردی آرد در رکاب
جز رکاب آنجا که دارد در جهان پای شما
آن تویی کز ابتدا در باب ارباب هنر
تربیت بودست و بخشش رسم آبای شما
وان منم کز گوهر نظمم مزین کرده‌است
گردن و گوش جهان را مدح بابای شما
با وجود آنکه استعداد و استحقاق من
روشن است امروز بر آیینه رای شما
از برای خرده‌ای زر جستن آزار من
بس عجب می‌دارم از طبع گهرزای شما
حاصل دی و پریرم همچنان تا چار ماه
صرف شد بر وعده امروز و فردای شما
سخت بی برگم بساز امروز کارم را که هست
بیش ازین ما را سر برگ تقاضای شما
آنچه انصاف است آمد شد خجل گشتم خجل
من ز خاک آستان آسمان سای شما
از قدمهای خود اکنون من خجالت می‌کشم
هم برین صورت کزین پیش از کرمهای شما
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۹
شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمی‌کنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامه‌ای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۰
چون به قشلاق قرا باغ آمدیم
گفتم از افلاس وا خواهیم رست
جرها زین مملکت خواهیم کرد
طرفه‌ها ز اطراف بر خواهیم بست
ناخن اندر هر طرف انداختیم
عاقبت کو کارد در دستم شکست
نیست در دستم از آن جر جز جرب
بر نیامد غیر ازین، هیچم بدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۳۵
پادشاها مهد عالی می‌رود سوی شکار
لیکن اسباب شدن ما را مهیا هیچ نیست
خیمه و اسب است و زین جامه اسباب سفر
جز دو اسب لاغری با بنده زینها هیچ نیست
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچ یک
بر سرش دستار بر تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفت و گوی نوکران در خانه‌ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست
زیر و بالا چون مگوید مردکی کش روز و شب
جز زمین و آسمان در زیر و بالا هیچ نیست
هم عفا الله قرض خواهم کودم فردای من
می‌خورد با آنکه می‌داند که فردا هیچ نیست
وجه مرسومی که سلطانم معین کرده بود
جو به جو مستغرق است و حالا هیچ نیست
آن محقر چون دهان شاهدان آوازه‌ای
داشت اما چون نظر کردیم پیدا هیچ نیست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۰
مشیر ملک و صلاح زمانه عزالدین
که هر چه هست به جز خدمت تو نیست صلاح
هرآنچه بر دل خصمت گذشته کج بوده
مگر به روز نبرد تو در سهام و رماح
به هر زمین که گذر کرده باد آبادی
نسیم معدلتت جسته از مهب ریاح
بزگوارا یک شمه بشنو از حالم
که چیست بر دلم از گردش صباح و رواح
جماعتی چه جماعت سه چار بی سر و بن
همه به خصمی من بر کشیده قلب و جناح
بر آن امید نشسته که خون من ریزند
که هر چه بود به جز خونشان نبود مباح
بجز هنر همه جرمم دعای دولت توست
که عقد منتظمش کرد روزگار و شاح
به دولت تو بر آرم دمارشان از سر
مرا زبان چو خنجر کفایت است صلاح
تو دیرمان به جهان و جهانیان که تو را
بدین به خلق فرستاد رازق فتاح
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۴۲
پادشاها صبوح دولت تو
متصل با صباح محشر باد
بنده امروز پنج روز گذشت
که برین برهمی زنم فریاد
نه کسی می‌رسد به فریادم
نه یکی می‌کند ز حالم یاد
چه دهم شرح لطفهای کچل
آن نکو سیرت فرشته نهاد
سر من از جفای او کل شد
که به موییم از و نگشاد
بستد از بنده راه خود صد بار
یک یک راه راه بنده نداد
کرد بیداد و داد دشنامم
دادای پادشاه عادل داد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بدمرساد
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۸
دیگر از خرج پرو دخل کمش چندی قرض
هست و فرض است که قرض غرما باز دهد
بنده را غیر در شاه دری دیگر نیست
قرض باید که ز انعام شما باز دهد
وجه این قرض که از من غرما می‌خواهند
گر نخواهد ز تو سلمان ز کجا باز دهد؟
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۷
ایا شمع جمع و چراغ ملوک
چو پروانه تا چند تابم دهید
شما عین لطفید و دریای جود
چرا وعده چون سرابم دهید
گناهی نکردم خطایی نرفت
چه موجب که چندین عذابم دهید
مرا کز تب محرق انتظار
جگر سوخت یک شربت آبم دهید
به یک شربت تربیت قانعم
وگر نیست شربت جوابم دهید
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۶
ای شهنشاهی که از بهر صلاح مملکت
آهنیت خود تاج سر شد و مرکب سریر
در جهانداری نظیرت دیده گردون ندید
در جهانداری همه چیزت مهیا جز نظیر
باغ دولت آب فتح از حد تیغت می‌خورد
دشمن آتش نهادت سوخت زین غم گو بمیر
گر سگی می‌گیرد از دیوانگی صحرای موش
شیر دران را چه غم از گربکان موش گیر
داشتم شاها من اسبانی که می‌بردند سبق
از براق سیر آسمان اندر مسیر
خیل گردون غالبا بر سر ایشان رشک برد
کرد هریک را به رنج و علتی دیگر اسیر
این چنین راهی است دور از پیش و از اسبان مرا
لاشه‌ای وامانده است آن نیز چون من لنگ و پیر
باز بین کار مرا کان بار گیرم نیز ماند
هم نماندی گر به کاری آمدی آن بار گیر
من ضعیف و خسته و بار گران بر خاطرم
هر که را باری است و هست از بارگیری ناگزیر
تا نصیر و حافظ و یاور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدایت حافظ و یار و نصیر
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۷
کرا مجال بود کز زبان همچومنی
حکایتی برساند به بارگاه وزیر
زمین ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که ای جناب تو والاتر از سپهر اثیر
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسیر
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگین رای تو را مهر مهر نقش پذیر
تویی که صبح ضمیر منیرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشید دامن تشویر
نفاذ تیر بیان تو در مجاری فکر
چو گوش‌های کمان کرده پرز زه لب تیر
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسیم آب روان را کشیده در زنجیر
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسیح طفل بشیر
مرا ز طالع وارون شکایتی است عجب
اگر مجال بود شمه‌ای کنم تقریر
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
میان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تیر
عجب درانکه درین چهار ماه یک نوبت
به حال بنده نفرمودی التفات ضمیر
که در رکاب همایون ما درین مدت
چه می‌کند به چه می‌سازد این غریب فقیر؟
نه هیچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هیچ کار که او را از آن بود توفیر
حدیث رفته رها می‌کنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحیفه تقدیر
کنون در آینه رای عالم آرایت
ببین که کار مرا چیست صورت تدبیر
مرا خدای تعالی به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحریر
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
مرا ز جنس دگر نوکران پیاده شمار
از آنتکه باز ندانند شعر را ز شعیر
ببین کهع آنچه بدیشان رسید در یک ماه
به من رسید درین چار ماه عشر عشیر
بقای جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درین میانه مرا گفته شد قلیل و کثیر
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۹
خورده بودم غصه بسیار و طبعم بسته بود
داد حبی مسلهم فرزند مردود حبش
تا به هر مجلس که بنشینم روانی می‌رویم
بر سر و بر سبلت و بر ریش مردود حبش
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۰
آصف کفایتا لطف و رافتت
با آنکه طبع بنده لطیف است چون کنم
از درد چشم نیست مجال ترددم
لیکن حضور خواجه شریف است چون کنم
بربسته‌ام دو دیده به عزم درت ولی
سرما قوی و دیده ضعیف است چون کنم
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۸
شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درمانده‌ام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما می‌دهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
از عهد و وفا هیچ خبر نیست تو را
جز وعده و دم هیچ دگر نیست تو را
سازند کمر به دست عشاق به ناز
چون است کز این دست کمر نیست تو را